"واروژ" جانباز شیمیایی فراموش شده

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
"واروژ" جانباز شیمیایی فراموش شده

در خیابان جانبازان غربی نزدیک چهار راه گلبرگ تهران خانه ای قدیمی با دیوارهای سیمانی سالهاست جوانی یک سرباز مسیحی ایرانی را در خود محصور کرده است. اتاقهای کوچک و تاریک خانه 50 متری "واروژ" را پیر کرده اند. او دیگر جوان نیست. محاسنش سفید شده و هنوز خواب آن روزهای تلخ خطوط عملیات در منطقه میمک را می بیند.
نمی توانی با واروژ خدابخشیان به درستی گفتگو کنید، پزشکان می گویند او شیروفرنی گرفته است که علت اصلی آن استشمام گاز خردل و گاز اعصاب و قرارداشتن در معرض بمبارانهای خطوط مقدم جنگ است.
"واروژ" قربانی سلاحهای شیمیایی است، تنهاست و با خودش زندگی می کند. حتی برادران و خواهرانش "سروژ، روبیک، لوسیت، رافیک، آناهیت و ورژ" هم نمی توانند برای او کاری انجام دهند.
شاید پس از داغ مادر در سال 85، داغ برادرش "ورژ" که هنوز خرمای روز چهلمش روی میزنهارخوری قرار داشت تیر خلاص را بر مغز خردلی سرباز ایرانی شلیک کرد. سوالاتمان بی پاسخ بود و او برای پاسخ به هر سوال ساعتها به چشمان من خیره می شد و در آخر می گفت: برادرم را خیلی دوست داشتم...
جوان 18 ساله ای که دو سال خدمت سربازی اش را در نیروی زمین ارتش برای دفاع از کشورش به پایان رساند امروز 43 ساله شده ولی هیچکس برایش شمع تولد روشن نمی کند.
واروژ پس از مدتی فکر کردن و تمرکز بالاخره توانست گوشه ای از دوران دفاع مقدسی که دیده بود را برایمان بازگو کند.



دوران جنگ برایم کابوس است

"واروژ" می گوید: 21 دیماه 1365 بود که به خدمت فراخوانده شدم. دوره آموزشی را با سلاحهای سبگ و سنگین در لشگر 84 خرم آباد پشت سر گذاشتم و به مناطق عملیاتی غرب کشور اعزام شدیم.
نگهبانی های شبانه، احتمال تکهای دشمن، ترس از مرگ، تاریکی شب در دل کوهستان از یک سو و مسیحی بودن من از سوی دیگر بزرگترین مشکلاتم را در دوران جنگ رقم می زد. هر چند که من و خانواده ام سالها در ایران زندگی می کردیم ولی هنوز عده ای بودند که بر خلاف دستورات دینی اسلام فکر می کردند که غذا خوردن یا دست دادن با من عذر شرعی دارد.
همیشه تنهایی غذا می خوردم، تنهایی می خوابیدم و هیچ وقت دوستی نداشتم. هرچند در لشگر ما دهها مسیحی دیگر هم بودند ولی در گردانی که من بودم تنها غیر مسلمان محسوب می شدم.
به قول معروف ارتش چرا نداشت و نباید در مقابل دستورات و برنامه ها مقاومت می کردیم. برای همین در تمام مدت سربازی ام در نماز جماعت شرکت می کردم و این یک دستور بود.

عامل اعصاب علت اصلی جانبازی من است

... اواخر جنگ بود. درست یادم نیست ولی سال 67 در اوج سرمای زمستان به همراه 40 نفر از گردان 749 ماموریت داشتیم تا دشت میمک را به سمت عقب ترک کنیم.
نزدیک غروب آفتاب بود که هواپیماهای دشمن از بالای سر ما گذشتند و بعد از چند دقیقه دوباره برگشتند و چند راکد به سمت ما شلیک کردند. خیلی متعجب شدیم زیرا اثابت راکدها انفجار یا ترکشی همراه نداشت و تنها دود سفید رنگی تمام فضای منطقه را فرا گرفت.
بچه های گروه که اصلا فکر حمله شیمیایی را نکرده وبودند هیچکدام ماسک شیمیایی همراه نداشتند ولی نکته مبهم برای ما این بود که این گاز نه بویی داشت و نه احساس خارش یا سوزش چشم می کردیم. وقتی به مقصد رسیدیم ما را داخل حمام کردند و لباسهایمان را هم تعویض کردیم.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوتم 10 درصد جانبازی به همراه داشت

چند ماهی از اتمام خدمتم نمی گذشت که سردردهای شدید و عدم کنترل اعصاب امانم را بریده بود و هر روز از این بیمارستان به آن بیمارستان می رفتم.
مادرم که خدا رحمتش کند تمام بار بیماری ام را به دوش می کشید و قتی که فهمیدیم این همه مشکلات به دلیل عامل گاز شیمیایی اعصاب است پاتق هر روزمان نشستن روی صندلیهای راهروی بنیاد شهید بود.
مادرم آنقدر تلاش کرد و دوید تا آخر مرد. مرگی که برای من از دهها سال جانبازی و جنگ سخت تر بود. خجالتی و کم حرف بودن من موجب شد تا نتوانم از حق و حقوقم در کمیسیون بنیاد شهید دفاع کنم. وقتی که مسئول کمیسیون گفت حالت چطور است من ه گفتم خوب هستم و این جواب با 10 درصد جانبازی در پرونده همراه شد.
حالا من جانباز 10 درصد شیمیایی هستم. بیکار، مجرد، بدون خانه و زندگی همراه با پدر 87 ساله ام که یک چشمش تابیناست زندگی می کنم. خانه از برادرم است که خدا خیرش دهد ولی بیماری شیزوفرنی که علت اصلی اش اختلالات عصبی ناشی از گازهای شیمیایی است.

کلیسا 30 هزار تومان مستمری می دهد

واروژ که برادرش "رافیک" هم جانباز 30 درصد است هر هفته به کلیسا می رود وقتی از او پرسیدم از کجا امرار معاش می کنی سرش را پایین انداخت و گفت: 30 هزار تومان کلیسا می دهد و برادرم هم کمک می کند.
گفتم چرا کارنمی کنی؟ گفت: نمی توانم چیزی یاد بگیرم زیاد هم دقت کنم سردرد می گیرم و تعادل اعصاب ندارم.
گفتم: اگر رئیس بنیاد شهید بودی یا نماینده مجلس و یا رئیس جمهور چه کار می کردی؟ سکوت کرد و گفت: برادرم را خیلی دوست داشتم.
گفتم: فیلم و تلویزیون هم نگاه می کنی؟ گفت: 30 سال قبل سینما رفتم و بیشتر ماهواره شبکه مذهبی محبت (ارامنه) را می بینم.
گفتم: اگر ازواج می کردی و صاحب فرزند می شدی نام فرزندانت را چه می گذاشتی؟ گفت: نام فرزندان برادرم (کوین و کارین)
گفتم: چرا هدفت در زندگی چیه و آیا آرزویی داری؟ گفت: .... فقط سکوت کرد و هیچ نگفت
گفتم چرا اینقدر برادرت "وارژ" را دوست داشتی؟ گفت: چون مرا سر کار می برد، با من مهربان بود، با هم می خندیدیم، با هم گریه می کردیم و همیشه در کنارم بود.
"واروژ" وقتی که به آشپزخانه رفت تا برایم قوه درست کند ساعتها در آشپزخانه ماند نمی دانم به چه چیز فکر می کرد ولی انگار او آنقدر درد و دل و حرف دارد که نمی داند باید از کجا عقده گشایی کند.
واروژ خدابخشیان همانند هزاران جانباز شیمیایی که با درصد پایین در مشکلات زندگی غوطه ورند از آلودگی هوا و صدای تهران گلایه می کند که ای کاش در منطقه ای آرام و خوش آب و هوا در کنار خانواده ام زندگی می کردم.
سالهاست دیگر کسی سراغ جانباز مسیحی را نمی گیرد حتی به نامه ای که برای نهاد ریاست جمهوری ارسال شده بود پاسخی داده نشد. نمایندگان اقلیت هم کاری از دستشان برنیامد و او همچنان در تنهایی از بیماری اعصاب و روان رنج می برد و شبها از کابوس جنگ و حملات شیمیایی و بمبارانهای خط مقدم نمی تواند بخوابد.
واروژ همیشه بیدار است ولی مسئولان همچنان خوابند...

سید هادی کسایی زاده

http://chemical-victims.blogfa.com/post-386.aspx
 

Similar threads

بالا