
در قسمتی از رمان همه حالتو میپرسن میخوانید:
با صدای شایان، چشم از دور شدن محمدرضا برداشتم.
- هنوزم که با غریبهها گرم میگیری...
نگاهش کردم. اخم کرده بود. نمیخواستم چیزی بگم تا عصبی بشه و مروارید رو ببره. می شناختمش. میدونستم دنبال بهانه میگرده تا اذیت کنه و نمیخواستم این بهانه رو به دستش بدم. نمیخواستم با وجود مروارید اذیتم کنه. تنها نقطه ضعف من در مقابل شایان، مروارید بود.
- من فقط سلام کردم.
به شایان ربطی نداشت. اما به خاطر مروارید کوتاه میاومدم. سر تکون داد.
- بچه رو بده من...
وسط حرفش پریدم.
- تو رو خدا بذار شب پیشم بمونه.
پوزخند زد.
- بذار حرفم تموم شه بعد التماس کن.
مکثی کرد.
- بده میارمش بالا کمرت درد میگیره.
مشاهده پیوست hame-haleto-miporsan.pdf