خط خبر دانش شهر : «استفن هاوکینگ» دانشمند مشهوری است. این شهرت در محیط علمی و آکادمیک، مدیون پژوهشهایی در کیهانشناسی است که او به همراه «راجر پنروز» (و دیگران) در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ درباره سیاهچالهها و ساختار آنها انجام داده بود. در آن زمان «هاوکینگ» با استفاده همزمان از معادلات مکانیک کوانتوم و نسبیت عام (گرانش)، توانست به نکات بسیار جالب و مهمی درباره ترمودینامیک سیاهچالهها دست پیدا کند. این دستاوردها حاصل استفاده همزمان از این دو جزء «آشتیناپذیر» فیزیک نوین بود. این تلاش «هاوکینگ»، یکی از نخستین کارهای علمی در این زمینه در دنیاست. چه پیش از او حتی بزرگانی مثل «آلبرت اینشتین» که به دنبال یک توضیح (پیمانهای وحدتیافته) از عالم بودند، در این مسیر به بنبست رسیدند. این دستاوردهای «هاوکینگ»، آنقدر جالب توجه بود که او را صاحب کرسی لوکاسی ریاضیات کمبریج کرد که پیش از او بسیاری از بزرگترین فیزیکدانان دورانهای مختلف، بر آن تکیه زده بودند که مشهورترینشان نیوتن و دیراک بودند. اما این همه ماجرا نیست. «هاوکینگ» برخلاف بسیاری از دانشمندان نهتنها در دنیای کوچک و عمیق مغزهای بزرگ مشهور است، بلکه در دنیای مردمان واقعی هم او بسیار مشهورتر از همقطاران آکادمیک خود است. اما «هاوکینگ» این شهرت را مدیون چیست؟ آیا او مسوولیتش در قبال این شهرت را درست انجام داده است؟
بیماری ویرانگر
«هاوکینگ» در دوران تحصیلات مقدماتیاش با مشکلات درسی بسیاری روبهرو بود. البته مشکلات «هاوکینگ» از جنس آن افسانهها و اسطورههایی که درباره دانشمندان بزرگ میسازند که مثلاً «فلانی در دوره دبستان کودن بود یا در ریاضیات تجدید میآورد»، نبود. او واقعاً شاگرد درسخوانی بود اما بهترین نبود. تقریباً میتوان گفت همیشه شاگرد دوم بود. حتی وقتی در امتحان ورودی کمبریج اول شد و انتظار داشت بزرگترین کیهانشناس آن روزگار، فرد هویل، او را به شاگردی بپذیرد، اینگونه نشد. او دوره کالج را در آکسفورد تمام کرد و سپس برای تحصیلات تکمیلی به کمبریج رفت.
«هاوکینگ» در سال آخر در آکسفورد، از پلهها افتاد و سرش ضربه خورد. اول فکر کردند که مست بوده اما گاهی حتی در بستن بند کفش هم مشکل داشت. برای همین وقتی سال اول کمبریج، در تعطیلات میانترم به خانه برگشت، پدرش گفت او باید برای معاینه به بیمارستان برود و آنجا پزشکان تشخیص دادند که «هاوکینگ» آمیوتروفیک لیترال اسکلروسیس (ALS) دارد. این بیماری، نابودگر سلولهای عصبی در نخاع و مغز است که فعالیت عضلانی را کنترل میکند یعنی عضلات را خشک میکند و بدن به حالت گیاهی درمیآید، اما ذهن در داخل آن کاملاً بدون نقص کارش را میکند. اما هر ارتباطی با بیرون مثل حرف زدن غیرممکن میشود و بیمار ظرف چند ماه میمیرد. برای همین، در مراحل پایانی، برای مقابله با اثرات افسردگی مزمن، به بیمار مرفین میدهند. اما واکنش «هاوکینگ»، خاص تربیت و شخصیت ویژه او بود. همین واکنش ستایشبرانگیز «هاوکینگ» در مواجهه با این بیماری، شاید یکی از دلایل شهرت او باشد.
«قبل از آنکه پزشکان بیماریام را تشخیص دهند، از زندگی خسته شده بودم. انگار هیچکاری ارزش انجام دادن نداشت.» اما حالا اوضاع فرق کرده بود. او به یاد میآورد «خواب دیدم که میخواهند اعدامم کنند. ناگهان فهمیدم که اگر خوب شوم، کارهای ارزشمند زیادی وجود دارد که میتوانم انجام دهم.» هرچقدر «هاوکینگ» پس از شوک اولیه ناشی از خبر ابتلا به بیماری، از نظر فکری در حال بهبود بود، از لحاظ جسمی، اوضاع چندان خوبی نبود. هربار که بروز نشانههای ALS شدید میشد، معمولاً دورهای از آرامش و پایداری به دنبالش میآمد که مدتها طول میکشید. اما پس از چند ماه هاوکینگ مجبور شد برای راه رفتن از عصا استفاده کند. آن روزها پزشکان فکر میکردند او کمتر از دو سال زنده خواهد ماند. سال ۱۹۶۵ بود و «هاوکینگ» باید پروژه دکترایش را شروع میکرد. چیزی که موتور محرک او شد، آشنایی با دختری به نام «جین وایلد» بود. آنها از هم خوششان آمد و سرانجام با هم نامزد شدند. «هاوکینگ» بارها گفته این ماجرا بود که «همه تغییرها را ایجاد کرد». او چیزی داشت که برایش زندگی کند. اما اگر قرار بود ازدواج کند، کار لازم داشت و اگر کار میخواست باید دکترا میگرفت. اعتماد به نفس «هاوکینگ» بازگشته بود. از قضا او کیهانشناس نظری بود که برای پژوهش در آن، به هیچ وسیله آزمایشی نیاز نیست جز «مغز»؛ تنها قسمت سالم بدن «هاوکینگ».
از آن زمان تا ۱۴ سال بعد که او صاحب کرسی لوکاسی شد، بیماری رو به پیشرفت بود و کشفیات «هاوکینگ» و همکارانش درباره سیاهچالهها بیشتر و بیشتر میشد. کشفیاتی که او را در رده یکی از مهمترین کیهانشناسان و اخترفیزیکدانان نظری قرار داد، در حقیقت محاسبات پیچیده ریاضیاتی بودند که یک انسان معلول که حتی نمیتوانست قلم به دست بگیرد و روی ویلچر مینشست، انجام میداد؛ محاسبات در دنیایی سرشار از ماتریس و بردار و مشتق و عملگرهایی که از اندیسهایشان پیدا بود که چهاربعدی هستند. دنیای فیزیک نظری، بسیار عجیب است؛ دنیایی که برای فهمیدن فقط یک خط محاسبه حداقل باید دانشجوی دکترا باشید و «هاوکینگ» با همه معلولیتش این محاسبات را که دیگران با زجر روی کاغذ انجام میدادند، به راحتی در مغزش انجام میداد. همه اینها کافی بود که یک انسان یا حتی دانشمند معمولی را تا قلههای رفیع شهرت و تبدیل شدن به یک «سوپراستار» بالا ببرد؛ مردی که نشان داد قدرت و توان اراده انسان را نهایتی نیست.
از زمانی که پزشکان به «هاوکینگ» گفتند دو سال دیگر بیشتر زنده نیست، بیش از ۴۰ سال میگذرد. او در طول این مدت چند بار بچهدار شده، دو بار ازدواج کرده و همچنان با آن قیافه معصوم و دوستداشتنیاش در جشن تولدهایش، حرکاتی با ویلچر انجام میدهد که به آن رقص میگویند. این یعنی اسطوره اراده و «هاوکینگ»، تجسم واقعی انسانی بااراده است. همین کافی است که نام یک نفر را برای همیشه در تاریخ ماندگار کند.
«هاوکینگ» آن زمان با بیاعتنایی به بیماری خود، به مهمترین دانشگاههای دنیا سفر میکرد. اکنون او چهره علمی مشهور بینالمللی میشد و میرفت که جای خود را در صحنه بینالمللی بیابد. او در همه سخنرانیهایش حضار را به وجد میآورد. مثلاً معروف است که در سمیناری در کلتک، با بیان معادلهای ۴۰ جملهای از حفظ، باعث کف کردن همه دانشجویان حاضر در جلسه شد. البته کمی هم بدشانس بود که در آن جلسه، جادوگر دنیای کوانتوم، «گلمان» حاضر بود و خود را موظف دانست این نکته را یادآوری کند که «اگر حافظهام درست یاری کند، «هاوکینگ» یک جمله را جا انداخته است». البته حق با گلمان بود!
دانشمند جنجالی
سال ۱۹۷۹ دیگر «هاوکینگ» در محیط علمی یک سوپراستار بود و داشت پلههای شهرت در فضای عمومی را هم طی میکرد اما هنوز برای «مایکل جکسون» شدن، چیزی به عظمت «تریلر» کم بود. سخنرانی جنجالی «هاوکینگ» به مناسبت تکیه زدنش بر کرسی لوکاسی، این کار را انجام داد. عنوان سخنرانی این بود: «آیا پایان فیزیک نظری نزدیک است؟» روزی که «هاوکینگ» در حال تبدیل شدن به مایکل جکسون کیهانشناسی بود، جمعیت زیادی برای شنیدن سخنرانیاش در جلسه حاضر بودند. متن سخنرانی استاد را یکی از دانشجویانش میخواند. «هاوکینگ» سراغ موضوعی اسطورهای در تاریخ علم رفته بود: «نظریه همه چیز». این نظریه قرار است توصیفی یگانه، سازگار و کامل از همه چیز ارائه کند یعنی تمام نیروهای بنیادی عالم را در قالب یک نظریه پیمانهای (انتقال نیرو با استفاده از ذراتی که آنها را بوزون مینامیم) توصیف کند. هنوز هم هستند افرادی که مدعیاند اگر بشر به چنین توصیفی دست پیدا کند، به «پایان» فیزیک نظری رسیده است. کک این ایده را اینشتین در تنبان فیزیک نظری انداخت. البته «هاوکینگ» بعد از این ادعا اعتراف کرد که پس از این، «کارهای زیادی باقی میماند که باید انجام داد» اما این «شبیه کوهنوردی، پس از فتح اورست است».
اما آیا واقعاً این اتفاق میافتد؟ شاید بد نباشد به ریشه تاریخی این نوع تفکر «غایتانگار» نگاهی بیندازیم. تقریباً هر چند سالی که علم به محدودهای میرسد که مدتی کشفیات انقلابی برای مدتی راکد میشوند، این ایده سراغ متفکران آن زمان میآید. اما یک ایده انقلابی که معمولاً با کشف یک پدیده فیزیکی و توصیف پدیدهشناختی آن صورت میگیرد، همه چیز را به هم میریزد. یکی از اولین بارهایی که بشر فکر کرد جواب همه چیز را پیدا کرده، ۲۶۰۰ سال پیش بود یعنی حتی مفهوم «نظریه همه چیز» از مفهوم «کشور» که ما ایرانیها ۲۵۰۰ سال پیش آن را بنیانگذاشتیم، قدیمیتر است. آن موقع در یونان باستان، فیلسوفی به نام تالس مالتی (یعنی اهل منطقه مالت) تصور کرد آن را یافته است و جواب «آب» است. از آن پس، فیلسوفان و دانشمندان، در طول قرون دائماً تصور کردهاند آن را یافتهاند یا در آستانه یافتنش هستند. فهرست نامزدهایی که از آنها به عنوان کلید حل همه چیز نام برده شده، بسیار مفصل است اما جالب توجهترینشان اینها هستند: آتش، هوا، اتم، اصول بنیادی هندسه اقلیدسی، مونادها، گرانش، دوباره اتمها، منطق ریاضی. هاوکینگ در زمان سخنرانی لوکاسی خود، تصور میکرد احتمال زیادی وجود دارد که نظریه همه چیز، تا پایان قرن بیستم کشف شود. او حتی نامزدی احتمالی برای آن پیشنهاد کرد: «نظریه ابرگرانش N8». تا مدتی تصور میکردند ممکن است کلید حل مساله را در شکلی از گرانش بیابند زیرا ثابت گرانش (G) ظاهراً ساختار جهان را تعیین میکرد و احتمالاً با سن آن متناسب بود. ایدههای «هاوکینگ» در دنیای علمی کاملاً منطقی بررسی شدند. اما معلوم نیست آیا او واقعاً به بازخورد صحبتهایش در محیط عمومی فکر کرده بود یا نه. به هر حال از صاحب کرسی لوکاسی، انتظار میرود همیشه حواسش باشد که چه میگوید. اما «هاوکینگ» این بار حواسش را خوب جمع نکرده بود. جنجالهایی که روزنامهنگاران حرفهای دانش و متخصصان حرفهای در شاخههای دیگر غیر از فیزیک نظری به راه انداختند، بینظیر بود. حرفهایی که از آن روز آغاز شد، تا امروز گریبان «هاوکینگ» را گرفته است و هیچکس دقیقاً نمیداند «هاوکینگ»، این شخصیت برجسته علمی، صاحب یکی از مهمترین کرسیهای علمی دنیا، چرا چنین حرف غیرعلمی را زد. اما از آن بدتر اینکه وقتی در پایان ثابت شد ابرگرانش ۸ بیش از آنکه جامع باشد، پیچیده است و چندان به درد نمیخورد، «هاوکینگ» باز هم از تکاپو نیفتاد. این دیگر خیلی عجیب بود.
وقتی رهیافت ابرگرانش برای رسیدن به نظریه همه چیز به پاشوره خورد، «هاوکینگ» دیدگاهش را به نفع نظریه ابرریسمان تغییر داد. در این نظریه ادعا میشود اجرام بنیادی که جهان را تشکیل میدهند، نه ذرات ریز، که اجرام ریسمانمانند تکبعدی هستند. گفته میشود این رشتههای بینهایت ریز، تقریباً ۳۵-۱۰ متر طول دارند و با این همه، ممکن است تمام ذرات و نیروهای شناختهشده را در ظرفی نهایی متحد کنند. در دهه ۱۹۸۰، «هاوکینگ» پایان قرن را زمان نهایی برای تدوین نظریه همه چیز نامید. وقتی اوضاع خیلی هم خوب پیش نرفت (میانه دهه ۱۹۹۰) دوباره «هاوکینگ» مدعی شد حداقل ۲۰ سال دیگر طول خواهد کشید تا نظریه ابرریسمان شرح داده شود و ماجرا حل شود. آن زمان هنوز «انرژی تاریک» این «ناپیداترین معمای هستی» که امروز گریبان لب لباب عقلانیت بشر مدرن یعنی فیزیک نوین را گرفته، کشف نشده بود. اما اوایل قرن جاری، «هاوکینگ» باز هم روی صحنه آمد و در سخنرانی رویایی که تبدیل به یکی از مشهورترین سخنرانیها در تاریخ علم شد ادعا کرد در تمام این مدت اشتباه میکرده است. سخنرانیای که در کمبریج بیان میشد، به صورت اینترنتی و همزمان در هاروارد، امآیتی و کلتک هم پخش شد. «هاوکینگ» در آن سخنرانی به اشتباه تاریخی خود درباره اظهارنظر در زمینه پایان عمر فیزیک نظری اعتراف کرد و گفت حتی اگر ابرریسمان در آینده بتواند همه نیروهای بنیادی را که بشر تا امروز کشف کرده در یک نظریه واحد بیان کند، باز هم کرکره بازار فیزیک نظری پایین کشیده نخواهد شد و متاعش همچنان خریدار خواهد داشت.
بیماری ویرانگر
«هاوکینگ» در دوران تحصیلات مقدماتیاش با مشکلات درسی بسیاری روبهرو بود. البته مشکلات «هاوکینگ» از جنس آن افسانهها و اسطورههایی که درباره دانشمندان بزرگ میسازند که مثلاً «فلانی در دوره دبستان کودن بود یا در ریاضیات تجدید میآورد»، نبود. او واقعاً شاگرد درسخوانی بود اما بهترین نبود. تقریباً میتوان گفت همیشه شاگرد دوم بود. حتی وقتی در امتحان ورودی کمبریج اول شد و انتظار داشت بزرگترین کیهانشناس آن روزگار، فرد هویل، او را به شاگردی بپذیرد، اینگونه نشد. او دوره کالج را در آکسفورد تمام کرد و سپس برای تحصیلات تکمیلی به کمبریج رفت.
«هاوکینگ» در سال آخر در آکسفورد، از پلهها افتاد و سرش ضربه خورد. اول فکر کردند که مست بوده اما گاهی حتی در بستن بند کفش هم مشکل داشت. برای همین وقتی سال اول کمبریج، در تعطیلات میانترم به خانه برگشت، پدرش گفت او باید برای معاینه به بیمارستان برود و آنجا پزشکان تشخیص دادند که «هاوکینگ» آمیوتروفیک لیترال اسکلروسیس (ALS) دارد. این بیماری، نابودگر سلولهای عصبی در نخاع و مغز است که فعالیت عضلانی را کنترل میکند یعنی عضلات را خشک میکند و بدن به حالت گیاهی درمیآید، اما ذهن در داخل آن کاملاً بدون نقص کارش را میکند. اما هر ارتباطی با بیرون مثل حرف زدن غیرممکن میشود و بیمار ظرف چند ماه میمیرد. برای همین، در مراحل پایانی، برای مقابله با اثرات افسردگی مزمن، به بیمار مرفین میدهند. اما واکنش «هاوکینگ»، خاص تربیت و شخصیت ویژه او بود. همین واکنش ستایشبرانگیز «هاوکینگ» در مواجهه با این بیماری، شاید یکی از دلایل شهرت او باشد.
«قبل از آنکه پزشکان بیماریام را تشخیص دهند، از زندگی خسته شده بودم. انگار هیچکاری ارزش انجام دادن نداشت.» اما حالا اوضاع فرق کرده بود. او به یاد میآورد «خواب دیدم که میخواهند اعدامم کنند. ناگهان فهمیدم که اگر خوب شوم، کارهای ارزشمند زیادی وجود دارد که میتوانم انجام دهم.» هرچقدر «هاوکینگ» پس از شوک اولیه ناشی از خبر ابتلا به بیماری، از نظر فکری در حال بهبود بود، از لحاظ جسمی، اوضاع چندان خوبی نبود. هربار که بروز نشانههای ALS شدید میشد، معمولاً دورهای از آرامش و پایداری به دنبالش میآمد که مدتها طول میکشید. اما پس از چند ماه هاوکینگ مجبور شد برای راه رفتن از عصا استفاده کند. آن روزها پزشکان فکر میکردند او کمتر از دو سال زنده خواهد ماند. سال ۱۹۶۵ بود و «هاوکینگ» باید پروژه دکترایش را شروع میکرد. چیزی که موتور محرک او شد، آشنایی با دختری به نام «جین وایلد» بود. آنها از هم خوششان آمد و سرانجام با هم نامزد شدند. «هاوکینگ» بارها گفته این ماجرا بود که «همه تغییرها را ایجاد کرد». او چیزی داشت که برایش زندگی کند. اما اگر قرار بود ازدواج کند، کار لازم داشت و اگر کار میخواست باید دکترا میگرفت. اعتماد به نفس «هاوکینگ» بازگشته بود. از قضا او کیهانشناس نظری بود که برای پژوهش در آن، به هیچ وسیله آزمایشی نیاز نیست جز «مغز»؛ تنها قسمت سالم بدن «هاوکینگ».
از آن زمان تا ۱۴ سال بعد که او صاحب کرسی لوکاسی شد، بیماری رو به پیشرفت بود و کشفیات «هاوکینگ» و همکارانش درباره سیاهچالهها بیشتر و بیشتر میشد. کشفیاتی که او را در رده یکی از مهمترین کیهانشناسان و اخترفیزیکدانان نظری قرار داد، در حقیقت محاسبات پیچیده ریاضیاتی بودند که یک انسان معلول که حتی نمیتوانست قلم به دست بگیرد و روی ویلچر مینشست، انجام میداد؛ محاسبات در دنیایی سرشار از ماتریس و بردار و مشتق و عملگرهایی که از اندیسهایشان پیدا بود که چهاربعدی هستند. دنیای فیزیک نظری، بسیار عجیب است؛ دنیایی که برای فهمیدن فقط یک خط محاسبه حداقل باید دانشجوی دکترا باشید و «هاوکینگ» با همه معلولیتش این محاسبات را که دیگران با زجر روی کاغذ انجام میدادند، به راحتی در مغزش انجام میداد. همه اینها کافی بود که یک انسان یا حتی دانشمند معمولی را تا قلههای رفیع شهرت و تبدیل شدن به یک «سوپراستار» بالا ببرد؛ مردی که نشان داد قدرت و توان اراده انسان را نهایتی نیست.
از زمانی که پزشکان به «هاوکینگ» گفتند دو سال دیگر بیشتر زنده نیست، بیش از ۴۰ سال میگذرد. او در طول این مدت چند بار بچهدار شده، دو بار ازدواج کرده و همچنان با آن قیافه معصوم و دوستداشتنیاش در جشن تولدهایش، حرکاتی با ویلچر انجام میدهد که به آن رقص میگویند. این یعنی اسطوره اراده و «هاوکینگ»، تجسم واقعی انسانی بااراده است. همین کافی است که نام یک نفر را برای همیشه در تاریخ ماندگار کند.
«هاوکینگ» آن زمان با بیاعتنایی به بیماری خود، به مهمترین دانشگاههای دنیا سفر میکرد. اکنون او چهره علمی مشهور بینالمللی میشد و میرفت که جای خود را در صحنه بینالمللی بیابد. او در همه سخنرانیهایش حضار را به وجد میآورد. مثلاً معروف است که در سمیناری در کلتک، با بیان معادلهای ۴۰ جملهای از حفظ، باعث کف کردن همه دانشجویان حاضر در جلسه شد. البته کمی هم بدشانس بود که در آن جلسه، جادوگر دنیای کوانتوم، «گلمان» حاضر بود و خود را موظف دانست این نکته را یادآوری کند که «اگر حافظهام درست یاری کند، «هاوکینگ» یک جمله را جا انداخته است». البته حق با گلمان بود!
دانشمند جنجالی
سال ۱۹۷۹ دیگر «هاوکینگ» در محیط علمی یک سوپراستار بود و داشت پلههای شهرت در فضای عمومی را هم طی میکرد اما هنوز برای «مایکل جکسون» شدن، چیزی به عظمت «تریلر» کم بود. سخنرانی جنجالی «هاوکینگ» به مناسبت تکیه زدنش بر کرسی لوکاسی، این کار را انجام داد. عنوان سخنرانی این بود: «آیا پایان فیزیک نظری نزدیک است؟» روزی که «هاوکینگ» در حال تبدیل شدن به مایکل جکسون کیهانشناسی بود، جمعیت زیادی برای شنیدن سخنرانیاش در جلسه حاضر بودند. متن سخنرانی استاد را یکی از دانشجویانش میخواند. «هاوکینگ» سراغ موضوعی اسطورهای در تاریخ علم رفته بود: «نظریه همه چیز». این نظریه قرار است توصیفی یگانه، سازگار و کامل از همه چیز ارائه کند یعنی تمام نیروهای بنیادی عالم را در قالب یک نظریه پیمانهای (انتقال نیرو با استفاده از ذراتی که آنها را بوزون مینامیم) توصیف کند. هنوز هم هستند افرادی که مدعیاند اگر بشر به چنین توصیفی دست پیدا کند، به «پایان» فیزیک نظری رسیده است. کک این ایده را اینشتین در تنبان فیزیک نظری انداخت. البته «هاوکینگ» بعد از این ادعا اعتراف کرد که پس از این، «کارهای زیادی باقی میماند که باید انجام داد» اما این «شبیه کوهنوردی، پس از فتح اورست است».
اما آیا واقعاً این اتفاق میافتد؟ شاید بد نباشد به ریشه تاریخی این نوع تفکر «غایتانگار» نگاهی بیندازیم. تقریباً هر چند سالی که علم به محدودهای میرسد که مدتی کشفیات انقلابی برای مدتی راکد میشوند، این ایده سراغ متفکران آن زمان میآید. اما یک ایده انقلابی که معمولاً با کشف یک پدیده فیزیکی و توصیف پدیدهشناختی آن صورت میگیرد، همه چیز را به هم میریزد. یکی از اولین بارهایی که بشر فکر کرد جواب همه چیز را پیدا کرده، ۲۶۰۰ سال پیش بود یعنی حتی مفهوم «نظریه همه چیز» از مفهوم «کشور» که ما ایرانیها ۲۵۰۰ سال پیش آن را بنیانگذاشتیم، قدیمیتر است. آن موقع در یونان باستان، فیلسوفی به نام تالس مالتی (یعنی اهل منطقه مالت) تصور کرد آن را یافته است و جواب «آب» است. از آن پس، فیلسوفان و دانشمندان، در طول قرون دائماً تصور کردهاند آن را یافتهاند یا در آستانه یافتنش هستند. فهرست نامزدهایی که از آنها به عنوان کلید حل همه چیز نام برده شده، بسیار مفصل است اما جالب توجهترینشان اینها هستند: آتش، هوا، اتم، اصول بنیادی هندسه اقلیدسی، مونادها، گرانش، دوباره اتمها، منطق ریاضی. هاوکینگ در زمان سخنرانی لوکاسی خود، تصور میکرد احتمال زیادی وجود دارد که نظریه همه چیز، تا پایان قرن بیستم کشف شود. او حتی نامزدی احتمالی برای آن پیشنهاد کرد: «نظریه ابرگرانش N8». تا مدتی تصور میکردند ممکن است کلید حل مساله را در شکلی از گرانش بیابند زیرا ثابت گرانش (G) ظاهراً ساختار جهان را تعیین میکرد و احتمالاً با سن آن متناسب بود. ایدههای «هاوکینگ» در دنیای علمی کاملاً منطقی بررسی شدند. اما معلوم نیست آیا او واقعاً به بازخورد صحبتهایش در محیط عمومی فکر کرده بود یا نه. به هر حال از صاحب کرسی لوکاسی، انتظار میرود همیشه حواسش باشد که چه میگوید. اما «هاوکینگ» این بار حواسش را خوب جمع نکرده بود. جنجالهایی که روزنامهنگاران حرفهای دانش و متخصصان حرفهای در شاخههای دیگر غیر از فیزیک نظری به راه انداختند، بینظیر بود. حرفهایی که از آن روز آغاز شد، تا امروز گریبان «هاوکینگ» را گرفته است و هیچکس دقیقاً نمیداند «هاوکینگ»، این شخصیت برجسته علمی، صاحب یکی از مهمترین کرسیهای علمی دنیا، چرا چنین حرف غیرعلمی را زد. اما از آن بدتر اینکه وقتی در پایان ثابت شد ابرگرانش ۸ بیش از آنکه جامع باشد، پیچیده است و چندان به درد نمیخورد، «هاوکینگ» باز هم از تکاپو نیفتاد. این دیگر خیلی عجیب بود.
وقتی رهیافت ابرگرانش برای رسیدن به نظریه همه چیز به پاشوره خورد، «هاوکینگ» دیدگاهش را به نفع نظریه ابرریسمان تغییر داد. در این نظریه ادعا میشود اجرام بنیادی که جهان را تشکیل میدهند، نه ذرات ریز، که اجرام ریسمانمانند تکبعدی هستند. گفته میشود این رشتههای بینهایت ریز، تقریباً ۳۵-۱۰ متر طول دارند و با این همه، ممکن است تمام ذرات و نیروهای شناختهشده را در ظرفی نهایی متحد کنند. در دهه ۱۹۸۰، «هاوکینگ» پایان قرن را زمان نهایی برای تدوین نظریه همه چیز نامید. وقتی اوضاع خیلی هم خوب پیش نرفت (میانه دهه ۱۹۹۰) دوباره «هاوکینگ» مدعی شد حداقل ۲۰ سال دیگر طول خواهد کشید تا نظریه ابرریسمان شرح داده شود و ماجرا حل شود. آن زمان هنوز «انرژی تاریک» این «ناپیداترین معمای هستی» که امروز گریبان لب لباب عقلانیت بشر مدرن یعنی فیزیک نوین را گرفته، کشف نشده بود. اما اوایل قرن جاری، «هاوکینگ» باز هم روی صحنه آمد و در سخنرانی رویایی که تبدیل به یکی از مشهورترین سخنرانیها در تاریخ علم شد ادعا کرد در تمام این مدت اشتباه میکرده است. سخنرانیای که در کمبریج بیان میشد، به صورت اینترنتی و همزمان در هاروارد، امآیتی و کلتک هم پخش شد. «هاوکینگ» در آن سخنرانی به اشتباه تاریخی خود درباره اظهارنظر در زمینه پایان عمر فیزیک نظری اعتراف کرد و گفت حتی اگر ابرریسمان در آینده بتواند همه نیروهای بنیادی را که بشر تا امروز کشف کرده در یک نظریه واحد بیان کند، باز هم کرکره بازار فیزیک نظری پایین کشیده نخواهد شد و متاعش همچنان خریدار خواهد داشت.