اعتراف می کنم که حالم دارد از بیشتر چیزها به هم می خورد و قبل از همه، از خودم
از اینکه شش هفت سال آزگار است نتوانسته ام یک دست کت و شلوار تازه بخرم که وقتی می پوشمش، آنقدر بهم شخصیت بدهد که فکر کنم باید یک کاری بکنم. وگرنه؛ قدر و قیمتِ کت و شلوارِ به این قشنگی را ندانسته ام.
و هیچ سالی توی همه این سال ها نبوده است که همیشه دو جفت کفش داشته باشم که یک جفت شان، واکس خورده و تمیز باشد. که وقتی پایم می کنم، حس کنم باید قدم بزرگی بردارم وگرنه حق مطلب را درباره ی کفش به این قشنگی ادا نکرده ام.
و هیچ پیراهنی هم نداشته ام که وقتی دکمه هایش را یکی یکی روبه روی آینه می بندم، با خودم فکر کنم « لعنتی از آن پیراهن هایی ست که وقتی تَنت می کنی، بهت تکلیف می کند که زود باش، بجنب، یک کاری بکن.
و همیشه ی خدا همه از این جوراب های «سه جفت هزارتومن» پایم کرده ام که پای آدم بدجوری توی شان احساس سبکی و جلفی می کند و اعتماد به نفس را از آدم می گیرد. طوری که هر بار به شان نگاه می کنی، به خودت می گویی «نه. بااین پاپوش ها، همان بهتر که سرت توی لاک خودت باشد.»
.
.
.
این همه حرف زدم برای اینکه به تان بگویم: « لباس ها این قدر مهم اند توی بودن و توی "چگونه بودن"مان. و اگر می بینید کسی کار بزرگی نمیکند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساساً ، آدم کوچکی است.»
کافه پیانو - فرهاد جعفری