[ نقد و بررسی کتاب ] - یک درام آرام

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
یک درام آرام


هر شبی، رازهای مخصوص خود را دارد... ته چشمم می سوزد ناگهان قطره اشکی می آید. دراز می کشم روی تخت به سقف خیره می شوم. تصویرها می آیند و می روند. تصویرهای سیاه- سفید و درهم. به پهلو می چرخم چشم های پونه بسته است... آهسته صدایش می کنم، تکانی نمی خورد. التهاب خواستن هم زبانی اش جانم را می سوزاند.




راضیه ولدبیگی


یک درام آرام
نویسنده: معصومه جمالی مهر
نشر: قطره

این رمان کوتاه که شاید مناسب باشد نامش را داستان بلند بگذاریم؛ روایت چند روز از زندگی یک نوازنده تار است که از قضا روابط گرم و عاشقانه ای با همسرش، پونه، نداشته و حسی مبهم که راوی از شرح دقیقش خودداری کرده نسبت به شاگردش دارد.

شخصیت اصلی، مردی که در داستان نوازنده تار است-، خطاب به فردی، زندگی اش را شرح می دهد و خواننده به زودی می فهمد مخاطب حرف ها و درد دل های مرد، یک دختر است که شاگرد او در نواختن تار است. مرد در تمام طول داستان از تنهایی و رنجش می گوید و همچنین از حس های مبهمش که خواننده مردد است نام این احساس مرد را علاقه یا عشق به آن دختر بگذارد یا نه؟

دختر به استاد تارش فقط به چشم یک دوست و سنگ صبور نگاه می کند و در داستان مرد دیگری را می پسندد. و راوی با اینکه این مسئله را می داند، اما همچنان به فکر آن دختر است و پایان باز و مبهم داستان قضیه را پیچیده تر هم می کند.

مردی که نامش فاش نمی شود، راوی داستان خودش است و از ابتدا تا انتهای داستان شرح تنهایی و رنج او است. راوی شخصیتی که از پونه می سازد، زنی وراج و سطحی است که دلخوش به پچ پچ های زنانه در مهمانی است و تصویری که راوی از زندگی و رابطه خودش با همسرش نشان می دهد، تنهایی سنگین و سردی است:
«هر شبی، رازهای مخصوص خود را دارد... ته چشمم می سوزد ناگهان قطره اشکی می آید. دراز می کشم روی تخت به سقف خیره می شوم. تصویرها می آیند و می روند. تصویرهای سیاه- سفید و درهم. به پهلو می چرخم چشم های پونه بسته است... آهسته صدایش می کنم، تکانی نمی خورد. التهاب خواستن هم زبانی اش جانم را می سوزاند...صفحه 22»

این جدایی عاطفی نمادهای زیادی در داستان دارد؛ مثلاً در صفحه 14 هم به این امر با کنایه اشاره می شود که راوی و همسرش در حال دیدن فیلمی هستند که زن و مرد فیلم دچار همان رخوت و سستی در عشقشان شده اند. اما پونه از درک هشدار فیلم و رنج زن و مرد فیلم عاجز است و همین مسئله تأکید بیشتری است از سوی راوی مبنی بر شخصیت سطحی و بی دغدغه پونه.

اما سؤال مهم اینجاست که این دغدغه و درد و رنج و تنهایی و افسردگی که راوی از ابتدا تا انتهای داستان از آن نام می برد و در عذاب است چیست؟ و مهم تر آن که علتش کدام است؟

نویسنده ابتدا می بایست این دغدغه و به اصطلاح گره اصلی داستانش را مشخص کند و سپس برود به سراغ بسط این گره تا به اوج داستان و بحران اصلی طرح داستانی اش برسد و سپس با پایان بندی مد نظرش داستان را تمام کند؛ اما آن چه ما در این داستان شاهد آن هستیم، غیر از این است؛ یعنی نویسنده نه تنها دغدغه و مسئله اصلی را تعریف نکرده، بلکه این رنج شخصیت اصلی اش را به نقطه روشنی هم هدایت نمی کند و تنها آن را توصیف می کند، در واقع یک نکته مهم در داستان این است که نویسنده تمهیدی بیندیشد که خواننده بتواند با شخصیت های داستان هم ذات پنداری و یا دست کم مشکل آنها را درک کند و چنان که پیشتر ذکر شد این مهم در داستان لحاظ نشده است و به نظر می رسد این مشکل، و شاید بهتر باشد بگوییم کاستی، اصلی داستان است.

جان پِک؛ نویسنده و منتقد ادبی، در کتابش به نام «شیوه تحلیل رمان»؛ که احمد صدارتی آن را ترجمه کرده و نشر مرکز به چاپ رسانده است، نیز به این مسئله اشاره کرده است:
«در یک اثر ادبی همواره باید نوعی کشمکش وجود داشته باشد؛ وگرنه داستانی وجود نخواهد داشت. تشخیص تضاد اصلی، یکی از سریع ترین راه های درک داستان است... تضاد در قالب های گوناگونی مطرح می شود. در اکثر موارد، داستان ها ارزش های حاکم بر جامعه را در مقابل قهرمانان زن یا مرد خود که از این ارزش ها ناراضی اند، قرار می دهند... هر داستان خاصی می تواند تعدادی از این تضادها را در هم ادغام کند به طوری که بعضی از آنها تنها در جریان مطالعه اثر مورد نظر عیان می گردند، اما یک تضاد اصلی باید از همان ابتدا مشهود باشد، صفحه 10»

و نقصی که به نظر می رسد داستان «یک درام آرام» هم از آن رنج می برد همین است؛ یعنی داستان تنها شرح و توصیف شخصیت اصلی است و رفتار شخصیت های دیگر داستان مثل داود و دختر شاگرد به نوعی در جواب و فرع کنش های شخصیت اصلی تعریف شده است یعنی گویی این شخصیت ها از خود اراده و هدفی ندارند و همین باعث شده رفتارشان و عملکردشان در داستان تصنعی به نظر بیاید.

درباره زبان داستان باید گفت چون زبان هم مثل اکثر عناصر داستان در خدمت مضمون است، همین امر باعث شده تا زبان این داستان بسیار به شعر و تخیل های وهم گونه نزدیک شود؛ چراکه تماماً در خدمت شرح حالات روحی راوی است.

توصیف زیاد، گاهی نویسنده را دچار لفاظی کرده و مضمون در سایه لفظ و توصیف قرار گرفته از جمله در صفحه 28 و 29:
«من صندوقچه رازهای تو بودم. خودت این را گفته بودی صندوقچه را باز می کنم و اجازه می دهم که به سنگینی آن اضافه کنی... مردمک هایت در تلاطم غمی نمناک غرق شد. تمامِ تو فریاد می کشید، در آن مردمک های غرق شده، زنی زخم خورده را می دیدم... خاکستری نگاهم می کنی. انگار بدترین حرف دنیا را زده ام. زیر آوارِ دیوارِ فروریخته اعتماد و یقینت، احساس خفگی می کنم و تیک تاک ساعت، گذر هر ثانیه موذی را برایم سنگین تر می کند.»

شکی نیست که استفاده از توصیفات خیال انگیز داستان را جذاب تر می کند و اساساً توصیف یکی از ارکان و عناصر داستان است که باید از آن استفاده کرد؛ اما داستان بواسطه استفاده مکرر و طولانی از عناصر تصنعی می شود و مضمون قربانی لفظ پردازی می شود و بلعکس بواسطه عدم استفاده از عناصر هم خشک و بیروح می شود.

نکته ای که درباره شخصیت پردازی داستان می توان گفت اینکه دختر در داستان نقش اغراق آلودی دارد که همیشه در حال گفتن جملات قصار است و در نقش یک انسان برتر، از دید راوی، ظاهر می شود و عقل کل خوانده می شود. دختر در صفحه 37 داستان به راوی می گوید: هیچ چیز مطلق نیست. معلوم نیست این جملات را با چه اطمینان و بر اساس چه دانشی بیان می کند؟ و مقصودش از «مطلق» چیست؟ مثلاً مطلق بودن اخلاق امری ست که همگان بر آن اذعان دارند و فهمش بسیار ساده است. حالا چرا یکی از شخصیت ها مدام در حال نتیجه گیری و جملات کلی است مشخص نیست. این جملات بعضاً ربطی هم به معضل راوی، که با شاگردش به دردل می نشیند، ندارد.

یکی از راهای شناساندن شخصیت به خواننده و معرفی منش او در داستان استفاده از دیالوگ است. نویسنده در چند مورد از دیالوگ نویسی استفاده کرده، اما این امر کمکی به شناخت شخصیت نمی کند؛ مثلاً در صفحه 30 کتاب، استاد از شاگرد، در ادامه بحث شان، می پرسد:
«.....
- چه جوری است؟
خیره شده بودی به مجسمه بودا.
نجوا کردی:- صمیمی، جدا از دنیای مالیخولیایی من و تو.»

که این « دنیای مالیخولیایی» برای خواننده پیش از این اثبات نشده و نمی تواند صرفاً با گفته شخصیت این ادعا را قبول کند و فوراً از خود خواهد پرسید کدام دنیا؟ کدام دنیای مالیخولیایی؟

شاید این ضعف داستان برگردد به انتخاب زاویه دید داستان که اول شخص یا به اصطلاح«من راوی» است که نتوانسته وارد دنیای دیگر شخصیت ها شده و از این در نظر شناساندن سایر شخصیت های داستان به خواننده محدودیت داشته است. در هر حال مضمونِ داستان مشخصه های لازمی چون عدم تعادل، قابلیت گسترش ایده اولیه و... را داشت و می توانست با دقت و صرف حوصله بیشتر داستان محکم و بدون نقصی باشد.
 

Similar threads

بالا