[ نقد و بررسی کتاب ] - جمله های کوتاه، عزیزم

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
[h=1]جمله های کوتاه، عزیزم[/h]

مسئله پیرها اینست که موجب ترس می شوند. مسئله پیرها اینست که دیگر بابا و مامان ندارند تا آنها را همان طور که هستند بپذیرند و دل ببندند و جدی شان بگیرند...مسئله پیرها اینست که فقط بچه ها دور و برشان را گرفته اند.




زهرا داورپناه

"جمله های کوتاه، عزیزم"
نویسنده: پیرت فلوتیو
مترجم مهشید نونهالی
نشر قطره، چاپ نخست 1388، چاپ دوم 1390

پیرت فلوتیو نویسنده ای فرانسوی و متولد 1941 است. دو کتاب او" ما جاودانه ایم" و " دگردیسی های ملکه" به ترتیب برنده جوایز فمینا و گونکور شده اند. کتاب "جمله های کوتاه" نخستین اثر وی است که به فارسی ترجمه شده است. مهشید نونهالی متولد ۱۳۳۷ نور مازندران و فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فرانسه از پاریس این ترجمه را با مهارت و زیبایی انجام داده است.
پیرت فلوتیو در این کتاب به روایت سالیان آخر زندگی مادرش می پردازد. نوشتن این روایت در قالب یک کتاب از ابتدا برای خود وی عجیب است: «یک کتاب، تحت تاثیر قرار دادن آدم ها...کارم به اینجا نرسیده.» (فلوتیو، 1388، ص58) مادر او مثل همه مادرها، وجودی سیّال دارد و چنان زندگی نویسنده را پر کرده که در قالب های از پیش موجود، جا نمی گیرد. با این همه به تدریج ساختاری از میان خاطرات یا "من خودش" و" مادرش" پدید می آید که کتاب را شکل می دهد.
داستان از میانه آغاز می شود: از شرح زرورقی عجیب که مادر فلوتیو، خانه سالمندان محل اقامت وی و همه سالمندان را در خود گرفته است و ایشان را از زندگان جدا می کند. فلوتیو شاهد مبارزه مادرش با این لایه شفاف است و برد و باخت های او را می شمارد. این مبارزه فلوتیو را درگیر نسبت خاصّ مادر- فرزندی و به خصوص مادر و دختری می کند. نسبتی که خود سرشار از تناقض هاست. فلوتیو در مشاهده زوال مادرش، خود را بیشتر می شناسد. او "مادری" خود را بهتر می فهمد. به یاد می آورد که مادر شدن، وی را از زندگی آزاد و پرنده وارش جدا کرد و با درگیر شدن در چرخه عظیم زندگی و مرگ، مسئول و در عین حال مقید ساخت.

کودک او، وی را شدیداً به خودش نزدیک می کرد و البته به تدریج و با رشد کودک، این زنجیر، آزادتر می شد. مادر او نیز بعدها وی را در همین تعلق شیرین و تقید سخت گرفتار می کند، با این تفاوت که مادر روز به روز بیشتر به او وابسته می شود و به جای رشد، در جهت زوال پیش می رود.
جمله های کوتاه، داستان پیش پاافتاده، هرروزه و در عین حال بسیار سختی است که همه ما در ذهنمان و بسیاری مان در زندگی واقعی با آن روبه رو می شویم: داستان مواجهه ما با پیری و مرگ والدینمان. فلوتیو احساس می کند درست این است که همواره مادرش را داشته باشد، تحت مراقبت او بماند و حتی در آخر با مادرش بمیرد و سپس دوباره چنان زنده شود که حیاتش، ادامه زندگی مادر باشد، اما این پیوند، بی توجه به احساس ما، در جایی می گسلد. این رسم آشنا و همیشگی و در عین حال دشوار و حیرت آور زندگی است.
فلوتیو با باریک بینی زنانه شاهد علائم کوچک، اما روز افزون زوال مادرش است. می خواهد اوضاع را برای مادر، بهتر کند اما می داند تمام این کوشش ها مانع رخ دادن مرگ نمی شوند. از سوی دیگر دشواری های نگه داری از او، فرزندان را خسته می کند. فلوتیو با عذاب وجدان در می یابد که آرامش و فراغتی که آرزو دارد جز با مرگ مادر محقق نمی شود. ماجراهای روزمره پیری مادر مثل انتقال به خانه سالمندان، غذا خوردن در آنجا، خرید لباس، رفتن به آرایشگاه یا دکتر و نظایر آن، هر کدام با ظرافت و در قالب چالش هایی حیاتی روایت می شوند. نگاه دقیق فلوتیو ما را متوجه خود زندگی می کند، واقعیات زندگی که زندگی هر روزه ما را احاطه کرده اند و به سبب حجاب عادت، آنها را نمی بینیم یا اهمیتشان را درک نمی کنیم.

مسئله دیگر نویسنده آن است که تجارب و توانمندی های مادرش، فلوتیو را مرتبا در جایگاه قدیمی دختربچه نابلد قرار می دهد و مجموعه این رخدادها سبب تداخل قلمروهای زنانه او و مادرش می شود: «آخ روابط مادر و دختر» که «نقشه بی ثبات روابط ما را» تشکیل می دهد. (همان، ص103)
وی فرزند مادرش است و گویی همواره از پایین به مادر کامل و زیبایش می نگرد. «بار دیگر همان دختر کوچکی شده ام که مثل گلدان بی فایده ای در کنار مادرش سیخ ایستاده و به صحبت بزرگترها گوش می دهد و نمی داند با خودش چه کند.» (همان) همین دختر، چهره مادرش نیز هست. این جنبه افتخارآفرینی برای والدین، تا جزئیات ظاهری فرزندان هم تسری می یابد: «سالمندان مثل فرشتگان اند، جنسیت ندارند و کسی در مورد آرایششان سوال نمی کند...عشوه گری مادرم، من بودم. وقتی آرایش سرم را مشاهده می کند، آنچه از من می خواهد آن است که به جای او حامل زنانگی باشم.» ا(همان، ص8-107) ازسوی دیگر او خود، یک مادر است و پیری سبب می شود که مادر فلوتیو بدل به کودک دیگر او شود: «انسان با پدر یا مادر پیر همان کاری را می‌کند که با فرزندانش: می‌خواهد که او زندگی سالمی داشته باشد، ورزش کند، دوستان خوبی داشته باشد، احوالش خوب باشد و به پر و پایتان نپیچد. انسان هر کاری که بلد باشد می‌کند و مستبد می‌شود.» (همان، ص154) این همه توامان است با اینکه فلوتیو هم دیگر جوان نیست و به یک معنا مثل مادرش، پیر شده است. «او همیشه بر من فایق است، پیری اش پیرتر است...من تکیه گاه افول او هستم، اما او آینه پیری من است و من باید هم بار پیر شدن کنونی ام را بکشم و هم پیر شدن آینده ام را» (همان، ص164)

گذشته از دشواری های پیری که همیشه و همه جا چنین بوده است، ما در عصری هستیم که زن ها به سادگی، تایید دریافت نمی کنند. این نیمه زندگان هنوز می خواهند و باید جلوی اجتماع زندگان حفظ ظاهر کنند و این بسیار برای ایشان دشوار است: «شما خودتان فکر می کنید مرتب داشتن مشتی استخوان قدیمی که از خدا می خواهند بزنند به چاک، کار ساده ای است؟ مسئله پیرها اینست که موجب ترس می شوند. مسئله پیرها اینست که دیگر بابا و مامان ندارند تا آنها را همان طور که هستند بپذیرند و دل ببندند و جدی شان بگیرند...مسئله پیرها اینست که فقط بچه ها دور و برشان را گرفته اند.
توی کوچه من مدت ها پیش پیرزنی بسیار خمیده و تنها در جهان بود... روی گونه هایش سرخاب داشت دو لکه گنده ای که او را مثل دلقک می کرد، همه را به خنده می انداخت و من هم می خندیدم. به ذهنم نرسیده بود که او دیگر نمی بیند. سرخاب زیادی لازم بود تا دو لکه پریده رنگ روی هاله مبهمی که آینه اش به او نشان می داد، نمودار شود و ....رنج کش و قوس دادن گردن. با این همه او هر روز این کار را می کرد.... نمای ظاهر در پیری چنین تلاشی است... به هیچ کس اجازه نمی دهم آن را مسخره کند.» (همان، ص207) فلوتیو می خواهد با مادرش مثل یک مادر رفتار کند، نه یک کودک یا معلول ذهنی، اما تعامل های ایشان و واقعیت های دشوار، مدام او را در وضعیت هایی قرار می دهد که علی رغم نیک خواهی اش قادر نیست خود را راضی کند. داستان فلوتیو داستان دیر یا زودِ اغلب ماست، ما که سعادت بهره بردن از مادر را داریم و در نهایت گویی باید هزینه این لذت را بپردازیم: با غم بیماری شان، با دشواری نگه داری شان، با نگرانی برای تنهایی شان و با انتظار و ترس از مرگ اجتناب ناپذیر و بی زمانشان.

و در نهایت روبه رو شدن با مرگ. اما این، دقیقاً نقطه پایان نیست. جای خالی شان بسیار عظیم است. حسرت هایشان را به خاطر می آوریم، خواسته هایی که برنیاوردیم، همیشه منتظریم پشت در باشند یا در آشپزخانه مشغول بررسی صلاحیت های زنانه مان، تلفن بزنند یا به دیدارشان برویم. اما آنها از دست رفته اند و در همین حال به شکلی غریب، در خاطرات و عادات و تمامی سطوح و ابعاد زندگی ما، حضورشان را ادامه می دهند: «حتی حالا که مرده و دور است و محبوس در تابوتش با آن سنگ گنده خارا روی سرش، هم چنان به برخوردهای زیرزیرکی ادامه می دهیم» (همان، ص224) نبردهای کوچک مادر- دختری، همواره هستند، در جزئیاتی که اختلاف سلیقه وجود داشت و در انتخاب های بزرگی که مادران می خواهند دختران، آرزوهای ایشان را برآورند و دختران، مادران را ناامید می کنند. با این همه مادر، در تمامی زندگی دختر حضور دارد: «او بالای شانه ام است و اندکی نفس نفس می زند، مثل وقتی که کودک بودم.» (همان، ص240)

کتاب فلوتیو، کتاب همه ما است: ما که فرزندیم، مادریم، دختریم، پیر می شویم، عزیزانمان در معرض تیر ناگزیر مرگ قرار دارند... ما که در زندگی هستیم.
 

Similar threads

بالا