نقد و بررسی کتاب
[h=1]گفته بودی به هرحال[/h]
[h=1]گفته بودی به هرحال[/h]
اگر نویسنده می خواهد خواننده را متوجه این نکته کند که دنیای مدرن در حال بلع و حذف دنیای گذشته و کودکی ها و حوض و ماهی ها و مادربزرگ ها و درختان بید است، نباید تنها چند صحنه خلق کند و بدون هیچ قضاوتی گزارشگر باشد.

راضیه ولدبیگی
مجموعه داستان: گفته بودی به هرحال
نویسنده: انسیه ملکان
انتشارات: مروارید
چاپ اول 1391
درباره این مجموعه داستان که از دوازده داستان کوتاه تشکیل شده، باید گفت لحن و فضایی که نویسنده در تمام داستان هایش آورده، لحنی شاعرانه همراه با موتیف های شعرگونه است.
فضایی که خواننده در پایان خواندن کتاب با آن رو به رو می شود، حسی مشترک و یکسان بدست می دهد. می توان به زبان ساده تر این طور گفت که گویی یک حس مشترک و یک حال و هوا، موجب تولد تمام داستان های این مجموعه داستان بوده است.
هر نویسنده ای قطعاً به دنبال یک دغدغه و نیاز می نویسد و آنچه بر روی کاغذ می آید و داستان نام می گیرد، تراوشات ذهن هر نویسنده منحصر به فرد و سعی او برای انتقال مفهوم و یا مفاهیمی است که او از زندگی درک کرده است. در حقیقت این مسئله و این اصل، در داستان کوتاه بیشتر نمود دارد؛ چرا که دست نویسنده در خلق چند دنیای متفاوت داستانی و روایی بازتر است و می تواند چند فضای مختلف و صحنه های مجزا به خلاف رمان خلق کند و شخصیت های نویی را وارد داستان نماید. همین ویژگی داستان کوتاه و همین فرصتی که داستان کوتاه برای نویسنده ایجاد می کند، انتظار تنوع و تازگی را هم برای خواننده ایجاد می کند و خواننده منتظر است در هر داستان جدیدی که می خواند با فضا و مضمون و دغدغه نویی مواجه شود و لذت بکر و پیش بینی نشده ای از خواندن داستان جدید ببرد.
معمول آن است که هر نویسنده دغدغه و شاید بشود گفت دنیای نویسندگی خاص خود را دارد و همین امر باعث می شود که اشکالی به این بحث ما وارد باشد که نباید انتظار داشت نویسنده داستان کوتاه در هر داستانش روایت و موضوع متنوعی را خلق کند، اما این را هم نمی توان پذیرفت که نویسنده در تمام داستان هایش یک موضوع را با شیوه های روایی مختلف به تصویر بکشد و هر بار با توصیفات نو، موضوع مشترک را نمایش دهد. این مجموعه داستان همین حس را به خواننده منتقل می کند و از این نظر بسیار شبیه به یک قطعه شعر بلند شده است.
برای توضیح بیشتر و بهتر باید گفت داستان های این نویسنده پر از موتیف های شاعرانه و تکرارشونده هستند که قطعاً حال و هوای یکسانی را نیز منتقل خواهند کرد. موتیف هایی مثل مادربزرگ، پنجره، حیاط، و شاخه های درخت بید که نمادی از طبیعت دور مانده از فضای زندگی انسان ها است-چرا که هر جا در هر داستانی از این مجموعه صحبتی از درخت بید و شاخه هایش می شود، دور ماندن انسان از زیبایی و خلوص طبیعت و گرفتاری او در چهار چوب زندگی ماشینی به ذهن متبادر می شود- و کلاً حال و هوای بیرون از منزل این نظر ما را تقویت می کند.
در داستان اول ما شاهد صحنه ای هستیم که راوی آن کودکی ست که همراه مادرش در زیرزمین منزل، همراه سمساری هستند که آمده تا وسایل قدیمی آنها را بخرد و کودک دائم به یاد خاطرات گذشته اش از آن وسایل می افتد و دلش نمی خواهد سمسار آنها را ببرد. گذشته ای که از دست می رود و کسی به آن اهمیت نمی دهد، مشخصه اصلی و یا مضمون اصلی این داستان است. و این داستان کوتاه که از چند صحنه تشکیل شده -که همگی در یک مکان و زمان نسبتاً کوتاهی رخ می دهد- نمایش دهنده این مضمون است. داستان «رزهای گچی خانه مادربزرگ» هم همین مضمون را دارد و این بار مادربزرگ دلش نمی خواهد از خانه اش و از خاطرات گذشته اش دل بکند و دوست ندارد خانه را خراب کنند تا ساختمان نویی جایش را بگیرد؛ حوض خانه مادربزرگ که«آب آن گِل آلود بود و سر ماهی ها از آب بیرون آمده بود. دهانشان باز و بسته می شد. آنکه از همه بزرگ تر بود تلو تلو می خورد....» و یا «خوشه های انگور پلاسیده شده بودند. بید مجنون خاک گرفته بود.... صفحه48 و 49» همگی نماد و تصویر خرابی خاطرات مادربزرگ است و نهایتاً او «چادرش را زیر بغل زد. جانمازش را توی کیف گذاشت و ...روی رزهای گچی دست کشید. گل رُزی شکسته روی زمین افتاده بود...صفحه50» خانه را ترک می کند. و خاطرات ویران شده اش را پشت سر می گذارد. هم در داستان اولی مادر وسایل را به سمسار می فروشد و هم در این داستان رزهای گچی، دایی با وجود مخالفت مادر بزرگ، خانه را خراب می کند و گویی گریزی نیست و قدرتی نمی تواند خاطرات را نگه دارد.
یا در داستان «به هر حال» که راوی می گوید: «یادت می آید پا می گذاشتیم روی ترک ها و بالا می رفتیم و باغ را دید می زدیم. پیرزنه فهمیده بود...در چوبی لاجوردی کلون دار دیگر نیست. جایش یک در آهنی زنگ زده است. عمارت قدیمی توی باغ را هم خراب کرده اند. دیگر نمی توانم پایم را به آجرها گیر بدهم و بالا بروم یادت می آید آن شب یکدفعه حلقه های روشن و براقی از بین درخت ها پریدند بیرون و توی برف ها گم شدند....صفحه 79» هم خواننده با فضایی روبه روست که یادی از گذشته دارد آنهم یادی از سر حسرت. و بازنمایی از خرابی ساختمان های قدیمی. و یا در صفحه 55 که راوی می گوید: «پنجره را باز می کنی، درختچه های توی باغچه گل های زرد داده اند؛ خانه های شیروانی را میان برج های بلند می بینی«این یکی هم که ساخته بشه دیگه شهر پیدا نیست». «دلت غنج می زند برای آن شیشه های شرابی و آبی پنجره های خانه مادربزرگ که نور آفتاب از آنها رد می شد... و مادربزرگ می گفت اگه بشینی برات قصه می گم...صفحه 56». و پنجره و حیاط و درخت بید، همیشه سمبل های رهایی از تمدن جدید و لذت های راوی خسته از مدرنیته هستند.
نمونه های دیگر هم برای روشن شدن حضور موتیف های نویسنده در داستان هایش وجود دارد؛ از جمله عنصر مادربزرگ و عزیز. که زنی ست مهربان و متعلق به گذشته. با تمام تعلقات و خاطرات و دانسته هایش و البته اعتقاداتش. تنها آن پیرزن و یا مادربزرگ و یا عزیز است که از گذشته باقی مانده و هنوز یاد و خاطره مجسم و نزدیکی از گذشته است که می شود با صحبت با او باز هم بوی گذشته را استشمام کرد.
در داستان «رد نرده ها» دختر جوانی با مادربزرگ صحبت می کند و توصیف ها و صحنه ای که داستان در آن رخ می دهد، باز هم نمایی از یاد گذشته است که با حضور مادربزرگ گره خورده و در واقع همین مادربزرگ است که به آن معنا می دهد و این بار حرف از رسومات گذشته و شیوه زندگی در گذشته است جایی که مادربزرگ به نوه تازه عروسش می گوید:
«من هجده سالم بود، سه تا بچه داشتم. مامانت بیست سالش بود که... حرفش را قطع کرد: شما فرق داشتید. تنه اش را از پنجره بیرون داد آفتاب پهن شده بود توی حیاط. چشمش میان شاخه های مو که از بالای پنجره آویزان بود می گشت...صفحه16» و نوه و مادربزرگ راجع به عشق حرف می زنند و راوی می پرسد: «عزیز شما آقا بزرگ رو دوست داشتید؟ مادربزرگ سر شلنگ را توی باغچه رها کرد... من بچه بودم. چه می دونستم عشق و عاشقی چیه؟..صفحه 18». و این گفت و گوها بار دیگر نقش مادربزرگ بعنوان شی گرانبهایی که از گذشته مانده را تقویت می کند. کسی که تماماً متعلق به گذشته و رسومات و تفکرات قدیمی است. و البته تفکرش امروز خریداری ندارد. آنچه در انتها در ذهن خواننده شکل می گیرد، تصویری ست که نویسنده در چند پاره بیانش کرده و می شود همه اینها را در یک داستان نسبتاً بلند با طرح و دیالوگ و شخصیت پردازی بهتر و قوی تر بیان کرد. در انتها آنچه که خواننده از راویان می شنود کلمات و سخنان و دغدغه های جدیدی نیست که برایش تازه و بکر باشد و او را به فکر کردن وادارد.
در حقیقت داستان های بسیار کوتاه این مجموعه، اجازه پرداخت بهتر را از نویسنده گرفته و مجالی برای شخصیت ها باقی نمی گذارد که خود را بهتر و شفاف تر و طبیعی تر نشان دهند. داستان نباید تنها روایت باشد. و این نکته ظریف و دقیقی ست که نویسندگان اگر به آن توجه نکند. داستانشان نه تأثیر گذار خواهد بود و نه به یاد می ماند. شخصیتی می تواند حرفش را بزند که تنها آن را بیان نکند بلکه نظر و قضاوتی هم داشته باشد. داستان اگر روایت صرف باشد می شود یکی از هزاران روایتی که هر کس در طول روزها و هفته ها از اتفاقات پیرامونش می شنود. داستان ها که نباید همان روایت های پرداخت نشده و خام و لخت زندگی باشند.
داستان حرف نمی زند که فقط حرفی زده باشد. داستان حرف می زند که نظر داده باشد و قضاوت کرده باشد و جبهه گرفته باشد. اگر غیر از این باشد و خواننده نتواند تعامل و درگیری ذهنی سودمند با داستان برقرار کند، نمی تواند داستان را جدی بگیرد.
اگر نویسنده می خواهد خواننده را متوجه این نکته کند که دنیای مدرن در حال بلع و حذف دنیای گذشته و کودکی ها و حوض و ماهی ها و مادربزرگ ها و درختان بید است... تنها نباید چند صحنه خلق کند و بدون هیچ قضاوتی تنها گزارشگر باشد. منظور این نیست که نویسنده شعار بدهد و به قول معروف حرفش را گل درشت بزند؛ اما روایت خنثی هم تأمل برانگیز و درگیر کننده نیست.
اگر خواننده بعد از خواندن چند داستان از یک نویسنده بتواند به راحتی حدس بزند که نویسنده در داستان بعدی چه خواهد گفت و حتی چگونه خواهد گفت و چگونه تصویر خواهد کرد، آن وقت نویسنده نتوانسته است ایده و مضمونش را در قالب صحیحی بریزد تا خواننده را جذب دغدغه اصلی خود کند. و در واقع در خواننده حس تعلیق و انتظار را ایجاد کند.
تمام عناصر داستان اعم از ایده، طرح، پرداخت، توصیف، صحنه، دیالوگ ها و شخصیت ها باید در خدمت مضمون اصلی و پرداخت عالی آن مضمون در قالب داستان باشند. اگر دیالوگ ها تنها یک دیالوگ باشند و مفهوم و مسئله ای پشت سرشان نباشد، داستان را به پیش نمی برند و مثل سکته داستان را می بُرند.
مثلاً گفت و گوی درونی زنی که در داستان می گوید: باید آن مدل کفشی که در پای زن دیگری دیده است را بخرد، خواننده را به هیچ چیزی راهنمایی نمی کند. ما اساساً نمی دانیم زن از چه حرف می زند، چرا باید این کار را بکند. ما با زن همراه و همدل نیستیم و حسرت او را درک نمی کنیم چون نویسنده نخواسته او را بیشتر از این به ما معرفی کند و همین معرفی ناقص می تواند ضربه به ساختار داستان بزند. علی ای حال نویسنده باید بتواند در عین ساده نویسی کار پیچیده پرداخت را به خوبی انجام دهد.