نقد و بررسی کتاب
[h=1]پری فراموشی[/h]
[h=1]پری فراموشی[/h]
مادر ماسک مهربانش را زده بود و آماده برای گردش بعدازظهرش... فریاد که می زد خیالم راحت تر بود، چون خود واقعی اش بود. بدون پنهان کاری و بی ادا اصول... وقتی مستقیم حمله می کرد، تکلیفم را می دانستم... حرف زدنش مثل صورت سنگی اش بی مقدمه و ناآشنا صادقانه شده بود.

راضیه ولدبیگی
پری فراموشی
نویسنده: فرشته احمدی
انتشارات: ققنوس
چاپ سوم؛ پاییز 91
فرشته احمدی در سال 1350 در کرمان به دنیا آمد و در دانشگاه تهران در رشته معماری تحصیل کرده است. نخستین اثر داستانی اش با عنوان «بی اسم» سال 1381 از سوی انتشارات سروش منتشر شده است.
رمان «پری فراموشی» اولین رمان احمدی است. احمدی از اوایل دهه هشتاد فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. اولین کتاب او «بی اسم» داستانی برای کودکان است. در سال 1383 اولین مجموعه داستان او با نام «سارای همه» منتشر شد. داستان «تلویزیون» از این مجموعه، جزء داستان های برگزیده جایزه هوشنگ گلشیری در سال 1384 بود. او تاکنون دو رمان منتشر کرده است. نخستین رمان او «پری فراموشی» تندیس کتاب برگزیده کتابفروشان را در جایزه «روزی روزگاری» در سال 1388 دریافت کرد. احمدی به عنوان منتقد ادبی نیز شناخته می شود؛ نقدها و مقالات ادبی متعددی از او در نشریات مختلف به چاپ رسیده است. علاوه بر این وی عضو هیئت داوران چهار دوره جایزه «روزی روزگاری» نیز بوده است.
شاید خواننده با دانستن این عناوین و سابقه، وقتی کتاب را به دست می گیرد و می خواند، انتظارت بالایی داشته باشد و مطمئن باشد رمانی قوی می خواند، اما در همان صفحات نخستین سرخورده و ناامید شده و در پایان، با رمانی ضعیف رو به رو خواهد شد که مضمون و حتی گره یا جذابیت یا کشش و مسئله ای در بر نداشت. یعنی همان لوازم اولیه که یک داستان و رمان خوب به شدت به آنها نیازمند است تا خواننده را با علاقه دنبال خود بکشد. این همان چیزی است که در رمان احمدی به شدت کمبود آن احساس می شود.
راوی دانای کل رما،ن دختری ست که با مادر و پدرش زندگی می کند و از همان ابتدا بدگویی راوی از مادرش آغاز می شود و او را موجودی می نامد که دائم در حال تظاهر است و بدخواه همه است: « مادر ماسک مهربانش را زده بود و آماده برای گردش بعدازظهرش... فریاد که می زد خیالم راحت تر بود، چون خود واقعی اش بود. بدون پنهان کاری و بی ادا اصول... وقتی مستقیم حمله می کرد، تکلیفم را می دانستم... حرف زدنش مثل صورت سنگی اش بی مقدمه و ناآشنا صادقانه شده بود. صفحه 9 و 10» و این توصیفات از مادرش، از بدگویی به نفرت و کینه بسیار عجیبی بدل می شود و این نفرت و کینه و بدخواهی در تمام صفحات هست. با تمام شدن رمان، شخصیت دختری برایمان تصویر می شود که دیگران را تنفر آمیز می داند و اصولاً نه چیزی خوشحالش می کند نه ناراحت. تنها احترام مختصری برای پدرش قائل است که آن هم نه از سر قدرتی که در پدرش دیده باشد، بلکه بخاطر ضعف پدر است که راوی، این ضعف و خاموشی را دلیل دیگری می داند برای آن که از مادرش یک هیولای خشن و بی عاطفه بسازد که برای هرکسی تنفرآلود است. اما در این کار بسیار ضعیف و یک بعدی عمل کرده طوری که خواننده با خود خواهد گفت مجبور نیستم حرف های دروغت را باور کنم.
این همه تنفر از مادرش، نه دلیلی دارد و نه معنایی. نویسنده باید بداند که هر حادثه و مسئله ای را می تواند وارد داستانش کند و داستان عرصه تخیل و تأثیرگذاری و احساس برانگیزی است؛ چه خصوصیات مثبت و خوشایند و چه ناخوشایند، اما برای این احساس برانگیزی، به دلیل و استدلال داستانی نیاز است یعنی همان رابطه علی و معلولی که پیرنگ داستان نامیده می شود تا خواننده بتواند داستان را باور کند و با آن همراه شود.
اگر نویسنده نتواند خواننده را با خودش همراه کند، نتوانسته است داستانی بنویسد؛ چراکه خواننده آنرا رها کرده و در نتیجه نخوانده است. وسوسه ای که بارها و بارها در طول خواندن این رمان، خوانندگان بسیاری را تحریک کرده که رمان را ناتمام باقی بگذارند و این نکته منفی بزرگی است.
علاوه بر پیرنگ ضعیف و اینکه خواننده حس می کند نویسنده او را مجبور به پذیرفتن امری می کند که تنها برای خودش پذیرفتنی است، یک عامل دیگر که رمان را ضعیف می کند نوع نگارش راوی است؛ که همه حوادث را تعریف می کند و به قول معروف نتوانسته قائده معروف و کارآمد «نگو؛ نشان بده» را در داستانش پیاده کند و تماماً می گوید و گویی برای خواننده تعیین تکلیف می کند. درحقیقت نویسنده فضای باز ذهنی برای خواننده قائل نشده و گویی به زور او را پای حرف های خود نشانده است.
خواننده مجذوب نکته و حادثه ای در داستان نمی شود و منتظر اتفاق دیگری هم نیست. هیچ «اگر» ی در داستان وجود ندارد تا زمینه جولان دهی تخیل نویسنده و کنجکاوی خواننده باشد و هیچ صحنه یا شخصیت یا گفتگو یا حسی نیست که در پایان رمان در ذهن خواننده نقش ببندد و ماندگار شود. داستان که تلاش شده روند بهم ریخته روایی داشته باشد، بدلیل آن که راوی گویا از ذهنی ناآرام و پریشان رنج می برد، نامفهوم و سرد هم شده است. مثلاً بد نیست مقایسه کنیم با داستان «بوف کور» صادق هدایت و یا داستان «مسخ» اثر کافکا و یا نمونه های زیادی از داستان هایی که راوی پریشان حال داشته اند و فضای داستانی عجیب غریبی را برای خواننده تصویر کرده اند؛ در این دو نمونه که ذکر شد هر دو داستان های موفق و پر خواننده ای بوده اند و کشش لازم در هر دو وجود دارد. این نکته مهم و البته مشکلی است که نویسنده بتواند برای خواننده انگیزه لازم را فراهم کند. هنر؛ تنها پیچیده نویسی و یا لاقیدی و فضای وهم آلود و تخیلات و ذهنیات نیست، بلکه نویسنده باید بتواند معنا و یا حداقل انگیزه ای را در داستانش بگنجاند که خواننده را برای ادامه داستان و یا پذیرفتنش قانع کند. مثلاً داستان های «مسخ» و «بوف کور» در عین روایت بهم ریخته و یا عجیب ،دلیل قانع کننده ای با خود دارند که رمانِ حاضر فاقد آن است.
داستان «پری فراموشی» با وجود توصیفات فراوان و زیبا و شخصیت پردازی خوبی که انجام داده، ناموفق است؛ بدلیل آنکه انگیزه و مسئله اصلی تعریف نشده ای دارد که جایی خالی در داستان است و خلأ داستان را پر نمی کند.
راوی تنها به شرح حالات روحی خود و علاقه ای که به پسرکی در کودکی هایش داشته، اکتفا می کند. او بعدها با این پسر که مانی راستی نام دارد ازدواج می کند و در یک کارگاه مهندسی مشغول بکار می شود. مانی نیز کتابفروشی دارد، اما درون بی اسکلت داستان باعث شده خواننده با حجمی از روایت ها، دیالوگ ها و شخصیت های متنوع رو به رو شود که هر کدام به نوعی از ذهنیات خود حکایت می کنند و روابط میان این آدم ها همه بستگی به خواسته و یا میل راوی دارد.
شخصیت اصلی داستان به نظر می رسد خود نویسنده است که تمامی شخصیت ها مجبور به کرنش در مقابل او و پذیرش بی چون و چرای نظرات او هستند.
این ایده که نویسنده زندگی یک بیمار روان پریش، همان راوی داستان، را برگزیده، ایده خوبی است و قابلیت گسترش هم دارد، اما این شخصیت اصلی نه دغدغه ای دارد، نه نظری، نه هیجانی، نه هدفی و نه جاذبه و دافعه ای. و دیگر شخصیت ها مجبورند خودشان را با او وفق دهند و شاید این رمان نمونه کاملی باشد از رمان های اومانیستی که یک فرد را در مرکز قرار می دهد و هر نظر مخالف او را به شدت محکوم می کند. و کسی که در رمان بیشتر از هر کس دیگری محکوم می شود، مادر راوی است. در حالیکه با توصیفات خود راوی به نظر می رسد راوی دختر نامهربانی باشد که هیچ تلاشی برای ارتباط بهتر با مادرش ندارد. حتی اگر این نکته را هم بپذیریم که دختر حق دارد با مادرش احساس بیگانگی کند و به اصطلاح خودش را از نسل دیگری بداند که دغدغه هایش با مادرش متفاوت است، باز هم جوازی برای هتاکی های بی پایان دختر به مادرش در تمام طول رمان دیده نمی شود.
در انتهای رمان که راوی در بیمارستانی به خاطر افت فشار خون بستری شده، مادر وارد اتاق دخترش می شود و در حالیکه گمان می کند دختر بیهوش است و صدایش را نمی شنود برای دامادش یعنی مانی درددل می کند، ولی دخترش هم صدای او را می شنود: «یکبار خاطرم نیست بخاطر چی دعوایش کردم، کتک ها را که خورد، انگار خیالش راحت شد که بدتر از این نمی شود و صدایش را بلند کرد توی صورتم که نوبت من هم می رسد، پیر که شدی ولت می کنم... توی قابلمه دنبه می پزم تا از بویش بمیری دست های چرب و چیلی ام را به همه جا می مالم. می خوابانمت روی زمین و با کفش روی تخت خوابت راه می روم. تمام تنم بی حس شد. وارفتم روی زمین. انگار انتظار نداشت این همه بترسم. از حرف زدنش پیدا بود از خیلی وقت پیش به این چیزها فکر کرده، شاید هر بار تذکری داده ام که مثلاً به این چیز یا آن چیز دست نزن یا فلان چیز را آنجا نگذار نقشه اش را کامل تر کرده. با وحشت آینده پیرم را مجسم کردم. من پیر بودم... مرا بسته بود به ویلچر و به هر طرف می چرخاند تا شاهد خرابکاری هایش باشم... احساس تنهایی و بی کسی کردم... پس از آن مرض جدیدی پیدا کردم افتادم به پس انداز برای روزگار پیری تا نقشه های دخترک را با پول هایم خنثی کنم. تا کابوس ویلچر به سراغم می آمد، آسایشگاه خصوصی و گران قیمتی را تصور می کردم با پنجره های بزرگ و پرده های منگوله دار... می خواستم پول زیادی داشته باشم و همه را صرف پاکیزه مردنم کنم....» و دخترش در ادامه می گوید: «نمی دانم چه چیزی مانعم شد که چشم هایم را باز کنم تا گفتگوی پرتظاهر مادر پایان یابد. دلم می خواست مانی خمیازه بکشد یا بسیار بی علاقه نگاهش کند تا میل به حرافی بیشتر را در او بخشکاند...صفحه 210 و 211»
و درددل های مادر و تنهایی او، از سوی دخترش تظاهر و کاری بیهوده خوانده می شود. نهایتاً مادر در خانه خودش از دنیا می رود و مرگش هم از سوی دخترش تمسخرآلود نمایش داده می شود. در حالیکه خواننده هنوز از علت این نفرت بی خبر است تا بتواند آن را بپذیرد یا رد کند.
در مجموع روایت های بریده بریده و بی ارتباط این داستان، مجموعه ای نامنسجم را شکل داده است. همانطور که خود نویسنده هم در انتهای داستان اعتراف می کند به این که «ورق پاره هایش» نام «رمان» دارند.