نقد و بررسی کتاب
دختر؛ کوهی بر شانههای پدر؟!
او که سادهدلانه یوسفخان را جای پدرش و خودش را جای دختر یوسفخان فرض کرده بود و در شبهای بمبباران تهران، به خانه او پناه برده بود، مقصر بود. خودش مقصر بود که در را پشت سرش قفل نکرده بود و حالا بعد از واقعه سکوت کرده بود. در خود فروریخته بود و دم نزده بود. بیدلیل موجه نامزدیاش را با احسان به هم زده بود. شاید چون نمیخواست بعنوان زنی بیسیرت زندگی احسان را خراب کند.دختر؛ کوهی بر شانههای پدر؟!

به هادس خوش آمدید
نویسنده: بلقیس سلیمانی
نشر: چشمه
چاپ دوم؛ 1389
«به هادس خوش آمدید» این جمله هم عنوان روی جلد است، هم نخستین جمله کتاب. اما هادس کیست، کجاست؟ کسی که به هادس وارد شده و به او خوشآمد گفتهاند، رودابه است. رودابه در حافظه تاریخی ایرانیان نام کدام زن است؟
این رمان بلقیس سلیمانی با شخصیتهای اسطورهای آغاز میشود و ذهن مخاطب خواهناخواه با این پرسش مواجه میگرددکه آیا ردپایی از این تیپهای اسطورهای در شخصیتهای رمان وجود دارد؟ شاید رمزگشایی از این دو واژه که بار معنایی اسطورهای دارند، بهترین مدخل برای ورود به این رمان باشد.
هادس در اساطیر یونانی نام دوزخ و نام فرمانراوی دنیای مردگان و جهان زیرزمین است. هادس پرسفون، دختر زئوس را از جهان مینوی ربوده و به جهان زیرین آورده و به همراه او بر جهان مردگان حکومت میکند.
رودابه یکی از شخصیتهای زن شاهنامه، دختر مهراب کابلی و سیندخت، از نبیرگان ضحاک و معشوق زال است. زال که وصف او را میشنود به او دل میبندد. نزدیک است برای وصال رودابه و زال، جنگی دربگیرد. پدر رودابه از ترس درگرفتن جنگ قصد میکند دخترش را که عامل روشن شدن آتش جنگ و فتنه است، بکشد و جنازهاش را بر در شهر آویزان کند؛ اما قضیه با درایت مادر رودابه فیصله پیدا میکند و در نهایت زال و رودابه ازدواج کرده و ثمره ازدواجشان هم رستم است.
«به هادس خوش آمدید» درباره رودابه است. شاید پربیراه نباشد اگر مخاطب انتظار داشته باشد در این رمان نقشی منفی، رودابه را از جهان مینوی به جهان مردگان ببرد یا رودابه رمان هم بیآنکه مرتکب گناهی شده باشد، مجازات شود.
رودابه «به هادس خوش آمدید» هم مثل رودابه شاهنامه و پرسفون اسطورههای یونانی بزرگزاده است. او دختر لطفعلی خان شیخخانی و خانمرعنا، از طایفه خانی ابراهیمآباد کرمان است. رودابه دختر تهتغاری لطفعلی خان است که بعد از سه دختر به دنیا آمده و امید همه برای پسر شدنش را ناامید کرده است. دختر جای خالی پسر نداشته پدر و جای خالی برادر نداشته خودش را حس میکند، اما این حس نه از سر خصومت و دشمنی با پسرسالاری، که از سر نیاز واقعی به یک پسر و برادر است. پدر، دختر تهتغاریاش را عاشقانه دوست دارد و در این میان مادر است که با دختری که باید پسر دنیا میآمده هیچ وقت رابطه دلچسبی ندارد! دختر، جسور و بیباک زیر نظر دایهاش ننهبیگم و زیر دست پدر، بزرگ میشود تا به سن دانشگاه میرسد.
خانزاده بودن رودابه جابهجا در داستان تکرار میشود. رمان پر است از نام مردانی که نامشان به «خان» ختم میشود و زنانی که پیش از نامشان یک «خانم» نشسته: لطفعلیخان، برزوخان، اسفندیارخان، یوسفخان، خانمرعنا، خانمشهناز، خانمپروین... خانزاده بودن فقط تبختر و اصالت و شأن اجتماعی ندارد، بلکه لوازمی هم در پی دارد. وقتی فرزندی در خاندان خانی متولد میشود، خواه ناخواه متناسب با خواستگاهش در میان مجموعهای از آداب و رسوم که ناگزیر از پذیرفتن آنهاست، متولد شده است. به عنوان نمونه در این خاندان عاشق- معشوقها بیاذن بزرگترهای خاندان به هم نمیرسند. اگر دختری کوچکتر از پسر باشد، محال است خانوادهها به ازدواج آنها رضایت بدهند. در اینطور مواقع به سنتیترین روش دختر و پسر را از هم دور میکنند. گاهی «خشتک پسر را میبرند». گاهی هم برادران دختر شبانه پسر را به باد مشت و لگد میگیرند، موهایش را از ته میزنند و مثل چوپانها برایش فکل میگذارند. لابد این میتواند نشانه بیآبرویی برای پسر باشد که تا مدتی او را خانهنشین کند و آتش دل دختر از ندیدنش فروبنشیند.
روی اسم دختر دم بختی اصیل و نجیب نباید اسم پسری باشد: «او بیشتر از سهم دخترعمگیاش در این ماجرا سهیم شده بود و این اصلاً برای اعتبار لطفعلیخان و موقعیت خودش خوب نبود. او دختر مجرد دم بختی بود که نباید نام پسر جوان و ماجرایی روی او میماند.»(سلیمانی، 1389، ص130) در این فرهنگ میان آبروی زن و موهایش نسبتی هست: «قدیمیا برای اینکه زنی رو بیآبرو کنند، موهاش رو میبریدن. زن بیمو یعنی زن بیآبرو»(همان، ص154)
دخترانگی در این فرهنگ اهمیت بسزایی دارد: «افتخار خانمپروین به عنوان یک دختر شهری این بوده و هست که به رغم مراسم عروسی که در شهر گرفته بودند، در شب زفافش در ابراهیمآباد دستمال دخترانگیاش دست به دست میان شیخخانیها گردانده شده و دهن زنهای پرگوی شیخخانی را که تنها دخترهای فامیل خودشان را پاک و نجیب میدانستند، بسته و جناب سرهنگ را که آن زمان جناب سروان بوده، سربلند کرده است.»(همان، ص193) و جالب است که دختر بودن دختر در شب عروسی، دختر را سربلند نمیکند، مرد را سربلند میکند.
مرکز ثقل داستان همین جاست. ما با رودابه، دختر خانزادهای مواجهیم که توسط یکی از خانهای شیخخانی به اسم یوسفخان، بیسیرت شده است. عکسالعمل او در قبال این اتفاق چیست؟؛ به خانوادهاش اطلاع میدهد؟ به نامزدش اطلاع میدهد؟ نزد پلیس میرود و به پزشک قانونی مراجعه میکند؟ از خان خاطی شکایت میکند؟ پاسخ منفی است. او هیچیک از این کارها را نمیکند. در عوض ساکت میماند و زجر میکشد. به این دلیل ساده که «هیس، دخترها فریاد نمیزنند» او هم فریاد نمی زند. اگر هم فریادی دارد بر سر خودش می زند. «در این قصه جایی برای احسان، یوسفخان و دایی برزو نبود. از اول نباید با دایی برزو و احسان برای ثبتنام به تهران میآمد. نباید به خانه یوسفخان میرفت. نه، باید قصهاش را عقبتر میبرد. از اول نباید درس میخواند، نباید دانشگاه قبول میشد، نباید دلبسته احسان میشد. نه، از این هم عقبتر؛ نباید به دنیا میآمد.»(همان، ص43)
رودابه برغم اینکه در برههای از زمان تصمیم میگیرد یوسفخان را بکشد و انتقام بگیرد، اما خودش را مقصر اصلی میداند. مقصر او بود که حرفهای ننهبیگم فراموشش شده بود: «تا وقتی مردی بتواند کاسه آبی را از زمین بردارد، قوه مردی دارد.»(همان، ص51)
او که سادهدلانه یوسفخان را جای پدرش و خودش را جای دختر یوسفخان فرض کرده بود و در شبهای بمبباران تهران، به خانه او پناه برده بود، مقصر بود. خودش مقصر بود که در را پشت سرش قفل نکرده بود و حالا بعد از واقعه سکوت کرده بود. در خود فروریخته بود و دم نزده بود. بیدلیل موجه نامزدیاش را با احسان به هم زده بود. شاید چون نمیخواست بعنوان زنی بیسیرت زندگی احسان را خراب کند. شاید چون احسان را بخاطر ترغیبش به رفتن به خانه یوسفخان مقصر میدانست. سلیمانی دلیل را برای خواننده روشن نمیکند، ولی خواننده میتواند با رودابه در احساس گناه و به هم زدن نامزدیاش همراهی و همدلی کند.
نباید نقش جامعه را در دعوت به سکوت رودابه نادیده گرفت. همین جامعه است که رودابه را وا میدارد که خودش را مقصر بداند و حق زندگی کردن را از خودش سلب کند. نامزدیاش را با احسان به هم بزند و به خواستگاری جوان موجه دیگری بیاعتنایی کند. این جامعه همان جامعهایست که زنان را دعوت به سکوت میکند و باعث میشود به جای شکایت کردن از متجاوز، درون خودشان دادگاهی تشکیل دهند و خودشان را محاکمه کنند. این جامعه به جای آغوش باز کردن به روی زنی که به او تجاوز شده، به جای التیام دردهایش، او را از خود پس میزند. پس زن چارهای ندارد به جز سکوت.
در این جامعه زن اسیرِ برگشته از اسارت، به قیمت تطهیر دشمن هم که شده، ترجیح میدهد مدام انکار کند که به او تعرضی شده است و با وجود انکار هنوز جامعه به او بدبین است: «مشکلات زن عرب بعد از اسارتش شروع شده بود. همه به او طوری نگاه میکردند انگار مردهاش بیشتر از زندهاش ارزش دارد. او یک جورهایی مایه ننگ خانواده بود؛ خونبهایی که بازپس آمده بود. زن جوان هیچجور نمیتوانست به خانوادهاش حالی کند که به او تجاوز نکردهاند. او زن بیوهای بود که همزمان بار بیوه بودن، جوان بودن، در اسارت بودن و از همه بدتر بازگشت از دل دشمن را بر دوش میکشید.» (همان، ص103)
رودابه بعد از به هم زدن نامزدیاش با احسان، شهادت احسان و رد کردن خواستگاری دیگر، خوشخیالانه فکر میکند سیاوش، یک شیخخانی شورشی، سنتشکن، روشنفکر و امروزی که قبلا ًدر انگلستان با زنی سیاه از زیمبابوه ازدواج کرده، میتواند همسر مناسبی برای او باشد. اما به زودی متوجه میشود همین شیخخانی امروزی و روشنفکر ساکن انگلستان هم، از فراسوی مرزها دنبال یک دختر اصیل و نجیب و پاک میگردد. «رودابه یقین کرد اگر سیاوش بفهمد او آن دختر نجیب شیخخانی که تصور میکند نیست، نه تنها او که خودش را هم در آن سیل خروشان میاندازد و ای بسا دیگرانی را هم با خود به درون سیلاب بکشد. به اعتقاد رودابه سیاوش نه تنها با او، که با خانوادهاش و با فامیل شیخخانی و با گذشته پر افتخار و نجابت اصیل این طایفه ازدواج میکرد و محال بود بپذیرد این طایفه ممکن است نقصی داشته باشد.» (همان، ص193)
یک رخداد، یک شب، یک ساعت جهنمی، کل زندگی دختری جوان را دگرگون میکند. او را از دنیای زندهها به دنیای مردهها و تاریکی میاندازد. مرد خاطی بیآنکه از این اتفاق لطمهای ببیند، به زندگیاش ادامه میدهد، اما هیچکس نمیداند چه آیندهای در انتظار رودابه، قربانی این ماجراست. حتی نویسنده هم در مورد آینده این دختر که دخترانگیاش با علم پزشکی هم نمیتواند به او بازپس داده شود، سکوت میکند.
این در حالی است که به تعبیر سلیمانی شوهر نکردن دختر یعنی بیسرانجامی. «پدر نمی توانست راحت بمیرد چون او سرانجامی پیدا نکرده بود.» (همان، ص162) و افراد خانواده فقط وقتی حس میکنند بار از روی شانه پدر برداشته شده که دختر خواستگار خوبی از همان شیخخانیها پیدا میکند. حالا خیال پدر و حتی مادر کمی راحت میشود: «آیا معنای کلام آقام این است که او حالا با خیال راحت میمیرد؟ آیا من واقعاً کوهی بر شانههای آقام بودم؟ آیا هر دختری کوهی بر شانههای پدرش است؟»(همان، ص175)
آیا عاقبت این بار از روی شانههای پدر برداشته میشود و او با خیال راحت میمیرد؟ هیچکس نمیداند.