[نقد فیلم] - انتخاب فیلم برای نقد

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
معرفی و نقد با هر طلوع میمیرم(Each Dawn I Die)...ویلیام کایلی





محصول 1939 آمریکا -سیاه وسفید


کارگردان: ویلیام کایلی

نویسنده فیلمنامه: نورمن رایلی رین - وارن داف - چارلز پری

بر اساس داستانی از: جروم اودلام

فیلمبردار: آرتور ادسون

موسیقی: ماکس استاینر

بازیگران: جیمز کاگنی - جرج رافت - جان برایان






خلاصه داستان


خبرنگاری با بازی جیمز کاگنی برای جلوگیری از فساد و افشا نمودن هویت افراد خاطی به مبارزه می پردازد.در نتیجه از طرف آنها توسط یک پاپوش به قتل غیرعمد متهم و به زندان می افتد .او در زندان با یه جانی با بازی جرج رافت آشنا و در فرار به وی کمک نموده و به همین علت از طرف مسئولین زندان به انفرادی محکوم میگردد
او در انتظار کمک جرج رافت روزها را سپری اما آیا او خواهد آمد؟آیا یک جانی میتواند به قول خود پای بند باشد؟و این تحولی برای این دو است



نقد و بررسی :

فیلم قصه ی یک خبرنگار مثلا شجاع است که به خاطر یک قتل غیرعمد به زندان می افتد و حالا ماجرای زندانش را داریم. بازیگر این نقش جیمز کاگنی معروف است. بازیگر بسیاری از فیلمهای گنگستری که خیلی هم تیپیکال است و از فیلم های خوب تا فیلمهای ضعیف تا فیلمهای بد در کارنامه خودش دارد.

یکی از ویژگی های کاگنی (چون فیلم چیز مهمی برای گفتن ندارد خوب است که کمی روی بازی بایستیم )در این است که به شدت اوراکت است که این اوراکت بودن را می خواهد به شخصیت تبدیل کند. در قسمت های کمی این اوراکت ها به شخصیت می خورد و در جاهایی به شدت بیرون می زند.

مثلا در همین فیلم من باور نمی کنم که کاگنی یک خبرنگار است یعنی اهل خبرنگاری و روزنامه و نوشتن نیست. به حدی فیلم های گنگستری از او دیده ایم و شخصیت هم با آنها چفت شده است که اینجا خبرنگار بودن او خوب از آب در نمی آید. نه کارگردان می تواند او را به یک خبرنگار شجاع که در جلوی گنگسترها می ایستد تبدیل می کند و نه خود بازی می تواند این کار را انجام بدهد. به همین دلیل قسمت خبرنگار به کل خوب تصویر نمی شود.

فیلم با صحنه ای در زیر باران که ما را یاد فیلم های گنگستری والش می اندازد. جدی به نظر می رسد. بعد لبخندهای همیشگی کاگنی رو داریم که بی جهت است. می بیند که عده ای از گنگسترها مشغول سوزاندن اسنادی هستند. این مایه خبرنگار بودن اوست. نه آن لبخند، نه این شخصیت و نه این اکت های بیرونی خبرنگار بودن را نتیجه نمی دهد.

بعد به زندان می رود. در زندان ابتدا یک آدم عادی ساده وسالم است. اما بعد به سرعت و به دلیلی نامعلوم تبدیل به یک طرفدار بزهکارها و تبهکارها و همدست آنها می شود. این موضوع نیز نه در فیلمنامه و نه در کارگرانی و نه در بازیگری خوب تصویر نمی شود.

ما نمی فهمیم از چه زمانی او تغییر یافته است. وجوه مختلفی که از کاگنی به ما ارائه می دهد به نظر من هیچکدامشان خوب تصویر نمی شود. سادگی، مهربانی، خشونت، متلون المزاج بودن که این خوب شکل می گیرد در صورتی که همچین چیزی را نمی خواسته اند. هر لحظه ای این آدم به یک شکل است؛ بدون اینکه اصلا نیازی به این حالت باشد. صحنه اتاق عفو را به خاطر بیاورید.

هنگامی که دارید تماشا می کنید به آن صحنه دقت کنید.ابتدا یک شخصیت آرام، تو خود و کمی خشن است . می نشیند. تقاضای عفو می کند. پذیرفته نمی شود و با او مخالفت می کنند. شروع به داد و فریاد و توهین می کند. در آخر گریه و التماس می کند. خیلی بد است. به هیچوجه نمیفهمیم که با چه فردی طرف هستیم.

تمام فیلم این مشکل شخصیت پردازی و مشکل بازی را دارد. و بعد هر چقدر که به نظر من جیمز کاگنی و قصه و شخصیتش خوب تصویر نمی شود جرج راف خوب شکل می گیرد. جرج راف بازیگر مقابل اوست (همینجا بگویم که گویا این دو نفر قبل از سینما هم در خیلی از نمایش های با هم کار کرده اند و رفاقتی با هم داشته اند.)

بازی جرج رافت برای ما یک گنگستر جدی، خوش پوش ، موقر، سمپاتیک که حالا کمی هم رفاقت می فهمد و بعد به خاطر صحبت هایی که نامزد کاگنی می کند و به خاطر رفاقت جانش را از دست می دهد [تداعی می کند.] بازی او خوب شکل می گیرد. اینطور که درباره جرج راف می گویند حشر ونشری با گنگسترها در واقعیت داشته است. به نظر می رسد که داشته است زیرا بازی به حدی خوب است که معلوم است حدی از آن از بیرون می آید.

جمله آخر فیلم جمله مهمی است (جمله را لو بدهم!) جمله این است: بقیه زندگی مرا تو زندگی کن! و این جمع بندی این شخصیت است و جمع بندی خوبی هم هست. این شاید تنها جای قوی و قدرتمند فیلم است و اینگونه فیلم را تمام میکند.

فیلم یکی از فیلمهای به اصطلاح نوع زندان است. با حفره ای که تازه تماشا کرده اید مقایسه کنید و فرق جنس واقعی و اصیل با جنس بدلی را بینید. دعواهایی که در زندان اتفاق می افتد هیچکدام میزانسن درست ندارد. یعنی جای ما به عنوان مخاطب مشخص نمی شود، با چه کسی هستیم، علیه کی هستیم، اندازه قاب ها، مکان کارگردان [از اینها] هیچ چیز نمی فهمیم. دعواها اکثرا ابتر باقی می مانند و از دینامیزم دعوای جدی زندان هیچ خبری نیست. به صحنه ای توجه کنید که میخواهند که یک نگهبان پلیس بی معرفت، نامرد، غیر انسان را بکشند.

میزانسن خیلی بد است.به حدی بد است که چیزی را به ما منتقل نمی کند. خشم به حق زندانیان، نا حق بودن آن نگهبان، نوع بستن صحنه، تایمی که این صحنه باید داشته باشد؛ هیچ چیز آن درست نیست. به همین دلیل تاثیر حسی درستی روی ما نمی گذارد.

تنها چیزی که به نظر من می آید بدون اینکه خیلی هم کارگردان خواستار آن بوده باشد این مقایسه بین پلیس ها و گنگسترها و عوامل زندان است. این مقایسه به نظرم تا حدی در فیلمنامه شکل گرفته است و اینجا هم از آن اثری هست. این مقایسه، مقایسه خوبی است.

صحنه دادگاه را به یاد بیاورید.صحنه دادگاه میتوانست تبدیل به یک صحنه جدی موثر و حتی تیپیکال بشود که نشده است. یعنی ما نه با قاضی جدی ای طرف هستیم، نه با مخاطبانی که در این صحنه فعال هستند(همه سیاهی لشکر هستند،)نه با خبرنگارهایی که حاضر هستند و نه با فراری که به شدت فرار جدی سختی خواهد بود که اینجا به نظر من خیلی اسان می آید (غیر از اینکه جرج رافت باز هم خوب است) این صحنه هدر می رود. یعنی یکی از صحنه های خوب فیلم باز اینجا هدر می رود.

صحنه هایی که جیمز کاگنی در سلول انفرای قرار می گیرد با نماهای خیلی درشت و بازی غلوآمیز کاگنی به کل از دست رفته است. هیچ حسی را در ما تولید نمی کند. خشم ما نسبت به عوامل بی عدالتی یعنی زندانبان ها برانگیخته نمی شود. حتی نسبت به بدترین هایشان[هم اینگونه است.] به این دلیل که کارگردان شعار می دهد، دوربین در جای درستی نیست و یا درست صحنه را کات نمی دهد. به حدی که به نظرم همه این المان های مهم در فیلم به باد می رود.

این که عرض کردم «از کار در نمی آید») یا «در نیامده است» [برای فهم آن] شما کار در زندان را در حفره یا پرنده باز آلکاتراز با این فیلم مقایسه کنید.ما دقایق زیادی کار زندانیان را در رابطه با نخ میبینیم که مشغول نخ ریسی هستند.اصلا این کار را درک نمی کنیم.یعنی فیلمساز به ما نمی گوید این کار شامل چه قسمت هایی است. این به بحث تایم مربوط نیست. خیلی زیاد هم نشان می دهد.

ولی تماما مشغول وقت تلف کردن است. یعنی ما مرتبا پلان های تکراری از پرتاب کردن حجمی از نخ روی جایی میبینیم و متوجه نمی شویم که چه اتفاقی می افتد و نصف این وقت را به اینکه جزء به کل تبدیل شود و ما بفهمیم که نخ ریسی یعنی چه و کارگر در این ارتباط یعنی چه اختصاص نمی دهد.این کار را نمی تواند انجام بدهد. یعنی میتوان گفت بلد نیست. به همین دلیل می گویم که در نمی آید. یا صحنه حمله پلیس به زندانیان را فرض کنید. در پرنده باز آلکاتراز ما حتی برای فردی که سی ثانیه دیدیم که پسر جوان بیست و اندی ساله است و زخمی شده و در حال مرگ است [همدردی می کنیم.]

دوربین آرام روی [تصویر] مدیوم کلوز و سپس روی کلوز [تصویر کلوز آپ] او می آید و می گوید که بگذارید بمیرم.لنکستر [برت لنکستر] می گوید که زخم او چندان جدی نبو ولی نمیخواست که بماند و به همین دلیل رفت و ما با پسر همراه میشویم.

یا رئیس زندان بیرون را میبینیم که چگونه با پسر رفتار می کند. همه اینها به دلیل شخصیت پردازی درست و میزانسی که کارگردان باید در لحظه انجام دهد یک فیلم درست در می آید و فیلم دیگری شبیه آن صحنه را به خوبی شکل نمی دهد. ما معلوم نیست با چه کسی هستیم. گویی با هیچکس نیستیم. این صحنه ها را در این دو فیلم با هم مقایسه کنید. بحث را دقیق تر متوجه خواهید شد.



مجسمه اسکار متعلق به «جیمز کاگنی» بازیگر عصر طلایی هالیوود در یک حراجی حتی یک پیشنهاد هم برای خرید دریافت نکرد. مجسمه اسکاری که در سال 1924 به «جیمز کاگنی» بازیگر سرشناس سینمای کلاسیک هالیوود برای ایفای نقش در فیلم «یانکی دودل دندی» اعطا شد، در حراجی لس آنجلس به فروش گذاشته شد اما در اتفاقی نادر حتی یک پیشنهاد خرید هم دریافت نکرد.

قیمت پایه برای این مجسمه طلایی 800 هزار دلار تعیین شده بود و پیش‌بینی می‌شد با قیمتی بیش از یک میلیون دلار به فروش برسد.

«جیمز کاگنی» متولد 17 ژئون 1899 در طول دوران فعالیت هنری خود در بیش از ۸۰ فیلم در بین سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۷۶ ایفای نقش کرد و سینمای گنگستری آمریکا و محصولات کمپانی"برادران وارنر" درخشان ترین دهه فعالیتش یعنی دهه ۳۰ را مدیون اوست. کاگنی یکی از اولین بازیگران نسل اول سینمای ناطق بود.

موسسه فیلم آمریکا در سال ۱۹۹۹ او را در رده هشتم برترین هنرپیشگان مرد تاریخ سینما قرار داد.

آکادمی علوم و هنرهای سینمایی اسکار از سال 1950 قانونی تصویب کرد که براساس آن برگزیدگان اسکار و وارثان آنها اجازه فروش مجسمه‌های طلایی اسکار را ندارند و تنها می‌توانند به ازای دریافت تنها یک دلار آنها را به آکادمی تحویل دهند، اما چون این مجسمه مربوط به سال 1924 بود شامل این قانون نمی‌شد.

آکادمی اسکار پیش از این از فروش چند جایزه اسکار ممانعت به عمل آورده بود.
 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تحليل و بررسي فيلـــــــم کازابلانکا (Casablanca)





اطلاعات فیلم:

کارگردان: مایکل کورتیز
تهیه کننده: هال بی. والیس
فیلمنامه: جولیوس جی. اپستاین، فیلیپ جی. اپستاین، هاوارد کاچ، کیسی رابینسون
اقتباس شده از: نمایشنامه همه به کافه ریک می­آیند نوشته موری بارنت و جوان آلیسون
موزیک متن: مکس استاینر
فیلم­برداری: آرتور ادسون
تدوین: اوون مارکس
کارگردان هنری: کارل جولیوس وییل



بازیگران:


هامفری بوگارت: ریک بلین
اینگرید برگمان: ایسلا
پاول هنرید: ویکتور لازلو
کلود رینز: کاپیتان لوئیس رنو
کنراد وید: سرگرد اشتراوسه
سیدنی گرین استریت: سینیور فراری
دولی ویلسون: سم



اطلاعات دیگر:


ژانر: درام، رمنس، جنگ
درجه نمایش: PG
کمپانی سازنده: وارنر بروس
اکران: 23 ژانویه 1943
مدت زمان: 102 دقیقه
ساخته شده توسط: آمریکا
زبان: انگلیسی
بودجه: 964 هزار دلار
فروش کل فیلم: 3.7 میلیون دلار



افتخارات و جوایز:


برندهٔ اسکار بهترین کارگردانی سال 1944
برنده اسکار بهترین فیلم سال 1944
برنده اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی سال 1944
نامزد اسکار نقش اول مرد سال 1944
نامزد اسکار نقش مکمل مرد سال 1944
نامزد اسکار بهترین فیلم‌برداری سال 1944
نامزد اسکار بهترین تدوین سال 1944
نامزد اسکار بهترین موسیقی متن سال 1944
برنده جایزه بهترین فیلم برد ملی منتقدین آمریکا سال 1943


خلاصه کل داستان فیلم کازابلانکا (کافه کلاسیک)

تصاویری جالب و بدیع از کازابلانکا، شهری که شاید تا قبل از ساخته شدن این فیلم دارای شهرت آنچنانی نبود، آغازگر فیلم میباشد. "سرهنگ اشتراسر" (کنرادفایت) یکی از افسران ارشد نازی است که به خاطر انجام ماموریت مهمی وارد کازابلانکا می شود. او می خواهد از خروج مبارزی اهل چک بنام "ویکتورلازلو" (پل هنرید) که از زندان نازیها گریخته و قصد دارد از طریق این شهر به آمریکا بگریزد، جلوگیری نماید.

استراسر در فرودگاه با استقبال "سروان رنو" (کلود رنس) رییس شهربانی کازابلانکا روبرو می شود. کازابلانکا اکنون مستعمره فرانسه آزادبوده و جزو مناطق اشغال شده آلمانها محسوب نمی شود. در کازابلانکا همه از کاباره "ریک" سخن می گویند. بنابراین انتظار ما چندان زیاد نیست تا به کاباره ریک برویم.

اولین بار که چهره ریک (همفری بوگارت) را می بینیم در پشت میزش نشسته و به دربان کاباره اشاره می کند که چه کسانی مجاز به ورود می باشند. چرا که او یک قمارخانه به اصطلاح مخفی در کاباره اش دارد!


بالاخره لازلو از راه می رسد. مبارزی که زنی زیبا بنام "الزا" (اینگرید برگمن) او را همراهی می کند. با وارد شدن الزا نگاه "سام" (دولی ویلسون) نوازنده کاباره به او می افتد و بی درنگ او را میشناسد. وقتی لازلو جهت صحبت با کسی برای لحظاتی از همسرش جدا می شود، الزا سام را نزد خود فرا می خواند و از او می خواهد تا ترانه جاطره انگیز "همچنان که زمان میگذرد "را برایش بخواند. سام ابتدا قبول نمی کند ولی با اصرار الزا آن را اجرا می کند. لحظاتی بعد هیجان به اوج می رسد.

ریک وارد سالن شده و پس از مکثی کوتاه با عصبانیت به طرف سام رفته و فریاد می زند: سام! مگه بهت نگفته بودم هیچوقت این آهنگ را نزن! سام با اشاره سر الزا را نشان می دهد.

لحظه جاودان تاریخ سینمای رمانتیک شکل می گیرد و نگاه ریک و الزا در هم گره می خورد و آتش عشقی که چند سال پیش خاموش شده بود دوباره شعله ور می شود.


الزا همسرش لازلو را به ریک معرفی می کند. اولین سنت شکنی ریک خوردن مشروب با مهمانان است که باعث تعجب سروان رنو می شود. وقت رفتن فرا می رسد و ریک الزا را با نگاهش بدرقه می کند.


اکنون شب از نیمه گذشته و کاباره تعطیل است. اما ریک با دنیایی از خاطرات قدیمی و یادآوری آنها دست و پنجه نرم می کندو روی به مشروب آورده است. سام برای تسکین دادن به او نزدش می رود و ریک از او می خواهد تا آن ترانه خاطره انگیز را برایش بخواند.
یکی از بهترین فلاشبکهای تاریخ سینما رقم می خورد و ما با ریک به سالهای نه چندان دور در پاریس می رویم. ریک و الزا سوار بر

ماشین از مناظر مختلف عبور می کنند. آنها عاشق و دلباخته همدیگر هستند. الزا هیچ وقت از گذشته خود به ریک چیزی نمی گوید اما می داند که ریک بخاطر سابقه ای که در آمریکا داشته نمی تواند به کشورش بازگردد. خوشی آندو چندان طولانی نیست زیرا آلمانها فرانسه را اشغال کرده و هر لحظه به پاریس نزدیک می شوند.

اسم ریک در لیست سیاه گشتاپوست. بنابراین ریک باید هر چه سریعتر پاریس را ترک کند. او با الزا قرار می گذارد تا به اتفاق هم به سوی مارسی بگریزند. اما در آخرین لحظه و در ایستگاه قطار خبری از الزا نیست. سام حامل پیامی از طرف الزاست: ریک من متاسفم از این که نمیتوانم با تو بیایم و. . . . ریک گیج ومنگ نامه را مچاله کرده و سوار قطار می شود. . .




الزا وارد کافه می شود. ریک منتظر اوست اما آنقدر با طعنه و تند با او صحبت می کند که الزا با ناراحتی ترکش می کند. کارشکنی ها برعلیه لازلو شروع می شود. او سخت به دنبال پروانه خروج می گردد. غافل از اینکه رابط آنها را نزد ریک به امانت گذاشته و خود کشته شده است.

سرانجام لازلو پی می برد که اجازه خروجش در دستان ریک است و سعی میکند او را راضی کند اما این کار ساده ای نیست. در یک میهمانی گوشه ای از آنچه که آلمانها از آن وحشت دارند اتفاق می افتد.

در کاباره ریک ارکستر موزیک حماسی آلمان را میزند و سربازان و افسران آلمانی با صدای بلند آن را همراهی می کنند اما ناگهان لازلو وارد شده و از ارکستر میخواهد تا "مارسیز"را بنوازد. صحنه ای بدیع و بیادماندنی اتفاق می افتد و همه کسانی که در کاباره هستند برخاسته و سرود ملی فرانسه را با شور خاصی می خوانند. این کار به تعطیل شدن کاباره ریک می انجامد.

لازلو شبها جهت برگزاری جلسات نهضت مقاومت به طور مخفیانه در کازابلانکا رفت و آمد می کند و این بهترین فرصت برای الزا است تا نزد ریک رفته و او را متقاعد کند.

او ابتدا با خواهش و التماس از ریک می خواهد تا برگه های خروج را به او بدهد اما وقتی با بی تفاوتی ریک روبرو می شود به رویش اسلحه می کشد غافل از این که ریک بیدی نیست که از بادها بلرزد. الزا عذرخواهی کرده و باز هم با گریه التماس می کند.

ریک او را آرام کرده و درقبال برگه ها پیشنهاد عجیبی می دهد. بهای بدست آوردن برگه خروج تنها یک چیز است: خود الزا! او باید برای ریک باشد. الزا و ریک قرارهایشان را می گذارند.


روز سرنوشت فرا می رسد. ریک با ارائه برگه های خروج سروان رنو را متقاعد می کند تا فرودگاه را برای پرواز آماده کند. در این اثنا سرهنگ استراسر با شنود تلفنی از قضیه با خبر شده و سریع عازم فرودگاه می شود. در فرودگاه همه به هم میرسند. ریک به طرف سروان رنو اسلحه کشیده و از او می خواهد تا همکاری کند. اما استراسر از راه می رسد. ریک با گلوله ای او را که در حال تماس با برج مراقبت است از پا در می آورد. همه چیز طبق نقشه پیش رفته و هواپیما آماده پرواز است. در حالیکه الزا منتظر است تا بر طبق نقشه عمل شود با صحنه عجیبی روبرو می شود.


ریک او و لازلو را برای رفتن بدرقه می کند. الزا اندکی مقاومت کرده و ناباورانه به ریک نگاه میکند. اما ریک او را راضی به رفتن میکند.
وداعی دوباره برای ریک و الزا رقم می خورد: چشمان اشکبار الزا، نگاه سرد و بی تفاوت لازلو و چهره درهم اما مصمم ریک. هواپیما پرواز میکند و ریک و الزا برای همیشه از هم جدا می شوند. در فضای مه گرفته فرودگاه تنها ریک و سروان رنو باقی مانده اند که با گفتگویی دوستانه درباره آینده در غبار محومی شوند.
و این پایان حماسه کازابلانکاست. .
.

منبع: کافه کلاسیک






تحلیل و بررسی توسط علی اصغر بیات



مقدمه:



همواره داستان هایی که در شرح جنگ و دلاوری­ها و خیانت­هایی که در این زمینه صورت گرفته است، بستر خوبی برای ساخت انواع رمان و فیلم بوده و بسیاری از فیلم­های تأثیر گذار تاریخ هم شکل گرفته از این رویدادهای مهم تاریخ بشری هستند. حال فیلم کازابلانکا در خلال یکی از بزرگترین و خانمان سوزترین جنگ­های تاریخ شکل گرفته است، جنگی که بیش از 70 میلیون کشته داشت؛ یعنی جنگ جهانی دوم. جنگی که سال 1939 با حمله آلمان­ها به لهستان آغاز شد و تا 8 می 1945 در اروپا ادامه داشت.
فیلم در سال 1942 ساخته شد درست در خلال جنگ جهانی دوم.


داستان اصلی:


فیلم کازابلانکا از نمایشنامه "همه به کافه ریک می­آیند" نوشته موری بارنت و جوان آلیسون اقتباس شده است. این نمایشنامه هرگز مورد توجه قرار نگرفت و فقط از روی آن فیلمنامه کازابلانکا ساخته شد.

در تابستان 1938، موری بارنتِ معلم زمانی­که در تعطیلات مدرسه بود، به همراه همسرش فرانسیس به وین اتریش (که در آن زمان تحت اشغال نازی­ها بود) برای کمک به یهودیان خویشاوندشان رفتند. نازی­ها در ماه مارچ همان سال وین را اشغال کرده بودند. این زوج جوان از شهری کوچک در جنوب فرانسه دیدن کردند.

زمانی­که آن دو به یک کلوپ شبانه مشرف به دریای مدیترانه رفتند، در آنجا پیانیست سیاه پوستی را دیدند که برای جمعیت زیاد فرانسوی، نازی و مهاجرین موسیقی جاز اجرا می­کرد. بارنت از طریق بریتانیا به آمریکا بازگشت و چند هفته در Bournemouth توقف داشت. این زمان درست زمانی بود که او شروع به نوشتن خاطرات روزانه­اش کرد که سر آغاز نوشته معروفش شد.

تجربه­ای که بارنت در وین داشت باعث شد که به او الهاماتی برای نوشته­اش شود و او در تابستان 1940 شروع کرد به نوشتن نمایشنامه در مورد یک کافه دار آمریکایی در کازبلانکای مراکش به نام ریک، که یک انسان آرمان گراست و شروع می­کند به کمک کردن به یک آزادی خواه اهل جمهوری چک که همراه او زنی است که ریک سابقا به او علاقه زیادی داشته است.

زمانی که بارنت و همسرش آلیسون نتوانستند نمایشنامه را به هیچ تهیه کننده­ای بفروشند، آن را به کمپانی "برادران وارنر" در ازای مبلغ 20 هزار دلار فروختند. برادران وارنر سریعا نوشته را به فیلمنامه نویسان خودشان جولیوس و فیلیپ اپستاین دادند و آنها سریعا نام داستان را به کازابلانکا تغییر دادند.


کازابلانکا و دلایل اهمیت ان:


در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپا که به طور کامل در حبس فرو رفته بود، جای بسیار سختی برای زندگی مردم این قاره بود. از این­رو مردم اروپا به تنها مکان آزاد دنیا، یعنی آمریکا چشم دوخته بودند و در این زمان تنها راه مهاجرت به سمت آمریکا، بندر لیسبون پرتقال بود. ولی برای رسیدن به پرتقال از اروپا راهی وجود نداشت و تمام مسیرها به دست آلمان­ها افتاده بود و تنها راه رسیدن به لیسبون و سپس آمریکا، مسیر فرانسه به شمال مصر و شهر بندری کازابلانکا بود.

کازابلانکا هنوز توسط آلمان­ها اشغال نشده بود و تنها مکان برای فرار مخالفان آلمان­ها و مردمی که از شدت فشارهای اقتصادی و جنگ می­خواستند به آمریکا مهاجرت کنند، بود. همین دلایل باعث اهمیت کازابلانکا شده بود. مشکل اصلی که برای تمام مهاجران وجود داشت، به دست آوردن روادید برای سفر بود که باعث می­شد آنها هزینه و سختی­های زیادی را برای این کار متحول شوند، به طوری­که بسیاری از مهاجران حاضر به انجام هر کاری برای به دست آوردن روادید سفر بودند.


داستان فیلم:

داستان فیلم از جایی آغاز می­شود که پلیس اعلام می­کند دو پیک آلمانی که حامل مدارک رسمی بوده‌اند در قطاری که از "اوران" حرکت کرده است به قتل رسیده‌اند و قاتل و همدستان احتمالیش عازم کازابلانکا شده‌اند. سپس مشخص می­شود که این دو پیک آلمانی حامل روادید معتبری بوده­اند که پس از قتل از آنها ربوده شده­اند. این دو روادید یکی از مهمترین قضایای فیلم در تمام مدت آن است.
نقش اصلی فیلم ریک بلین با بازی بازیگر بزرگ سینما، هامفری بوگارت است.

ریک یک آمریکایی است که بعدها مشخص می­شود به دلیل فعالیت­های آزادی خواهانه که در چندین کشور مختلف انجام داده است حق بازگشت به آمریکا را ندارد و به نوعی از این کشور اخراج شده است و حال در کازابلانکای مراکش صاحب یکی از بهترین کافه­های این شهر است که به کافه ریک معروف است.

ریک بلین خیلی جدی است و حتی می­توان گفت کمی عنق و بد اخلاق هست و در نگاه اول بیننده با یک شخصیت خودخواه و پول دوست و کسی که به جز خودش به هیچ کس دیگری اهمیت نمی­دهد روبرو می­شود، ولی رفته رفته و در خلال فیلم متوجه می­شویم که ریک دارای ابعاد شخصیت زیادی است؛ او بسیار احساساتی و خیرخواه و همیشه حامی مردم ضعیف است و البته تمام فعالیت­های انسان دوستانه او به صورتی انجام می­گیرد که اطرافیانش متوجه نمی­شوند.

زمانی که افسران نازی برای پیگیری قتل دو پیک به کازابلانکا می­آیند، رئیس پلیس کازابلانکا، کاپیتان لوییس رنالت که می­داند قاتل قرار است در کافه ریک روادیدی را که از دو پیک سرقت کرده است را بفروشد، برای اینکه خود را در دل آنها جای دهد در برابر افسران نازی می­خواهد با مراسمی خاص این قاتل را جلوی نازی­ها دستگیر کند.

قاتل بی خبر از اینکه برایش تله گذاشته اند پیش ریک می­رود و می­گوید که اگر ممکن است این روادید را برایش نگه دارد تا زمانی که آنها را بتواند بفروشد و از کازابلانکا بگریزد و ریک هم قبول می­کند تا روادید را برایش نگه دارد. زمانی که مأموران به قاتل دو پیک برای دستگیری او حمله می­کنند، در طی یک تعقیب و گریز او جان خودش را از دست می­دهد و روادید بدون اینکه کسی اطلاع داشته باشد پیش ریک می­ماند و هر چقدر که ماموران دولت کافه را به دنبال این روادیدها می­گردند، نمی­توانند آنها را پیدا کنند.


برخورد دوباره:


زمانی که ویکتور لاسلو، با بازی "پاول هنرید"، آزادی خواه معروف اهل جمهوری چک و همسرش ایسلا لوند، با بازی "اینگرید برگمان"، که توسط آلمان­های نازی تحت تحقیب در سراسر اروپا هستند به کازابلانکا برای گریختن به آمریکا وارد می­شوند، یک اتفاق تأثیر گذار می افتد و آن هم آشنایی ریک با ایسلا است که برای همه عجیب است، مخصوصا کاپیتان رنالت که ریک را یک مرد زن­ گریز می­دانست و تا به حال ندیده بود ریک با مشتری­ها سر یک میز بنشیند، بسیار از این بابت تعجب کرد و موضوع برایش بسیار جالب آمد. از همان لحظات اول برخورد ریک با ایسلا و نوع نگاه­های آنها به یکدیگر مشخص می­شود که بین آنها اتفاقاتی رخ داده و داستانی پشت این نگاه­ها و تغییر رفتار ناگهانی ریک وجود دارد.


داستان یک عشق، پایان دردناک:


داستان عشق ریک و ایسلا به چند سال قبل باز می­گردد، زمانی­که در پاریس با همدیگر آشنا شدند و بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از گذشته یکدیگر داشته باشند در کنار یکدیگر زندگی می­کنند. در آن زمان هم ریک و هم ایسلا بسیار خوشحال بودند. زمانی­که آلمان­ها می­خواستند وارد فرانسه بشوند، به دلیل اینکه ریک به خاطر فعالیت­های سیاسی علیه دولت آلمان تحت تعقیب نازی­ها بود،

مجبور به ترک پاریس شد و با ایسلا قرار گذاشتند که با قطار از پاریس بگریزند ولی ایسلا هرگز سر قرار حاضر نشد و فقط از او نامه­ای به دست ریک رسید که در آن گفته بود که دیگر قادر به دیدن ریک نیست و دلیلش را هم نمی­تواند بیان کند و نمی­تواند با ریک همراه شود. ریک کاملا از به هم خوردن این رابطه شکسته می­شود و یکی از دلایل زن گریزی او همین شکست عشقی بود که از ایسلا خورده بود و حس تنفر شدید نسبت به هر رابط عاطفی داشت. بعد از ایسلا ریک با هیچ زنی رابطه عاطفی برقرار نکرده بود و تبدیل به یک مجسمه بدون روح شده بود.

حالا ریک و ایسلا دوباره رو در روی همدیگر هستند و ریک پر از سؤالات زیاد است و فکر می­کند که ایسلا به او خیانت کرده است و نمی­تواند به او اعتماد کند. ولی ایسلا همراه همسر خودش ویکتور لاسلو هست و ریک نمی­تواند سؤال هایش را از ایسلا بپرسد.


فرار ویکتور لاسلو:


ویکتور لاسلو به هر نحو ممکن می­خواهد از کازابلانکا فرار کند، چون جان او و همسرش به شدت در کازابلانکا توسط نازی­های در خطر است. او باید بگریزد تا بتواند به اهداف ­زادی خواهانه خود ادامه بدهد. فرار لاسلو بسیار مهم است، چون هم او از رهبران جنبش آزادی است و هم یک نماد مقاومت و کسی که سالها با آلمان ها به مبارزه پرداخته است.

ولی برای فرار از کازابلانکا به روادید احتیاج دارد که تمام روادید صادره از کازابلانکا حتما باید توسط رییس پلیس رنالت تأیید و امضا شود و رنالت هم به خاطر پیروی از آلمان­ها هرگز این کار را انجام نخواهد داد. لاسلو از طریقی متوجه می­شود که ریک دو روادید معتبر و بی­نام دارد که می­تواند تنها راه ممکن برای خروج از جهنم کازابلانکا باشد

ولی زمانی­که لاسلو با یک پیشنهاد خیلی خوب مالی سراغ ریک می­رود، ریک از فروش روادیدها امتناع می­کند و به لاسلو می­گوید دلیل نفروختن روادیدها را باید از همسرش بپرسد. لاسلو کاملا گیج از اینکه چرا باید ایسلا جواب را داشته باشد پیش او می­رود. لاسلو کاملا به همسرش اعتماد دارد ولی می­داند که اتفاقی در گذشته بین او و ریک افتاده است که دوست ندارد از این قضیه سر در بیارورد.


بازگشت ایسلا:


در این هنگام ایسلا که می­بیند لاسلو هیچ راهی ندارد به تنهایی به کافه ریک می­رود و مجبور به التماس از ریک می­شود ولی ریک به هیچ وجه حاضر به بخشش او نیست و با جملات ناپسندی او را اذیت می­کند و به او خائن می­گوید. تا اینکه متوجه می­شود ایسلا قبل از آشنایی با ریک، همسر لاسلو بوده است و زمانی ریک و ایسلا عاشق یکدیگر می­شوند که ایسلا طی یک خبر دروغین فکر می­کند لاسلو کشته شده است و روزی که قرار برای فرار می­گذارند، به ایسلا خبر می­رسد که همسرش زنده است و شدیدا به او احتیاج دارد.


حماسه ریک:


ریک که حالا تمام قطعات پازل در ذهنش ساخته شده است از یک طرف با پیشنهاد ایسلا مبنی بر اینکه او عاشق ریک هست و حاضر هست تا همیشه پیش او بماند و فقط روادید را برای لاسلو آماده کند روبرو است و از طرفی با وجدان بیدار شده خود که نمی­تواند با این کار کنار بیاید.

سپس ریک با گروگان گرفتن رییس پلیس او را مجبور می­کند تا اجازه خروج و سوار شدن بر هواپیما را به لاسلو و همسرش بدهد. ایسلا از ریک می­خواهد که در کنارش بماند ولی ریک که اهداف آزادی خواهانه بزرگتری از عشق دارد به ایسلا می­گوید که لاسلو در کنار تو می­تواند به اهدافش برسد و باید که همیشه در کنار لاسلو بمانی.

زمانی­که هواپیما در حال بلند شدن است، افسر آلمانی توسط ریک کشته می­شود تا مانع پرواز هواپیما نشود. هنگامی که مأموران نازی به صحنه جرم می­رسند کاپیتان رنالت نه تنها ریک را لو نمی­دهد بلکه گویی تعصب میهن دوستانه خودش هم شروع به جوشیدن کرده است. در سکانس پایانی فیلم یکی از دیالوگ­های ماندگار تاریخ سینما رقم می­خورد، جایی­که ریک و کاپیتان در کنار همدیگر در حال رفتن هستند و ریک خطاب به کاپیتان می­گوید "لویی، فکر می‌کنم این آغاز یه دوستی جالب باشه".


نتیجه گیری:

کازابلانکا فیلم بسیار بزرگ و در خور نام سینما است، فیلمی که تمام پارامترهای لازم برای بزرگ بودن را داراست. فیلمنامه فیلم فوق العاده قوی و کامل است، به­طوری­که در هیچ قسمت فیلمنامه ضعفی دیده نمی­شود. فیلمنامه­ای که یک اثر اقتباسی است و توسط یک هیئت چهار نفره به کازابلانکا تبدیل شد. فیلمنامه به قدری خوب است که همچنان در رأی گیری­های مختلف برترین فیلمنامه­های تاریخ سینما در بالاترین رتبه­ها قرار می­گیرد. اتحادیه نویسندگان آمریکایی در یک آماردهی 101 فیلمنامه برتر تاریخ را اعلام کرد که فیلمنامه کازابلانکا بالاتر از پدرخوانده ماریو پوتزو و در رأس برترین فیلمنامه­های تاریخ جای گرفت.

کارگردانی کازابلانکا توسط مایکل کورتیز با ظرافت خاصی انجام شده است، کورتیز کارگردان بزرگی که تا قبل از کازابلانکا چهار بار کاندید دریافت اسکار شده بود و در همه موارد هم شکست خورده بود و تمام تلاشش برای ساخت یک اثر ماندگار چه برای سینما و چه برای نام خودش بود که بی شک در این راه موفق شد و با ساخت کازابلانکا تمام افتخارات سینمایی خودش را تکمیل کرد و با دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی مزد زحمات خودش را هم گرفت. کورتیز فیلمی ساخت که تا به امروز درباره آن صحبت می­شود و همیشه نگاه همراه با رضایت منتقدین همراه این فیلم هست.

عناصر بازیگری در این فیلم شامل دو تن از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما، یعنی همفری بوگارت و اینگرید برگمان می­باشد. بازیگرانی که در تمام سکانس­ها بی­نقص و عالی بازی می­کنند. همفری بوگارت در نقش ریک چنان فرو رفته است که شخصیتش در فیلم کاملا برای بیننده ملموس است و به راحتی می­توان با شخصیتش در فیلم رابطه برقرار کرد. یا کاپیتان لوییس رنالت به قدری نقش یک افسر پلییس فاسد را خوب بازی می­کند که کفر بیننده را از این همه خباثت در می­آورد.

پس می­توان به راحتی نتیجه گرفت که برای ساخت یک اثر ماندگار احتیاج به عوامل ماندگار داریم، کارگردان بزرگ، بازیگران بزرگ، فیلم­بردار بزرگ و از همه مهمتر فیلمنامه بزرگ و بقیه عوامل که دقیقا مثل یک پازل است که اگر حتی یک قسمت از این عوامل جور در نیاید، نمی­توان یک شاهکار تاریخی را ساخت

لیل و برررسی از: علی اصغر بیات
 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تحلیل و بررسی فیلم پیغام یا محمد رسول الله




فیلم The Message (پیغام) که به عنوان "محمد رسول الله" نیز معروف است در سال 1976 میلادی به پرده ی سینماهای جهان کشیده شد.این فیلم زیبا و بی همتا رو قطعا همه ی ما دیده و از اون بسیار شنیدیم. فیلمی که با هنر نمایی یکی از استوره های سینمای هالیوود آنتونی کوئین درخشید.


اطلاعات فیلم:

کارگردان:
مصطفی عقاد
موسیقی متن: از موریس ژار آهنگساز فرانسوی
تدوین موسیقی ماتن: جان بلوم امریکائی
مدیرفیلمبرداری:جك هیلدیارد(كه در كارنامه‌اش فیلمبرداری آثاری چون هنری پنجم و پل رودخانه كوای دیده می‌شد)
تدوینگ:جان بلوم (باسابقه كار در فیلم شیر در زمستان)،
طراح صحنه توپ‌های ناوارن: موریس فامر
طراح لباس و مدیرهنری: فیلیس دالتون (طراح لباس و مدیرهنری فیلم‌های دكتر ژیواگو و لورنس عربستان)
نقطه قوت و خاطره‌انگیز فیلم، یعنی موسیقی جاودان محمدرسول‌الله (ص): موریس ژار
نویسندگان : ه.الف.ل.غریغ - توفیق الحکیم - عبدالمجید جوده السحار- احمد شلبی - عبدالمنعم النمر

بازیگران:

آنتونی کوئین درنقش حمزه عموی پیامبر
ایرنه پاپاس در نقش هند (هند جگر خوار)
مایکل آنسارا
جانی اسکا
مایکل فورست


اطلاعات دیگر:

مدت پخش این فیلم: 177 دقیقه
زبان: انگلیسی و عربی

تكنیك دوربین سوبژكتیو: (كه دوربین در حكم شخصیت قرار می‌گیرد)
برای پرهیز از هرگونه نشان دادن چهره پیامبر


گویندگان فیلم:

یکی از نکات برجستهٔ این فیلم ، استفاده از جمعی از ماهرترین و قدیمی‌ترین هنرمندان دوبلهٔ ایران، در ترجمهٔ آن به زبان فارسی است.طوریکه می‌توان گفت که در مجموع کلکسیونی از بهترین و زبده‌ترین گویندکان ایران، به جای هنرپیشه‌های این فیلم گویندگی کرده‌اند. این فیلم قریب به ۳۰۰ گوینده دارد که ۲۰ تن از آنها از گویندگان درجه اول به شمار می‌آیند.






درباره کارگردان «محمد رسول الله»


مصطفی عقاد سوری یک کارگردان و تهیه کننده هالیوودی بود که تابعیت آمریکا را داشت.وی در یكم جولای ۱۹۳۰ در حلب به دنیا آمد و در نوزده سالگی خانه اش را ترک گفت تا در رشته تئاتر تحصیل کند و در سال ۱۹۵۴ برای تحصیل در رشته سینما به آمریكا رفت و در دانشگاه U.C.L.A كالیفرنیا ثبت‌نام كرد. بعد از اتمام تحصیلات در دانشکده سینمایی U.C.L.A، در آمریکا ماند.

او بیش از ۲۰ فیلم ساخته که همه آنها آمریکایی است. معروف‌ترین آنها الرساله «محمد رسول‌الله» ، « عمر مختار » و «هالووین» که فیلم پرهیجان و ترسناکی است و بسیاری فیلمهای مستند هم ساخته ، مثل جمال عبدالناصر. عقاد دستیار چند کارگردان بزرگ و مشهور از جمله «سام پکین‌پا» بوده است.

وی در سال ۲۰۰۵ به همراه دخترش با انفجار بمبی توسط القاعده که در یک مجلس عروسی در هتلی در اردن کار گذاشته شده بود ، کشته شد.چهارشنبه ۱۸ آبان ۸۴، روز تکان دهنده ای برای کشور اردن بود. حکومت اردن بعد از مدتها حمایت از تروریستهای بمب گذار در خاک عراق، خود قربانی حمله انتحاری شاخه عراقی القاعده شد.در اثر این حمله تروریستی به سه هتل بسیار مجلل در امان، پایتخت کشور اردن، ۵۹ نفر کشته و ۵۱۱ نفر زخمی شدند.



القاعده علت این عملیات انتحاری را، «تبدیل شدن این هتلها به مکانهایی امن برای ملاقاتهای جاسوسان غربی» اعلام کرد هرچند، چند ساعت پیش از این عملیات، تمام یهودیان و اسرائیلیهای ساکن هتلها، آنها را ترک گفته بودند.اما این حمله تروریستی تنها از بعد سیاسی و انسانی قابل توجه نبود. روز شنبه ۲۱ آبان ۸۴، دنیای هنر نیز به صف عزاداران این واقعه پیوست. چرا که «مصطفی عقاد»، کارگردان فیلم «محمد رسول الله» هم به جمع درگذشتگان این انفجارها افزوده شد.

مصطفی عقاد به همراه دختر ۳۳ ساله اش «ریما»، به اردن آمده بود تا در مراسم ازدواج یکی از بستگانش شرکت کند. او در هنگام انفجارها در هتل «هیئات» اقامت داشت. دخترش ریما درجا کشته شد و خود مصطفی عقاد، در ناحیه گردن زخمهای شدیدی برداشت که سه روز بعد به مرگش انجامید.

عقاد توانست در سال ۱۹۷۶، اولین و مشهورترین فیلم خود را درباره پیامبر گرامی اسلام بسازد. نام اصلی این فیلم «الرساله: داستان اسلام» بود که در ایران به «محمد رسول الله» مشهور شد. برای نوشتن فیلمنامه این فیلم جاودانه، عقاد سه سال وقت صرف کرده بود.

مصطفی عقاد در سال ۱۹۸۱، دومین و آخرین فیلم مشهور خود را ساخت. نام این فیلم «شیر بیابان» بود و به زندگی و مبارزات «عمر مختار»، روحانی مبارز لیبیایی لیبی می پرداخت. زندگی عمر مختار وقف مبارزه با استعمارگران ایتالیایی شده بود. جالب اینجاست که بازیگر اصلی هر دو فیلم مصطفی عقاد، آنتونی کویین بود.عقاد پس از کارگردانی این دوفیلم، تا سال ۲۰۰۲ میلادی، تهیه کنندگی ده فیلم دیگر را برعهده داشت. او درباره حضورش به عنوان یک مسلمان در هالیوود گفته بود: «در مبارزه دائمی با هالیوود شکست نخورده‌ام.»

مصطفی عقاد در سال ۱۳۷۱ به ایران دعوت شد تا فیلمی درباره حضرت امام خمینی (ره) بسازد. اما متاسفانه این اتفاق هرگز نیفتاد. چرا که در آن سال، نه تحقیقات دقیق و کاملی درباره زندگی حضرت امام (ره) وجود داشت و نه ایران می توانست در حین تحمل مشکلات اقتصادی سالهای پس از جنگ، هزینه بسیار سنگین ساخت این فیلم را بپردازد.عقاد با اینکه نتوانسته بود فیلمی درباره حضرت امام (ره) بسازد اما معتقد بود در فیلم «شیر صحرا» (عمر مختار) به این شخصیت جاودانه ابراز ارادت کرده است. او در گفتگویی با نشریه «میدل ایست» اظهار داشته بود که این فیلم را با تاسی از انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) ساخته است.

او گفته بود: «عمر مختار حتی از لحاظ شکلی به آیت‌الله خمینی شبیه است. البته این یک تصادف است و ما نمی‌دانستیم که این تصادف به ساخته شدن فیلم کمک خواهد کرد.»مصطفی عقاد یکبار دیگر، در سال ۱۳۷۸، به مناسبت جشنواره فیلم فجر به تهران سفر کرد. او در این سفر، از شیفتگی اش نسبت به سینمای پاک و سالم ایران سخن گفته بود و ابراز تمایل کرده بود تا بازهم، سفری به ایران داشته باشد اما اجل به او مهلت نداد.

یادش گرامی باد.



مشکلات و هزینه های تولید:


طبیعی بود که عقاد برای ساخت یک فیلم با محوریت اسلام در هالیوود مشکلات بسیاری را خواهد داشت که هم از لحاظ مکان فیلمبرداری و هم از جنبه مالی با مشکلاتی روبرو شد و برای جذب سرمایه در خارج از آمریکا اقدام کرد. مقامات عربستان سعودی و مراکش برای مشارکت در ساخت این اثر آمادگی خود را اعلام کرده بودند ، اما این امر هم محقق نشد و در نهایت عقاد با هزینه ای بالغ بر ۱۷ میلیون دلار فیلم را در لیبی به پایان رساند و پس از اکران در سال ۱۹۷۶ به فروش ۱۵ میلیون دلاری دست یافت.

آهنگساز محمد رسول الله (ص) چه کسی بود؟

موریس ژار سازنده موسیقی بیاد ماندنی فیلم محمد رسول الله(ص) آهنگساز و رهبر ارکستر (متولد ۱۳ سپتامبر ۱۹۲۴ میلادی) در شهر لیون کشور فرانسه بود. وی برای آثار مشهور دیگری مانند لورنس عربستان (۱۹۶۲) ، دکتر ژیواگو (۱۹۶۵) و گذری به هند (۱۹۸۴) آهنگسازی کرد و سه بار جایزه اسکار بهترین موسیقی فیلم را دریافت کرد. او همچنین در سال ۱۹۷۶ برای موسیقی زیبای فیلم محمد رسول الله (ص) کاندید جایزه اسکار شد.

ژار بیش از ۱۵۰ موسیقی فیلم برای کارگردانان مشهوری مانند جان فرانک هایمر، آلفرد هیچکاک، جان هیوستن، لوکینو ویسکونتی ساخته است.او برخلاف بسیاری از هم مسلکانش، تحصیل موسیقی را در سن بالا آغاز کرد و قبل از آن وارد دانشکده مهندسی سوربون شد.

اما پس از مدتی به این نتیجه رسید که تحصیل خود را در زمینه موسیقی ادامه دهد. او بر خلاف خواسته پدرش سوربون را ترک کرد و برای تحصیل آهنگسازی و هارمونی با گرایش سازی پرکاشن، وارد کنسرواتوار پاریس شد. او اولین موسیقی متن خود را در سال ۱۹۵۱ در فرانسه ضبط کرد.ژار در سال ۲۰۰۹ و در سن ۸۴ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت .





درباره چگونگی ساخت فیلم ماندگار محمد رسول ‌الله (ص)


فیلم‌های تاریخی در نظر مخاطبان پیگیر سینما همواره جذاب بوده و هنگامی كه با محوریت موضوع زندگی بزرگان ادیان تولید می‌شود، نگاه مخاطبان و حتی محققان این عرصه را به خود معطوف می‌كند كه از این حیث در جایگاه تبادل مباحث گوناگون هستند.

یكی از ماندگارترین فیلم‌های تاریخی كه می‌توان اثرگذارترین فیلم درباره زندگی پیامبر اكرم (ص)‌ دانست محمدرسول‌الله یا همان پیغام است.فیلم محمدرسول‌الله (ص) (اثر مصطفی عقاد، محصول ۱۹۷۷) از آن دست آثاری است كه در طول ۳۰ سال گذشته بارها و به مناسبت‌های گوناگون از شبكه‌های مختلف به نمایش درآمده و از حیث تعدد پخش، ركورددار است. همین موضوع باعث شده كه طیف بالایی از مخاطبان این فیلم را ببینند و لحظه لحظه آن را در ذهنشان ثبت كنند.

البته از زمان ساخت تا به حال، این فیلم خاطره‌انگیز مباحث بسیاری را چه از لحاظ موضوعی یا ساختاری پیرامون خود دیده، اما طی همین چند ماه گذشته نام فیلم محمدرسول‌الله‌(ص) در سطح رسانه‌های جهان دوباره مطرح شد وقتی كه اسكار زغبی (همكار مصطفی عقاد در پروژه‌های مختلف سینمایی) در نیویورك تایمز اعلام كرد بزودی تولید فیلمی به نام «پیامبر صلح» را آغاز می‌كند كه ساختارش نوعی بازسازی از اثر مشهور عقاد است.

بعد از درج این خبر، مالك عقاد، فرزند فیلمساز فقید سوری بلافاصله در بیانیه‌ای اعلام كرد كه فیلم جدید درباره پیامبر بزرگوار اسلام بازسازی فیلم سال ۱۹۷۷ پدرش نیست و هیچ مجوزی برای بازسازی محمدرسول الله صادر نشده است. این اخبار زمانی منتشر شد كه مقارن بود با سومین سال درگذشت مصطفی عقاد .




زنده یاد عقاد در سال ۱۹۷۶ به هنگام پیش تولید محمدرسول‌الله در گفتگویی اظهار كرد:
ساخت این فیلم به لحاظ شخصی، برایم اهمیت بسیاری دارد. از آنجا كه خودم یك مسلمان هستم كه در غرب زندگی می‌كند، همیشه این احساس را داشتم كه باید حقایق دین اسلام را بیان كنم و این فیلم می‌تواند تبدیل به پلی میان دنیای غرب و اسلام شود.

از فیلم محمدرسول‌الل(‌ص) می‌توان به عنوان شریف‌ترین اثر كه به زندگی یكی از پیامبران الهی در تاریخ سینما می‌پردازد، نام برد و حضور عقاد در مقام فیلمسازی حرفه‌ای و فهیم در این عرصه، بسیار درخشان است.ساخت چنین آثاری همواره با جبهه‌گیری‌ها و در پاره‌ای از اوقات با تحریم فیلم‌ها از سوی انجمن‌ها و تشكل‌های مذهبی در نقاط مختلف جهان روبه‌رو بوده است. مصطفی عقاد هنگام ساخت فیلم محمدرسول‌الله (ص) (با عنوان اصلی «رسالت)» با اینچنین میراثی از فیلمسازان پیشین مواجه بود.

نمونه‌های مشهور از این قبیل آثار عبارتند از:

داوود و بتسابه (اثر هنری كینگ، محصول ۱۹۵۱)
۱۰ فرمان (سیسل ب. دومیل، ۱۹۵۶)
سلیمان و ملكه سبا (كینگ ویدور، ۱۹۵۸)
داوود وگولیات (ریشارپوتیه، فردیناند بالدی۱۹۵۹)
كتاب آفرینش (جان هیوستن، ۱۹۶۶) و
مجموعه آثاری با محوریت زندگی حضرت مسیح‌ (ع).



برای این‌گونه تصویرسازی نادرست از زندگی پیامبران، سازندگان آثار مورد ذكر این بهانه را می‌آوردند كه برای ساخت درام‌های این چنینی حضور شخصیت اصلی با بیرنگی از جنبه‌های خیالی، امری ضروری و گریزناپذیر است. (اما در این میان ویلیام وایلر در شاهكارش بن هور نشان داد كه بدون تصویر كشیدن چهره مسیح می‌توان تاثیرگذاری بیشتری را از لحاظ جنبه روحانی شخصیت به تماشاگر القاء كرد) .انتشار خبر ساخت فیلمی براساس زندگی پیامبر(ص) در جوامع اسلامی غوغایی برپا كرد.

خاطره ناخوشایند از فیلم‌های پیامبران، آغازی ‌شد برای مخالفت‌ها و جبهه‌گیری‌ها نسبت به فیلم محمدرسول‌الله (ص)، حتی كار به تهدید و سوءقصد جانی رسید. ساخت این فیلم، نخستین تجربه كارگردانی عقاد بود. او قصد داشت فیلم را در هالیوود تولید كند، اما به سبب مخالفت تهیه‌كنندگان هالیوودی ناچار شد فیلم خود را خارج از آمریكا بسازد.

از آنجا كه تهیه‌كننده‌ای حاضر به سرمایه‌گذاری روی پروژه نبود، فیلم در آستانه تعطیلی قرار گرفت، تا این كه عقاد توانست نظر معمر قذافی، رهبر لیبی را برای ساخت فیلم جلب كند و او بودجه‌ای برابر با ۱۰ میلیون دلار را تامین كرد آن هم به یك شرط كه عقاد بعد از ساخت محمدرسول‌الله(ص)، اثری را با محوریت زندگی و مبارزات قهرمان لیبی برضد استعمار ایتالیا یعنی عمرمختار بسازد كه وی نیز این پروژه را به سامان رساند.

اما هنوز مشكلات عقاد پایانی نداشت چرا كه بسیاری از كشورهای عربی مانع از حضور گروه فیلمسازی وی در كشورشان شدند. پس از بحث‌ها و جلسات زیادی كه عقاد درباره فیلم پیامبر(ص) برگزار كرد، توانست نظر دو كشور را جلب كند. او صحنه‌های مربوط به دو شهر مكه و مدینه و نیز صحنه‌های داخلی را در كشور مراكش تصویربرداری نمود و بیابان‌های لیبی را به صحنه نبردهای عظیم اختصاص داد. عقاد همواره در گفتگوهایش از سبك استادانه دیویدلین و اثر درخشانش «لورنس عربستان» به نیكی یاد می‌كرد و منتقدان این تاثیرپذیری عقاد از لین را در نقدهایی كه بر فیلم محمدرسول الله (ص)نوشتند، اشاره كردند.

عقاد
برای پرهیز از هرگونه نشان دادن چهره پیامبر و بزرگان دین، در مشورت با همكارانش تصمیم گرفت كه از تكنیك دوربین سوبژكتیو (كه دوربین در حكم شخصیت قرار می‌گیرد) بهره ببردعقاد با تیزهوشی گروهی را برای ساخت فیلمش برگزید كه سابقه درخشانی در زمینه تولید آثار عظیم و كار در محیطی چون بیابان داشتند، برای همین از گروه فیلمسازی انگلیسی (كه تجربه همكاری در آثار دیوید لین داشتند) استفاده كرد.

انتخاب آنتونی كوئین برای ایفای نقش حمزه‌ع نیز این تاثیرپذیری را بیش از پیش نشان داد؛ همچنین جك هیلدیارد در مقام مدیرفیلمبرداری (كه در كارنامه‌اش فیلمبرداری آثاری چون هنری پنجم و پل رودخانه كوای دیده می‌شدجان بلوم به عنوان تدوینگر (باسابقه كار در فیلم شیر در زمستان)، موریس فامر (طراح صحنه توپ‌های ناوارن)، فیلیس دالتون (طراح لباس و مدیرهنری فیلم‌های دكتر ژیواگو و لورنس عربستان) و نقطه قوت و خاطره‌انگیز فیلم، یعنی موسیقی جاودان محمدرسول‌الله (ص)كه توسط موریس ژار ساخته شد.

عقاد برای پرهیز از هرگونه نشان دادن چهره پیامبر و بزرگان دین، در مشورت با همكارانش تصمیم گرفت كه از تكنیك دوربین سوبژكتیو (كه دوربین در حكم شخصیت قرار می‌گیرد) بهره ببرد و در این میان با درایت از قابلیت فیلمنامه‌نویس ایرلندی به نام هری.ا.ل. كریگ و گروه مورخان صدراسلام دانشگاه الازهر مصر (به نام‌های توفیق الحكیم، ابوجودات السحر، ابورحمن‌الش‌كاوی و محمدعلی ماهر) استفاده شایانی كرد كه در زمینه شخصیت‌پردازی فیلمنامه بسیار موفق عمل كردند.
برای مثال دیالوگ‌های طلایی فیلم را در دهان شخصیت منفور و جاه‌طلبی چون ابوسفیان قرار دادند.مانند:‌
(من آتش‌هایتان را دیدم و مردان دور آتش را یا محمد ازقلب ها وارد می‌شود نه ازدیوارها) كه نشانگر تحول شخصیتی‌ او بود.

رویكردی كه در آثار مذهبی ساخته شده در سینمای ایران كمتر قابل قیاس است، كه در سینمای ما شخصیت‌های منفی تاریخی به شكل خبیث و سیاه بدون هیچ تفكری نشان داده می‌شوند.) تحریم‌ها و عصبانیت‌ها پس از ساخته شدن فیلم نیز ادامه پیدا كرد و عقاد را واداشت كه در دانشگاه الازهر قاهره نسخه‌ای از محمدرسول‌الله (ص) را برای مدعوین به نمایش درآورد و در آنجا بود كه با تحسین بزرگان مجامع‌ اسلامی روبه‌رو شد و عقاد با فراغ‌بال رو به اكران جهانی فیلم در سال ۱۹۷۷ آورد.

در مراسم اسكار ۱۹۷۸ (كه یكی از پربارترین مراسم تاریخچه برگزاری آكادمی بود)، فیلم عقاد تنها در رشته موسیقی فیلم، نامزد اسكار شد كه اعضای آكادمی با بی‌سلیقگی تمام، اسكار این رشته را به جان ویلیامز (آهنگساز فیلم جنگ ستارگان) دادند و از هنر بی‌نظیر موریس ژار در موسیقی محمدرسول‌الله(ص) با بی‌تفاوتی گذشتند.

مابقی جوایز نیز در بین آثار دیگری چون آنی‌هال‌(وودی آلن)، جولیا (فردزینه‌مان) و جنگ ستارگان (جورج لوكاس) تقسیم شد. دیده شدن و تاثیرگذاری فیلم مصطفی عقاد در كشورهای اسلامی به حدی چشمگیر بود كه برای نمونه تیم ملی فوتبال كویت در مسابقه‌های جام جهانی ۱۹۸۲ در اسپانیا، شتر سفید موی فیلم را به عنوان نماد تیم‌شان برگزیدند و در مسابقه‌ها حضور پیدا كردند.

در اینجا لازم است كه از شاهكار دوبله فارسی این فیلم نیز یادی كنیم چرا كه در توفیق استقبال مخاطب ایرانی از اثر عقاد سهم انكارناپذیری دارد و منوچهر اسماعیلی در مقام مدیردوبلاژ (و همچنین گویندگی نقش حمزه) با جمعی از بهترین گویندگان، گنجینه‌ای از بهترین صداها را در دوبله فیلم ذكر شده به یادگار گذاشت به طوری كه تماشای نسخه‌های اصلی محمدرسول‌الله(ص) (با زبان‌های انگلیسی و عربی) بدون هنر دوبلورهای ما هیچ لطفی ندارد.





منابع:

1-
جام جم آنلاین - جمع آوری و نگارش مطلب: پردیس مقصودی نژاد

2- پایگاه خبری تحلیلی سوره سینما
 
آخرین ویرایش:

H.N!GHT

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ماهی و گربه

ماهی و گربه

نام فیلم :ماهی و گربه





کارگردان:
شهرام مکری

نویسنده:شهرام مکری

بازیگران:بابک کریمی، سعید ابراهیمی فر، عبد آبست، سیاوش چراغی پور، محمد برهمنی، فراز مدیری، پدرام شریفی، ارنواز صفری و ...

خلاصه فیلم: چند دانشجوی دختر و پسر برای شرکت در جشن بادبادک بازی در شب یلدا به شمال رفته‌اند. در همسایگی کمپ کوچک آنها کلبه‌ای قرار دارد که سه آشپز یک رستوران ساکنین آن هستند. آشپزها برای پخت غذاهای رستوران به گوشت احتیاج دارند و جز این جوان‌ها کسی در آن اطراف نیست.






«ماهی و گربه» دومین ساخته شهرام مکری از 13 مهر ماه در گروه هنر و تجربه اکران می شود. «ماهی و گربه» موفق به دریافت جایزه محتوا نوآورانه افق‌های هفتادمین جشنواره فیلم ونیز، جايزه بهترين فيلم در جشنواره فيلم ليسبون، جایزه ویژه هیات داوران دهمین جشنواره بین المللی فیلم دبی، دو جایزه بهترین فیلم از نگاه منتقدان و بهترین فیلم داوران جوان در جشنواره فیلم فریبورگ سوییس، دو جايزه بهترین فیلم و بهترین فیلم از نگاه منتقدان جشنواره فيلم استانبول، نشان ويژه هیات داوران و جایزه بهترین فیلم از نگاه تماشاگران جشنواره فيلم بِلد اسلوونی و ... شد.

فیلم «ماهی و گربه» که موفق ترین فیلم سال 92 ایران در عرصه جهانی محسوب می شود به علت حضور در جشنواره های خارجی نتوانست در بخش سودای سیمرغ راه یابد و در بخش نوعی نگاه سی و دومین جشنواره فیلم فجر حضور داشت.






نظر منتقدین:


علی‌رضا حسن‌خانی :

تجربه‌ی تماشای ماهی و گربه آن‌قدر ویژه و یگانه است که نه به این راحتی‌ها قابل توصیف است و نه تصویرش از حافظه محو خواهد شد. ماهی و گربه یک پلان‌سکانس ۱۳۰ دقیقه‌ای است که برای درک و دریافتش بجز خودش به هیچ مثال و نمونه و تلاش سینمایی دیگری نمی‌شود رجوع کرد.» تلاش برای ورود به دنیای تکنیکی و سبک کارگردانی از طریق نمونه‌هایی مانند کشتی روسی الکساندر ساکورف، بازگشت ناپذیر گاسپار نوئه تلاش‌های نافرجامی خواهند بود که بیش‌تر می‌توانند توصیفی درباره‌ی شکل و شمایل ماهی و گربه باشند تا واقعیت عینی آن. در توصیف کارگردانی فیلم درست‌تر آن است که به جای عنوان کارگردانی و یا فیلم‌سازی به یک فرآیند دقیق مدیریت و مهندسی اشاره کرد که بیش از ابزار فیلم‌سازی به ادوات و نرم‌افزارهای مهندسی نیاز دارد. مکری بیش از آن‌چه خودش بداند از تکنیک‌های مهندسی در اجرای این فیلم بهره برده است. با این حال استفاده از واژه‌ی «مهندسی» برای این نیست که احیاناً این واژه‌ها به کار او تشخص و یا وجهه‌ای کاذب می‌بخشند، بلکه از این جهت ادا می‌شوند که مخاطب بتواند تصویری ذهنی از اجرای یک پلان‌سکانس ۱۳۰ دقیقه‌ای در مساحتی چندصد متری برای خودش ایجاد کند. تصویر ذهنی‌ای با بازیگران متعدد که به قاب وارد می‌شوند و از آن خارج می‌شوند و حتی در فواصل دورِ چندده متری هم در پس‌زمینه حضورشان مشخص و الزامی است. اما آن‌چه در مورد کیفیت مرعوب‌کننده‌ی اجرا و سبک بصری فیلم گفته می‌شود ظلمی است در حق بار معنایی و محتوایی غنی فیلم.

مفهوم لوپ در زمان و ارتباط معنایی‌اش با دژاوو در تقابل با نقطه‌ی انفصالی به نام مرگ در بستر یک پلان‌سکانس طولانی و تکرارشونده که چون چرخی دوار به دور شخصیت‌ها می‌گردد تا جایی تکرار می‌شود که مخاطب ناگهان خودش را محصور در چرخ و فلکی غریب می‌بیند که راه گریزی از آن نیست. اما درست زمانی که به این سیر دوار خو کرده است چرخ از حرکت می‌ایستد. وقتی سرگیجه و تهوع این حبس در چرخه‌ی زمان و مکان کمی بهبود یافت مخاطب خودش را اسیر چنگال مرگ می‌بیند و این همان نقطه‌ی پایان است. نقطه‌ی پایان؟ یا نکند نقطه‌ی شروع؟






فیلیپ فالاردو:

نتیجه‌ی حضورم در هیئت داوران جشنواره استانبول! جایزه‌ را دادیم به «ماهی و گربه»ی شهرام مکری، یک فیلم دو ساعت و پانزده دقیقه‌ای بدون قطع که اعجاز فرمی‌اش در خدمت فیلم‌نامه‌ای‌ست بدیع، بازیگوش و تاثیرگذار که با ساختار «پلکان موریس اشر»ی‌اش قوانین روایت داستانی را به چالش می‌کشد. فیلم با طنینی از تریلرهای ترسناک، دلشوره‌های یک نسل را در ایران بازگو می‌کند. هرگز هیچ چیزی شبیه این فیلم ندیده‌ام. ساکوروف می‌تواند میدان را خالی کند.»






امیر پوریا:

چطور ممکن ا ست مکری با این همه وسواس ودقت نظر وبا این همه فاصله زمانی میان دو فیلمش، تنهابه خودا ین ا یده خام و ضعیف برای پایه گذاری ساختار روایی و ساختمان تکنیکی ماهی و گربه بسنده کرده باشد که دوربین و آدم هایش درامتداد هم جلو بروند و زمان برای نشان دادن رخدادهای هم زمان به عقب برود و بعد به این فکر قوام نداده باشد و نکوشیده باشد خرده داستان های جداگانه بین دو یا سه آدم را به قبلی ها وبعدی ها ربط دهد. ..؟




مهرزاد دانش:


کیفیت شگفت‌آور این فیلم منحصر به فرد، صرفاً به فرایند دشوار ساختش در قالب یک سکانس‌پلان دو ساعت و ده دقیقه‌ای معطوف نیست، بلکه فرم ساختاری‌اش در یک هندسه‌ی دوار و توالی‌ها و تکرار‌ها و تلاقی‌های مداوم که به‌شدت با درون‌مایه‌ای شامل سیالیت فضا در مفاهیم مختلف عشق، سیاست، جنایت، وحشت، تفنن، خانواده و… هم‌سنخ است. حس ناشی از تماشای فیلم تداعی‌بخش تجربه‌ای غریب میان کابوس و رؤیاست و مکری با هوشمندی، فاصله‌بندی‌های بین این دو مرز را در مسیر روایت فیلم رعایت کرده است، به نحوی که بعد از تجربه‌ی وحشتناک رویارویی یکی از دو مرد غریب با مرد راننده، وارد فضای سرخوشانه‌ی جوان‌های کنار کمپ می‌شویم. در عین حال هرچه به پایان فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، در عین عبور از‌‌ همان توالی‌ها و تلاقی‌ها، فضای کلی اثر هم رو به شفافیتی بیش‌تر می‌رود و خشونت نامرئی در فضای میانی موقعیت‌ها، عیان‌تر می‌شود. ماهی و گربه در جشنواره‌ی امسال به دلیل اختصاص فضای بسیار محدود به نمایشش مظلوم واقع شد، اما قطعاً در آینده جایگاهی بلند در سینمای ایران به خود اختصاص خواهد داد.






منبع :salamcinama.ir
 

H.N!GHT

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
Big Eyes (چشمان درشت)

Big Eyes (چشمان درشت)



چشمان درشت


کارگردان : Ari Sandel

نویسنده : Josh A. Cagan

بازیگران : Mae Whitman, Bella Thorne, Robbie Amell

ژانر :کمدی

خلاصه داستان : داستان درباره‌ی نقاشی‌های زنی است که توسط شوهرش امضا می‌شوند و این موجب اتفاقاتی می‌شود ...


منقد :تاد مک‌کارتی
مترجم :دانیال دهقانی

نقد :

«چشمان درشت» خودش را به عنوان یک فیلم جذاب همچون یکی از آثار قدیمی کارگردانش «تیم برتون» یعنی «اد وود» معرفی می‌کند، تصوری از یک زندگی هنری که بیش از آنکه به هنر واقعی و آنچه که شما انتظارش را دارید، به نوعی رسوایی غیرعادی شباهت دارد.این فیلم جذاب و گیج‌کننده به ازدواج نقاش تابلوی «چشمان بزرگ» که در دهه‌ی 60 که علاوه بر آن جذابیت و زیبایی فطری‌اش، موضوعی جنجالی هم داشت و به عنوان نمادی از مردسالاری و مظلومیت زنان در حدود نیم قرن پیش بود، می‌پردازد.«ایمی آدامز» و «کریستوف والتز» هر دو بازی‌شان درخشان و عالی است، این امر موجب آن می‌شود تا به کمپانی «وینستین» یادآوری شود تا توجه بیشتری به این بخش یعنی انتخاب بازیگران داشته باشد و در دیگر فیلم‌هایشان هم همانند این اثر هوشمندانه عمل کنند.همانگونه که فیلم مشخصاً بر رویش امضای «تیم برتون» زده شده است، به شکل کاملاً قابل تشخیصی به مخاطب القا می‌کند که فیلمنامه نیز کار تیم دونفره‌ی «اسکات الکساندر» و «لَری کاراشفسکی» است، کسانی که نه تنها فیلمنامه‌ی اد وود را نگاشته‌اند، فیلمنامه‌ی فیلم‌های «مردم علیه لری فلینت» و «مردی روی ماه» که درباره‌ی اندی کافمنِ کمدین بود را نیز نوشته‌اند.این داستان درباره‌ی مالکیت حقیقی یک اثر هنری و مالکیت جعلی و دروغین یک اثر هنری است، که میان زوجی رخ می‌دهد که کاملاً با یکدیگر تفاهمی ندارند و به اشتباهاً ازدواج کرده‌اند، و دائماً هم در حال ستیزاند، درحالی‌که فرد منفی‌باف این خانواده (والتر) می‌گوید: "کی واسه اون تابلو دنبال شهرته؟".






در قرن بیست و یکم، تمام اقشار مردم به دلایلی اشتباه معروف می‌شوند، این اتفاق شاید تقریباً تا حدود 50 سال پیش هم رخ می‌داده، زمانی که مسئولان فرهنگی اندکی سختگیرانه کار می‌کرده اند .اما چیزی از زیر دست آن‌ها درمی‌رود، چیزی که حقیقتاً بسیار عجیب، پیش پا افتاده و قدیمی بود، یعنی حقیقت درباره‌ی نقاشی‌های زیادی که عموماً تصاویر زنان و کودکانی با چشمان درشت مشکی بود، آثاری که توسط شخصی به نام کین امضا می‌شدند.حال اینکه کین کیست، تبدیل به یک معضل احساسی، روانی، خلاقانه و البته، قانونی شده بود.پس از جدا شدن از همسر اولش، مارگارت (با بازی «ایمی آدامز») دختر کوچکش جین را به سان فرانسیسکو می‌برد تا با هم در یکی از شهرک‌های حومه‌ی آن شهر با هم زندگی کنند، جایی که او در بازارها برای کشیدن چهره‌ی کودکان با مداد روی کاغذ یک دلار کاسب می‌شود، نقاشی‌هایی که همگی بطور ثابت چشمانی درشت و سیاه دارند.این زن موطلایی خوش بر و رو اما ساکت به سرعت کارش توسط والتر کین (با بازی «کریستوف والتز») که چهره‌ای گیرا دارد به حاشیه کشیده می‌شود، والتر که نقاشی‌های تماماً یکسانش از کوچه‌های پاریس را با خاطراتش از روزهای خوبی که در قلب هنر در اروپا داشته همراه می‌کند. والتر از روی شرمندگی، می‌گوید که او یک دلال املاک است و مدام مارگارت را در کارش با گفتن جمله‌ی "شکسته‌نفسی می‌کنید" تشویق می‌کند.



در زمان درست، آن امر موجب پیشرفت این نقاشی‌های گروتسک [سبکی هنری که همه‌چیز در آن بهم ریخته و به قول معروف شلم شوربا است] می‌شود. وقت آن می‌رسد تا یک فرصت طلائی و یک موقعیت حساس روی دهد، والتر که همیشه از گالری‌ها دوری می‌کرده، اینبار با اصرار انریکو بادوچی (با بازی «یان پولیتو») او چندتا از نقاشی‌ها را به کلوب او (که قرار است به زودی افسانه‌ای و معروف شود) می‌فرستد، در حالی که می‌گوید همسرش برای ماموریتی کاری به ساحل شمالی رفته است. با توجه به نقاشی‌های پیش پا افتاده‌اش، کین بطور آزادانه اعلام می‌کند که آن نقاشی‌های کودکان متعلق به همسر اوست، تا اینکه، سرانجام او آن‌ها را به نام خود می‌زند.چرب زبانی او و مهارتش در فروش و البته توانایی‌اش در سواستفاده از احساسات دیگران سریعاً اعتراضات مارگارت را خاموش می‌کند.اما پس از اینکه نقاشی‌های "چشمان درشت" شروع به فروش رفتن با قیمت‌های 5000 هزار دلار یا بیشتر می‌کنند، یک ستاره‌ی پاپ شروع به جمع‌آوری آن‌ها در قالب یک کلکسیون می‌کند (خوان کراوفورد حتی دو نسخه از نقاشی "چه بر سر جین کوچولو آمده" را خریداری می‌کند و عکس کین را در صفحه‌ی اول اتوبیوگرافی‌اش قرار می‌دهد)، اما هرچه از شهرت او کاسته شود موجبات از عرش به فرش رسیدن او را مهیا می‌کند"من کین هستم، تو کین هستی، از حالا هر دومون یه نفر هستیم"، این چیزهاییست که کین به مارگارت می‌گوید.پس از مدتی، کین گالری‌اش را باز می‌کند و همه‌ی نقاشی‌ها فروش خوبی پیدا می‌کنند.



در ابتدا، والتر نمی‌داند چطور درباره‌ی "آثارش"، الهامات و روشش صحبت کند.بالاخره، او تصمیم می‌گیرد که کودکان خالی از احساس نقاشی‌هایش را با نام "کودکان گمشده‌‌ای" که او در طول جنگ‌جهانی دوم در اروپا دیده است معرفی می‌کند.در همین زمان، عمل داوطلبانه‌ی مارگارت که موجب شد تا هنر او گمنام باقی بماند موجبات گوشه‌نشینی او را فراهم می‌کند، او به تنهایی در کارگاهش به کشیدن نقاشی‌های چشمان درشت مشغول می‌شود در حالی که او در همین زمان در حال کار کردن برروی نقاشی یک زن منطبق بر روش مادیلیانی [نقاش ایتالیایی] است.بالاخره این سوال مطرح می‌شود که این مسخره بازی تا چه زمانی ادامه دارد.در حقیقت، ازدواج آنها تا زمانی ادامه دارد که مارگارت برای والت 100 نقاشی دیگر تهیه کند تا او بفروشد، این شرط والتر برای جداییست.بعداً، و پس از رفتن مارگارت به هاوایی و ملحق شدن او به فرقه‌ی شاهدان یهوه، او در یک برنامه‌ی رادیویی محلی با نام تنها نقاش خانواده حضور می‌یابد که منجر به شکایت حقوقی والتر از او می‌شود و با نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای همراه می‌شود.همچون «اد وود»، هم والتر و هم مارگارت خلاق‌اند.در مورد والتر، هرگونه استعداد یا حتی ذوق هنری در آن نیمه‌ی او یک شوخی محض است، اگرچه وقتی که فرصت برای جعل امضای آن نقاشی‌ها فراهم می‌شود، او به سختی همچون یک جعل‌کننده به نظر می‌آید.همچنین برای مارگارت (که هنوز هم در سن 87 سالگی در قید حیات است)، ظاهراً حق او پایمال شده است، در حالی‌ که هیچ شکی در اجبار او در ترسیم آن نقاشی‌ها نیست، و او به خونسردی‌اش ادامه می‌دهد، همچون خود برتون، کسی که نقاشی‌های کین را طبق خصوصیات نامزد سابقش «لیزا ماری» و نامزد حال حاضرش یعنی «هلنا بونام کارتر» ساخته است.

هنرمند قصه (در دنیای واقعی هم همینطور بوده است) توسط منتقد نیویورک تایمز جان کاندی (با بازی «ترنس ستامپ») با جملاتی همچون "این کارها دزدی هستند" و "اقیانو بی‌کرانی از آثار بی‌ارزش" مورد سرزنش قرار می‌گیرد و فیلم گوشه چشمی هم به این قضیه دارد.نگاه امروزی نسبت به مسائل جنسی و احساسی در روابط به شکل قابل توجهی موجبات شکست روابط را فراهم می‌کند.شخصیت خوش و سرحال والتر باعث می‌شود او تقریباً به همه جا سرک بکشد و مارگارت هم که اندکی خجالتی است، همه‌چیز یکسان است، توافق او مبنی بر استفاده‌ی والتر از هنر و خلاقیت او به آرامی همه‌چیز را راجع به ناهمگونی‌های اجتماعی توضیح می‌دهد.او که با حقارتی که به‌خاطر تقلید از پرتره‌های مادیلیانی برایش به وجود آمده مواجه است، ریسک می‌کند، "مردم هنر زنان را جدی نمی‌گیرند"، و به آرامی از صحنه در حالی‌که تبدیل به یک کارخانه‌ی انفرادی نقاشی تبدیل شده دور می‌شود.اینکه آیا باید کین و مارگارت را جدی گرفت یا نه یک موضوع است.اما مردان کمی همچون او با رضایت دست به چنین کاری خواهند زد.





بازی طراز اول و درجه یک ایمی آدامز هر دو نیمه‌ی خلاق و ساکت که مکمل شخصیت کین است را به ارمغان می‌آورد، در حالی‌ که هیچکس به درستی نمی‌داند چرا او سال‌های سال مشغول به کشیدن آن نقاشی‌ها بوده است.نیمه‌ی شاد و سرحال کین این امکان را به کریستوف والتز داده است که شخصیتش را در عین جذاب بودن، تنفرانگیز خلق کند. در حقیقت این بهترین نقش‌آفرینی والتز در یک فیلم انگلیسی زبان است البته اگر از بازی‌اش در فیلم‌های تَرَنتینو فاکتور بگیریم. پولیتو و استامپ در نقش‌هایشان درخشان و خوب هستند، در حالی که «دنی هیوستون» در نقشش احتمالاً اندکی دیالوگ اضافی نوشته شده و شخصیتش همچون «دیک نولان» روزنامه‌نگار سن فرانسیسکو اگزمینر که والتر را پشتیبانی می‌کرد است.«جیمز سایتو» پرقدرت ظاهر شده و با طنزی جالب توانسته نقش قاضی سلطه طلب که به دنبال راست و ریس کردن مسائل است را به خوبی خلق کند.جزئیات فوق‌العاده‌ای در طراحی‌ لباس‌های «ریک هنریکس» و «کالین آتوود» وجود دارد که فیلم را به شکل لذتبخشی زیبا ساخته است، و طراحی شهر سان فرانسیسکو با آن شلوغی‌اش تنها اندکی از کار «برونو دلبونل» فیلمبردار فیلم بهتر است، دلبونلی که پیش از این هم با تیم برتون در «سایه‌های تاریک» همکاری داشته است.



مسلماً، چشمان درشت به اندازه‌ی اد وود بدیع و پر پیچ و خم نیست، همچنین اینجا هیچ چیز به اندازه‌ی فرو رفتن «مارتین لاندا» در نقش «بلا لاگوسی» جذاب نیست.اما خوب است که تلاش‌های برتون پس از یک فیلم نا تمام («سایه‌های تاریک») را تماشا کنید.
 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام:gol:
به نظرم تاپیک جالبیه..حیفه که ادامه نداشته باشه
پس چرا دیگه نمیاین که فیلمی انتخاب کنین که نقدش کنید؟
 

H.N!GHT

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
The SpongeBob Movie: Sponge Out of Water

The SpongeBob Movie: Sponge Out of Water

باب اسفنجی: اسفنجی بيرون از آب





کارگردان : Paul Tibbitt

نویسندگان : Glenn Berger, Jonathan Aibel

صداپیشگان : Tom Kenny, Antonio Banderas, Bill Fagerbakke

ژانر :انیمیشن،ماجرایی،کمدی

خلاصه داستان : باب اسفنجی در جستجوی دستور پخت مسروقه­ای وارد ماجرایی می‌شود که او را به دنيای ما می‌آورد، جایی که با يک دزد دريایی درگير می‌شود و...

منتقد: جوردن هافمن


شخصيت‌های کارتونی و يک دلفين فضایی در اين جستجوی پر از جنب و جوش همبرگرهای آقای خرچنگ اين سو و آن سو می‌روند ........

از آخرين باری که باب اسفنجی شلوار مکعبی را ديدم مدت‌ها می‌گذرد. برادرزاده ای دارم که نيازی به نگهداری ندارد و من هم هر از گاهی بعد از تماشای کنسرت با کلی خرت و پرت به خانه‌شان می‌روم. و همچنان اين موجود زرد درخشان اقيانوس نشين را می‌بينم که داخل آناناسی زير دريا زندگی می‌کند، ماجراجویی‌های احمقانه ای انجام می‌دهد که بر جريانات پوچي سوارند و اين‌ها همگی رمز بقای خلوص و خوش بيني وی هستند. «فيلم باب اسفنجی: اسفنجی بيرون از آب/The SpongeBob Movie: Sponge Out of Water» ۹۰ دقيقه پر از هيجان است که فهميدنش نياز چندانی به آشنایی با داستان اين شخصيت کارتونی تقريبا ۱۵ ساله ندارد. مطمئناً، شباهت‌هایی (و اشاره‌هایی برای طرفداران پر و پا قرص) در داستان اين دو وجود دارد اما اين فيلم در وهله اول هدفش شاد کردن کودکان و روده بر کردن بزرگ‌ترها است. البته گرچه تأثيرش بسيار زودگذر است، اما روی هم رفته در طول تماشای فيلم موثر است.





دوربين فيلم‌برداری ابتدا ما را با آنتونيو باندراس، در هيبت انسانی، به عنوان دزد دريایی که مشغول سرقت کتابی درباره روستای بيکينی باتم، محل زندگی باب اسفنجی، است آشنا می‌کند. راوی ريشوی داستان با لهجه ايبری مبالغه شده‌اش شروع به گزافه گویی درباره دوستان انيميشنی دوست داشتنی ما می‌کند. باب اسفنجی، همانی که در مغازه آقای خرچنگ همبرگرهای مخصوص درست می‌کند. آقای خرچنگ، گرچه ممکن است کمی ناخن خشک باشد، اما هميشه حق با او است. پلانکتون، موجود بد ريزه ميزه، مدت‌ها است که در پی ربودن فرمول سری همبرگرهای آقاي خرچنگ است و بالاخره راهی برای ربودن آن از صندوقچه رستوران آقای خرچنگ پيدا می‌کند. يک اتفاق پيش بينی نشده باعث ناپديد شدن اين دستور پخت می‌شود و حالا باب اسفنجی و پلانکتون بايد با پيوستن به گروهی دنبال آن بروند چون نبود همبرگرهای آقای خرچنگ منجر به آشوب در دهکده بيکينی باتم شده است. (در چشم بر هم زدنی اين موجودات آبی بازيگوش به قهرمانان فراآخرالزمانی با لباس‌های چرمی و چيزهای ديگر تبديل می‌شوند).




فيلم زوج هنری باب اسفنجی و پلانکتون پر است از ماجراهای مختلف مانند سفر فرضی درون مغز پشمکی باب اسفنجی و گشت و گذار در ماشين زمان. (در يکی از اين گشت و گذارها با ماشين زمان با اسکوييدواردسوروس رکس، نسخه ژوراسيکی غول پيکر اما با نمک صندوق دار خسيس آقای خرچنگ به نام اسکوييدوارد آشنا می‌شويم). گرچه بهترين قسمت فيلم گپ زدن بابلز، دلفين فوق‌العاده باهوشی که به صورت هرمی در فضا شناور است و مشغول مراقبت از کهکشان ما است، می باشد. اما هيچ يک از اين‌ها تأثيرگذارتر از باب اسفنجی الکی خوش، که انگار هميشه در بهترين حالت است، نيستند (و علاوه بر اين، بابلز اظهار نظرات هوشمندانه خود را با جيغ‌های غيرقابل کنترل قطع می‌کند.)

اقدام آخر فيلم در آوردن اين گروه به دنيای واقعی حماقت را به درجه اعلی می‌رساند. در ساحلی پرجمعيت، نسخه های سه بعدی باب اسفنجی، اسکوييد وارد، پاتريک خُله (يک ستاره دريايی بنفش رنگ) و ديگران در جريان جستجوی همبرگرهای خرچنگ به دردسر می‌افتند. اينجاست که داستان با نشان دادن باندراس به عنوان عامل بدبختی‌های فعلي بيکينی باتم فرو می‌پاشد، نوعی به روز رسانی باگز بانی در داک آموک.



«فيلم باب اسفنجی: اسفنجی بيرون از آب» تصميم بازاريابی حساب شده ای برای جفت شدن با ابرقهرمان‌ها گرفته است که گرچه بی شک روی پوسترها خوش درخشيده اما به شدت به يک سوم پايانی فيلم ضربه زده ‌است. مانند اکثر فيلم‌های ابرقهرمانی واقعی، اين نمايش بزن بزن تا ابد ادامه دارد. يک صحنه فرار از زندان (با پاتريک به عنوان زندانبان) طوری کات خورده که انگار از سفرهای زمانی «۲۰۰۱: يک اديسه فضایی» الهام گرفته است. علاوه بر اين، اين فيلمنامه ميدان مين شخصيت‌هایی است که در هر جهت منفجر می‌شوند.

شوخی‌های نغز تنها عامل خنده دار بودن فيلم نيستند، بلکه تنوع نيز نقش مهمی در آن دارد. سورئاليسم بصری عجيب، مانند نماهای گرفته شده از چشم پلانکتون وقتی که از خندههای باب اسفنجی شکنجه می‌شود می‌توانند در قالب ترفندهای بصری هوشمندانهای متبلور شوند. وقتی که بابلز، دلفين فضایی، دوباره روی صحنه می‌آيد تا عوامل سازنده را معرفی ‌کند احتمالاً يا درگير عجيب بودن اين کارتون هستيد يا سالن سينما را ترک کرده‌ايد.



 

H.N!GHT

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
The Theory of Everything

The Theory of Everything

The Theory of Everything







کارگردان : James Marsh

نویسنده : Anthony McCarten

بازیگران : Eddie Redmayne, Felicity Jones, Tom Prior

برگرفته از کتاب "سفر به بی‌نهایت: زندگی من با استیفن" به قلم: جین وایلد هاوکینگ

خلاصه داستان : این فیلم نگاهی به رابطه‌ی بین فیزیکدان مشهور "استیفن هاوکینگ" و همسرش دارد...

ژانر : بیوگرافی،درام





جيمز مارش، فيلم زندگينامهای پيش‌پاافتاده‌ای درباره مردی بزرگ است. عادی بودن فيلم تا حد زيادی از طريق بازی فوق‌العاده نقش اول آن، ادی رِدمين، جبران شده است. افرادی که دنبال وقايع زندگی استیفن هاوکينگ از ۱۹۶۳ تا حول و حوش سال ۲۰۰۰ هستند، می‌توانند اين فيلم را تماشا کنند. با اين حال، همچون «جابز/Jobs» اين فيلم تلاش می‌کند تا بازه زمانی بسيار طولانی را پوشش دهد و برای اين منظور از رويکردی اپيزوديک استفاده می‌کند و با سرعت از لحظات کليدی عبور می‌کند و سراسيمه سراغ صحنه های ديگر می‌رود. «تئوری همه چيز»، آيينه تمام قدی از هوش، شجاعت و سرسختی هاوکينگ است، اما اکثر قريب به اتفاق دقايق در فيلم نگاهی سطحی ديده می‌شود.







هاوکينگ در ۷۲ سالگی [هنوز] غيرممکن‌ها را به مبارزه می‌طلبد. او که ۵۰ سال قبل مبتلا به بيماری اسکلروز جانبی آميوتروفيک (ALS) (بيماری لو گهريگ) تشخيص داده شد نه تنها حکم مرگ اوليه خود [به دست پزشکان] را ۴۸ سال به تعويق انداخت، بلکه عليرغم از دست دادن تقريباً کنترل کل بدنش توانست نظرات بنيادين و علمی متعددی را درباره کيهان شناسی و زمان تغيير دهد. «تئوری همه چيز» به ما اجازه می‌دهد تا اين را احساس کنيم، اما اين احساس بسيار زودگذر است. از ما انتظار می‌رود که به اين باور برسيم که هاوکينگ نابغه است؛ توضيح علت اين موضوع می‌توانست فيلم را به اثری خشک و ذاتاً غيرقابل درک تبديل کند. (افرادی که واقعاً مايلند در اين باره بدانند می‌توانند کتاب «تاريخچه زمان» نوشته هاوکينگ را بخوانند يا مستند ارول موريس، که تقريباً بر اساس اين کتاب ساخته شده است، را ببينند.) روايتی، که در «تئوری همه چيز» وجود دارد، بر اساس خاطرات همسر اول هاوکينگ، جين (با بازی فليسيتی جونز) است، لذا فيلم کمتر بر فيزيک نظری تمرکز می‌کند و بيشتر به مشکلات زندگی واقعی پيش روی اين زوج می‌پردازد: مشکلاتی که بالاخره به زناشویی آن‌ها پايان دادند.







ابتدا هاوکينگ را در کسوت دانشجوی فارغ‌التحصيل کمبريج می‌بينيم: جوان ۲۲ ساله نابغه ای که درباره رشته ای که می‌خواهد در آن تخصص بگيرد حتم ندارد. هاوکينگ جوانی دراز و لاغر، دستپاچه و اندکی دست و پا چلفتی است، اما اين‌ها مانع از اين نمی‌شوند که به دنبال برقراری رابطه با يکی از دانشجويان جذاب رشته های هنرهای آزاد، به نام جين، نباشد. وقتی اين دو دل به عشق هم می‌سپارند و توجه هاوکينگ به مطالعه درباره حفرات سياه [کهکشان] و منشأ گيتی جلب می‌شود، اتفاق ويران کننده ای رخ می‌دهد: [متوجه می‌شود که] مبتلا به ALS است. اين بيماری به مغزش گزندی وارد نمی‌کند ولی به تدريج کنترلش بر بدنش را از بين می‌رود. پزشکان می‌گويند او تنها دو سال ديگر زنده می‌ماند. جين کسی است که مانع از غرق شدن او در گرداب افسردگی می‌شود. آن‌ها با هم ازدواج می‌کنند و طی ده سال آينده صاحب سه فرزند می‌شوند. هاوکينگ به يک ويلچر محدود می‌شود و بعد از يک جراحی نای اورژانسی صدايش را نيز از دست می‌دهد. نگهداری از هاوکينگ و کودکانش برای جين بيش از حد دشوار است. سعی می‌کند از ديگران، از جمله پرستار تمام وقتی که در نهايت به همسر دوم هاوکينگ تبديل می‌شود، کمک بگيرد.








بازی ادی ردمين لايق دريافت جايزه اسکار است و شکی نيست که اين استحاله فيزيکی جالب توجه چيزی است که آکادمی اغلب تحسينش می‌کند و قدردانش است. (مثل بازی دنيل دی لوئيس در «پای چپ من»). ردمين نه تنها نقش هاوکينگ را به خوبی بازی می‌کند، بلکه باعث می‌شود تا بينند ها درک دردناکی از اضمحلال تدريجی توانایی‌های حرکتی اين فيزيکدان داشته باشند. در پايان فيلم، ردمين تنها از حرکات صورت و ابروهايش بازی می‌گيرد، عليرغم اين محدوديت‌ها، موفق می‌شود نه تنها حس عاطفی موجود را انتقال دهد بلکه به بيننده نشان می‌دهد که چگونه ذهن به دام افتاده و بی‌قرار هاوکينگ به فعاليت ادامه می‌دهد. گرچه بازی فليسيتی جونز تحت‌الشعاع بازی ردمين است، اما جينی دوست داشتنی را به ما عرضه می‌کند. از بسياری جهات، «تئوری همه چيز» بيشتر درباره تلاش‌های جين است تا درباره شوهرش. در ابتدای فيلم، او متقاعد می‌شود که عشق برای زندگی [مشترک] کافی است و اين که آن‌ها با هم می‌توانند در اين نبرد پيروز شوند. اما در پايان فيلم، خرد و داغان مجبور به قبول شکست می‌شود.







همچون اکثر فيلم‌های زندگينامه ای خوش ساخت، «تئوری همه چيز» ما را با خود به سفری طولانی و پرپيچ و خم می‌برد، اما نبود تعارض در فيلم آن را به تجربه ای خشک تبديل می‌کند. در فيلم همه خوب و آراسته ظاهر می‌شوند (شايد اين يکی از دلايلی باشد که هاوکينگ با اشتياق فراوان توليد اين فيلم را تاييد نمود). وقتی که جين عاشق مدير گروه کُر کليسا می‌شود، رابطه‌شان برای هاوکينگ همچنان افلاطونی باقی می‌ماند. «تئوری همه چيز» درباره تلاش‌های روانی و عاطفی جين است، اما روش فيلم برای نمايش سريع اين اتفاقات مانع از درک صحيح شدت اين سختی‌ها می‌شود. مارش (که قابل توجه ترين کار قبلی‌اش مستند «مردی روی خط / Man on Wire» است) خيلی سريع اتفاقات زندگی هاوکينگ، را به افرادی که می‌خواهند بيشتر درباره اين دانشمند بدانند، نشان می‌دهد؛ اما اين کار به هيچ وجه نمی‌تواند يک بيوگرافی سينمایی قاطع و خلاق باشد. نقطه قوت «تئوری همه چيز» بدون شک ردمين است، که بازی فراموش ناشدنی‌اش بُعد جديدی به مردی، که اکثر ما از او تصويری روی ويلچر با ظاهری تقريباً گرفته در ذهن داريم، می‌دهد.
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هتل بزرگ بوداپست | وس اندرسن

هتل بزرگ بوداپست | وس اندرسن


کارگردان : Wes Anderson

نویسندگان : Wes Anderson, Stefan Zweig

بازیگران : Ralph Fiennes, F. Murray Abraham, Mathieu Amalric

خلاصه داستان : در سال ۱۹۳۰ که دولتی فاشیست در حال قدرت گرفتن است و شعله جنگ در حال روشن شدن، هتل بزرگ بوداپست به واسطه تلاش فراوان مهماندار و شاگردش به یکی از برترین تفریحگاه‌های اروپا تبدیل شده است. یکی از مشتریان همیشگی هتل می‌میرد و یک نقاشی ارزشمند به مهماندار می رسد، با این اتفاق همه چیز تغییر می‌کند...

منتقد: جیمز براردینلی-امتیاز ۷.۵ از ۱۰ (۳ از ۴)

آثار وس اندرسون، از «خانواده رویال تننبام» گرفته تا «آقای فاکس شگفت انگیز» همیشه به نوعی سورئال بوده اند و شخصیت‌هایی عجیب غریب و غلو شده‌ داشته اند. بلافاصله می‌شود تشخیص داد که «هتل بزرگ بوداپست» هم اثر این کارگردان است؛ همه عناصری که طرافداران به واسطه آنها اندرسون را دوست دارند و عناصری که منتقدان با تاکید بر آنها فیلمهایش را پر ادعا و گنگ می‌دانند در این فیلم یافت می‌شود. «هتل بزرگ بوداپست» در مقایسه با آثار پیشین اندرسون فیلمی بینابین است؛ نه به اندازه «قلمرو طلوع ماه» دوست داشتنی است و نه به اندازه « قطار سریع السیر قطبی» خسته کننده. این فیلم یک ماجراجویی بیش از ۹۰ دقیقه‌ ای غیر معمول با رگه‌هایی از کمدی در پیش رویمان قرار می‌دهد که با وجود ارجاعات فراوان به فیلمهای کلاسیک گوناگون، سبک روایت مخصوص خودش را پیش می‌گیرد.


ساختار «هتل بزرگ بوداپست» شبیه عروسک های تودرتو[SUP][۱][/SUP] است. سکانس آغازین زنی جوان را به تصویر می‌کشد که به مجسمه‌ای در یک قبرستان نزدیک می‌شود. سپس شروع به خواندن کتابی از مردی می‌کند که در مقابل تصویرش ایستاده است. سپس به ۱۹۸۰ برش می‌خورد که آن مرد که نویسنده‌ای بی نام است (با بازی تام ویلکینسون) در مورد اثرش بحث می‌کند، در مورد این که چطور یکی از داستانهایش به یکی از تجربیات گذشته اش مربوط می‌شود. 20 سال دیگر فلش بک می‌خورد و به لابی هتل بزرگ بوداپست می‌رود که زمانی، محل اجرای چند طبقه‌ای در جمهوری اروپایی زوبروکا (یک جمهوری خیالی) بوده و رو به خرابی گذاشته است. در آنجا نسخه جوانتری از نویسنده (حالا با بازی جود لا) با صاحب هتل، آقای مصطفی (با بازی بیل ماری)، مواجه می‌شود و سر میز شام سر داستان دیگری گشوده می‌شود. این داستان در دهه ۱۹۳۰ می‌گذرد که در آن زمان مصطفی پسر بچه‌ای بوده است. این تو در تویی چهار لایه دستمایه اصلی «هتل بزرگ بوداپست» است و باقی چیزها حکم تزئینات و دکوراسیون را دارد.


در سال ۱۹۳۰ که دولتی فاشیست در حال قدرت گرفتن است و شعله جنگ در حال روشن شدن، هتل بزرگ بوداپست به واسطه تلاش فراوان آقای گوستاو (با بازی رالف فاینس) مهماندار هتل و شاگردش زیرو مصطفی (با بازی تونی ریولوری) به یکی از برترین تفریحگاه‌های اروپا تبدیل شده است. یکی از مشتریان همیشگی هتل (تیلدا سوئینتن) می‌میرد و یک نقاشی ارزشمند به گوستاو می رسد. با این اتفاق همه چیز تغییر می‌کند. وارثان این [مشتری] زن به سرکردگی پسرش، دمیتری (با بازی آدرین برودی)، در صدد بر می‌آیند نقاشی را به هر نحو ممکن پس بگیرند. گوستاو به اشتباه به جرم قتل در یک پایگاه نظامی به زندان می‌افتد. در همین حین دمیتری با کمک دستیار روانی اش به نام جاپلینگ (با بازی ویلم دافو) در جستجوی نسخه‌ای از وصیتنامه دومی بر می‌آید که اگر آن نسخه علنی شود اهدافش از تصاحب میراث به خطر می‌افتد. اولین گزینه‌ای که برای فیصله دادن این قضیه به ذهن جاپلینگ می‌رسد بوی کشت و کشتار می‌دهد، کاری که در آن ید طولایی دارد.


گوستاو با نقش آفرینی بی عیب و نقص رالف فاینس کاریکاتوری تمام و کمال از یک جنتلمن تمام عیار است. ظاهرش همواره آراسته و پیراسته است و بیش از هر چیز دیگری به برخورد درست و نزاکت اهمیت می‌دهد. در عین حال هیچ وقت برخوردش متظاهرانه نیست و به طرز عجیبی در بین همه محبوب است. تعدادی از بهترین و جذابترین لحظه‌های فیلم وقتی رقم می‌خورد که گوستاو از کوره در می‌رود و شروع به ناسزا گفتن می‌کند. گوستاو در قلب «هتل بزرگ بوداپست» است و باقی همه حول او می‌گردند.


طولانی ترین قسمت فیلم میان دیوارهای یک پایگاه نظامی رخ می‌دهد که گوستاو در آن زندانی است. این قسمت متاثر از فیلمهای کلاسیکی مانند «فرار بزرگ» و «استالاگ ۱۷» و به نوعی ادای دینی به آنهاست. کمی بعد یک تعقیب و گریز نسبتاً طولانی در یک سرازیری اتفاق می‌افتد که طعنه ای است به سینمای مدرن و میل باطنی این سینما به اکشن‌های کامپیوتری با جزئیات زیاد را دست می‌اندازد. اوج این داستان – که توضیحی در موردش نمی‌دهم – دلم را از خنده به درد آورد. همانطور که از سبک منحصر به فرد اندرسون بر می‌آید نماهایش در این فیلم هم بسیار با دقت گرفته شده اند. بنا به اقتضای موقعیت از نسبت طول به عرضهای مختلفی در سرتاسر فیلم استفاده می‌کند و حتی یک صحنه به صورت سیاه و سفید است.


اندرسون گروه بازیگرانش را با جمعی از چهره‌های آشنا در نقش‌های فرعی تشکیل داده است؛ متیو آمالریک، هاروی کایتل، بیل ماری، جیسون شوارتزمن، تیلدا سوئینتن، تام ویلکینسون، اُوِن ویلسون و باب بالابان همه نقشهای فرعی دارند. بسیاری از این بازیگرها پیشتر با کارگردان همکاری داشته اند. از بین بازیگرهایی که نقش‌های پر رنگتری دارند، آدرین برودی، ویلم دافو و اداورد نورتون هم سابقه حضور در فیلمهایش را دارند. اما این اولین باری است که رالف فاینس در یک ماجراجویی با اندرسون همراه می‌شود و با وجود این که تا بحال بیشتر به نقشهای تیره و تار تمایل داشته در این فیلم یک کمدی ناب و نادر از خود به نمایش می‌گذارد.

غیر قابل پیش بینی بودن روایت «هتل بزرگ بوداپست» این اجازه را می‌دهد که خیلی سریع پیش رود. آرایشی از چندین بازیگر زبده همراه با چاشنی شوخ طبعی منحصر به فرد و غیر معمول اندرسون مخاطب را به کاوش در فیلم و درگیر شدن با آن ملزم می‌کند. هرچند این موارد باز هم نمی‌تواند نظر کسانی که فیلمهای اندرسون را بیش از حد غامض و گنگ می‌پندارند عوض کند، اما برای آنان که از فیلمهای یکنواخت و معمول خسته شده اند می‌تواند بساط یک سرگرمی دلچسب را فراهم آورد.


[۱] عروسکهای تودرتو مجموعه‌ای از عروسک‌های کوچک‌شونده است که به ترتیب داخل دیگری قرار می‌گیرد.

برگرفته از: نقد فارسی
 

Similar threads

بالا