نظامي گنجوی

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق شدن ليلي و مجنون به يكديگر...


هر روز که صبح بردمیدی *** یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر *** ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی *** کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده *** نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند *** از عشق چو نار می‌کفیدند
شد قیس به جلوه‌گاه غنجش *** نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج *** خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد *** افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند *** در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود *** در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا *** تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است *** بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت *** برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز *** در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر *** جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار *** در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام *** نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا *** می‌بود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی *** می‌داد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند *** از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند *** ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون *** می‌ریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی *** از هر مژه‌ای گشاد سیلی
می‌گشت به گرد کوی و بازار *** در دیده سرشک و در دل آزار
می‌گفت سرودهای کاری *** می‌خواند چو عاشقان به زاری
او می‌شد و می‌زدند هرکس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست می‌کرد *** دیوانگیی درست می‌کرد
می‌راند خری به گردن خرد *** خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز *** تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد *** با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد *** از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور *** دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته *** ناسوده به روز و شب نخفته
می‌کشت ز درد خویشتن را *** می‌جست دوای جان و تن را
می‌کند بدان امید جانی *** می‌کوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان *** سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند *** از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان *** پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی *** بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی *** باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت *** چون آمد خار در گذر داشت
می‌رفت چنانکه آب در چاه *** می‌آمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار می‌رفت *** بر مرکب راهوار می‌رفت
باد از پس داشت چاه در پیش *** کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز *** هرگز به وطن نیامدی باز


 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
آغاز داستان خسرو و شيرين...

آغاز داستان خسرو و شيرين...

:gol:
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد *** که بودش داستانهای کهن یاد

که چون شد ماه کسری در سیاهی *** به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد *** به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت *** دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست *** به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند *** نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی *** چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری *** به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش *** نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز *** که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک *** چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر *** شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند *** به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست *** بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش *** جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش *** خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی *** تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست *** رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی *** که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش *** که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند *** که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی *** که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی *** سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی می‌سفت *** به باریکی سخن چون موی می‌گفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد *** حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد *** سر سی سالگان می‌داد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر *** ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را *** به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز *** ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی *** کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود *** ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی *** به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی *** سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال *** بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد *** حساب نیک و بدهای جهان کرد

***

بزرگ امید نامی بود دانا *** بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش *** فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی *** کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده *** زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ *** به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت *** وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک *** فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی *** به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش *** قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار *** نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی *** نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت *** جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه *** ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر *** که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری *** و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند *** همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار *** بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی *** پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست *** جهان از دستکار این جهان رست
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتن پدر مجنون به خواستگاري ليلي...

رفتن پدر مجنون به خواستگاري ليلي...

:gol::heart::gol:

چون راه دیار دوست بستند *** بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی *** کردی همه شب غزل‌سرائی
هردم ز دیار خویش پویان *** بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده *** چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته *** در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او *** غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند *** گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است *** چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند *** رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی *** بیچاره شده ز چاره‌سازی
پرسید ز محرمان خانه *** گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست *** کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد *** کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد *** بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین *** خواهد ز برای قره‌العین
پیران قبیله نیز یک سر *** بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت *** با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای *** کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند *** آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید *** از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست *** کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی *** می‌رفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام *** آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی *** ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند *** وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار *** گفتند چه حاجت است پیش‌آر
مقصود بگو که پاس داریم *** در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست *** آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت *** کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد *** چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم *** خجلت نبرم برآنچه گویم
معروف‌ترین این زمانه *** دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم *** هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی *** بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار *** هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی *** بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ *** دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است *** میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم *** با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است *** دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید *** دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن *** وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر *** این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان *** در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند *** این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند *** جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند *** آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده *** از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند *** وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند *** بر آتش خار می‌فشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر *** هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش *** هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری *** آراسته‌تر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی *** بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان *** خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد *** چون شکر و شیر با تو سازد

 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نظامی در دوره خودش ایراد میگرفتند تو چرا فقط از داستانهای مسیحیت و زرتشت و مغان و عشق صحبت میکنی چرا از منبر و محراب و مسجد چیزی نمیگی ؟ و نظامی خودش جوابشون این جور داد :

دُري در ژرف دريايي نهادم
چراغي بر چليپايي نهادم
تو دُر بردار و دريا را رها كن
چراغ از قبلة ترسا جدا كن

یعنی این مسجد و چلیپا و ترسا و زرتشت فقط وسیله ست این وسیله ها رو رها کن و دُر رو بردار و از نور این چراغ که راه رو بر تو مشخص کرده بهره ببر.
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا پرسي كه چونی؟ چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

حديث عاشقي بر من رها كن
تو ليلی شو، كه من مجنونم ای دوست

به فريادم ز تو هر روز، فرياد
از اين فرياد روز افزونم ای دوست

شنيدم عاشقان را می‌نوازی
مگر من زان ميان بيرونم ای دوست

نگفتی گر بيفتی گيرمت دست؟
ازين افتاده تر که اکنونم ای دوست

غزل‌های نظامی بر تو خوانم
نگيرد در تو هيچ افسونم ای دوست


:gol::heart::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ملک‌الشعرای بهار » منظومه‌ها » دل مادر


ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدار

تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست

نیست از «‌عشق‌» فزون‌تر مهری
آن که‌بسته است به موی و چهری

عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری

لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟

مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی

کور وکرگردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش

مام را با تو همان مهر بجاست
نیست ‌این ‌مهر، که این ‌مهر خداست

گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان

معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست

هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام

واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید

شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش

از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا

وای اگر خندهٔ گستاخ کنی‌!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی‌!

بسته مادر دل دروای‌ به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!

دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختی‌هاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تصنیف مرغ سحر


مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
62953527.jpg
ایسنا/کرمانشاه: نظامی گنجوی از شعرای قرن ششم هجری شمسی است که ادبیات غنایی و عاشقانه ایرانی مدیون اشعار بی‌نظیر این شاعر نامی کشورمان است.

این شاعر ایرانی، شعر و شاعری را از ۲۰ سالگی با سرودن مخزن الاسرار آغاز کرد و پس از آن خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه را سرود تا در نهایت «خمسه نظامی» به یکی از گنج های گرانبهای زبان و ادبیات فارسی تبدیل شود.
دکتر خلیل بیگزاده دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی در آستانه روز بزرگداشت این شاعر برجسته ایرانی در گفت و گو با ایسنا، از نظامی به عنوان یکی از شعرای اثرگذار در حوزه زبان و ادبیات فارسی یاد کرد و افزود: نظامی گنجوی بواسطه اثرگذاری که در حوزه ادبیات غنایی و داستان سرایی دارد، از جایگاه والایی در حوزه شعر و ادبیات فارسی برخوردار است.
وی افزود: این شاعر قرن ششم آثار بی نظیری از خود به جا گذاشته که به «خمسه نظامی» مشهور است و عملا ادبیات غنایی مدیون همین پنج اثر باشکوه نظامی گنجوی است.
بیگزاده گفت: خمسه نظامی با مخزن الاسرار آغاز می شود و بعد از آثار خسرو و شیرین، لیلی و مجنون و هفت پیکر، با اسکندرنامه خاتمه می یابد و در میان این پنج اثر که همگی در قالب مثنوی سروده شده‌اند، دو اثر خسرو و شیرین و لیلی و مجنون نقش مهمی در ادبیات غنایی دارند.
بیگزاده گفت: شاعران بسیاری مقلد سبک عاشقانه نظامی گنجوی شده‌اند که از جمله آنها می توان به امیر خسرو دهلوی و وحشی بافقی اشاره کرد.
دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی در خصوص سبک اشعار نظامی هم گفت: نظامی از شاعران سبک عراقی و منتسب به سبک آذربایجانی است.
وی افزود: نظامی اهل گنجه است که در گذشته بخشی از ایران بوده و اکنون در جغرافیای کشور آذربایجان قرار دارد و با وجود اینکه در ترک نشین قرار دارد، اما تمام اشعار نظامی گنجوی به زبان فارسی است و آثاری به زبان ترکی از او به جای نمانده است.
بیگزاده گفت: این شاعر ایرانی نقش مهمی در داستان سرایی هم دارد، چرا که در آثار او داستان ها با تکنیک ها و روش های امروزی داستان سرایی بیان شده است.
وی خاطرنشان کرد: هرچند نظامی داستان ها را بصورت منظوم روایت می کرده، اما تکنیک های داستان سرایی از جمله شرح فضا و زمان و مکان و گذشته نما(فلش بک) و نمای نزدیک(کلوزآپ ) و... به خوبی در آثار او رعایت شده است.
بیگزاده به گرایشات اسلامی این شاعر ایرانی هم اشاره کرد و افزود: این شاعر، اولین سروده خود و اولین اثر خود و حتی اولین بیت آن را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کرده که امروزه بیت مشهوری است که در جامعه رواج دارد، با این مضمون که « بسم الله الرحمن الرحیم/ هست کلید در گنج حکیم».
فردا(۲۰ اسفند) نیز آیین بزرگداشت شاعر پر آوازه ایران، حکیم نظامی گنجوی، با حضور چهره های فرهیخته ادبی، فرهنگی و هنری، به همت سازمان جهاددانشگاهی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی کرمانشاه برگزار خواهد شد.
انتهای پیام
 
بالا