دوست عزيز آقاي عراقي از اينکه مرا مجبور ميکنيد که فکر کنم و با دوستانم مشورت کنم بسيار متشکرم!
خوب دوست خوبم نوشتي که:
"چون جايگاه بينهايت برايمان روشن نيست پس يكي قبل از انهم وضع مشابهي دارد (يعني بينهايت منهاي يك) و به همين ترتيب اگر بينهايت عدد را از بينهايت كم كنيم باز به يك عدد مبهم مي رسيم (بينهايت منهاي بينهايت)در حاليكه بايد به صفر مي رسيديم.!"
و گقتي که:
"فرض كنيد مي خواهيد خانه اي بخريد و فقط 30 ميليون تومان پول داريد و ارزش خانه مورد علاقه اتان يك ميليارد تومان است . اين عدد براي شما در اين معامله يك بينهايت است.ممكنست براي شخص ديگري 30 ميليون تومان هم يك بينهايت باشد به عبارتي بينهايت يك عدد است كه ميتواند هر يك از اعداد معلوم باشد و فقط تحت شرايط خاصي اين مفهوم را به ذهن القا مي نمايد كه جايگاهي مبهم دارد. بر اين پايه صفر يك بينهايت است ولي نسبت به منهاي بي نهايت .
براي موجودي كه بينهايت سال قبل زندگي ميكرده جايگاه زماني صفر من يك بينهايت و يا چيزي شبيه همون اخرت يا ابد است كه در ذهن ما براي ايندگان وجود داردو يا براي موجودي كه بينهايت سال بعد از ما خواهد امد جايگاه من يك ازل است .
براي موجودي كه در كهكشان ديگر و به فاصله ميليونها سال نوري از من زندگي مي كند من برايش در بينهايت دور از آسمانم (وبلعكس) يعني چرا نبايد فكر كنم كه انتهاي آسمان همانجايي است كه دارم زندگي ميكنم! مكاني كه من در ان زندگي ميكنم براي موجودي بينهايت دور از من يك بينهايت است .آيا واقعا من در بينهايت دور آسمان جيات دارم ؟و يا من در مركز آسمانم ؟ چرا هميشه من خودم را در مركز زمان و مكان مي پندارم و بدنبال ازل و ابد مي گردم؟".
اول بگم که آن مثال قطار رو نميدانم روابط رياضي برايش بنويسم و در کل مثال قطار و جوابهايش رو زياد نفهميدم.
چون مسئله بايد پارامترهاي ديگري به من بدهد تا آن را بتوانم در فهم خودم قرار بدم!
خوب حال برميگردم به تعريف بينهايت.
اول که آن پست رو نوشتم مي خواستم بگويم که منظور من از بينهايت ،"
بي نهايت فيزيکي" نيست!(در مورد اسمش چون سه چهارتا از استادام از این واژه استفاده کردند من هم از همین استفاده میکنم ولی منظور مهمه!)
بينهايت فيزيکي چيست؟
در بينهايت فيزيکي شما يک عدد را مي دانيد که نميدانيد، ولي ميدانيد که اگر جسم به آن عدد برسد تغيير"change" ميکند!
حال اين تغيير ممکن است اتمام آن باشد و يا ممکن است خلق چيز ديگر باشد!و يا هر تغيير ي ديگر.
خوب فکر کنم منظور رو هنوز نفهميده ايد ولي آن رو بازتر کنم.مثال هايي که ميزنم در درسهاي خودم خيلي کاربرد دارند!
1-فکرش رو بکنيد ماده ي الف روي ماده ي ب قرار دارد حال از ماده ي الف (غلظت الف) وارد ماده ي ب ميشود (نفوذ) و ادامه پيدا ميکند تا ماده ي الف (غلظت الف)در يک جايي از ماده ي ب پايان ميابد.
خوب اين يه مثال انتقال جرم است که مهندسان شيمي اون رو راحت ميفهمند و تا جايي که در توانم بود سادش کردم.
بگذريم.(براي اطلاع بيشتر اگر دوست داريد مثال آب ونمک دکتر چاکش رو بخونيد)
وقتي ماده الف(غلظت الف) شروع به حرکت (نفوذ) در ماده ب ميکند ميدانيم در يک جايي از ماده ي ب غلظتش به پايان ميرسد
ولي نميدانيم که کجا! اين اتفاق رخ ميدهد پس ميگويم که ماده ي الف در بينهايت ماده ي ب صفر ميشود ولي اين بينهايت بينهايتي نيست که دست يافتني نباشد بلکه به لحاظ اينکه نمي دانيم آن نقطه اي پايان يافتن ماده ي الف کجاست بينهايت است!
در مثال بالا پارامتر مکان مجهول بود و بينهايت
ولي دست يافتني!
2- واکنش الف ميدهد ب انجام ميشود درجه ي واکنش از يک و يا بالاتر از يک ميباشد
(n=>1).غلظت ماده الف در در زمان اوليه، غلظت الف اوليه ناميده ميشود، بعد از گذشت زماني از غلظت الف کاسته مي شود و به ماده ب تبديل ميشود.
حال در چه زماني غلظت الف صفر ميشود؟ يا ماده ي الف تمام ميشود؟ و تماما تبديل به ماده ي ب ميشود؟
باز ميگويم که در زمان بينهايت غلظت صفر مي شود ولي اين بينهايت بينهايتي نيست که دست يافتني نباشد بلکه به لحاظ اينکه نمي دانيم آن زمان پايان يافتن ماده ي يا متوقف شدن الف کجاست بينهايت است!
اين هم مثالي از سينتيک بود و مهندسان شيمي اون رو راحت ميفهمند و تا جايي که در توانم بود سادش کردم.
3-يه ميله به طول L رو به منبعي از گرما(شعله) متصل ميکنم خوب انتقال گرما از منبع گرم(شعله) شروع ميشود و به ميله امتداد پيدا ميکند ولي ميدانيم در يه جايي انتقال گرما ديگر اتفاق نمي افتد .
خوب در طول بينهايت ميله انتقال گرما متوقف ميشود ولي باز ميدانيم که اين بينهايت،بينهايتي نيست که دست يافتني نباشد بلکه به لحاظ اينکه نمي دانيم آن نقطه اي پايان يافتن انتقال حرارت کجاست بينهايت است!
مثال بالا از انتقال حرارت بود که براي مهندسان شيمي و مکانيک قابل لمس است و من تا آنجا که توانستم آن را ساده کردم.
پس اين بينهايتي که من از آن در بالا مثال آوردم بينهايت فيزيکي است و دست يافتني! و براي بينهايت جايگاهي (خانه) هست!
اما بينهايت که من در پست قبل اشاره کردم چيست؟
"بينهايتي که من ميگم بينهايت فيزيکي نيست بلکه بينهايتي است که فعلا به دلیل جبر حاکم (زمان و مکان) جايگاهي ندارد که اگر به آن رسيديد به بينهايت رسيده ايد!"
بينهايت اگر جايگاهي (خانه) برايش وجود داشته باشد آن بينهايتي که من ميگويم نيست پس بايد اين بينهايت (همان بي نهايت فيزيکي) در يه مکان يا يه زمان خيلي دور قرار داشته باشد ولي بازهم قابل اندازه گيري است!
در بينهايت "هيچ وقت" و "هيچ کجا" نبايد نقض شود!
خوب براي لمس بيشتر اين بينهايت اين مثال رو ميزنم.
شما از نقطه ي صفر مي خواهيد به سمت بينهايت برويد پس با يک ماشين با سوختي که تمامي ندارد به راه مي افتيد ولي هيچ گاه به آن نخواهيد رسيد و اگر برسيد نقض بينهايت است.
بهترين مثال همان دو خط موازي است که هر چه آنها را امتدا دهيد بهم نخواهند رسيد.حال ممکن است بگوييد که گفته اند که دو خط موازی در بينهايت به هم خواهند رسيد خوب اين نقض آشکار مسئله است چون تعريف دو خط موازي را از ياد برده ايد!
حال به مثالهايتان اشاره کنم:
"فرض كنيد مي خواهيد خانه اي بخريد و فقط 30 ميليون تومان پول داريد و ارزش خانه مورد علاقه اتان يك ميليارد تومان است . اين عدد براي شما در اين معامله يك بينهايت است.ممكنست براي شخص ديگري 30 ميليون تومان هم يك بينهايت باشد به عبارتي بينهايت يك عدد است كه ميتواند هر يك از اعداد معلوم باشد و فقط تحت شرايط خاصي اين مفهوم را به ذهن القا مي نمايد كه جايگاهي مبهم دارد."
اين بينهايت فيزيکي است و دست يافتني ولي چون پولتان به آن مقدار نميرسد ولي "مي دانيد" که با يک ميليارد تومان ميتوان خانه رو خريد پس اين بنهايتي نيست که گفتم! شما "فعلا" قدرت خريد نداريد
نه اينکه نمي توان آن خانه را "هيچ وقت" خريد.
"صفر يك بينهايت است ولي نسبت به منهاي بي نهايت ."
اگر جايگاهي براي بينهايت در نظر "نگرفتيد" بله درست است ولي اگر در نظر گرفتيد غلط است!
"براي موجودي كه بينهايت سال قبل زندگي ميكرده جايگاه زماني صفر من يك بينهايت و يا چيزي شبيه همون اخرت يا ابد است كه در ذهن ما براي ايندگان وجود داردو يا براي موجودي كه بينهايت سال بعد از ما خواهد امد جايگاه من يك ازل است ."
باز هم اين يک بينهايت فيزيکي است چون آن موجود بايد در زمان و مکان مشخصي زندگي کرده است و قابل محاسبه است و هم چنين است براي زمان و مکان شما وقتي که آيندگان به شما مينگرند! هر چند فاصله اي خيلي زياد از شما در" خانه اي" قرار گرفته ولي چون در يه خونه "هست" پس زمان و مکان معني ميابد.
"مكاني كه من در ان زندگي ميكنم براي موجودي بينهايت دور از من يك بينهايت است ."
باز هم بينهايت فيزيکي، چون شما براي آن موجود هم مکان و هم زمان قائل شديد که اون رو توي يه خانه فرض کرديد.
"براي موجودي كه در كهكشان ديگر و به فاصله ميليونها سال نوري از من زندگي مي كند من برايش در بينهايت دور از آسمانم (وبلعكس) يعني چرا نبايد فكر كنم كه انتهاي آسمان همانجايي است كه دارم زندگي ميكنم!"
باز هم بينهايت فيزيکي.وقتي شما هم خودتان و هم ديگري رو در خونه اي قرار ميدهيد پس پارامترهاي مکان و زمان براي شما دست يافتني ميباشند!
اين مثال و نتيجه گيري بيشتر به اين شبيه است که شما در خونه اولي قرار داريد ولي من در خونه آخري قرار دارم پس از نظر شما من در خونه ي آخري قرار دارم ولي از نظر من شما در خونه ي آخري و من در خونه ي اولي هستم.
اين مثال بيشتر به مثال دست چپ يا راست شبيه است که" براي من" دست راست در سمت راست قرار دارد "ولي براي شما" دست راست من در سمت چپ قرار دارد.(براي توضيح بيشتر سريال شبهاي برره رو به ياد بياريد)/.
"آيا واقعا من در بينهايت دور آسمان جيات دارم ؟و يا من در مركز آسمانم ؟"
اگر از بيت معروف "ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند ...." الهام بگيرم طبيعتا شما بايد مرکز آسمان باشيد چون همه و همه براي شما ساخته شده است واين با علم امروز بشر ديگر سازگار نيست البته از لحاظ علمي! و از لحاظ عرفاني هنوز جايگاهش رو حفظ کرده!براي حس کردن بينهايت به مثال دو خط موازي توجه شود ولي اگر هنوز قابل لمس نيست
تصور کن که دو شخص مساوي(از همه لحاظ) روي دايره اي" روبروي هم" قرار گرفته اند حال از آنها ميخواهيم که هر دو در جهت ساعتگرد با يه سرعت برابر بچرخند! خوب آنها در "چه مکاني" و در "چه زماني" به هم ميرسند البته در "عادي".
جبري که فعلا بر مسئله فعلا حکم فرماست در هيچ وقت و در هيچ کجا آنها را به هم نمي رساند.
" چرا هميشه من خودم را در مركز زمان و مكان مي پندارم "
اين رو بايد خود شما جواب بديد!
" چرا بدنبال ازل و ابد مي گردم؟"
با اينکه من با پيشرفت علم اصلا مخالف نيستم و خواهان آن هستم که تا همه ي مجهولات بشري به معلومات تبديل شود بازهم توصيه ميکنم
که بيشتر بدانيم تا به نداني خود بيشتر پي ببريم تا به اين مرحله اي تواضع و فروتني که خيام ميرسد برسيم:
"هرگز دل من ز علم محروم نشد ............کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز......معلومم شد که هيچ معلوم نشد!"
*دايره در شعر خيام يک مفهوم علمي است که با خوندن شعر هاي ديگر او منظور او را از دايره ميفهميد.
موفق و پيروز باشيد تا ابد الدهر!!!!؟!!!؟!!!!

يا حق