موش بخوردت ......

k2_h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نيود.
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً‌ اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزيز، اين تعريف و تمجيدها را زياد جدي نگيرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعريف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالي كه خداوند عالميان به اين بنده كمترين عنايت كرده است، صد مرتبه بيشتر از حسن و جمال تمامي جوانان عالم است. با كمال تواضع، بنده نگارنده.) باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاري‌ام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً‌ برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً‌ نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه آدم بايد در وقت شيرين كاري، مواظب موش هاي كوچه و خيابان باشد.
 
آخرین ویرایش:

NYC

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسخره نامرد، چشمام در اومد تا خوندم.:confused:
 
  • Like
واکنش ها: k2_h

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه داستانهاي آموزنده اي اين روزا ميشنويم
به به
در كل جالب بود ممنون گلم
 
  • Like
واکنش ها: k2_h

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w15::w15::w15::w15::w15:
من نتیجه گرفتم که یادم باشه هیچ وقت زیادی ذوق زده نشم...:w16:



:w17::w27::w17:
 
  • Like
واکنش ها: k2_h

h_moraki

عضو جدید
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه پسره نجات پيدا كرد!
 
  • Like
واکنش ها: k2_h

k2_h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسخره نامرد، چشمام در اومد تا خوندم.:confused:

موش بخوردت بیا درست شد .

چه داستانهاي آموزنده اي اين روزا ميشنويم
به به
در كل جالب بود ممنون گلم

خواهش میکنم عزیزم :redface:

خیلی باحالی
موش بخوردت:biggrin::biggrin:;)

پیر شی الهی :D


ادمین بخوردت :cool:

:biggrin:عجب روزگاریه خوب چشمش خیلی شوربوده دیگه

نه بابا دست به دعاش قوی بوده

:w15::w15::w15:
من نتیجه گرفتم که یادم باشه هیچ وقت زیادی ذوق زده نشم...:w16:





:w17::w27::w17:


آفرین آبجی

ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه پسره نجات پيدا كرد!


ولی آرزو به دل مرد
 

Similar threads

بالا