مناجات‌ خواجه عبدالله انصاري

مناجات‌ خواجه عبدالله انصاري

  • مناجات شما چگونه است؟

    رای: 1 100.0%
  • مناجات شما چگونه است؟

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

sheida244

عضو جدید
الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونی است گواهی تو ترجمانی من بکردند ندأ من افزونی است قرب تو چـــراغ وجد بیفروخت همت من افزونی است بود تو کار من راست کـــرد بود تو من افزونی است ـ
الهی از بود خود چه دیدم مگر بلا و عناد از بودتــــ و همـــه عطا است و وفای به بر پیدا و بکرم هویدا ـ
نا کرده گیر کرد رهی و آنکـــن که از تو سزا
الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما راجهــاز
الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا راعیـــان
الهی فضـــل تـــو ما را لوادکنف تــــو ما را ئادی
الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟
الهــــی چه عزیز است او که تو او را خواهی در بگریزد او را در راه آرئی طوبی آنکس را را کـــه تو او رایی ـ آیا که تا از ما خــــود کرائی؟
کریمــا گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که توسزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی ـ تو آنی که گفتی من آنم آنــی
الهی نمی توانم که این کار بیتو بسر بریم نه زهره آن داریم که از توبسر بریم ـ هر گه که پنداریم کهه رسیدیم از حیرت شمارواسر بریم
خـــــداوندا کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تاباز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بودخود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم
الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ تاکشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جواراست؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است
الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی درمیـــدان فضل بتو نازم تومن فاپذیری و من فا تو پردازم ـ یک نظر در من نگری و دوگیتی بآب انـــدازم
الهی نسیمی دمید از باغ دوستی دل را فـــدا کردیم ـ بویی یافتیم ازخزینه دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم ـ برقی تافت از مشرق حقیقت اب و گل کمانگاشتیم و دو گییتی بگذاشتیم ـ یک نظر بسوختیم و بگداختیم بیفزای نظری و این سوخته را مـــرهم ساز و غرق شده را دریاب که می زده راهم بمی دارد و مرهم بود.
الهی تودوستان را به خصمان می نمایی درویشان را به غم و اندوهان میدهی. بیمار کنی و خود بیمارستان کنی درمانده کنی و خود درمان کنی از خاک آدم کنی وبا وی احسان کنی سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی آنگه اورا بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی خداوندی کار خداوند ان کنی تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
 

icttci

عضو جدید
مناجات نامه خراجه عبدالله انصاري

مناجات نامه خراجه عبدالله انصاري

بسم الله الرحمن الرحیم
الهی! نور تو چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است؛ گواهی تو ترجمانی من بکردند، نداء من افزونی است. قرب تو چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است؛ بودِ تو کار من راست کرد، بودِ من افزونی است. الهی! از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا و از بودِ تو همه عطا است و وفا، ای به بر پیدا و به کرم هویدا. ناکرده گیر کِردِ رهی و آن کن که از تو سزا. الهی! نام تو ما را جواز و مهر تو ما را جهاز
الهی! شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهی! فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را مأوی. الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه بود که افزائی و نکاهی؟
الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی ور بگریزد او را در راه آیی، طوبی آنکس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟
ترا که داند؟ که ترا تو دانی! ترا نداند کس، ترا تو دانی و بس. ای سزاوار ثناء خویش و ای شکر کننده ی عطاء خویش، رهی بذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزای عقل تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده ی آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم! آنی.
الهی! نمیتوانیم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ی آن داریم که از تو بسر بریم. هرگه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شما روا سر بریم.
خداوندا! کجا بازیابیم آنروز که تو ما را بودی و ما نبودیم، تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم اگر بدو گیتی آنروز یابیم پرسودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
الهی! از آنچه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی کِی آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است.
الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم بر آن امید که روزی در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیری و من فا تو پردازم، یک نظر در من نگری، دو گیتی بآب اندازم.
الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم.برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم، یک نظر بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و اینسوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب، که می زده راهم به مِی دارد و مرهم بود.
الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟
الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم بازرسته از رحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم. الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد؟ عجب آنست که او که تو را دارد، از همه زارتر میگذارد، او که نیافت به سببِ نایافت می زارد، او که یافت باری چرا می گذارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد چون گریه کند سیاهکاری باشد.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز! ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت بهره ی یتیم و گریستن شمع بهره ی ناز! از ناز گریستن چون بود این قصه ای است دراز.
الهی! یک چند بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چو من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس که صحبت تو ارزیدم.
الهی! نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟
الهی! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان.
خداوندا! یادت چون کنم که تو خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی، یادی و یادگاری و در یافتن خود یاری، خداوندا! هرکه در تو رسید غمان وی برسید، هرکه ترا دید جان وی بخندید. بناز ترا از ذاکران تو در گیتی کیست؟ و بنده را اولیتر از شادی تو چیست؟ ای مسکین تو خود یادکرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفرنکرده منزل چه دانی؟ دوست ندیده از نام و نشان وی چه خبر داری؟ خداوندا! هرکه شغل وی تویی شغلش کِی بسر شود؟ هرکه بتو زنده است هرگز کِی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ی زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانی است، آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که: مَلَک می گوید: زندگانند ایشان.
الهی! شادبدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم. کار تو گرفتی و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی.
الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن.
الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بَر میار و آنچه تو ما را کِشتی آفتِ ما از آن بازدار، من چه دانستم که مزدور اوست که بهشتِ باقیِ او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است، من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه ی نور است.
الهی! ما را بر این درگاه همه نیاز روزی بود که: قطره ای از آن شراب بر دل ما ریزی. تا کِی ما را بر آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی.
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، موجودنفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی.
ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی! من چه دانستم که این دود آتش داغ است، من پنداشتم که هرجا آتش است چراغ است، من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است، و قاضی خصم را پناه است، من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است، و ترا او بیش جوید که در تو غریق است، خوانندگان ازو بر درِ او بسیارند و خواهندگانِ او کم، گویندگان از درد بی دردِ او بسیارند و صاحب درد کم.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده ی غیب می آویزم، نه کامم بی، لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی بر زنم.
الهی! گَهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گَهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن درنگرم، ای سزاوار کرم و نوازنده ی عالم! نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس قدح شادی بر دست نهاده دمادم.
الهی! پسندیدگان ترا به تو جستند، بپیوستند، ناپسندیدگان ترا به خود جستند بگسستند، نه او که پیوست به شکر رسید، نه او که بگسست به عذر رسید، ای برساننده به خود و رساننده به خود، برسانم که کس نرسید به خود، ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی.
الهی! اینهمه نواخت، از تو، بهره ی ماست، که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولی کراست، و چون تو دوست کجاست؟ و به آن صفت که تویی خود جز زین نه رواست این همه نشانست آیین فرداست، این خود پیغام است و خلعت برجاست.
ای خداوندی که رهی را بی رهی با خود بیعت می کنی، رهی را بی رهی گواهی به ایمان می دهی، رهی را بی رهی بر خود رحمت می نویسی، رهی را بی رهی با خود عقد دوستی می بندی، سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون، کَش عقد دوستی با خودیست، که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی همه سرور است، میدان دوستی یکدل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است.
خداوندا! نثار دل من امید دیدار تست، بهار جان من مرغزار وصال تست.
خداوندا! یافته می جویم، با دیده ور می گویم: که دارم، چه جویم، که بینم، چه گویمشیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم.
خداوندا! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان فراناز دادم.
مهربانا! اکنون که در غرقابم، دستم گیر که گرم افتادم.
الهی! چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود فراباد دادم، یادکردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی، زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنان که دانی.
الهی! یک چند به کسب یاد تو ورزیدم، باز یک چندی بیاد خود ترا نازیدم، دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم، اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم، چون من کیست که این مرتبت را سزیدم، فریاد از یادِ بی اندازه، و دیدارِ بهنگام، وز آشنایی به نشان، وز دوستی به پیغام.
خداوندا! کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد، پس رهی چه دارد و چه تواند؟ چون توانایی تو کرا توان است؟ و در ثناء تو کرا زبان است؟ و بی مهر تو کرا سرور جان است؟
چه غم دارد که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد آن دل که به مهر تو نازان، و شاد آنکس که با تو در پیمان، از غیر جدا شدن سر میدان است، کار آن دارد که با تو در پیمان است.
الهی! اگر از دنیا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره ای است به مؤمنان دادم، در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار تو بس، دنیا و عقبی دو متاعند بهایی و دیدار نقدی است عطایی، قومی بینم باین جهل ازو مشغول، قومی از هردو جهان به وی مشغول، گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کِی دمد؟ و آفتاب وصلتاز بُرحِ عنایتِ که تابد؟ به زبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند:
کریما! مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذارد؟ آرزومند به تو از دست دوستیِ تو یک کنار خون دارد، بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟
الهی! هرکه تو را جوید، او را به نقد رستخیزی باید، یا تیغ به ناکامی او را خونریزی باید.
عزیز دو گیتی، هرکه قصد درگاه تو کند روزش چنین است؟ یا بهره ی این درویش خود چنین است؟
الهی! همگان در فراق می سوزند و محب در دیدار، چون دوست دیده ور گشت، محب را با صبر و قرار چه کار؟
خداوندا! تو ما را جاهل خواندی، از جاهل جز جفا که آید؟
خداوندا! بَرنَتاوِستَنِ ما با نفس خوداز آن ضعف انگار و دلیری و شوخی ما از آن جهل انگار، تومان برگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی بمگذار و در سایه ی لطف خود میدار.
الهی! عارف ترا به نور می داند، از شعاع وجود عبارت نمی تواند، موحد ترا به نور قرب می شناسد و در آتش مهر می سوزد از نار باز نمی پردازد.
خداوندا! یافتِ ترا دریافت می جوید از غرقی در حیرت طلب از یافت بازنمی داند.
الهی! نشان این کار ما را بی جهان کرد تا از تن نشان ما را هم نهان کرد، دیده وری تو رهی را بی جان کرد، مهر تو سود کرد، دو گیتی زیان کرد.
الهی! دانی به چه شادم با آنکه نه به خویشتن به تو افتادم تو خواستی نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم.
الهی! فریاد از این خواری خود، که کس را ندیدم به زاری خود،
فریاد از این سوز که از فوت تو در جان ما! در عالم کس نیست که ببخشد بروز و زمان ما.
الهی! از حسرت چندان اشک باریدم که با آب چشم خویش تخم درد بکاریدم، اگر سعادت ازلی دریابم اینهمه درد پسندیدم، ور دیده ی من یکبار بر تو آید، در آن دیده خود را نادیدم.
الهی! چون من کیست که این کار سزیدم، اینم بس که صحبت ترا ارزیدم، جز خداوند مفرمای که خوانند مرا.
خداوندا! یکدل پر درد دارم و یک جان پر زجر، عزیز دو گیتی! این بیچاره را چه تدبیر؟ خداوندا! درماندم، نه از تو، و لکن درماندم، در تو، اگر هیچ غائب باشم گویی کجایی، . چون با درگاه آئیم در را بنگشایی. خداوندا!چون نومیدی در ظاهر اسلام حرمان است و امید در عین حقیقت بی شک یک نقصان است میان این و آن رهی را با تو چه درمان است؟ چون شکیبایی در شریعت از پسندیدگی نشان است و ناشکیبایی در حقیقت عین فرمان است، میان این و آن رهی را با تو چه برهان است؟
خداوندا! هرکس را آتش در دل است و این بیچاره را در جان، از آن است که هر کس را سروسامان است و این درویش بی سروسامان است، موجود نفس های جوانمردانی و حاضر دل های ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی،
گفتم صنما، مگر که جانان منی، اکنون که همی نگه کنم جان منی، الهی! جمال من در بندگی است یا نه زبان من بیاد تو کیست، دولتم آنست که مذکور تواَم ورنه در ذکر من مرا قیمت چیست. الهی! همه از حیرت به فریادند و من به حیرت شادم، به یک لبیک درِ همه ناکامی بر خود بگشادم، دریغا روزگاری نمی دانستم لطیف ترا در یادم. الهی! در آتش حیرت آویختم، چون پروانه در در چراغ، نه جان رنج پیش دیده، نه دل الم داغ.
الهی! در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش، در دریایی نشستم که آن را کران نیست، به جان من دردی است که آن را درمان نیست، دیده ی من بر چیزی آمد که وصف آن را زبان نیست، خصمان گویند کاین سخن زیبا نیست، خورشید نه مجرم ار کسی بینا نیست.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند، از علم خویش بگریزم، بر زهره ی خویش بترسم در غفلت آویزم نه در شک باشم اما خویشتن در غلطی افکنم تا دمی برزنم. الهی! آن را که نخواستی چون آید و آن را که نخواندی کی آید؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mim-shimi مناجات های خواجه عبدالله انصاری خدا ، عشق ، عرفان 29

Similar threads

بالا