صداى فلوتِ موسيقىِ
در هوا شناور است.
زمان آن نيست كه فقط بنشيم و به فكر فرو رویم.
شاخه ها
به شور فرا رسيدن موسم گل مى لرزند،
شبنم ها روى بيشه زارها نشسته اند.
روى تارهاى بهم بافته پرىوارِ راهِ جنگل
روشنايى و سايه يكديگر را حس مى كنند.
سبزه بلند با گل هاى كاكل خود
موج خنده را به آسمان مى فرستد،
و من به افق خيره مى شوم، در جستجوى
آهنگ خويش.
اين آدم دربندى كه درون تو مدام غمگين است
اين آدم دربندى كه درون تو
مدام غمگين است و تشنه نور است، كيست؟
سازِ او خاموش است،
گرچه نَفَس زندگى، در هواى بيرون گسترده است
چشم هايش بينا نيست،
هر چند صبح آسمان را نورانى مى كند.
پرنده ها از بيدارى تازه جنگل آواز سرداده اند
نشاط زندگى تازه در رنگ گل ها آغاز شده،
شب در آن سوى ديوار رنگ باخته است،
با اين همه چراغى كه دود مى كند همچنان در خانه مى سوزد.
آه دريغا، چرا بايد خانه تو و آسمان
اين همه از هم جدا باشند.