سلام...گفتم گذری به 8 سال از سال های این مرز و بوم هم داشته باشمhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-40-.gif
پاهایش سنگین شده بود،هر چه تقلا می کرد بی فایده!چنگی به پتویش زد و خس خس کنان از خواب پرید...
خواب بود...!؟
عرق پشت لبش را با آستین پاک کرد و نفسش را راحت بیرون فرستاد.نگاهش را روی مادرش برگرداند.چه خوابی بود...!سنگین!
پتو را ازپاهایش کنار زد و بلند شد.وارد حیاط گشت و لب حوض نشست.سرش را بلند کرد و به آسمان خالی از ماه چشم دوخت.
اول ماه ذی القعده بود.ذی القعده...! اهالی ده به خواب های اول ماه اعتقاد داشتند،او چطور؟
آبی به صورتش زد تا مضمون خوابی که دیده از سرش بپرد.می شد؟نه...نمی شد!خواب احمد که پریدنی نبود!
ضربان قلبش بالا گرفت.قاصدی که بقچه به دست کنج اتاق می نشست ،چه تعبیری داشت؟!گره بقچه که جلوی چشمانش باز شد ،سرِ احمد...سر احمد َش در آن بود!وحشت نگذاشت چهره ی نمکین او را یک دل سیر نگاه کند،آن هم بعد از 14 سال!
***
تکّه ای حصیر زیر دیگ گذاشت و آن را بالا برد.کسی نبود دیگ را روی سرش بگذارد،تک فرزند بود!
داغی دیگ ،حصیر را چاره نبود و داشت کلافه اش می کرد.از خم کوچه که گذشت،هم قدم پسر حاج محمد شد.نگاهش را انداخت زیر.17 سالش بود و یک ماهی می شد پسر دایی مسلم َش را رد کرده بود.دلش یاری نمی کرد،برای او که تک فرزند بود ،زور نبود!
نوک انگشتان سفیدش ،به گزگز افتاد.جایشان را با دست چپ عوض کرد.همچنان سعی می کرد قدمی از پسر حاج محمد عقب تر باشد.می شناختش...تازه دیپلمش را گرفته بود و همه می گفتند دو باری جبهه رفته...!خوب برود!مگر پسر مشهدی سلیمان نرفته است!
بعد کمی فکر کرد،به حرف عالِمه که می گفت:احمد چشمانش عسلی ست!
لبش را گزید.نکند پسر حاج محمد از پشت سر چشم داشته باشد!!!
دستش می سوخت و همین از فکر و خیال مرد پیش رویش بیرون می آوردش.
دو روزی می شد که برداشت گندم شروع شده و او مسئول پخت و پز و رساندن آن به سرِزمین بود.
-کمک لازم ندارید؟
صدا از پشت سر بود.برگشت!کی او جلو افتاده بود؟!
نگاهش به چشمای او که افتاد،داغی دیگ به بیشترین حدّ ممکن رسید.ناتوان سرش را خم کرد و جلوی چشمان مستأصلش،دیگِ دمپختکش، واژگون شد!
دو زانو کنار برنج های قد کشیده ی گِلی شده اش نشست.حالا می بایست چه کند؟دوزانوی مردانه ی احاطه شده در شلواری سیاه رنگ که رو برویش قرار گرفت،خودش را مشغول جمع کردن برنج ها،برای مرغ و خروس های خانگی کرد.
-تقصیر من بود!ببخشید...
نباید جوابی می داد.عیب بود!فقط سرش را تکان داد.
-شما...باید دختر زایر حسین خدا بیامرز باشید!
آب دهانش را سخت قورت داد.اگر کسی آن دو را در این وضعیت می دید!!سر قابلمه را بست و دستپاچه از کنار او بلند شد.
نمی دانست چطور خودش را به خانه رساند.هول و ولایی که به جانش افتاده بود را جوجه های گرسنه ی دنباله رو مادر،در طرز ریختن برنج ها دیدند!
دو ساعتی می گذشت که به سرِ زمین رسید.با نان و تخم و مرغ آب پز!توضیح داشت.غذایش ریخته ،بی تقصیر بود.کسی از او استقبال نکرد،کسی گرسنه نبود...در غیابش،همه مهمان سفره ی حاج محمد شده بودند!
گندم ها که چیده شد،در ده پیچید:احمد بعد بازگشتش از عملیات کربلای 4،داماد می شود.
او داماد و ...راحله عروس!
***
دست خیسش را زیر گودی چشمانش کشید.14 سال از آن خبر پیچیده شده می گذشت.نه احمد بود...نه دامادیش!راحله ماند و ...پچ پچ پیر دختر شدنش!!!
با دست راست ،رگ های بالا آمده ی دست چپش را نوازش کرد.31 سال سن زیادی نبود!بود؟
آستین های لباسش را بالا زد و وضو گرفت.احمد که بیاید ،دیگر همه چیز برایش تمام می شد.همه ی آن چشم به راه بودن ها که جواب گرفت،دیگر تمام می شود همه ی نا تمام هایش...!
***
حیاط را جارو می زد که زن همسایه به دنبال مادرش آمد.پچ پچ آزارنده آن دو تا پایان جاروی حیاط ادامه داشت.دستی به کمرش کشید و نظاره گر با عجله رفتن مادرش شد.
احساس می کرد صدای گنجشک های ده به گوش نمی رسد.یک همهمه ای شنوایی اش را می آزرد!
غذایش را بار گذاشت و خبری از مادر نشد.وضوی ظهرش را می گرفت که صدای شیون بلند شد.زیر لب لا اله الا اللهی گفت و چادر نمازش را سر کرد.قبل از خواندن نماز ظهر،نماز وحشتی برای تازه متوفی خواند!هیچ نمی خواست بداند در نبود احمد چه کسی رفته...!
سفره را پهن کرد و باز مادر نیامد.صدای قرآن که از حسینیه آمد میلش را کور کرد.چند لقمه ای را به زور خورد،بیشتر نه!
دراز کشید.چشمهایش باید گرم می شد،مثل همیشه...اما!انگار باید منتظر می بود...و بود!
در خانه که زده شد،ناباوریش باور شد.این دفعه با او کار داشتند.
در باز شد و قامت کوتاه سیده بی بی را دید.لبخند نزد چرا که او سفیر غم بود!چیزی نگفت فقط چادر سیاه را از دست بی بی گرفت و دنبالش راه افتاد.
چیزی نمی پرسید،بالاخره می فهمید کجا می روند!صبوری را خوب یاد گرفته بود.
به در حسینیه رسیدند.ماشین سبز رنگ سپاه را شناخت.جلوتر که رفت تابوتی روی زمین بود.فهمید خالی ست.چرا که کسی دور آن به شیون و زاری نمی پرداخت!
نگاهش را به اطراف چرخاند.حسینیه مملو از اهالی ده بود و از بلند گوی قطع و وصل شده ی آن مداحی پخش می شد.
بی بی صدایش زد.اما...عده ی کمی که آنطرف تر در قبرستان چادر می زدند نظرش را جلب کرد.
به سمت قبرستان رفت.بی بی صدایش می زد!اما او می رفت.بوی آشنایی می آمد.قبرستان شلوغ بود،حجله می زدند.برای کی؟آه انگار یادش رفته امروز کسی رفته...مگر جوان بود؟
وارد قبرستان که شد نگاه خیس همان عدّه روی او چرخید.صدای بی بی پشت سرش بود و نگاه او روی تل خاکی که تازه بالا آمده و یک اطلسی سبز رنگ پهن شده رویش ...
کنار گوشش کسی زمزمه کرد:خوش اومدی زن داداش!این هم احمدت...
برگشت...حامد بود،پسر دیگر حاج محمد!
کنار تل خاک نشست.خیره شد به آن پارچه ی سبز رنگ که پرچم سه رنگ زیرش را پوشانده بود!
زود تر از این ها منتظرش بود.پس بالاخره...
لبخندی به لب رنگ پریده اش آمد و گفت : بی معرفت...
پارچه را کنار زد.سرش را آرام روی تل خاک گذاشت.
بی بی به مردها اشاره کرد که از او فاصله بگیرند و مردها گذاشتند همانطور شود که بی بی می خواهد.
سیده بی بی هزارمین صلواتش را که ختم کرد ،نگاه خیسش را از قامت خمیده و سجده وار راحله گرفت و گفت:زن ها رو خبر کنین...
راحله چهره در اطلسی سبز تمام شد...
او بی معرفت نبود!
پایان
پاهایش سنگین شده بود،هر چه تقلا می کرد بی فایده!چنگی به پتویش زد و خس خس کنان از خواب پرید...
خواب بود...!؟
عرق پشت لبش را با آستین پاک کرد و نفسش را راحت بیرون فرستاد.نگاهش را روی مادرش برگرداند.چه خوابی بود...!سنگین!
پتو را ازپاهایش کنار زد و بلند شد.وارد حیاط گشت و لب حوض نشست.سرش را بلند کرد و به آسمان خالی از ماه چشم دوخت.
اول ماه ذی القعده بود.ذی القعده...! اهالی ده به خواب های اول ماه اعتقاد داشتند،او چطور؟
آبی به صورتش زد تا مضمون خوابی که دیده از سرش بپرد.می شد؟نه...نمی شد!خواب احمد که پریدنی نبود!
ضربان قلبش بالا گرفت.قاصدی که بقچه به دست کنج اتاق می نشست ،چه تعبیری داشت؟!گره بقچه که جلوی چشمانش باز شد ،سرِ احمد...سر احمد َش در آن بود!وحشت نگذاشت چهره ی نمکین او را یک دل سیر نگاه کند،آن هم بعد از 14 سال!
***
تکّه ای حصیر زیر دیگ گذاشت و آن را بالا برد.کسی نبود دیگ را روی سرش بگذارد،تک فرزند بود!
داغی دیگ ،حصیر را چاره نبود و داشت کلافه اش می کرد.از خم کوچه که گذشت،هم قدم پسر حاج محمد شد.نگاهش را انداخت زیر.17 سالش بود و یک ماهی می شد پسر دایی مسلم َش را رد کرده بود.دلش یاری نمی کرد،برای او که تک فرزند بود ،زور نبود!
نوک انگشتان سفیدش ،به گزگز افتاد.جایشان را با دست چپ عوض کرد.همچنان سعی می کرد قدمی از پسر حاج محمد عقب تر باشد.می شناختش...تازه دیپلمش را گرفته بود و همه می گفتند دو باری جبهه رفته...!خوب برود!مگر پسر مشهدی سلیمان نرفته است!
بعد کمی فکر کرد،به حرف عالِمه که می گفت:احمد چشمانش عسلی ست!
لبش را گزید.نکند پسر حاج محمد از پشت سر چشم داشته باشد!!!
دستش می سوخت و همین از فکر و خیال مرد پیش رویش بیرون می آوردش.
دو روزی می شد که برداشت گندم شروع شده و او مسئول پخت و پز و رساندن آن به سرِزمین بود.
-کمک لازم ندارید؟
صدا از پشت سر بود.برگشت!کی او جلو افتاده بود؟!
نگاهش به چشمای او که افتاد،داغی دیگ به بیشترین حدّ ممکن رسید.ناتوان سرش را خم کرد و جلوی چشمان مستأصلش،دیگِ دمپختکش، واژگون شد!
دو زانو کنار برنج های قد کشیده ی گِلی شده اش نشست.حالا می بایست چه کند؟دوزانوی مردانه ی احاطه شده در شلواری سیاه رنگ که رو برویش قرار گرفت،خودش را مشغول جمع کردن برنج ها،برای مرغ و خروس های خانگی کرد.
-تقصیر من بود!ببخشید...
نباید جوابی می داد.عیب بود!فقط سرش را تکان داد.
-شما...باید دختر زایر حسین خدا بیامرز باشید!
آب دهانش را سخت قورت داد.اگر کسی آن دو را در این وضعیت می دید!!سر قابلمه را بست و دستپاچه از کنار او بلند شد.
نمی دانست چطور خودش را به خانه رساند.هول و ولایی که به جانش افتاده بود را جوجه های گرسنه ی دنباله رو مادر،در طرز ریختن برنج ها دیدند!
دو ساعتی می گذشت که به سرِ زمین رسید.با نان و تخم و مرغ آب پز!توضیح داشت.غذایش ریخته ،بی تقصیر بود.کسی از او استقبال نکرد،کسی گرسنه نبود...در غیابش،همه مهمان سفره ی حاج محمد شده بودند!
گندم ها که چیده شد،در ده پیچید:احمد بعد بازگشتش از عملیات کربلای 4،داماد می شود.
او داماد و ...راحله عروس!
***
دست خیسش را زیر گودی چشمانش کشید.14 سال از آن خبر پیچیده شده می گذشت.نه احمد بود...نه دامادیش!راحله ماند و ...پچ پچ پیر دختر شدنش!!!
با دست راست ،رگ های بالا آمده ی دست چپش را نوازش کرد.31 سال سن زیادی نبود!بود؟
آستین های لباسش را بالا زد و وضو گرفت.احمد که بیاید ،دیگر همه چیز برایش تمام می شد.همه ی آن چشم به راه بودن ها که جواب گرفت،دیگر تمام می شود همه ی نا تمام هایش...!
***
حیاط را جارو می زد که زن همسایه به دنبال مادرش آمد.پچ پچ آزارنده آن دو تا پایان جاروی حیاط ادامه داشت.دستی به کمرش کشید و نظاره گر با عجله رفتن مادرش شد.
احساس می کرد صدای گنجشک های ده به گوش نمی رسد.یک همهمه ای شنوایی اش را می آزرد!
غذایش را بار گذاشت و خبری از مادر نشد.وضوی ظهرش را می گرفت که صدای شیون بلند شد.زیر لب لا اله الا اللهی گفت و چادر نمازش را سر کرد.قبل از خواندن نماز ظهر،نماز وحشتی برای تازه متوفی خواند!هیچ نمی خواست بداند در نبود احمد چه کسی رفته...!
سفره را پهن کرد و باز مادر نیامد.صدای قرآن که از حسینیه آمد میلش را کور کرد.چند لقمه ای را به زور خورد،بیشتر نه!
دراز کشید.چشمهایش باید گرم می شد،مثل همیشه...اما!انگار باید منتظر می بود...و بود!
در خانه که زده شد،ناباوریش باور شد.این دفعه با او کار داشتند.
در باز شد و قامت کوتاه سیده بی بی را دید.لبخند نزد چرا که او سفیر غم بود!چیزی نگفت فقط چادر سیاه را از دست بی بی گرفت و دنبالش راه افتاد.
چیزی نمی پرسید،بالاخره می فهمید کجا می روند!صبوری را خوب یاد گرفته بود.
به در حسینیه رسیدند.ماشین سبز رنگ سپاه را شناخت.جلوتر که رفت تابوتی روی زمین بود.فهمید خالی ست.چرا که کسی دور آن به شیون و زاری نمی پرداخت!
نگاهش را به اطراف چرخاند.حسینیه مملو از اهالی ده بود و از بلند گوی قطع و وصل شده ی آن مداحی پخش می شد.
بی بی صدایش زد.اما...عده ی کمی که آنطرف تر در قبرستان چادر می زدند نظرش را جلب کرد.
به سمت قبرستان رفت.بی بی صدایش می زد!اما او می رفت.بوی آشنایی می آمد.قبرستان شلوغ بود،حجله می زدند.برای کی؟آه انگار یادش رفته امروز کسی رفته...مگر جوان بود؟
وارد قبرستان که شد نگاه خیس همان عدّه روی او چرخید.صدای بی بی پشت سرش بود و نگاه او روی تل خاکی که تازه بالا آمده و یک اطلسی سبز رنگ پهن شده رویش ...
کنار گوشش کسی زمزمه کرد:خوش اومدی زن داداش!این هم احمدت...
برگشت...حامد بود،پسر دیگر حاج محمد!
کنار تل خاک نشست.خیره شد به آن پارچه ی سبز رنگ که پرچم سه رنگ زیرش را پوشانده بود!
زود تر از این ها منتظرش بود.پس بالاخره...
لبخندی به لب رنگ پریده اش آمد و گفت : بی معرفت...
پارچه را کنار زد.سرش را آرام روی تل خاک گذاشت.
بی بی به مردها اشاره کرد که از او فاصله بگیرند و مردها گذاشتند همانطور شود که بی بی می خواهد.
سیده بی بی هزارمین صلواتش را که ختم کرد ،نگاه خیسش را از قامت خمیده و سجده وار راحله گرفت و گفت:زن ها رو خبر کنین...
راحله چهره در اطلسی سبز تمام شد...
او بی معرفت نبود!
پایان