فاطمه تنها
کاربر بیش فعال
من تصميم گرفتهام که وقتی بزرگ شدم حتماً بروم دانشگاه بازيگر بشوم چون که آدم بچه معروف میشود و خيلی آدم را تحويل میگيرند و هميشه عکس آدم را به ديوار اتاقشان میزنند و آدم پولدار هم میشود و حتی روی تبليغات بزرگ اتوبان هم عکس آدم هست.
کاوه که بابايش يک ديويست و شيش دارد امروز پز میداد که خواهرش که اسمش خيلی سخت است و نمیدانم که روژان هست يا روژين دانشگاه قبول شده و خيلی همه در خانوادهاش به او میگويند خانوم مهندس چون که انگيليسی قبول شده. کاوه میگويد که دانشگاه خواهرش خيلی دانشگاه خوبی است چون که پيام است و پيام همه چيزش معروف است مثل راديويش که خيلی آهنگهای زيبا میگذارد و توی همه تاکسیها گوش میدهيم و حتی برای همين هست که به اسمس میگويند کوتهپيام. اما من فکر میکنم که حتی بهمن که همکلاسيمان هست و خيلی چاقالو هست و دائم دهانش میجنبد و تمبل است و روزها استراحت میکند تا شبها بهتر بتواند بخوابد هم میتواند انگيليسی در دانشگاه پيام اينها قبول شود.
خانوم مشيری میگويد که آدم بايد درس بخواند و تا تحصيلاتش زياد شود و فرهنگ بالا برود. ولی بابای من میگويد که درس را بخوانيم خوب است اما بايد مخمان خوب کار کند تا پولدار شويم. به نظر من مسعود که از بچههای بزرگ کوچه ما هست و دوست من هست و چون دانشگاه قبول نشده بايد برود سربازی و موهايش را کوتاه کرده است و خندهدار شده است هم پولدار میشود چون که همين الان خودش موتور پرشی دارد و ماشين سوناتای بابايش را هم بر میدارد و از الان به فکر پولدار شدن است چون کار میکند و مسافرکشی میکند. بابای من میگويد کار عار نيست و من فکر میکنم با اين که بابای مسعود خيلی پولدار است اما مسعود هميشه خيلی زحمت میکشيد و بعضی وقتها خواهر کاوه را میرسانيد به سر کلاسهای کنکورش.
امروز که جمعه بود و من بعد از کارتون آمده بودم توی کوچه تا با کاوه برويم گيمنت ديدم که مسعود که به خاطر سربازی کچل کرده، نشسته روی پلهها و دارد با موبايلش حرف میزند که انگار آنتن نمی داد چون داد میزند توی موبايلش و صورتش قرمز شده بود و رگهای گردنش باد کرده بود.
رفتم کنارش نشستم چون که ما با هم دوست هستيم و مسعود از من خوشش میآيد چون که بزرگ هستم و از کاوه خوشش نمیآيد چون که مسعود میگويد که بچه پررو است و فوضولی میکند. بعدش مسعود که انگار از داد زدن صدايش گرفته بود و مثل آدمهايی که گريه کردهاند اشک توی چشمهاش بود، دستش را گذاشت روی شانههای من و با صدای گرفته گفت که آخه چرا؟
من فکر می کنم که مسعود خيلی باسواد است و بعضی وقتها حرفهای جالبی میزند که حتی خواهر کاوه که دانشگاه قبول شده و سوادش بيشتر است، بلد نيست بزند.
مسعود گفت که اين انصاف نيست که دانشگاه قبول نشده. من تصميم گرفتهام که دوستم را دلداری بدهم چون که آدم بايد هوای دوستش را داشته باشد مخصوصاً که ناراحت باشد. من فکر میکنم که خواهر کاوه خيلی از خودش تشکر میکند که دانشگاه قبول شده چون وقتی که خواهر کاوه از جلوی ما رد میشود، سرش را يک وری میکند و دماغش را که پارسال عمل کرده و چسب میزد قبلاً، بالا میگيرد و انگار از خرطون فيل افتاده است.
مسعود به من گفت که چرا منفی در منفی میشود مثبت اما مثبت در مثبت نمیشود منفی و من با اين که رياضی خيلی خوب بلدم، هنوز تا سر جدول ضرب 6 خواندهايم، فهميدم که مسعود دوست داشت رشته رياضی قبول شود.
کاوه که بابايش يک ديويست و شيش دارد امروز پز میداد که خواهرش که اسمش خيلی سخت است و نمیدانم که روژان هست يا روژين دانشگاه قبول شده و خيلی همه در خانوادهاش به او میگويند خانوم مهندس چون که انگيليسی قبول شده. کاوه میگويد که دانشگاه خواهرش خيلی دانشگاه خوبی است چون که پيام است و پيام همه چيزش معروف است مثل راديويش که خيلی آهنگهای زيبا میگذارد و توی همه تاکسیها گوش میدهيم و حتی برای همين هست که به اسمس میگويند کوتهپيام. اما من فکر میکنم که حتی بهمن که همکلاسيمان هست و خيلی چاقالو هست و دائم دهانش میجنبد و تمبل است و روزها استراحت میکند تا شبها بهتر بتواند بخوابد هم میتواند انگيليسی در دانشگاه پيام اينها قبول شود.
خانوم مشيری میگويد که آدم بايد درس بخواند و تا تحصيلاتش زياد شود و فرهنگ بالا برود. ولی بابای من میگويد که درس را بخوانيم خوب است اما بايد مخمان خوب کار کند تا پولدار شويم. به نظر من مسعود که از بچههای بزرگ کوچه ما هست و دوست من هست و چون دانشگاه قبول نشده بايد برود سربازی و موهايش را کوتاه کرده است و خندهدار شده است هم پولدار میشود چون که همين الان خودش موتور پرشی دارد و ماشين سوناتای بابايش را هم بر میدارد و از الان به فکر پولدار شدن است چون کار میکند و مسافرکشی میکند. بابای من میگويد کار عار نيست و من فکر میکنم با اين که بابای مسعود خيلی پولدار است اما مسعود هميشه خيلی زحمت میکشيد و بعضی وقتها خواهر کاوه را میرسانيد به سر کلاسهای کنکورش.
امروز که جمعه بود و من بعد از کارتون آمده بودم توی کوچه تا با کاوه برويم گيمنت ديدم که مسعود که به خاطر سربازی کچل کرده، نشسته روی پلهها و دارد با موبايلش حرف میزند که انگار آنتن نمی داد چون داد میزند توی موبايلش و صورتش قرمز شده بود و رگهای گردنش باد کرده بود.
رفتم کنارش نشستم چون که ما با هم دوست هستيم و مسعود از من خوشش میآيد چون که بزرگ هستم و از کاوه خوشش نمیآيد چون که مسعود میگويد که بچه پررو است و فوضولی میکند. بعدش مسعود که انگار از داد زدن صدايش گرفته بود و مثل آدمهايی که گريه کردهاند اشک توی چشمهاش بود، دستش را گذاشت روی شانههای من و با صدای گرفته گفت که آخه چرا؟
من فکر می کنم که مسعود خيلی باسواد است و بعضی وقتها حرفهای جالبی میزند که حتی خواهر کاوه که دانشگاه قبول شده و سوادش بيشتر است، بلد نيست بزند.
مسعود گفت که اين انصاف نيست که دانشگاه قبول نشده. من تصميم گرفتهام که دوستم را دلداری بدهم چون که آدم بايد هوای دوستش را داشته باشد مخصوصاً که ناراحت باشد. من فکر میکنم که خواهر کاوه خيلی از خودش تشکر میکند که دانشگاه قبول شده چون وقتی که خواهر کاوه از جلوی ما رد میشود، سرش را يک وری میکند و دماغش را که پارسال عمل کرده و چسب میزد قبلاً، بالا میگيرد و انگار از خرطون فيل افتاده است.
مسعود به من گفت که چرا منفی در منفی میشود مثبت اما مثبت در مثبت نمیشود منفی و من با اين که رياضی خيلی خوب بلدم، هنوز تا سر جدول ضرب 6 خواندهايم، فهميدم که مسعود دوست داشت رشته رياضی قبول شود.