مطالب جالب و خواندنی....

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینجا میتونین مطالب زیبا و خواندنی تون رو قرار بدین ... ( مثلا مطالبی در مورد یه کشور و جاهای دیدنیش ، مطلب آموزشی مفید در هر مورد که میخواین بگین و... )
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با توجه به اینکه همه بچه ها مهندس و دانشجو هستن فکر کنم اینجا شلوغ بشه.البته ایشاا..
خودم شروع میکنم.

جهان سوم از دید دکتر حسابی



آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد

 

omid_008

عضو جدید
پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟



-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به
مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد
پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
نکات زیر را به خاطر بسپارید......جدی بگیرید






Answer the phone by LEFTear


برای صحبت با موبایل از گوش چپ استفاده کنید














Do not drink cof fee TWICE a day
روزانه بیش از دو فنجان قهوه ننوشید.



Do not take pills with COOL water
قرص و داروها را با آب خیلی سرد تناول نکنید.



Do not have HUGE meals after 5pm
بعد از ساعت 5:00 از خوردن غذای چرب خوداری کنید.




Reduce the amount of TEA you consume

مصرف چای روزانه را کم کنید




Reduce the amount ofOILYfood you consume
از مقدار غذای چرب و اشباع شده با روغن در وعده های غذایی کم کنید



Drink more< /b>WATERin the morning, less at night
در صبح آب بيشتر و در شب آب كمتر بنوشيد.






Keep your distance from hand phoneCHARGERS
از گوشی موبایل در زمان شارژ شدن دوری کنید.





Do not use headphones/earphone forLONGperiod of time
از سمعکهای تلفن ثابت و موبایل برای مدت طولا نی استفاده نکنید.





Best sleeping time is from10pm at night to6amin the morning
بهترین زمان خواب از ساعت 10:00 شب تا ساعت 6:00 صبح است






Do not lie down immediately after takingmedicinebefore sleeping
بعد ازخوردن دارو فورا" به خواب نروید.





When battery is down to theLASTgrid/bar, do not answer the phone as the radiation is 1000 times
< b>زمانیکه باتری موبایل ضعیف است با جایی تماس نگیرید و تماس کسی را جواب ندهید چون در این حالت امواجی که گوشی منتشر می کند 1000 برابر است.




Forward this to those whom youCAREabout

لطفا" اين مطلب را به هركسي كه نگران سلامتي او هستيد بفرستيد





 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
لطفا وقت بگذارید و این مطلب را بخوانید بسیار مهم است[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0][/SIZE]
یک خانواده معروف در شهری در نزدیکی دریاچه میشیگان امریکا پسر 25 ساله خود را در حادثه آتش سوزی منزل در چهارم ژوئن امسال از دست داد.
این پسر که دو هفته قبل از حادثه از دانشگاه Wisconsin-Madison فارغ التحصیل در رشته MBA شده بود ، برای دیدن خانواده اش به خانه می آید. بعد از صرف ناهار با پدر به اتاقش می رود تا قبل از آمدن مادرش به خانه و دیدن او، کمی استراحت کند. اما مدتی بعد همسایه ها با دیدن آتش به 911 زنگ می زنند. متاسفانه پسر خانواده در این حادثه جان خود را از دست می دهد .
وقتی پلیس علت حادثه را جستجو می کند متوجه می شود که او از laptop در تخت موقع استراحت استفاده می کرده است.
استفاده از لپ تاپ در تخت بدلیل اینکه فن دستگاه بسیار گرم می شود و قابلیت خنک کردن سیستم را نخواهد داشت گاز مونواکسید کربن تولید می کند که کشنده و بی بو است و موجب خفگی می شود. همچنین دستگاه آتش می گیرد و خانه می سوزد.
تحقیقات نشان دادن این پسر ابتدا از خفگی فوت نموده و سپس آتش سوزی رخ داده است.[SIZE=+0][/SIZE]
لطفا مراقب باشید و هیچگاه در تخت و جایی که پتو و ملافه یا شرایطی مشابه وجود دارند که موجب گرم شدن لپ تاپ می شود، از این دستگاه استفاده نکنید.[SIZE=+0][/SIZE]
لطفا این مطلب را برای همه بفرستید تا جان افراد را نجات دهید.
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
دکتر وین والتر دایر (Wayne Walter Dyer) در ۱۰ می ۱۹۴۰ در شهر دیترویت از توابع ایالت میشیگان در ایالات متحده امریکا در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمد.

او یک نویسنده و سخنران است. یک عنوان از کتاب های او بنام "قلمرو اشتباهات شما" در سال ۱۹۷۶ در حدود ۳۰ میلیون نسخه فروخت و جزء یکی از بالاترین رکوردار فروش کتاب‌ها در تاریخ شد. دایر در سال ۱۹۸۷ به عنوان بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد.

دایر هم اکنون در مائوی، هاوایی زندگی می‌کند. در اینجا گزیده هایی از افکار، تحلیل ها و پندهای آموزنده اش را نسبت به آنچه که ما آنرا زندگی می نامیم، مرور می کنیم.


دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..."
دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد،
به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایت انجام دهم؟..."
دنیا هم بتو خواهد گفت: خدمتی برایتان انجام دهم؟ چه ؟ ..."


هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید،
چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است.

به هر كاری كه دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید،
زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.

درستكارترین مردم جهان بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند،
حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.

تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است برای آغاز هر تحول در خود،
ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه كن كنید.

از مهم ترین كارهایی كه به عنوان یك آدم بزرگ می توانید انجام دهید،
اینست كه گهگاه به شادمانی دوران كودكی برگردید.

اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید،
مهربانی را انتخاب كنید.

انتخاب با توست، میتوانی بگوئی: صبح به خیر خدا جان،
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، صبح شده.

به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید
هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.

عشقم نثار کسی است که با دستپاچگی در جاده‌ها از من سبقت می‌گیرد.
به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده ‌است، کمی پول بیشتری می‌دهم.
بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت می‌روم و سعی می‌کنم به آن محیط عشق ببرم.
در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشش عشق است
و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم،
بلکه با اعمالم سعی می‌کنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم.

آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه،
خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.

اگر شخصیت خود را با فعالیت‌های شغلی خویش می‌سنجید،
پس وقتی كار نمی‌كنید فاقد شخصیت هستید.

دروغ انفجاری مهلک است در اعتماد به نفس تو و آینده ای که برای خود خواهی ساخت.

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم.
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم.
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم
و در بخشیدن است که بخشیده می شویم، و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود كه به كوه نظري انداخت
و ازاونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.
دريك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد. مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد ودعا كرد:
خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد كور شد، ناگهان مرد به خودش اومد و چشم دلش باز شد و گفت: چقدر من احمقم كه فكر كردم از خدا خيلي زياد خواستم....
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيکاري براي سمت آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره با اون مصاحبه کرد و تميز کردن زمينش رو به عنوان نمونه کار ديد و گفت: «شما استخدام شدين،آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميلهم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت : (( متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجودخارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.))

مرددر کمال نوميدي اونجارو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعدخونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميدميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره وديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکا بود. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده اش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد،نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خلال يك نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت . فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان كامل داشت ، ولي سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع كرد : سكه اي از جيب خود بيرون آورد : رو به آنها كرد و گفت : سكه را بالا مي اندازم ، اگر رو بيايد پيروز مي شويم و اگر پشت بيايد شكست مي خوريم.
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد . سربازان همه با دقت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد .
سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيريوي فوق العاده اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد : معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا مي خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد ؟!
فرمانده با خونسردي گفت : بله و سكه را به او نشان داد.
هر دو طرف سكه رو بود!
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوشبختی ما در سه جمله است:

1-تجربه از دیروز
2-استفاده از امروز
3-امید به فردا

ولی ما با سه جمله ی دیگر زندگیمان را تباه میکنیم:

1-حسرت دیروز
2-اتلاف امروز
3-ترس از فردا
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه ي نيما یوشیج به همسرش


بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...

این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...

این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...

کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...

کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...

کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....

کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...

کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...

کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...

آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....
 

nazaninfatemeh

عضو جدید
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است که[/FONT][FONT=&quot] کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.[/FONT]​
[FONT=&quot] شهر هرت جايي است که[/FONT][FONT=&quot] بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند..[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است[/FONT][FONT=&quot] که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله [/FONT][FONT=&quot]5 [/FONT][FONT=&quot]دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جاييه که[/FONT][FONT=&quot] نصف مردمش زير خط فقرن اما سريال هاي تلويزيوني رو توي کاخها مي سازن.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است که[/FONT][FONT=&quot] گريه محترم و خنده محکومه.[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است که[/FONT][FONT=&quot] هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي.[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است که[/FONT][FONT=&quot] دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است كه[/FONT][FONT=&quot] مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده...[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جایی است که[/FONT][FONT=&quot] به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جایی است که[/FONT][FONT=&quot] در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند.[/FONT]​
[FONT=&quot] شهر هرت جایی است که[/FONT][FONT=&quot] مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.[/FONT]​
[FONT=&quot]شهر هرت جايي است كه[/FONT][FONT=&quot] ...........[/FONT]​
 

omid_008

عضو جدید
[h=1]پیله ابریشم[/h]

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای

بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید

که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه

کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه

اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت

پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه

ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص

مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه

قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان

پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ

مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم

پرواز کنیم
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز

خدايا
من گمشده ي درياي متلاطم روزگارم و تو بزرگواري!
پس اي خدا!
هيچ مي داني که بزرگوار آن است که گمشده اي را به مقصد برساند ؟
تا ابد محتاج ياري تو ، رحمت تو ، توجّه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهرباني تو ، و در يک کلام ...
محتاج توام:gol:
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد: من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود...
پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی....[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]به سلامتی همه باباها[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بارالها
مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم بجز آزادگی! چون همه چیز را از تو گرفته ام...
مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم...
مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو رهیافتگان کمترند...
مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم!دارم شعله ور می شوم...
مرا ببخش اگر خود پرستم! در وجودم تو را یافته ام...
مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم...
مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...
مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینمبارالها
مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم بجز آزادگی! چون همه چیز را از تو گرفته ام...
مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم...
مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو رهیافتگان کمترند...
مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم!دارم شعله ور می شوم...
مرا ببخش اگر خود پرستم! در وجودم تو را یافته ام...
مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم...
مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...
مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینم
 

omid_008

عضو جدید
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.


در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دست نداشتی!

یاد بگیر كه در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امكانات نیست ، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است!
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

قلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواری و دست هايش از دعا ،
اما شيطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.
پس کيسه ی شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد .
ريسمان نااميدی را؛
نا اميدی را دور زندگی دختر پيچيد، دور قلب و استواری و دعاهايش؛
نا اميدی پيله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی.
خدا فرشته های اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدی را باز کنند، اما دختر به
فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پيله ی گره در گره اش را چسبيده بود و می گفت: نه باز نمی شود،
هيچ وقت باز نمی شود.
شيطان می خنديد ودور کلاف نا اميدی می چرخيد.
شيطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود.
خدا پروانه ای را فرستاد تا پيامی را به دختر برساند.
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که
اين پروانه نيز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پيله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز می تواند.
خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های ديگر را؛
دختر نخستين گره را باز کرد........
و ديری نگذشت که ديگر نه گره ای بود و نه پيله ای و نه کلافی.
هنگامی که دختر از پيله ی نا اميدی به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خوشبخت ترین ها

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم ...

در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد !

در طبقه هشتم می داشت گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود .

در طبقه هفتم دن را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد!

در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

در طبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم پیر مردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود، زل زده است!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هر کس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آنقدر ها هم بد نبود.

حالا کسانی که همین الآن دیدم، دارند به من نگاه می کنند.

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضعشان آنقدر ها هم بد نیست!
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرخه روزگار

بنا به توصیه دوستش برای بهبود درد سینه اش نزد دکتر رضایی فوق تخصص قلب رفت
به محض دیدن دکتر دگرگون شد ، این چهره چقدر برایش آشنا بود .
در یک لحظه خاطرات کودکشی را مرور کرد :

ده سال پیش که تازه به خانه جدیدشان نقل مکان کرده بودند ، هرگاه همراه مادرش
بیرون میرفت ، پسرک فقیری را میدید که در کنار آدامس و شکلات هایی که برای فروش
به همراه داشت ، اغلب دفتر و کتابی روی زمین پهن کرده و درحال درس خواندن بود
همیشه مادرش با دیدن این صحنه پسر خود را ملامت میکرد که نگاه کن این بچه با چه
شرایطی درس می خواند اما تو با اینکه در رفاه کامل هستی خوب درس نمی خوانی
و پسرش هم همیشه میگفت : مادره ساده و دل نازک من ، این گداها برای جلب توجه
من و تو درس می خوانند تا پول بیشتری بگیرند و حاضرم ثابت کنم حتی یک خط
از این کتاب را هم نمیتواند بخواند ...

چشمش به نوشته بزرگ روی دیوار مطب افتاد :
" مادر كه مُرد سوخت بهار جوانيم ... خنديد برق رنج به بي آشيانيم "
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکسنزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری وگریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگریمی گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقلباید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محلعبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدایبلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت وحرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فرداوقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری وچهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا میتوانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی میکرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر اورا فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای دردرون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زنهمین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت رابه فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."
 

omid_008

عضو جدید
[h=1]كرگدن و پرنده كوچك[/h]

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت...دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی...کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید... اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟!کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت :غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد ...کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...!
 

omid_008

عضو جدید
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته
بود و دیگری ستاره داوود... مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو
نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می
انداختند.
کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب
دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت
جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست
نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که
باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب
و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد
بده؟
* مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود ؛

روی ساحل نوشت :

دریا دزد کفشهای من...

مردی که از دریا ماهی گرفته بود ،

روی ماسه ها نوشت:

دریا سخاوتمندترین سفره هستی...

موج آمد و جملات را با خود شست...

تنها برای من این پیام را گذاشت که ؛

برداشتهای دیگران در مورد خودت را ، در وسعت

خویش حل کن تا دریا باشی...
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان بودن یعنی اینکه وقتی با کسی مشتاقانه کوهی را بالا رفتی اما رویقله حس کردی که ازش بی نیاز شدی ، یادت نره که اون پایین چقدر بهش نیازداشتی!
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من رقص دختران هندی را به نماز خواندن پدر و مادرم ترجیح میدهم
زیرا انها از روی عشقشان میرقصن و پدر و مادر من از روی عادت
دکتر علی شریعتی
 

Similar threads

بالا