
پدرم نامشان «حسن بک» بود مردی آذری از ایل، از بین رفته، «سلدوز» که زمانی زیردست رود ارس - مرز کنونی شمال و شمال غرب کشورمان – قشلاقشان بود و بالادست رود، ییلاقشان. در هر کوچ از این رود میگذشتند. رژیم نوپای پهلوی که در صدد مرکزیت دادن به حکومت نوپایش بود، از این گذر کردن از مرز ناخشنود بود و ایل سلدوز هم ناگزیر. در نتیجه در یک درگیری بهنگام کوچ، دولت نسل مردانش را از جا کند و همه مردان مسلح را از جلوی رگبار گلوله گذراند ! کودکان و زنان و سالمندان ایل را به زیر دریاچه رضائیه کوچاند و ساکن کرد و دو پسران نوسال خان را هم تبعید به سیستان و زاهدان آنزمان کرد. که یکی مرد و دیگری جان بدر برد و به مشهد فرستاده شد که مردم او را «حسن بک خان» صدا میکردند بدون آنکه بدانند که خان زاده است. من در مشهد به دنیا آمدم. مادرم مرا تقی، مادربزرگم «جواد» و دوستانم تا بیست سال قبل که زنده بودند «امیر» صدایم میکردنند. تا شهریور بیست ناچار از ماندن در مشهد بودیم و پس از رفتن «رضا شاه» ما هم به تهران آمدیم.»
«امیر اسماعیل» علاوه بر سیر و سیاحت دنیای کودکیاش تحت مراقبت و تربیت پدر بود نوجوانی و جوانی خود را در تهران گذرانید و از دانشگاه تهران، دانشکده دندانپزشکی، دکترایش را گرفت. از همان روز که عنوان «دکتر» در مقابل نامش قرار گرفت، احساس مسئولیت را به شیوه یاد گرفته از پدر، با عشق و صداقت در آمیخت و سعی کرد تا در هر کجا و هر مقامی بنا بر اموخته کودکیش، خود را مدیون مردم و جامعه ایکه به او امکانات تحصیلی بخشیده بداند.

اما، دنیای پزشکی ضمن ارج و مقام خدمتیاش برای او محیطی مسدود و محدود بود. خودش به ادبیات و رشتههای ادبی، مخصوصاً حقوق علاقه داشت. پدرش میخواست او را از نیاز به دولت مصون بدارد. ناچار به توصیه پدر به مطب داری رسید. در اولین امکان برای گسترش محیط کاریش به کادر آموزشی دانشگاه فردوسی مشهد پیوست، محیطی بازتر، گستردهتر و امکاناتی وسیعتر. در همان اوان انتقالش به دانشگاه مجذوب نسل جوان شد و سالی نگذشت که سرپرست و مسئول برنامههای فوق تحصیلی سازمان دانشجویان مشهد گردید.
در این گسترده جوهنری، با تئاتر، شعر، موسیقی و از همه بالاتر هنرهای تجسمی آشناتر و ناگزیر از مطالعه و فراگیری شد.
در اولین فراغت و رفاهی که بدست آورد به نقاشی پرداخت و بسرعت به حجم و مجسمهسازی رسید. به نحویکه مطباش محلی میشود برای نمایش گذاردن آثاری که خود خلق کرده بود. در جایی مینویسد «هرچه کشیدم یا ساختم را به جان کشیدم و ساختم، هرگز به نمایش برای فروش نگذاشتم. خودم شدم جمع کننده آثار ناچیز خودم که برایم عزیز بودند.»
خانم ژانت لازاریان، منتقد هنری نسبت به دکتر سندوزی میگوید: «هنر مند، مجسمهساز، شاعر، نویسنده، برنامه ریز آموزشی و دندانپزشک... انسانی با حرفههای گوناگون و علایق بسیار متفاوت که خود را «هنرمند» به حساب نمیآورد و اگر اصرار کنید که هنرمندش بنامید «خود را هنرمند آخر هفته» میداند. نقاشیهایش مجموعهایست از: کوبیسم، امپرسیونیسم و رئالیسم که وجه مشترک همه آنها قدرت، توانایی اراده و پایداری است. این قدرت در کارهای حجمیاش مشهود است...» به هر حال در طول 45 سال کار در زمینه آموزش و کار دندانپزشکی 1332-1377 بیش از شمار بیمار و مراجعه کننده دوستدار یافت و پس از بازگشت از آمریکا پانزده سال هفتهای سه روز به کار هنری در شمال، دهکده توسکاتک بین محمودآباد و نوشهر پرداخت و هفتهای چهار روز مطب داری کرد. حاصل کار هنریش 180 اثر هنری است که در موزه موجود است.
«موزه هنر دکتر سندوزی» در همان محل مطب کاریش قرار دارد که در سال 1377، پس از ناگزیر شدن از سفر برای جراحی، مطب، تمامی تجهیزات، وسایل و تزئینات، یاد و یادگارهای دوستان هنرمندش که به او هدیه کرده بودند را با کتابخانه شخصیاش با نقاشی با طرحها، مجسمهها و دست نوشتههایش را به سازمان توسعه فضاهای فرهنگی شهرداری تهران، مردم تهران اهدا کرد. مدتی افتتاح موزه بطول انجامید، سرانجام در سال 1382 موزهای که مزین به نام ایشان بود در محل مطب ایشان با حضور اعضای محترم شورای اسلامی شهر تهران و ریاست وقت سازمان و مدیران ارشد و در حضور گروهی از هنرمندان و دوستدارانشان گشایش یافت. وضعیت موزه به گونهای بود که نیاز به بازسازی و آمادگی پذیرش هنری بیشتری داشت. بنابراین پس از چند ماه تعطیلی، باردیگر موزه در زمستان 1385 دوره تازه کاری خود را آغاز کرد.
«دکتر سندوزی» درباره آنچه کرده است میگوید: «... منظری را که در نظر دارم به من حکم میکند که در قید نامی که بماند با نماند، نمانم. به همین دلیل آن هنگامی که تصمیمام پیوستن به حضرتش بود بدین کار خرد اقدام کردم، فقط برای ادای دینی که از مردم بر دل و جانم – نه بر گردنم – احساس میکردم بود نه نام. اگر آن محل را با وسائلش و آثارم میفروختم پولش را به کجا میبایستی میبردم؟ در حالیکه با مکان همگانی شدنش به اهداف انسانیام جامه عمل میپوشانیدم: اول، اینکه این محل بر خلاف سندش، از آن من نبود، خشت خشت آن را مردم به من دادن، به من سپردند تا من آن را روی هم بگذارم. روی هم گذاریش با من بود. حال که وقت رفتن است «مال مردم» مال خودشان. دوم: وقتی جوانانی که به تماشا میآیند ببینند که: وجدان حرفهای داشتن سازنده و سودآور است، اقبال مردمی نعمتی بیکران و تمام ناشدنی و سازنده است. که میتوان دندانپزشکی صادق و ساده بود و گوشه چشمی هم هر چند ابتدائی و ناچیز به هنر داشت.
سوم، که انسان موجودی خلاق و چند بعدیست. از ابعاد دیگر وجودمان که حضرتش بما بخشیده غافل نمانیم که کفر نعمت است و...»
آقای دکتر جواد مجابی از هنرمندان و ادبای کشورمان درباره «دکتر سندوزی» نوشتهاند: «... «سندوزی» آزادانه کار میکند، با تنوع بسیار و شیوههای بداهه پردازی و دلخواه. چرا که «او» خود را در قالب شناخته شده و رایج یک «هنرمند» محدود نمیکند، بلکه خود را به صورت انسانی تصور میکند که آزادانه و عاشقانه به تجربههای حسی خود مجال تجلی میدهد و این بسیار زیباست.



منبع :ایران مجسمه