مسافر
نه در شهر دگر خبري نيست...
شهر من، شهر تنهايي هايم دگر مرا نمي خواهد!
از اين شهر بيرون خواهم رفت ...
به چه در؟ به چه دروازه؟ به چه شهر؟
خود نيز نميدانم...؟
امه ميدانم که باید بروم .ميروم اما نمي پرسم زخويش به كجا؟ به چرا؟ به چه سزا؟
ميروم جايي را پيدا خواهم كرد...
جايي براي زندگي...!؟جایی را برای بودن و جایی برای ادامه...
شهر من شهري شلوغ از تنهايي بود...
آه اي شهر تنهايي هايم كه سهم من از داشتن تو جز اشك و دلتنگي نبود .
خداحافظ من رفتم...
رفتم سر به جاده ايي خلوت وبي انتها كشيده ام...
جاده ايي كه توان ديدن آنسويش نيست.
جاده ايي دور افتاده...جاده ايي تنهاي تنها...مثل خودم...
رفتم...
همسفر من تنها چمداني است كه تمامي زندگاني من است...
چمداني پر از سوال؟پر از تنهايي...پر از سكوت...پر از ابهام...
...و پر از ورق پاره هاي است كه دلتنگي شبهاي تنهايي من است...
كه خاطراتم هستند واشكهايم...
اشكهايي كه از اين پس تمامي زندگي من است...!؟
راهي بسيار رفته ام اما هنوز چراغهاي شهرم مرا فرياد مي كشند...
خدا حافظ... .