مُحتَسَب مقامی در ساختار دولتهای اسلامی بود که در رأس نهاد حسبه قرار میگرفت. نهاد حسبه در صدر اسلام برای اجرای امور حسبیهتاسیس شده بود و ابتدا کار آن فقط محدود به تنظیم بازار میشد اما در دوره اموری و عباسی دامنه فعالیتهای آن به تدریج گسترش یافته و تقریبا تمام امور مربوط به امر به معروف و نهی از منکر را در بر گرفته بود. محتسبان در کوچه و بازار تازیانه در دست میگشتهاند و بر معاملات نظارت داشته، مانع به کار بردن اوزان و مقادیر ناقص، تقلب در معاملات و نپرداختن قرض بودهاند.
محتسب علاوه بر امر به معروف و نهی از منکر که وظیفه اصلی وی بود بر کار اصناف و مشاغل مختلف هم نظارت داشت. اصناف مورد نظارت محتسب حتی شامل بالاترین مقامات شهر مانند قاضی نیز میشد. از شرایط دارا شدن این سمت آشنایی با احکام شرع و نیز دارا بودن پشتوانه سیاسی و اجتماعی بالا بود.[SUP][۱][/SUP]
وامبری مشاهدات عینیاش از محتسبان بخارا را چنین شرح دادهاست:
هر شهر یک نفر رئیس دارد (نگهبان مذهب) که شلاقی چندرشته در دست گرفته، خیابانها و میدانهای عمومی شهر را سرکشی میکند و از عابران در بارهٔ دستورات اسلامی سؤالاتی میکند .... گاهی هم موقع فرارسیدن نماز، مردم را به ضرب شلاق به مساجد میفرستد.[SUP]
[۲]
نمونههایی از کاربرد محتسب در ادبیات فارسی
این داستان از
مولانا:
| محتسب در نيمشب جايی رسيد | | در بن ديوار مستی خفته ديد |
| گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو | | گفت: از اين خوردم كه هست اندر سبو |
| گفت آخر در سبو واگو كه چيست؟ | | گفت: از آنکِ خوردهام گفت: اين خفیاست |
| گفت: آنچِِ خوردهای آن چيست آن؟ | | گفت: آنکِ در سبو مخفیاست آن |
| دور میشد اين سؤال و اين جواب | | مانده چون خر محتسب اندر خلاب |
| گفت او را محتسب: هين آه كن | | مست هوهو كرد هنگام سخُن |
| گفت: گفتم آه كن، هو میكنی؟ | | گفت: من شاد و تو از غم منحنی |
| آه از درد و غم و بيدادی است | | هویهوی میخوران از شادی است |
| محتسب گفت: اين ندانم خيز خيز | | معرفت متراش و بگذار اين ستيز |
| گفت: رو تو از كجا من از كجا؟ | | گفت: مستی خيز تا زندان بيا |
| گفت مست: ای محتسب بگذار و رو | | از برهنه كی توان بردن گرو؟ |
| گر مرا خود قوت رفتن بدی | | خانهٔ خود رفتمی وين كی شدی؟ |
| من اگر با عقل و با امكانمی | | همچو شيخان بر سر دكّانمی |
[/SUP]
| در اين ميخانه هر مينا ز بيم محتسب لرزد | | مگر يك شيشهٔ عاشق كه از وی لرزه بر سنگ است |
| شوق غزلسرای را رخصت هایوهو بده | | باز به رند و محتسب باده سبوسبو بده |
| اكنون كه سرم شد به در ميكده پامال | | چون بيم دهد محتسب از مالش گوشم؟ |
| كلاه صوفيان را جام می میسازد آن ساقی | | درآ ای محتسب گر طاقت بازار من داری |
| گرچه بدمستی است عيب حريف | | كندن ريش محتسب هنر است |
| گر كند رندی نظربازی، رواست | | محتسب هم گاهگاهی میكند
|