نگار20
عضو جدید
در آن لحظاتی كه در بیخبری سیر میكردم، به یاد میآورم زمانی را كه خبر شهادت داییام را آوردن و آن زمان مادر، از همه جا بیخبر؛ به دروغ، گفتن بیبی! مادربزرگت فوت كرده و مادر هم با چشمان اشكبار و با ناله و شیون خانه را ترك كرد و رفت و ما را سپرد به عمهام تا از شهرستان بیاید؛ و تازه آن موقع ما متوجه شدیم كه به دروغ به او گفتن، درصورتی كه برادرش به شهادت رسیده بود. حالا كه پانزده سال از آن زمان میگذرد، تازه به ما خبر دادن بیبی فوت كرده. جوان شانزده ساله و پیرزن نودوپنج ساله.
میبینی! چه دنیاییِ؟ وقتی مشكلات روی سرم تلنبار میشود و از غصه این مشكلات نمیدانم به كجا پناه ببرم، ســـریع ماشین را سروته میكنم و به سمت بهشت زهرا می روم. وقتی آنجا میروم، میبینم چه ثروتمند و چه فقیر هردو با خودشان فقط یك چیز بردن، یك تكه پارچه سفید به نام كفن!! رسول! این میز، به آقای دلیری وفا نكرد، به تو هم وفا نخواهد كرد. مراقب رفتار و اعمالت باش!
احمدی بعد از گفتن حرفهای تازه به رسول، دوست قدیمیاش كه چندین سال همكار هم بودن، فرصتی یافته بود تا تلنگری به او بزند.
ذهنیت رسول را فراز و نشیب گنگی فرا گرفته بود. از خودش پرسید: چه سخنانی بود در كنار واقعیت! چه گزندكی داشت! نیش آن تمام وجودم را سوزاند. رسول به فكر فرو رفت، در اعماق وجودش میدانست چه خطایی را دارد مرتكب میشود، اما نمیدانست خلاصی از آن امكان دارد یا اینكه دلش نمیآید آن را رها كند. ترس از وجدان بود یا اینكه شاید روزی احمدی او را لو دهد. بعد از اینهمه مدت، آیا او این كار را میكرد؟!!...... رسول به خاطر اینكه خودش را توجیه كند، به خودش آمد و وقتی دید احمدی در حال خارج شدن از اتاق كار است، از پشت میز بلند شد و دستش را به سوی او دراز كرد:
هی! دوست من! حرف زدی، جواب بگیر و برو. وقتی پول نداشته باشی همان یك تكه زمینی كه میخواهند چالت كنند هم نداری. الان همان بهشتتم خریدن و دیگر جا نداری! بزار بهت بگم، تو كه حرف میزنی وایستا گوش كن، برو بهشت زهرا و ببین قبر دونبش چند میلیون تومان با اونی كه چند طبقه و در جای پرتی است، فرق معامله دارد. جا با جا فرق میكنه. جای خوش منظره داره، جایی كه مثل آدمی كه انگار وجود نداشته بودی هم داره. احمدی پوزخندی زد و گفت: برات متأسفم! تو غصة جات و نخور، از قدیم گفتن میت رو زمین نمیمونه.
بعد از یك ماه، صمدپور (رسول) درگوشة زندان وقتی با دزد و قاتل و معتاد قاطی شده بود تا تكلیف حكمش معلوم شود و از زندان موقت بیرون بیاید. به یكی از هم بندیهایش، كه در آن روز آنجا با هم آشنا شده بودند گفت: وحید! میدونی زندگی یعنی چه ؟
هم بندیاش از اینكه بعد از ده روز او بالاخره به حرف آمده، حیرتزده شد و پرسید: منظورت چیه؟ رسول ادامه داد: زندگی یك چشم به هم زدنِ؛ یعنی اینكه تو نمیدونی تا كی زنده هستی و باید از تمام لحظات زندگیت لذت ببری! و راحت بهت بگم، خوش باشی.
هم بندیاش شوكه شده بود و با تعجب پرسید: یعنی حالا تو خیلی اینجا خوشی! قدر چی را ندونستی كه حالا این گوشه افتادی؟
چشمان رسول از اشك پر شد و به خاطر اینكه اشك از چشمانش سرازیر نشود، آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: این حرف من دنیایی تجربه است؛ بستگی داره خوش بودن را چطور معنا كنی؛ هر چی كه باعث ناراحتی دیگران میشود دور كنی. وه كه چه ِآهی داره آزار دادن قلب دیگران كه واقعاً تو را از عاقبت به خیری باز میداره. سرش را تكان داد؛ لبخند تلخی روی لبانش دیده شد و ادامه داد: به قول احمدی، وقتی رفتم قبرستون، دیدم چه غنی و چه فقیر همه با خودشان یك كفن بردند، و ادامه داد: «وای كه خیلی حرف دارم كه بزنم اگر نگم میتركم نمیتونم طاقت بیارم.»
وحید هیچ استقبالی از تعریف كردن قصه زندگی رسول نكرد؛ ولی رسول میخواست بگوید برای او كه اول راه خلاف بود باید یك كار خوب در زندگیش میكرد تا كمی از عذاب وجدانش كاسته شود. رسول گفت: این یك قصه نیست؛ ولی مثل قصه میمونه!
در هر گوشه ای از این دنیای پهناور، اتفاقهایی می افته كه باور نكردنیِ و ما فقط می شنویم و وقتی شنیدیم، میگوییم: چه جالبِ! همیشه میگن داستان، خیالپردازی ذهن آدمهای نویسنده است. اما این داستانی كه برات میگم جز حقیقت هیچی نیست.
رسول، زندگی گذشته خودش را این چنین آغاز كرد:
در استان سیستان وبلوچستان، زن و شوهری زندگی میكردن كه علاقه زیادی به هم داشتند، مدت سه سال از ازدواج ِآونها میگذشت و وضع مالی خوبی هم نداشتند.
«دهن این قدیمیها را باید از طلا گرفت؛ از قدیم گفتن: نون خشك بخور، دلت خوش باشه.»
اون زن متوجه میشود كه سرطان گرفته، او را به بیمارستانی در تهرون میفرستندش شاید بهتر بشه؛ اما پزشكان به او اعلام میكنند كه او دیگر خوب شدنی نیست و خیلی توان داشته باشد تا دوسال دیگر بماند. با شروع بیماری سخت زن، مشكلات یكی پس از دیگری آغاز میشه و زمانی میرسه كه بیپولی، خرج و مخارج بالای شیمی درمانی و دوا و درمان؛ فغان میزند. شوهرش از رفتوآمد به بیمارستان و خرج و مخارج گزافی كه میكرد برای بهبودی همسرش خیلی زود خسته میشه؛ خصوصاً وقتی كه میفهمه دیگر بچهای در كار نخواهد بود. همه طاقتها و همه عشقهای زبانی زندگی بی درد سر تبدیل شد به یك شیطان سركش؛ و جز اینكه به خودش فكر كنه فكر قلب شكسته همسرش را نكرد و طـلاق او را میدهد و راهی خانه پدرش میكند. راحله علاقه زیادی به همسرش داشت، حتی میشه گفت، یك وابستگی شدید، چون خانواده خودش بیبضاعت بود و دادن خرج او برایشان خیلی سخت بود خصوصاً كه خرج او زیاد هم شده بود.
راحله وقتی میفهمه دیگر همسرش اسمش را هم نمیبره، غصهدار میشه، نه از درد بیماری ناعلاج، كه همیشه عقیده داشت مرگ و زندگی دست خداست، بلكه فقط به خاطر اینكه چرا حالا كه در این وضعیت قرار گرفته رهایش كرده، حالا كه بیشتر از هر زمان دیگه به او نیاز روحی و مادی داره؛ پس آن همه دوست داشتن چه شده بود؟!!!
راحله یك روز صبح از خواب كه بیدار میشه، به كوه و بیابان میزنه، بدون آذوقه و آب، از درد این جدایی و فراموشی همسرش.!
برگرفته از سایت: ماهنامه حقوقی دادرسی