اساساً در جهان معاصر، انسان سيروسلوك حقيقي خويش رااز دست داده است، به نحوي كه هم فلسفه و هم هنر، هيچيك انسان را در كورهراه جنگلي به مقصد نميرساند، زيرا گويي وليشناسان از اين ولايت رفتهاند، و رندان نيز، تشنه لب ماندهاند.
روزگاري فلسفه در عالم اسلامي و مسيحي انسان را به آستانه عالم حقيقي ميرساند، و در يك جهش معنوي وارد اين عالم ميكرد، امّا در عالم كنوني فلسفه و هنر به صرف بازي حسي و بعضاً كنش عقلاني و غيرعقلاني تحويل ميشوند. فلسفه و هنر، انسان معاصر را در هراس جانكاه براي زندگي در جهان مدرن بيحقيقت رها ميكنند.
راقم اين سطور به آنچه فيلسوفان پستمدرن در باب هنر ميانديشند، نميانديشد، و اين آراء را نهايت فروافتادگي در چالهرز نيستانگاري سوبژكتيو و خودبنياد ميداند. از اينجا وقتي حقيقت بياعتبار ميشود، همهچيز به اراده و عقل و نفس آدمي بازميگردد، و در مرحلهاي براي رهايي از بحران فلسفه و حقيقت فلسفي، به هنر و سوبژكتيويتة تخيلّيِ هنر روي ميآورند.
از اينجا باور نويسنده نه به اين مراتب، بلكه به حكمت معنوي و اُنسي است. حكمت علم به حقيقت است، چه با واسطه و چه بيواسطه. تأويل و تفسير نيز ذيل اين نظرگاه معنوي حكيمان اُنسي مسلمان، و ديگر اولياء اديان وحياني، معطوف به حقيقت است.
در ساحت حكمت اُنسي هنر، انسان با حقيقت مواجهه و به آن تقرّب پيدا ميكند، و حتّي فلسفه هنر، تا آنجا كه متعلّق هنر «عالم معاني» است، و صور محسوسهاي كه راجعه به معاني حقيقي و جلوه آنهايند، ميتواند معطوف به حكمت و حقيقت باشد. امّا قدر مسلم نظريههاي پستمدرن از جمله آنچه به آدورنو و هوركهايمر و امثال آنها مربوط ميشود، به مراتب دور از حكمت و حقيقت و حتّي زيبايي عيني و حقيقي و اصيل است.
تنهايي و بيپناهي و افسردگي انسان مدرن، و بعد پستمدرن موجب ميشود كه او به هنر يا عرفان اباحي پناه ببرد. عوام به ابتذال هنر غريزي و ديسكوتكها و اروتيكشاپها روي ميآورند، و خواص به هنر كلاسيك و جدي و يا هنر ابستره!! و انتزاعي كانسپچوال مفهومي و بيروح مدرن و پستمدرن پناه ميبرند.
سينماي هاليوودي و موسيقي مايكل جكسوني غذاي عوام ميشود، و سينماي تاركوفسكي و گدار و برگمان و آنجلو پولوس و موسيقي دوازده صدايي و غيره خوراك خواص. به هرحال باطن تهي انسان بايد پر شود، چه با شهود الهي و چه با گند و كثافات نفساني.
در چنين جهاني فلسفه و هنر هر دو، و فلسفه هنر بطور مضاعف بر حقيقت اصيل پرده ميكشند، و بدتر از همه در علم زيباييشناسي Aesthetics چنانكه هيدگر نيز بدان معترف است، جز لفاظي و پريشاني موهوم فكر نميشود. زيباييشناسي مانع درك زيبايي و هنر است، و تفكيك ميان حقيقت و زيبايي و خير كه با تئوري زيباييشناسي كانت به تماميت ميرسد، حاصل انديشه زيباييشناسانه مدرن است.
آيا زيبايي از حقيقت منفك است، و يا از كمال و خير اخلاقي؟ از نظر كانتي، حقيقت فقط تعلّق به فلسفه دارد، و خير به اخلاق، و زيبايي به هنر، در سه حوزة منفك و متكثر. باز اين نوع زيباييشناسي به عصر مدرن مربوط ميشد، و اكنون ديگر محدود بودن هنر به زيبايي، و اخلاق به خير، و فلسفه به حقيقت نيز منتفي است، و همه چيز خلط شدهاند.
آنچه در اين نوشته موضوع بنيادي مطالعه است، درك حقيقت هنر و سرمشقهاي اصلي در هر دورة تاريخي است، كه در زبان و تفكّر متفكران و هنرمندان ظهور ميكند. چنانكه از نام كتاب پيداست، قصد نهايي «آشنايي با آراي متفكران دربارة هنر» در ادوار مختلف است. اين آراء بيآنكه خلطي تاريخي ميان ماهيات آنها صورت گيرد، و تحويل به فلسفه هنر و زيباييشناسي مدرن شوند، هر يك به قدر طاقت بشري در جايگاه اصيل و تاريخي خود تبيين و تفسير، و حقيقتشان درك ميشوند، مشكل همة كتابهاي تاريخ فلسفه هنر و زيباييشناسي مدرن، تأويل و تحويل آنها به مدرنيته و مفاهيم مدرن و امروزي است. گرچه در همه آنها ظاهراً از افلاطون و ارسطو و افلوطين تا نيچه و هيدگر سخن به ميان آمده است، امّا درحقيقت بر بنياد مفاهيم مدرن عصر جديد به نحوي خودآگاهانه اصرار ميورزند.
مفاهيم بنيادي و پارادايم تفسير اين نوشتهها و ترجمهها همان مفاهيم تأسيس شده در عصر روشنگري است، كه كانت آن را به مثابه كوششي شجاعانه در حكم بلوغ و كمال انساني در استقلال از امر قدسي و ماوراي امر نفساني به شمار ميآورد. انسان مدرن روشنگر، خويش را در اين روزگار، موجودي مستقل، و فاعل شناسايي و سوژهاي ميبيند كه عقل خويش را بينياز از هر عامل و موجود ديگري، ازجمله اولياء و وحي و امور فوق طبيعي يا طبيعي غيرمتعارف و غيرعقلاني بكار ميگيرد، و تنها مسئول اعمال عقلاني خويش ميشود، و به كسي نيز پاسخگو نخواهد بود.
گريز از هر امر مقدس و قدسي و پناه گرفتن در عالم سكولارو نامقدس از غايات چنين تفكّري است. وحشت داشتن از سكني گزيدن در عالم ديني و قدسي، و تفكيك هنر و فلسفه از دين، از لوازم چنين سكني گزيدني در عالم روشنگري و روزگار مدرن است. معاصر و مدرن بودن از نظر نويسندگان مدرن تاريخ فلسفه و زيباييشناسي هنر، يعني سكنيگزيدن در اين عالم، و تحويل و تقليل همه هنرهاي قدسي و قدسزدايي از همه هنرهاي شرقي و سنّتي، كه از فيض آسماني برخوردارند.
مطالعة تاريخ و فلسفة هنر بر بنياد مدرنيته و يا هر پارادايم محدود كنندة ديگري به عالمي خاص، سد و مانع درك هنر ميشود، و از سويي نبايد هرگونه مطالعه، مانع از درك اوضاع زمانه شود، نه گذشته و نه حال. هريك از مراتب، شأن خود را دارند.
فقط همين تذكرو خودآگاهي حقيقي و اصيل تاريخي است كه ميتواند اسباب گذر از مدرنيته را فراهم سازد، و ما را از جهل مركب رهايي بخشد، بشرطي كه طلب و تمنّاي انسان به سوي حق و حقيقت و رهايي از متافيزيك يوناني و مدرن باشد، وگرنه بدون رياضت و صيانت مباني اصيل هنر، گذشتة همه چيز به زمان حاضر منتقل و مسخ ميشود.
منبع : tebyan
روزگاري فلسفه در عالم اسلامي و مسيحي انسان را به آستانه عالم حقيقي ميرساند، و در يك جهش معنوي وارد اين عالم ميكرد، امّا در عالم كنوني فلسفه و هنر به صرف بازي حسي و بعضاً كنش عقلاني و غيرعقلاني تحويل ميشوند. فلسفه و هنر، انسان معاصر را در هراس جانكاه براي زندگي در جهان مدرن بيحقيقت رها ميكنند.
راقم اين سطور به آنچه فيلسوفان پستمدرن در باب هنر ميانديشند، نميانديشد، و اين آراء را نهايت فروافتادگي در چالهرز نيستانگاري سوبژكتيو و خودبنياد ميداند. از اينجا وقتي حقيقت بياعتبار ميشود، همهچيز به اراده و عقل و نفس آدمي بازميگردد، و در مرحلهاي براي رهايي از بحران فلسفه و حقيقت فلسفي، به هنر و سوبژكتيويتة تخيلّيِ هنر روي ميآورند.
از اينجا باور نويسنده نه به اين مراتب، بلكه به حكمت معنوي و اُنسي است. حكمت علم به حقيقت است، چه با واسطه و چه بيواسطه. تأويل و تفسير نيز ذيل اين نظرگاه معنوي حكيمان اُنسي مسلمان، و ديگر اولياء اديان وحياني، معطوف به حقيقت است.
در ساحت حكمت اُنسي هنر، انسان با حقيقت مواجهه و به آن تقرّب پيدا ميكند، و حتّي فلسفه هنر، تا آنجا كه متعلّق هنر «عالم معاني» است، و صور محسوسهاي كه راجعه به معاني حقيقي و جلوه آنهايند، ميتواند معطوف به حكمت و حقيقت باشد. امّا قدر مسلم نظريههاي پستمدرن از جمله آنچه به آدورنو و هوركهايمر و امثال آنها مربوط ميشود، به مراتب دور از حكمت و حقيقت و حتّي زيبايي عيني و حقيقي و اصيل است.
تنهايي و بيپناهي و افسردگي انسان مدرن، و بعد پستمدرن موجب ميشود كه او به هنر يا عرفان اباحي پناه ببرد. عوام به ابتذال هنر غريزي و ديسكوتكها و اروتيكشاپها روي ميآورند، و خواص به هنر كلاسيك و جدي و يا هنر ابستره!! و انتزاعي كانسپچوال مفهومي و بيروح مدرن و پستمدرن پناه ميبرند.
سينماي هاليوودي و موسيقي مايكل جكسوني غذاي عوام ميشود، و سينماي تاركوفسكي و گدار و برگمان و آنجلو پولوس و موسيقي دوازده صدايي و غيره خوراك خواص. به هرحال باطن تهي انسان بايد پر شود، چه با شهود الهي و چه با گند و كثافات نفساني.
در چنين جهاني فلسفه و هنر هر دو، و فلسفه هنر بطور مضاعف بر حقيقت اصيل پرده ميكشند، و بدتر از همه در علم زيباييشناسي Aesthetics چنانكه هيدگر نيز بدان معترف است، جز لفاظي و پريشاني موهوم فكر نميشود. زيباييشناسي مانع درك زيبايي و هنر است، و تفكيك ميان حقيقت و زيبايي و خير كه با تئوري زيباييشناسي كانت به تماميت ميرسد، حاصل انديشه زيباييشناسانه مدرن است.
آيا زيبايي از حقيقت منفك است، و يا از كمال و خير اخلاقي؟ از نظر كانتي، حقيقت فقط تعلّق به فلسفه دارد، و خير به اخلاق، و زيبايي به هنر، در سه حوزة منفك و متكثر. باز اين نوع زيباييشناسي به عصر مدرن مربوط ميشد، و اكنون ديگر محدود بودن هنر به زيبايي، و اخلاق به خير، و فلسفه به حقيقت نيز منتفي است، و همه چيز خلط شدهاند.
آنچه در اين نوشته موضوع بنيادي مطالعه است، درك حقيقت هنر و سرمشقهاي اصلي در هر دورة تاريخي است، كه در زبان و تفكّر متفكران و هنرمندان ظهور ميكند. چنانكه از نام كتاب پيداست، قصد نهايي «آشنايي با آراي متفكران دربارة هنر» در ادوار مختلف است. اين آراء بيآنكه خلطي تاريخي ميان ماهيات آنها صورت گيرد، و تحويل به فلسفه هنر و زيباييشناسي مدرن شوند، هر يك به قدر طاقت بشري در جايگاه اصيل و تاريخي خود تبيين و تفسير، و حقيقتشان درك ميشوند، مشكل همة كتابهاي تاريخ فلسفه هنر و زيباييشناسي مدرن، تأويل و تحويل آنها به مدرنيته و مفاهيم مدرن و امروزي است. گرچه در همه آنها ظاهراً از افلاطون و ارسطو و افلوطين تا نيچه و هيدگر سخن به ميان آمده است، امّا درحقيقت بر بنياد مفاهيم مدرن عصر جديد به نحوي خودآگاهانه اصرار ميورزند.
مفاهيم بنيادي و پارادايم تفسير اين نوشتهها و ترجمهها همان مفاهيم تأسيس شده در عصر روشنگري است، كه كانت آن را به مثابه كوششي شجاعانه در حكم بلوغ و كمال انساني در استقلال از امر قدسي و ماوراي امر نفساني به شمار ميآورد. انسان مدرن روشنگر، خويش را در اين روزگار، موجودي مستقل، و فاعل شناسايي و سوژهاي ميبيند كه عقل خويش را بينياز از هر عامل و موجود ديگري، ازجمله اولياء و وحي و امور فوق طبيعي يا طبيعي غيرمتعارف و غيرعقلاني بكار ميگيرد، و تنها مسئول اعمال عقلاني خويش ميشود، و به كسي نيز پاسخگو نخواهد بود.
گريز از هر امر مقدس و قدسي و پناه گرفتن در عالم سكولارو نامقدس از غايات چنين تفكّري است. وحشت داشتن از سكني گزيدن در عالم ديني و قدسي، و تفكيك هنر و فلسفه از دين، از لوازم چنين سكني گزيدني در عالم روشنگري و روزگار مدرن است. معاصر و مدرن بودن از نظر نويسندگان مدرن تاريخ فلسفه و زيباييشناسي هنر، يعني سكنيگزيدن در اين عالم، و تحويل و تقليل همه هنرهاي قدسي و قدسزدايي از همه هنرهاي شرقي و سنّتي، كه از فيض آسماني برخوردارند.
مطالعة تاريخ و فلسفة هنر بر بنياد مدرنيته و يا هر پارادايم محدود كنندة ديگري به عالمي خاص، سد و مانع درك هنر ميشود، و از سويي نبايد هرگونه مطالعه، مانع از درك اوضاع زمانه شود، نه گذشته و نه حال. هريك از مراتب، شأن خود را دارند.
فقط همين تذكرو خودآگاهي حقيقي و اصيل تاريخي است كه ميتواند اسباب گذر از مدرنيته را فراهم سازد، و ما را از جهل مركب رهايي بخشد، بشرطي كه طلب و تمنّاي انسان به سوي حق و حقيقت و رهايي از متافيزيك يوناني و مدرن باشد، وگرنه بدون رياضت و صيانت مباني اصيل هنر، گذشتة همه چيز به زمان حاضر منتقل و مسخ ميشود.
منبع : tebyan