ما سه تن بودیم ....

Saman_88

عضو جدید

ما سه تن بودیم ، یادم هست، سه تن : مسیح و عین القضاة و من،
آنها که عقلشان به چشمشان است و فهمشان برده ی ذلیل تاریخ و جغرافی مخاطب من نیستند،
من با آنهایی سخن می گویم که آنچه در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد می توانند ببینند و فهم کنند و چنین کسانی هم هنوز هستند ،
کم، اما بسیار!
اینهایند گلهایی که در این خارستان کویر روزمرگی که چرا گاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولکان و مارها و گژدم ها و خر های خداست می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند ، گلهای زیبا و معطر حیات در این دنیائی که قبرستان زندگان است ! گلهای خوب! گل صوفی! گل هوما، رزاس!
ما سه تن بودیم ، یادم هست : مسیح ، عین القضات و من! هر یک در سرزمینی زادیم ، مسیح از شهر کنار رود جلیله و عین القضاة از همدان ، شهری پیر و سالخوورده همچون تاریخ ، هم سن و سال تاریخ و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر ، دل آتش!
تا سر از دنیای مواج و طوفان خیز رملهای داغ کویر برداشتم و چشم بر کویر دوختم دانستم که اینجا کجاست ! دوزخی بزرگ با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو ، برنده تر از شمشیر و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها که پیاپی در آن سقوط می کنند و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقراطند و
بالاخره غربت و بالاخره تنهایی و بالاخره پلیدی عام و زشتی عام و نفرت عام ، افق در افق بیهیچ لبخند چشمه ساری ، پیغام نسیمی ، برگ سبزی ، امید رویشی ، پیک آشنایی هیچ! هوا ! آتش! زمین
همه چرنده ، همه خخزنده ! کمند جانورانی که بر روی پا بایستند ، بروند،کمند آنها که بپرند، اوج گیرند ، همه بر وری سینه ، بر روی شکم می خزند
اگر بر روی پا گام برداری تا زانو به رمل فرو می روی . زمین تو را می بلعد!
و مسیح که تنها مادر داشت کمترین رگه ی خشونتی لطافت مادرانه ی روح معصومش را وی از نخستین آثاری که در روح کودک نقش مس بندد محروم بود ، از نصایح ، نصایح پدرانه ، هر چه باشد و پدر هر که ، به هر حال از جنس عقل است و مصلحت ! و چه خشن و سنگین اند این دو ! روح را که لطافتش در خیال نیز نمی گنجد به قالب های خشک عقل می ریزد ، روح را که بی حساب دوست می دارد ، بی تصمیم عشق می ورزد و بی درنگ خود را فدای خوب ، بی تردید قربانی زیبا می کند حسابگر و صلاح اندیش و مقدمه چین و زرنگ و محافظه کار و مغرض بار می آورد . پرتو مهربان و، نوازشگر مهتاب ، لبخند بی دریغ و سخاوتمند طلوع آفتاب را که نه به پاداش و به حساب، بل به سرشت و ذات خویش نور چراغی می سازد که روشن می سازد اما در ازای روغنی که بایدش داد و روشن اما تنها کسی را که روغنش داده است ، نه همه جا را ، آنجا که ولی نعمتش می خواهد ، ئه بی حساب به اندازه ای که روغنش داده اند !
چراغ این روشنی ده خردمند مصلحت اندیش و آفتاب
این روشنی دهنده دیوانه ، دیوانه! که نه روغنی می دهندش ، بل از گداختن ذات خویش می تابد و نه به پاداش انچه گرفته است ، نه پیش پای آنکه شکمش را سیر کرده است ، تنها آنانی را که دارند تا او را مخزد دهند ، بلکه همه را همه چیز را ، همه جا را و اگر در برابر جلال خورشید جائی سایه ای می بینی ، اینجا کسی است که خود از خورشید گریخته است ، که خود افتاب را نخواسته است ، دامان زرین و حیات بخشش را گرد خود فراچیده است.
و چنین است که می گویند چراغ خرد و می گویند آفتاب عشق.
و مسیح برادر من ، برادر پاک و مهربان من پدر نداشت
تا از آفتاب او چراغی سازد و
مسیح ما را ارسطوئی بار اورد که می گفت آتنی ها ، اسپارتی ها ، یونانی ها ، بربر ها ، آزادها ، برده ها ، اشراف ، دارندگان شرف، مردم ، بی شرفها!
زیرا حکیم چراغ ملت خویش است ، چشم جامعه ی خویش است و مشعل فروزان سرزمین خویش است و
ارسطوی حکیم چنین بود مدرسه های آتن ، اوستادان خرد و دانش او را چنین ساخته بودند ،
اما مسیح را کسی نساخت،
کسی نداشت که او را بسازد ،
همچنان آفتاب ماند ،
بر کرانه های آرام و منحط و دور از مدنیت و فلسفه و خردمندی و علم بحر احمر ، در میان بردگان و ماهیگیران گمنام و ماهیگیران گمنام و فقیر و خوار فلسطینی ، دیل کارنگی یی نبود تا لبخند های او را تنظیم کند ، تا به او بیاموزد که بر چهره ی چه کسانی باید لبخند زد و در برابر چه کسانی باید اخم کرد و او را بیاگاهند که لبخند را انواعی است . نوازشگرانه ، عاشقانه، دوستانه ، کینه توزانه ، عاجزانه ، ملتمسانه ،
و هر نوعی از نوعی از آدم ها و این بود مسیح ، همچون هر کودکی از مادرش آفتاب را می گیرد و پدر آن چراغ را می سازد ، همچون آفتاب میدرخشید و نور و گرما نمیداد ، میبخشید،نمی بخشید ، از او می تراوید ، همچون سپیده دم لبخند می زد و همچون طلوع آفتاب یک نوع لبخند بیش نداشت ، بر صحرا، بر شهر، بر کوه، بر دشت ، بر خشکی، بر دریا، بر بلندی، بر پستی، بر ویرانی، بر آبادی ، بر کاخ و کخ بر آزاد و برده.
کسی به او نیاموخت که لبخند را انواع است و
کسی به او نیاموخت که انسان را نیز انواع است و
هر نوعی از آن ویژه ی نوعی از این ویژه ی و میان لبخند ها و آدمها چه رابطه هاست و چه علمی است علم لبخند ها و ادمها!
و مسیح را اموزگاری نبود ، مدرسه نداشت تا علم بیاموزد ، امی ماند ، همچنان ابراهیم که امی بود، همچون محمد که امی بودو هزار سال پس از ارسطوی حکیم که در آتش سرشار از فلسفه و علم و عقل آموخته بود و می اموخت که انسان ها بر چند نوعند : گروهی اشراف(اریستوکرات ها) که ذاتا شرافتمند اند و شایسته ی آقایی و سروری و حکومت بر خلق و گروهی بی شرف اند ( دمو ها ) و بایسته ی محکومیت و رعیت و ذلت و اطاعت و گروهی آزاد از مادر می زایند و گروهی بردده از صلب پدر می آیند و وای اگر برده زنجیر بگسلد و آه اگر مردم که در فطرت بی شرف اند جای آقایان و سروران را که شرف در خمیره شان سرشته است بگیرند.
محمد ، هزار سال پس از او آمد و می پنداشت که مردم همه از یک آب و گل اند و ندانست که سید قریشی از سیاه حبشی شریف تر است و بد تر از این واقعیت و حقیقت را دگرگون می دید و ملأ را و ملوک را پست تر و شوم تر پنداشت و بردگان و «اراذل» و غربا را و بی سر و پا و بی تخمه و تبارها را عزیزتر می شمرد که او نیز علم نیاموخته بود
که محمد نیز معلم نداشت تا او را علم بیاموزد و پدر ندید که او را خردمندی تعلیم کند.
 
بالا