ماندنت را قرار نه، مردنت را مزار نیست...
.. .
http://mondegreeen.blogspot.com/2010/07/blog-post_13.html#comment-form
پلی هست توی ونیز به اسم Ponte dei Sospiri یعنی پل آه. من که نرفتهام البته. بابا هر وقت سر ذوق باشد و برود سراغ عکسهای قدیمیاش و یاد دوران جوانی بیافتد، قصهی پل آه را تعریف میکند. قصه میگوید آدمهایی را که توی دادگاههای تفتیش عقاید محکوم شده بودهاند، از مسیری به زندان میبردهاند که از این پل میگذشته. محکومان برای آخرین بار منظرهی ونیز را از روی این پل میدیده و آه میکشیدهاند. به هماین دلیل هم اسم پل شده پل آه.
قصه البته دروغ است. معماری پل طوری است که چیز زیادی از شهر دیده نمیشود و تازه، پل بعد از دورهی تفتیش عقاید ساخته شده است. اما خب قصه، قصهی غمگین قشنگی است و قصههای غمگین قشنگ معمولا عمر درازی دارند.
توی بیروت هم صخرهای هست معروف به صخرة الموت. قصهی صخرهی مرگ را میم روزی برایم تعریف کرد که داشتیم توی روشه قدم میزدیم و هوا سرد بود و من به این فکر میکردم که آخرین باری است که میبینمش. رسیده بودیم روبهروی صخره که سر از دریا درآورده. من خسته تکیه داده بودم به نردههای کنار پیادهرو و به دریا نگاه میکردم. بعد میم گفت که به این صخره میگویند صخرهی مرگ، چون خیلی از آدمهایی که توی عشق شکست میخوردهاند، خودشان را از بالای هماین صخره پرت میکردهاند توی مدیترانه. میگویند روزی که عبدالحلیم حافظ هم مرده، چند زن آنجا خودکشی کردهاند.
به گمانم این قصه هم دروغ است. صخره جوری و جایی است که تا بیایی خودت را برسانی به آن بالا، عشق و مشتقاتش از سرت پریده. معقولتر این است که خودت را از خلیج روبهروی صخره پرت کنی توی دریا. از این هم معقولتر این است که بعد از شکست عشقی برگردی خانه و چند روزی هقهق و فینفین کنی و شکلات بخوری. اینها را به میم نگفتم البته. وقتی کسی که یک زمانی دوستش داشتهای و دوستت داشته، دارد اینجور داستانی را برایت تعریف میکند و تو بیرحمانه داری به این فکر میکنی که خدا را شکر، دیگر هیچوقت نمیبینمش، دلیلی ندارد دروغ بودن قصه را مثل میخی فرو کنی توی مغزش. میتوانی زبان به دهان بگیری و همآنجوری خیره بمانی به دریا.
حالا سردرد بدی دارم و یاد پل آه و صخرهی مرگ افتادهام. فکر میکنم که آدمها کجای این شهر طفلکی بی در و پیکر من بیشتر آه کشیدهاند؟ عاشقهای شکستخورده کجا بیشتر خودکشی کردهاند؟ دارم به این فکر میکنم که آدم باید برود جایی زندگی کند که دست کم پل آهی و صخرهی مرگی داشته باشد. آن وقت آدم میداند برود سرش را کجا زمین بگذارد و بمیرد. شرطش البته این است که قصهها را باور کنی.
قصه البته دروغ است. معماری پل طوری است که چیز زیادی از شهر دیده نمیشود و تازه، پل بعد از دورهی تفتیش عقاید ساخته شده است. اما خب قصه، قصهی غمگین قشنگی است و قصههای غمگین قشنگ معمولا عمر درازی دارند.
توی بیروت هم صخرهای هست معروف به صخرة الموت. قصهی صخرهی مرگ را میم روزی برایم تعریف کرد که داشتیم توی روشه قدم میزدیم و هوا سرد بود و من به این فکر میکردم که آخرین باری است که میبینمش. رسیده بودیم روبهروی صخره که سر از دریا درآورده. من خسته تکیه داده بودم به نردههای کنار پیادهرو و به دریا نگاه میکردم. بعد میم گفت که به این صخره میگویند صخرهی مرگ، چون خیلی از آدمهایی که توی عشق شکست میخوردهاند، خودشان را از بالای هماین صخره پرت میکردهاند توی مدیترانه. میگویند روزی که عبدالحلیم حافظ هم مرده، چند زن آنجا خودکشی کردهاند.
به گمانم این قصه هم دروغ است. صخره جوری و جایی است که تا بیایی خودت را برسانی به آن بالا، عشق و مشتقاتش از سرت پریده. معقولتر این است که خودت را از خلیج روبهروی صخره پرت کنی توی دریا. از این هم معقولتر این است که بعد از شکست عشقی برگردی خانه و چند روزی هقهق و فینفین کنی و شکلات بخوری. اینها را به میم نگفتم البته. وقتی کسی که یک زمانی دوستش داشتهای و دوستت داشته، دارد اینجور داستانی را برایت تعریف میکند و تو بیرحمانه داری به این فکر میکنی که خدا را شکر، دیگر هیچوقت نمیبینمش، دلیلی ندارد دروغ بودن قصه را مثل میخی فرو کنی توی مغزش. میتوانی زبان به دهان بگیری و همآنجوری خیره بمانی به دریا.
حالا سردرد بدی دارم و یاد پل آه و صخرهی مرگ افتادهام. فکر میکنم که آدمها کجای این شهر طفلکی بی در و پیکر من بیشتر آه کشیدهاند؟ عاشقهای شکستخورده کجا بیشتر خودکشی کردهاند؟ دارم به این فکر میکنم که آدم باید برود جایی زندگی کند که دست کم پل آهی و صخرهی مرگی داشته باشد. آن وقت آدم میداند برود سرش را کجا زمین بگذارد و بمیرد. شرطش البته این است که قصهها را باور کنی.
.. .
http://mondegreeen.blogspot.com/2010/07/blog-post_13.html#comment-form