ماجرايي را كه برايتان تعريف ميكنم، عجيب، اما عبرتآموز است. عجيب از آن نظر كه غيرمنتظره و غافلگيرانه بود و عبرتآموز به اين دليل كه شايد خواندن آن درسي باشد تا شما به دامي كه من در آن افتادم، نيفتيد.
حدود 10 روز پيش بود، ساعت 9 صبح بود كه از بزرگراه چمران نرسيده به پاركوي با اتومبيل در حال حركت بودم؛ حركتي نسبتا كند، چراكه در آن ساعت و آن مسير، ترافيك بسيار سنگين است.
در حين حركت احساس كردم از بغل يا پشتسر چيزي به ماشينم خورد. از آينه بالاي سر و آينههاي بغل نگاه كردم، چيزي نديدم. نه حادثهاي، نه تصادفي، تعجب كردم، پس صدا از كجا بود؟ به راهم ادامه دادم، حدود نيم كيلومتري جلو رفتم، نرسيده به پل پاركوي، ديدم پرايدي پشت سرم چراغ ميدهد، حدس زدم بايد عطف به آن صدايي باشد كه شنيده بودم، زدم كنار و اتومبيل پرايد هم پشت سر من توقف كرد، مردي كه پشت رل بود پياده شد و گفت: آقا همين جوري داريد به راهتان ادامه ميدهيد، زديد به دست عابر، دستش ضربه ديده، كجا داريد ميرويد؟
پياده شدم، مرد جواني سمت شاگرد راننده نشسته بود. كاپشني روي پا و دستش انداخته بود و براي يك لحظه، كاپشن را كنار زد و ديدم ساعد يك دستش قرمز است.
به مردي كه راننده بود گفتم؛ من يادم نميآيد، چنين تصادفي كرده باشم. او جواب داد: ايشان عابر بود، سريع رد شد، شما متوجه نشديد. من پشت سر شما ميآمدم و وقتي وضع اين آقا را ديدم كه دستش را بغل گرفته، كنار زدم و او را سوار كردم تا موضوع را به شما خبر بدهم.
در فاصلهاي كه اين مرد با من حرف ميزد، يكباره تلفن همراهش زنگ زد و او جواب داد كه گرفتار شده و دارد به يك بنده خدا كه با ماشين تصادف كرده كمك ميكند و هرچه زودتر به محل كارش ميآيد.
من به آن مرد گفتم، خوب من آمادهام كه او را به بيمارستان ببرم تا اگر مشكلي دارد، درمان شود. او رفت به طرف مرد به اصطلاح صدمه ديده كه در ماشين نشسته بود. البته هر وقت من به مصدوم نگاه ميكردم، چهرهاي به خود ميگرفت كه انگار درد ميكشد و بعد سرش را پايين ميانداخت.
مرد راننده برگشت و گفت: اين طرفها بيمارستان نيست، اين بنده خدا كار دارد بايد برود به كارش برسد.
من گفتم: چه كار بايد كرد؟
راننده جواب داد: هيچي، يك چيزي بهش بده، بره پي كارش، خودش مداوا ميكند.
در حين صحبت بوديم كه دوباره تلفن همراه راننده زنگ زد و دوباره داستان قديمي تكرار شد كه من اسير يك مرد تصادفي شدم، دارم ميآيم و ...
پرسيدم به نظر شما چقدر بايد بپردازم؟ فكري كرد و دوباره سري به جوان به اصطلاح مصدوم زد و برگشت و گفت 400 هزار تومان. من گفتم: چه خبره؟ من چنين پولي ندارم، 50 هزار تومان بيشتر در جيبم نيست.
او گفت: بنده خدا شايد دستش شكسته باشد و بايد گچ بگيرد، يك روز از كار و زندگي افتاده و ...
خلاصه كار به جايي رسيد كه مرد راننده نشست پشت رل اتومبيل و در حالي كه جوان به اصطلاح مصدوم در كنارش بود، پشت سر من آمد تا به بانك رسيديم و 250 هزار تومان پول گرفتم تا به اصطلاح رضايت مصدوم جلب شود. آنها رفتند و يك لحظه كه فكر كردم متوجه شدم كه كل ماجرا يك كلاهبرداري بوده است كه براساس يك داستان از پيش طراحي شده انجام شده و الا چه دليلي دارد، مصدوم اصلا خودش را وارد ماجرا نكند و به درستي نشان ندهد كه چه اتفاقي براي دستش افتاده و اساسا چرا از ماشين مرد راننده پياده نشد و در ماشين او نشست تا من و راننده باهم به بانك برويم و من پول بگيرم؟ چرا راننده بايد به او اعتماد كند و اجازه دهد او در ماشينش بنشيند و اصلا فكر ميكنم اين ماجرا ضلع سومي هم داشته است كه ميتواند يك موتورسوار باشد كه پياپي با راننده تماس تلفني ميگرفت تا ماجرا واقعي جلوه كند و نشان دهد راننده يك رهگذر دلسوز است و كار اداري دارد و بايد زودتر به محل كارش برود، بگذريم بعد كه ماجرا را براي يكي دو نفر از دوستانم تعريف كردم، همه بلااستثنا گفتند، ماجرا كلاهبرداري است و بهتر است به كلانتري محل گزارش دهم كه همين كار را هم كردم. واقعا نميدانم چه بگويم يا من خيلي سادهام يا كلاهبرداران خيلي حرفهاي و باهوش هستند. اگر آن باند فقط 2 بار اين ماجرا را در روز تكرار كنند، دستكم يعني روزي 500 هزار تومان درآمد دارند كه در ماه ميشود 15 ميليون تومان و اگر 3 نفر باشند، يعني هر نفر ماهي 5 ميليون تومان درآمد براي يك بازي حداكثر دو ساعته با دو راننده ساده .اميدوارم اگر شما راننده هستيد با خواندن اين مطلب، حواستان را جمع كنيد كه بلاي مشابهي سرتان نيايد.
تپش
حدود 10 روز پيش بود، ساعت 9 صبح بود كه از بزرگراه چمران نرسيده به پاركوي با اتومبيل در حال حركت بودم؛ حركتي نسبتا كند، چراكه در آن ساعت و آن مسير، ترافيك بسيار سنگين است.
در حين حركت احساس كردم از بغل يا پشتسر چيزي به ماشينم خورد. از آينه بالاي سر و آينههاي بغل نگاه كردم، چيزي نديدم. نه حادثهاي، نه تصادفي، تعجب كردم، پس صدا از كجا بود؟ به راهم ادامه دادم، حدود نيم كيلومتري جلو رفتم، نرسيده به پل پاركوي، ديدم پرايدي پشت سرم چراغ ميدهد، حدس زدم بايد عطف به آن صدايي باشد كه شنيده بودم، زدم كنار و اتومبيل پرايد هم پشت سر من توقف كرد، مردي كه پشت رل بود پياده شد و گفت: آقا همين جوري داريد به راهتان ادامه ميدهيد، زديد به دست عابر، دستش ضربه ديده، كجا داريد ميرويد؟
پياده شدم، مرد جواني سمت شاگرد راننده نشسته بود. كاپشني روي پا و دستش انداخته بود و براي يك لحظه، كاپشن را كنار زد و ديدم ساعد يك دستش قرمز است.
به مردي كه راننده بود گفتم؛ من يادم نميآيد، چنين تصادفي كرده باشم. او جواب داد: ايشان عابر بود، سريع رد شد، شما متوجه نشديد. من پشت سر شما ميآمدم و وقتي وضع اين آقا را ديدم كه دستش را بغل گرفته، كنار زدم و او را سوار كردم تا موضوع را به شما خبر بدهم.
در فاصلهاي كه اين مرد با من حرف ميزد، يكباره تلفن همراهش زنگ زد و او جواب داد كه گرفتار شده و دارد به يك بنده خدا كه با ماشين تصادف كرده كمك ميكند و هرچه زودتر به محل كارش ميآيد.
من به آن مرد گفتم، خوب من آمادهام كه او را به بيمارستان ببرم تا اگر مشكلي دارد، درمان شود. او رفت به طرف مرد به اصطلاح صدمه ديده كه در ماشين نشسته بود. البته هر وقت من به مصدوم نگاه ميكردم، چهرهاي به خود ميگرفت كه انگار درد ميكشد و بعد سرش را پايين ميانداخت.
مرد راننده برگشت و گفت: اين طرفها بيمارستان نيست، اين بنده خدا كار دارد بايد برود به كارش برسد.
من گفتم: چه كار بايد كرد؟
راننده جواب داد: هيچي، يك چيزي بهش بده، بره پي كارش، خودش مداوا ميكند.
در حين صحبت بوديم كه دوباره تلفن همراه راننده زنگ زد و دوباره داستان قديمي تكرار شد كه من اسير يك مرد تصادفي شدم، دارم ميآيم و ...
پرسيدم به نظر شما چقدر بايد بپردازم؟ فكري كرد و دوباره سري به جوان به اصطلاح مصدوم زد و برگشت و گفت 400 هزار تومان. من گفتم: چه خبره؟ من چنين پولي ندارم، 50 هزار تومان بيشتر در جيبم نيست.
او گفت: بنده خدا شايد دستش شكسته باشد و بايد گچ بگيرد، يك روز از كار و زندگي افتاده و ...
خلاصه كار به جايي رسيد كه مرد راننده نشست پشت رل اتومبيل و در حالي كه جوان به اصطلاح مصدوم در كنارش بود، پشت سر من آمد تا به بانك رسيديم و 250 هزار تومان پول گرفتم تا به اصطلاح رضايت مصدوم جلب شود. آنها رفتند و يك لحظه كه فكر كردم متوجه شدم كه كل ماجرا يك كلاهبرداري بوده است كه براساس يك داستان از پيش طراحي شده انجام شده و الا چه دليلي دارد، مصدوم اصلا خودش را وارد ماجرا نكند و به درستي نشان ندهد كه چه اتفاقي براي دستش افتاده و اساسا چرا از ماشين مرد راننده پياده نشد و در ماشين او نشست تا من و راننده باهم به بانك برويم و من پول بگيرم؟ چرا راننده بايد به او اعتماد كند و اجازه دهد او در ماشينش بنشيند و اصلا فكر ميكنم اين ماجرا ضلع سومي هم داشته است كه ميتواند يك موتورسوار باشد كه پياپي با راننده تماس تلفني ميگرفت تا ماجرا واقعي جلوه كند و نشان دهد راننده يك رهگذر دلسوز است و كار اداري دارد و بايد زودتر به محل كارش برود، بگذريم بعد كه ماجرا را براي يكي دو نفر از دوستانم تعريف كردم، همه بلااستثنا گفتند، ماجرا كلاهبرداري است و بهتر است به كلانتري محل گزارش دهم كه همين كار را هم كردم. واقعا نميدانم چه بگويم يا من خيلي سادهام يا كلاهبرداران خيلي حرفهاي و باهوش هستند. اگر آن باند فقط 2 بار اين ماجرا را در روز تكرار كنند، دستكم يعني روزي 500 هزار تومان درآمد دارند كه در ماه ميشود 15 ميليون تومان و اگر 3 نفر باشند، يعني هر نفر ماهي 5 ميليون تومان درآمد براي يك بازي حداكثر دو ساعته با دو راننده ساده .اميدوارم اگر شما راننده هستيد با خواندن اين مطلب، حواستان را جمع كنيد كه بلاي مشابهي سرتان نيايد.
تپش