قیمت یک روز بارانی چند؟

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آورده اند که شیخ جعفر در کلان شهری زی همی کرد که اهل آن ولایت را غصه ای نبود جز درد نان. تا اینکه روزی سلطان محمود در جعبه سحر ظاهر آمد و با لبخندی زهرآگین بگفت دیگر بنزین نخواهیم وارد کردن و همه را خود تولید نماییم.

روزگاری بر خلق گذشت تا اینکه خشکسالی پدید آمد و بادی نوزید و بارانی نگرفت. دیوی در هیبت دود سیاه ظاهر آمد و گنبد خضراء تیره گشت و راه تنفس را بر مردمان همی بست. خلق را محنتی رفت و مشکل نزد سلطان محمود ببردند. سلطان بر آشفت و گفت: همانا عذری به بارگاه سلطان آورده اید که خود مسئول آنید. آن روز که فرمودیم از ولایت من بروید چرا تسلیم امر ما نشدید؟ ساده مردی برخواست و گفت ای سلطان، اینک زمان نهیب نیست. تدبیری بیاندیش تا خلق نفسی تازه کند و از داشتن سلطانی چون تو بر خلایق فخر کند. سلطان محمود را این تملق سخت خوش آمد و امر کرد وزرایش شور همی کنند و چاره ای سازند.

سردار گفت مرکبان را به ولایت راه ندهیم جز آنکه نمره اش با نمره روز سازگار آید. دیگری گفت امر کنید تعطیل شود و احدی از خانه برون نیاید تا از خفگی در امان باشد. آن یکی گفت این شیر آب را سفت کنید که صدای چکه اش بدجور روی اعصابم می رود. سردار گفت: ابله! صدای چکه شیر آب نیست. مگر نمی‌بینی سلطان محمود ما در هیات "ای کیوسان" به تفکر نشسته است؟ نگاه‌ها به چشمان بسته و دستان در هم رفته سلطان دوخته شد تا اینکه چندی گذشت و وی چشم برگشود و شادمان فریاد برآورد: یافتم! یافتم! خلق خیره گشتند که سلطان چه یافته که چنین مسرور گشته. پس سلطان محمود غره به منبر برفت و گفت فرمان دهم پنج ملخی سمپاش به پرواز در آیند و آب چنان بپاشند که سموم فلک شسته آید و نگاه خلق به گنبد مینا باز افتد.

منورالفکری از میان جمع برخاست و با نگاهی که به چرتکه‌اش داشت گفت: ای خلق خدا به چه امید می‌بندید که اگر هزار کرور ملخی به پرواز درآیند و هزار یوم ببارانند، یک در هزار سموم را دفع نتوانند کردن. سلطان محمود ابرو در هم کشید و گفت ای منورالفکر بنشین که امید دیگری برای خلق باقی نیست. اگر هوا نباشد زیست توان کردن ولی بی امید هرگز! سموم را چاره ای نباشد جز اینکه با این ملخی ها کنار آیند. ناچارند! فهم همی کنی یا نه؟

سپس رو به خلق کرد و گقت ای مردم! آیا سلطانی نخبه‌تر و داناتر و در عین حال سخی‌تر از من دیده‌اید؟ اگر شما را خسارتی از این سموم پدید آمد شکایت نزد من آرید تا به قدر تام پرداخت نمایم. فقط شاهدی بر مدعای خود داشته باشید که حداقل دو سال محبس را به کیفر شهادت بپذیرد.

چندی گذشت و امید مردم از سلطان و ملخک هایش چیده شد و خلق را فکر چاره ای دیگر سراغ آمد. مردی برخاست و گفت: «ای امت خدا! ز چه نالید که آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم؟ این جریده که در دستان من است گواه پیمانی است بین دولت و حوزه علمیه برای دفع بلایای طبیعی. چه نشسته‌اید؟ برخیزید به نزد علما رویم که چاره مبتلا طبیب داند. خلق بر شیخ نوری همه دانی -دام اقباله- وارد آمدند. شیخ تا خلق را بدید برآشفت و نهیب زد: مگر نگفتم حریق جنگل در پیمان نامه ما نباشد؟ ما فقط برای دعای دفع زلزله و سیل و طوفان پیمان بسته ایم و حریق جنگل را متممی جدید می باید که دولت را یارای رد مبلغ آن نیست. ساده مرد گفت: ای شیخ! ما خلقی دیگر هستیم از ولایت سلطان که از لوث هوا به تو پناه آورده ایم. دعایی کن و ما را برهان.»

در حال طلبه‌ای در گوش شیخ نجوی کرد که ای شیخ هواشناسان کافر گفته‌اند جبهه هوایی خشک از اقیانوس هند وزیدن گرفته و بر سماء قریه حاضر گشته و حالات الهی برای اجابت دعای باران مساعد نباشد. مبادا فریب خوری و دعایی کنی که آن را اجابتی نیست جز اینکه خودت را پیش خدا و خلق خدا خوار کرده ای. شیخ هراسان گشت و به خلق گفت: «دعا نخواهم کردن شما را به چند علت. اول اینکه سلطان محمود از وقوع سیل و طوفان بهراسید و ما او را چنان دعایی فرمودیم که از شدت دعای ما نه بارانی می‌آید و نه بادی می‌وزد. ثانیا پیش پرداخت قرارداد وصول نشده است و پس از دریافت آن نیز عطف بما سبق نخواهد بودن. ثالثا شما خلقی هستید که بی پروا معصیت می‌کنید و وقتی که بلایی نازل گشت از ما مدد می‌جویید. تبصره‌ای در پیمان نامه مقرور است که اگر به سبب فزونی معاصی خلق دعای ما به بارگاه حق نرسد برای زحمات خود خسارتی مطالبه نماییم که امر شما مفروض این تبصره باشد. رابعا یاری خدای ما مخصوص مومنین است که بعلت خلوص ایمان برایشان آمازونی از درخت در شارع پاستور مهیا ساخته‌ایم تا درد شما را نچشد و تالمی از لوث هوای شما به ایشان نرسد. خلق را از این سخن غضب آمد و مردی برخواست تا سخنی گوید که شیخ فریاد برآورد ای قاضی مقیسه (بر وزن شکوفه)! دیوی با صورتی هولناک و سیرتی خبیث پدید آمد و گفت جان نثارم قربان. خلق از هیبت او هراسان همی گشتند و از بیت شیخ گریختند.»

در حال منورالفکر را یافتند که گفت باز ایستید که علت را یافته ام. همانا آنچه بر سر ما آمده است از سودای بنزینی است که سلطان در سر دارد. پرسیدند که چه؟ ما را راهی نما تا خلاص شویم. منور الفکر گفت: این معضل چنان پیچیده نمایاند اما چاره کار را من همی‌دانم و بس. حل این معما با «برنامه‌ریزی، تدوین ساز و کارهای هماهنگ و کارآمد مدیریتی و در واقع تامین اعتبارات، هماهنگی بین بخشی، نظارت و پایش مستمر امکان‌پذیر است و هیچ راه دیگری هم ندارد».

منورالفکر این بگفت و رفت و خلق ساعتی در اندیشه بماندند و از فهم آنچه که شنیدند منصرف گشته و سر در گریبان فرو بردند و مایوس از هر دری به انتظار ممات خویش بنشستند. سلطان محمود که قصد عزیمت به قریه‌ای برای ثبت افتتاح سیصدمین مستراح عمومی در کارنامه دولتش داشت بر آنان گذر کرد و بگفت: «ای خلق همانا شما نافرمانی مرا کرده اید و تمرد از فرمان من طغیان بر پروردگار باشد. اکنون حق بر شما غضب کرده و روزگار بر شما سخت گرفته. دعا کنید برای استسقا که تنها راه نجات شما همین باشد.»

روزها بگذشت و جمعیت را خفگی شدیدتر آمد و دست بر آسمان برداشتند و هرچه دعا کردند اجابتی نیافتند. تا اینکه کودکی دیدندکه از کاج بلندی بالا رفته به شوق جوجه برداشتن از لانه نور. کودک خلق را بگفت چرا نزد شیخ جعفر نمی‌روید که دره التاج زمین است و سالهاست او را مستجاب الدعوه یافته‌ایم؟ ایشان دعایی کند و مالی نستاند و همه را از محنت برهاند. برقی در چشمان خلق ظاهر گشت و بارقه امیدی در قلوبشان پدید آمد و سراغ بیت شیخ جعفر را گرفتند.

منورالفکر را برسیدند و وی بگفت خانه دوست ندانم اما خبری دارم که شما را از دوست و خانه اش غنی سازد. یکی بگفت خاموش ای منورالفکر که تو بخت خویش آزموده‌ای و ما را جز به بطالت راه نبرده‌ای. تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. فی الحال رهای‌مان کن تا شرح نسخه را از طبیب برگیریم. این را همی گفتند و به‌راه افتادند و سراغ خانه دوست را از همان کودک بپرسند و القصه شیخ جعفر را یافتند درحالیکه خفته بود و غصه‌ای از آلام دنیا بر رخ وی عارض نبود. خلق را از این حال شیخ شگفت آمد و پرسیدند ز چه روی چنین فارغی؟ شیخ نزول اجلاس فرمود و بگفت «بسترنشینی ما مکافات دل‌دادگی‌ است و ناخوش‌احوالی‌مان غمباد دل‌تنگی. ز چه روی از رنجی شادمان نشوم که خفگی از الطاف خفیه حق باشد؟» خلق زین سخن فهمی ننمودند و مشکل خویش باز گفتند و از او استسقا طلب نمودند. شیخ بگفت: «ای خلق! من دعا همی کنم شما را و فی الفور اجابت شود اما شرطی دارد و آن اینکه هرچه گفتم احدی لب به اعتراض نگشاید.»

فی الحال منور الفکر به جماعت رسید و چون این بشنید گفت ای خلق نپذیرید که شما را راه چاره ای آورده‌ام. خلق بر او غضب همی کردند و گفتند: «ای فتنه گر! چه می‌خواهی از جان ما؟ تو آنچه می‌باید گفته‌ای. حال خیز و برو و بگذار شیخ ما به تدبیر نظر حل معما کند.
پس شیخ را گفتند می‌پذیریم آنچه می گویی و اعتراضی نکنیم. دعایی کن و ما را برهان.»

شیخ جعفر برخاست و وضویی ساخت و نمازی گزارد. پس دست به آسمان گشود و به استغاثه گفت: «خدایا اگر می خواهی این خلق را هلاک کنی و خلقتی نو پدید آری که بهتر از این قوم باشد، پس درنگ نکن. ولی اگر خلق جدید به سان همین قوم است، با همین جا...ها بساز و از خلقت نو حذر کن.»

شیخ این بگفت و رعدی از سماء غرید و باریدن همی گرفت. شیخ پنداشت که اکنون این گفتار خلق را سنگین آید و از این خفت سرافکنده شوند و گریبان چاک کنند و دست بر سر بکوبند. پس روی بگرداند و همی دید که جماعت شادمان از نزول بارانند و ککی از آنان را گزیدن نگرفته است. پس گفت: «الهی و ربی! از اینکه در گفتن اوصاف این قوم غلو نکردم توبه همی‌خواهم.»

منورالفکر آهی کشید و با تاسف گفت: «می‌خواستم بگویم هواشناسی گفته امروز باران خواهد آمد. تاسف وی زمانی دو چندان شد که سلطان محمود را در جعبه سحر همی‌یافت که می‌گفت به فضل الهی و به کوری چشم عدو ملخی های من موثر افتاده و باران را نازل ساخته است!»
 

Similar threads

بالا