فریب دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
پرتغالی رو از داخل ظرف میوه برداشت و مشغول پوست کندنش شد.شکلاتی رو از داخل کیفم برداشتم و کاغذ دورش رو باز کردم و به دست نیاز دادم.
گفتم:پنج شنبه خونه دکتر پارسا دعوت بودیم مامان و یکتا حالشون خوب نبود برای همین من به تنهایی رفتم.مهمونی به افتخار برادر آقای پارسای بزرگ بود که تازه از اروپا برگشته بود.
ـ ببینم این آقای از فرنگ برگشته چند سالشه،نکنه برای اوهم دلبری کردی.
ـ گمشو بنفشه.این اقا حتی از پدر مهرزاد هم بزرگتره.پس مزخرف نگو.
بنفشه ـ خوب از اول می گفتی فکر کردم نکنه دوباره این اقای عاشق رو تحریک کردی.
سوگند ـ چرا چرت و پرت می گی.حالت خوبه.کی عاشق کیه؟
بنفشه ـ مهرزاد.هر چند خیلی زرنگه و نمی خواد لو بره.اما کور خونده.من از اون زرنگترم.آقا به خیال خودش فکر کرده اگه تو رو با نفرت نگاه کنه کسی نمی فهمه دلشو برد.
سوگند ـ کی مهرزاد...اون می خواد سر به تنم نباشه.وقتی نگاهم می کنه می خوام از ترس قالب تهی کنم.بعد تو برام می گی عاشق شده.معلوم زیاد به مغزت فشار آوردی یه وقت نابغه نشی.پس گوش کن تا بفهمی شب مهمونی با من چه رفتاری داشت.تمام اتفاقات اون شب رو مو به مو براش تعریف کردم.بنفشه ساکت و متفکرانه نگاهم می کرد و چشم به دهنم داشت.با سکوت من گفت:بازم می گم مهرزاد تو رو دوست داره.اما نمی تونم بفهمم که دلیل این رفتارش چیه.مطمئن باش اگه تعلق خاطری به تو نداشت یه لحظه ام نمی ذاشت تو مطبش کار کنی یا زودتر برایت یه جا پیدا می کرد.اما اون با قبول کردن این مسئولیت که برایت یه جای خوب پیدا کنه می خواد تو رو درکنار خودش نگه داره...حالام بچه رو بده به من تا بیشتر از این لباست رو کثیف نکرده.نگاهی به نیاز کردم تو بغلم اروم و ناز خوابیده بود و دهن و دستهایش آغشته به شکلات بود و ته مانده اش رو به لباسم چسبونده بود.بنفشه صورت نیاز رو با دستمال پاک کرد.بعد هم برد توی اتاقش و روی تختش خوابوند.هر چقدر به حرفهای بنفشه فکر می کردم کمتر برام قابل باور بود.بنفشه دوباره سرجاش نشست و گفت:بهش فرصت بده.همه چیز درست میشه.
ـ که چی بشه؟تازه احساس اون برام مهم نیست و اهمیتی نداره.اصلا من فکر می کنم تو اشتباه می کنی.مهرزاد فقط از خردکردن من لذت می بره و می خواد با این کاراش منو تحقیر کنه.
بنفشه ـ سوگند بس کن.چقدر منفی فکر می کنی.دست از این افکار کودکانت بردار.بهش فرصت بده تا بهت ثابت کنه.
بلند شدم و کیفم رو ،روی شونه ام انداختم و گفتم:کاری نداری من باید برم.
ـ کجا شام رو بمون.کیوانم خوشحال میشه.
ـ نه کسی خبرنداره اینجام.
بنفشه ـ خوب یه زنگ بزن خونه.سوگند تورو خدا شب رو بمون.
سوگند ـ یکتا حالش خوب نیست.بهونه ام رو می گیره.به کیوان سلام برسون.در تمام مسیر این پازل بهم ریخته رو درکنارهم چیدم.نمی دونم شایدم بنفشه درست می گفت.اما قلب من جایی برای عاشق شدن نداشت.اونم کی مهرزاد کسی که هر لحظه می خواد یه جوری عذابم بده.
وقتی وارد باغ شدم.ماشین پیام رو دیدم.پس بالاخره برگشتن.
سلانه سلانه وارد ساختمان شدم و تا وقتی که سلام نکردم هیچ کس متوجه ورودم نشد.خاله مثل همیشه با محبت بغلم کرد.چقدر دوستش داشتم و برام عزیز بود شاید در حد مامانم.خدارو شکر که مامان هم بعد از مدتها از رختخواب بلند شده بود.بعد از خاله با یلدا و پیام احوالپرسی کردم.یکتا هم روی کاناپه دراز کشیده بود نشستم و گفتم:پس بابا و عمو کجا هستن.
ـ هنوز نیامدن خاله جون.
به یلدا نزدیکتر شدم و گفتم:کی رسیدین.
یلدا ـ صبح رسیدیم.وای سوگند جای شما خالی،خیلی خوش گذشت.بهمن هم دلش می خواست که شمام می اومدید.ولی حیف که خاله مریض بود.
پیام ـ خب سوگند تو بگواینجا چه خبرا بود؟
سوگند ـ هیچ خبری نبود.مثل همیشه.
پیام نگاهی به مامان و خاله انداخت و گفت:بهتره بریم داخل باغ.
یلدا ـ وای نه پیام.تو این سرما چه هوسهایی می کنی.
ـ تو که باید عادت کنی.کسی که زن بهمن بشه باید پوستش کلفت باشه.قربون خدا برم همه از بهمن فرار می کنن.اون وقت این خواهر ما رفته با این گلوله برف و سرما ازدواج کرده.بعدم جالب اینکه از سرما می ترسه.
به زحمت خنده ام رو فرو دادم.یلدا که حالت حمله به خودش گرفته بود به پیام گفت:هوی آقا.مراقب حرف زدنت باش.تو حق نداری مسخره کنی حتی اسمش رو.
پیام برای اینکه بیشتر توبیخ نشه.زودتر بلند شد و رفت روی تراس.
پیام در حالیکه روی صندلی می نشست گفت:خب از مهمونی تعریف کن چه خبر بود.
یلدا ـ به به.نمی دونستم اخلاق خاله زنک هارو پیدا کردی.
سوگند ـ از مهمونی چه خبر یا از شهراد خانم.
پیام با دستپاچگی از روی صندلی بلند شد و به ستون تکیه زد و گفت:منظورت چیه....اصلا ولش کن نمی خوام چیزی بدونم.
سوگند ـ پیام خیلی ت داری.واقعا که من و یلدا احمق رو بگو که همیشه هر چی تو دلمون هست به تو می گیم ولی تو همه چی رو از ما پنهون کردی.چرا نگفتی به شهراد علاقه پیدا کردی.یلدا با دهانی باز به پیام چشم دوخته بود.پیام دستش داخل موهاش برد و پشت به ما رو به باغ ایستاد و گفت:نمی دونم همه چی یکدفعه پیش اومد.اولش خودم هنوز مطمئن نبودم اما حالا...
سوگند ـ پیام واقعا دوستش داری؟
لحظه ای خیره نگاهم کرد در نگاهش عشق و سرگردانی هر دو با هم موج می زد.زمزمه وار گفت:آره.
سوگند ـ خب پس دیگه دست دست نکن.یه دفعه دیدی پرید و رفت.خودت که می دونی یکی دوجین پسر دور و برش هست.
ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:می گی چیکار کنم.
سوگند ـ بسپار دست خودم.با خاله و عمو حرف می زنم.
پیام ـ شهراد چی،من که نمی دونم اون چه احساسی به من داره.اصلا منو دوست داره یا نه.اگه قراره سنگ رو یخ بشم دلم نمی خواد اصلا کسی بفهمه.
یلدا ـ این چه حرفیه.همه مدل عاشقی دیده بودیم این نوعش دیگه نوبره.اقای عاشق باید بهتون بگم که غرور در عشق معنا نداره.
پیام دوباره روی صندلی نشست و گفت:بحث غرور نیست.بلکه....
سوگند ـ می شه هر دوتون بس کنید.یلدا تو هم مسخره بازی در نیار.بذار حرفم رو بزنم.ببین پیام با خودته اگه دلت بخواد می تونی یه روزی بری جلوی دانشگاهش و ببینیش و تمام حرفات رو بهش بزنی.
پیام ـ اما.
سوگند ـ دیگه اما و ولی نداره .من بدون اینکه شک کنه سر از ساعت کلاس هاش در می یارم.بعد هم دیگه کارخودته که بتونی اوکی رو ازش بگیری.بعد هم بقیه کارا با من.
پیام ـ ایول....به تو می گن خواهر نه این شب چله رو....چقدرم هوا سرده فکر نکنم برف بباره ولی بهرحال سوزش می یاد.به گمانم بهمن داره می آد این طرف.نمی دونستم که خونه ما نمادی از قطبه.دختر خونه که چله زمستونه داماد هم مظهر یخ و سرماست.
یلدا ـ پیام سربه سرم نذار.نوبت منم می شه ها.
می دونستم اگه حرفی نزنم همین جور می خوان تا فردا صبح بحث کنن.برای همین رفتم وسط حرفشون و گفتم:حدس بزنید چه کسی رو تو مهمونی دیدم.
پیام ـ خوب معلومه.خانوده پارسارو.
سوگند ـ چقدر تو باهوشی.خوب شد این سازمان جاسوسی نفهمیدن در غیر اینصورت حتما تو رو می دزدیدن.
پیام ـ پس خبر نداری.چند با از دستشون فرار کردم.
یلدا ـ اّه پیام چقدر فک می زنی.بگو سوگند کی رو دیدی؟
سوگند ـ داریوش رو.
به هر دوشون نگاه کردم.معلوم بود دارن تو مغزشون می گردن تا نشونی از این شخص پیدا کنن.برای همین ادامه دادم و گفتم:پسر دایی بهاره دوست یلدا.
پیام با اخم پرسید:اون اونجا چیکار می کرد.
سوگند ـ گویا با مهرزاد و مهرداد یه دوستی قدیمی دارن.
پیام ـ عجیبه.این پسره با همه عالم و آدم دوستی و رفاقت داره.پاشید بریم تو تا سرما نخوردیم.
اونشب بعد از مدتها با بودن در کنار خانواده عمو احساس آرامش می کردم.انگاری با اومدن اونا روح زندگی دوباره به خونه ما برگشته بود.حتی یکتا هم با اون حال بدش روی کاناپه لم داده بود و از بودن توی جمع لذت می برد.اونشب ما شنونده بودیم و خانواده عمو گوینده.از تمام لحظات سفر و خاطراتشون می گفتند.شب از نیمه گذشته بود که خونه مارو ترک کردن.صبح برخلاف روزهای گذشته زود بیدار شدم.وقتی از پنجره نگاهم به باغ افتاد .همه جارو یکدست سفید دیدم.برف اومده بود به یاد پیام افتادم ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست.می دونستم امروز کلی سربه سر یلدا می ذاره کاپشنم رو برداشتم و آهسته از اتاق خارج شدم.از جلوی در اتاق یکتا رد شدم اما دوباره برگشتم و در اتاقش رو آهسته باز کردم.چه معصومانه خوابیده بود و مثل همیشه پتو رو کنار زده بود.پتو رو ،روش کشیدم واز اتاقش خارج شدم وارد باغ که شدم.سرما لرزه ای بر اندامم انداخت گامهام رو آهسته برمی داشتم.چون روی زمین یک دست پوشیده از برف بود و راه رفتن روی اون لذت بخش و به همون اندازه خطرناک بود.خم شدم تا یه گلوله برف بردارم که موهام روی صورتم پخش شد و باعث شد یه لحظه یاد حرف مهرزاد بیفتم.از موهام بدم اومد.با حرص گلوله برف رو به تنها درخت کوبیدم و دیگه زیبایی برف در نظرم جلوه ای نداشت.باید هرطور که شده این موهام رو کوتاه می کردم.وارد سالن شدم و کاپشنم رو درآوردم و تو آینه قدی به موهام نگاه کردم.تقریبا تا کنار زانوهام می رسید.خیلی زحمتشون رو کشیده بودم و دوستشون داشتم وسالها می شد که کوتاهشون نکرده بودم.پیام همیشه می گفت:می خواهی لابد چند سال دیگه با این موهات زمین رو جارو کنی.همیشه بهر زحمتی بود اونارو می بستم تا از زیر روسری یا مقنعه پیدا نشه.
ـ ننه اول صبحی چی تو آینه دیدی که اینجوری زل زدی بهش.
ـ سلام ننه مونس.صبح بخیر.
ـ ننه چایت آماده است.
ـ آره.اما صبحی کجا رفته بودی.
ـ رفتم قدم بزنم...حسابی گرسنه ام.می تونی درسته یه خرس رو بخورم.
ـ اِی مادر،اگه بخور بودی که هیکلت این نبود.دو پاره استخوان که بیشتر نیستی.
سوگند ـ همه دوست دارن این تیپی باشن.هیکلم مثل مانکن می مونه.کجاش زشت و بی ریخته.
ـ من که حریف زبون تو نمی شم.برم صبحونه ات رو حاضرکنم تا ضعف نکردی.سر میز صبحونه بودم که بابا هم اومد و با دیدنم گفت:به به.خورشید از کدوم طرف دراومده.که دختر ما سحرخیز شده.
ـ صبح بخیر بابا.
ـ صیح تو هم بخیر عزیز بابا.
چاییم رو سر کشیدم و گفتم:اگه با من کاری ندارید دارم می رم.
ـ صبح به این زودی کجا؟
سوگند ـ بابا کلی کار دارم.اول باید جسی رو ببرم دامپزشکی...بعد مقداری خرید دارم.تازه برای عصر هم کلی کار دارم.
گونه بابا رو بوسیدم و به اتاقم رفتم.با اینکه صبح تصمیم قطعی برای کوتاه کردن موهام گرفته بودم ولی بازم دودل بودم و شک داشتم.
اولین کاری که کردم زدن واکسن جسی بود.بعدش هم برای یکتا خرید رفتم.دو دست لباس خونه و یه کاپشن زیبا با شال و کلاه همرنگش خریدم و یه روسری هم برای ننه مونس و یه جفت دستکش مردونه برای مش صفدر گرفتم.وارد سالن که شدم ،یکتارو ،روی کاناپه دیدم که داشت با عروسکش بازی می کرد.کنارش نشستم و گفتم:خانم گل من چطوره؟
ـ خوبم سوگندجون.من کی می تونم بازی کنم.
سوگند ـ مگه الان داری چی کار می کنی؟خوب اینم بازیه دیگه.
یکتا ـ نه دلم می خواد راه برم.برم کلاس،با جسی بازی کنم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوگند ـ پس باید خوب استراحت کنی که بتونی تموم اینکارا رو انجام بدی.
حالا بیا ببین برات چی خریدم.شروع کردم به باز کردن بسته ها.هر بسته ای رو که باز می کردم کلی براش ذوق می کرد.ننه مونس رو دیدم که داره برای یکتا سوپش رو می یاره.منو دید و گفت:ننه خرید کردی؟
ـ آره ننه.برای یکتا یه چیزایی گرفتم....اینم برای شما ومش صفدر گرفتم.شرمنده قابلتون رو نداره.
ـ قربون دستت ننه.خجالتمون دادی.
ـ خدا نکنه ننه...سینی رو بدید من خودم سوپ یکتارو می دم.
ننه ـ من هم می رم میز رو بچینم.
با بازی و خنده یکتا سوپش رو خورد و تا می تونست برام شیرین زبونی کرد.
ـ صدای خنده دخترای گلم خونه رو پر کرده.
ـ سلام مامان.
ـ سلام.کجا رفته بودی.یکتا از صبح بهونه ات رو می گرفت.
سوگند ـ جسی رو برده بودم واکسنش رو بزنم.یه مقداری برای یکتا خرید کردم.
ـ خانم ناهار حاضره.
ـ دستت درد نکنه ننه مونس اومدیم.
سرمیز غذا مامان رو کرد به من و گفت:راستی سوگند فرصت نشد درباره مهمونی دکتر پارسا صحبت کنیم.چطور بود؟
سوگند ـ می خواستین چطور باشه.مثل همه مهمونی های دیگه.
مامان وقتی فهمید دلم نمی خواد در مورد مهمونی صحبت کنم دیگه چیزی نگفت.
ـ مامان.
ـ جانم.
ـ می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.
مامان ـ چی گفتی درست شنیدم.
از سر میز بلند شدم و گفتم:بله.عصر می رم آرایشگاه و مامان رو با بهت و ناباوری تنها گذاشتم.یه چند ساعتی رو با یکتا بازی کردم.به خاطر اینکه صبح زود بیدار شده بودم حسابی خوابم می اومد.
عصر با صدای ننه مونس بیدار شدم.سوگند پاشو دیرت نشه.مادر الان مریض هات منتظرند.
با خمیازه کش داری گفتم:امروز مطب نمی رم.مریض ندارم.
ـ بیدار شو ننه.شب خوابت نمی بره.پاشو برو پیش اون بچه.مریضه گناه داره به خدا.
به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت چهار و نیم بود.از جام پریدم و گفتم:ننه مونس چرا زودتر بیدارم نکردی.می خواستم برم جایی دیر شد.
ـ خب ننه به من می گفتی.من که علم غیب ندارم.
به طرف حمام رفتم.صدای ننه رو شنیدم که می گفت:حالا حمام نری نمی شه.می ری بیرون سرما می خوری.
به کمک ننه مونس موهام رو خشک کردم.وقتی کارش تموم شد گفتم:ننه صبر کن یه چند وقته دیگه از دست این همه مو راحت می شی.می خوام کوتاهش کنم.
ـ وا چرا؟حیف ازاین موها نیست.قشنگی دختر به موهاشه.حالا تو می خواهی ببری قیچی اش کنی بریزی زمین والله همه آرزوش رو دارن.
ـ خسته شدم.چه فایده داخل این سر باید عقل باشه.نه روش این همه مو.
ـ وا مادر کی گفته تو عقل نداری.پس چطوری دکتر شدی.و با گفتن این جمله اتاقم رو ترک کرد.پالتوی چرمم رو همراه با شلوار جین آبی نفتی ام پوشیدم.دستکش و کیفم رو به دست گرفتم و از خونه خارج شدم به ساعتم نگاه کردم شش بعدازظهر بود.با کنترل در پارکینگ رو باز کردم و داخل ماشین نشستم.دنده عقب رو جا زدم و همین طور که حواسم به پشتم بود حرکت کردم.هنوز به در نرسید بودم که درست جلوی در یه ماشین مزاحم پارک کرد.با خشم زیرلب یه لعنتی گفتم و پیاده شدم.با اینکه هوا تاریک بود اما به راحتی تونستم تشخیص بدم که ماشین کیه.در باز شد و ازش پیاده شد.از شدت خشم داشتم خفه می شدم.می خواستم عصبانیم رو،روی سرش خالی کنم که با دیدن شهرزاد که به همراهش اومده بود منصرف شدم.شهرزاد هم وقتی منو دید به سرعتش افزود و خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد حالت چطوره؟نگاهم به مهرزاد افتاد که با قدمهای مطمئن و محکمش درحالیکه نگاهش رو به صورتم دوخته بود به طرف ما می اومد.چشمام رو به زیر انداختم و جواب شهرزاد رو دادم و گفتم:بفرمایید.وسلام مهرزاد رو بی جواب گذاشتم.
شهرزاد ـ می خواستی جایی بری.ما مزاحم شدیم.
ـ مهم نیست.بفرمایید داخل...حال همسر و پسرت چطوره؟
ـ اونا خوبند.
سوگند ـ چه خر از خانم و آقای پارسا؟
شهرزاد ـ همگی سلام رسوندن.می خواستن بیان عیادت یکتا ولی مهرزاد گفت:دور و برش خلوت تر باشه براش بهتره.حال ممانت چطوره بهتر شده یا نه.
سوگند ـ خدارو شکر بهتره.
شهرزاد زیر چشمی نگاهی به مهرزاد کرد و گفت:چرا چند روزه که دیگه مطب نمی یایی....مهرزاد نگرانت شده بود.
احساس کردم هر چی خون تو بدنم بود به صورتم هجوم آورد.برای کنترل اعصابم چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم شهرزاد جون،فکر نکنم اون اصلا نگران من بوده باشه بلکه...جلوی در که رسیدیم ابتدا شهرزاد وارد شد.مهرزاد هم دسته گلی رو که به دست داشت به طرفم گرفت و آهسته گفت:بابت رفتار اون شبم معذرت می خوام.نگاهی به گلهای رز انداختم.دلم می خواست قدرتش رو داشتم تا دسته گل رو محکم به سرش بکوبم.بدون توجه به اون وارد سالن شدم.هر چند که اون مهمون بود و نسبت به من تقدم داشت و این حرکت من گستاخی بود .اما تقصیر خودش بود.او غرورم رو شکسته بود.به من توهین کرده بود.به اتاقم رفتم و لباس بیرون رو ازتن خارج کردم.که در اصل بهانه ای بود تا بتونم بر اعصابم مسلط بشم.وقتی به سالن پذیرایی برگشتم.مهرزاد داشت در مورد وضعیت یکتا با مامان صحبت می کردو شهرزاد هم به یکتا سرگرم بود.در کنار شهرزاد نشستم و گفتم:خیلی خوش اومدی...
شهرزاد ـ ببخشید دیگه.باعث شدیم تو هم از کارت بمونی.
سوگند ـ مهم نیست فردا می رم.
یکتا ـ اره خاله شهرزاد.سوگند جون فردا می ره آرایشگاه تا موهاشو کوتاه کنه.
شهرزاد ـ راست می گه سوگند.چرا؟حیفت نمی آد.
سوگند ـ شهرزاد جون چرا چیزی نمی خوری تو رو خدا تعارف نکن...حال شهراد چطوره خوبه؟
شهرزاد ـ اونم با کتاب و دانشگاه سرگرمه.سه روز اول هفته از ساعت نه تا چهار بعدازظهر دانشگاهه بعد هم می رسه خونه سرش تو کتاباشه.
درست زدم تو خال و اون چیزی رو که میخواستم بدونم فهمیدم.ادامه داد وگفت:راستی کی قرار بری مطب،آخه می دونی رضا مدتیه یکی از دندوناش درد می کنه.
سوگند ـ فعلا که معلوم نیست.
شهرزاد آهسته گفت:چیه مشکلت مهرزاد.می دونم باهاش قهر کردی؟ولی شوهر بیچاره من این وسط چه گناهی کرده.
سوگند ـ به یه دندان پزشک خوب معرفیش می کنم.
شهرزاد ـ شرمنده.من شوهرم رو دست هر کسی نمی دم.آخه می دونی به خاطر علاقه ای که بهش دارم روش حساسم....حالا نمیشه با این داداش بداخلاق ما آشتی کنی.ببین چه مظلومانه اومده عذرخواهی.
سوگند ـ اما رفتار ایشون قابل بخشش نیست.
شهرزاد ـ اینقدر سنگدل نباش.بهش رحم کن.از خواب و خوراک افتاده به الانش نگاه نکن که با آرامش با مامانت حرف می زنه.طفلک تمام حواسش به ماست.فقط داره یه جورایی سر مامانت رو گرم می کنه تا من حرفهاش رو به تو بزنم.
ـ شهرزاد جون با اینکه خود تو و خواسته ای که از من داری هر دو با ارزشند و محترم.اما باید بگم که این برادر شما عادت کرده هر چند وقت یه بار هرچی تو دل داره رو سر من خالی می کنه.بعدم انتظار داره با یه معذرت خواهی من همه چیز رو فراموش کنم.ولی دیگه این دفعه با دفعات قبل فرق داره.غرورم به شدت جریحه دار شده.آخه تو که نمی دونی اون چی به من گفته.الان هم از به یاد آوریش سرم داغ میشه....حرف منو قبول کن.این برای هر دوی ما بهتره که از هم جدا کار کنیم.من حق رو به ایشون می دم.قرار ما یه مدت کوتاه بود اما متاسفانه کوتاهی بابام بود که این مسئولیت رو به دوش برادر شما گذاشت.من فکر می کنم اگه بیشترر از این اونجا باشم اون یه مقدار احترامی هم که بین ما وجود داره از بین می ره.
شهرزاد ـ حتی اگه من ازت بخوام.به خاطر من.
سوگند ـ با اینکه برام خیلی عزیزی.اما باید بگم که دیگه به اونجا برنمی گردم.شهرزاد سرش رو تکان داد و گفت:باشه.اما دوست ندارم به خاطر این مسئله و رابطه ما قطع بشه.
توی دلم گفتم کجاش رو دیدی.تازه می خوام یه کاری کنم تا با هم فامیل هم بشیم.هر چند که از این برادر گنده دماغت خوشم نمی آد.دستش رو میون دستام گرفتم و گفتم:تو همیشه برام یه دوست می مونی.
شهرزاد ـ ما دیگه باید بریم....مهرزاد جان.
مامان ـ کجا به این زودی.شام تشریف داشتید.با خانواده هم تماس می گیرم می گم بیان دور هم باشیم.
شهرزاد ـ خیلی ممنون خانم محتشم باشه شبهای بعد ، تا هم حال یکتاجون بهتر بشه هم حال شما.اصل دیدن بود که این سعادت نصیب مون شد.
من و مامان تا روی تراس بدرقه شون کردیم.مامان در حالیکه دور شدن اونارو نگاه می کرد گفت:سوگند اتفاقی افتاده؟
سوگند ـ نه مگه باید می افتاد.
مامان ـ یه چیزی شده.از پچ پج تو و شهرزاد و حواس پرتی مهرزاد و قضیه نرفتن تو به مطب کاملا معلومه که اتفاقی افتاده.
سوگند ـ چیز مهمی نیست.
مامان ـ یعنی نمی خواهی به مامانت بگی.
در ورودی باغ بسته شد و گفتم:مامان جون بهتره که بریم تو،هوا سرده سرما می خورید.
ـ نمی خوای جوابم رو بدی؟
سوگند ـ چیزی ندارم که بگم...
دیگه برای رفتن به ارایشگاه خیلی دیر شده بود.برای همین به اتاقم رفتم و با پیام تماس گرفتم.با برقراری ارتباط گفتم:پیام برات پیدا کردم.پسر تو چقدر خوش شانسی.
پیام ـ سلام چه خبرته.
سوگند ـ خیلی خوب سلام.نمی خواهی بدونی چی برات پیدا کردم.
با بی حوصلگی گفت:چی رو پیدا کردی؟
سوگند ـ بابا دست خوش.من فکر می کردم تو نشستی پای تلفن تا من چه وقت بهت خبر بدم که می تونی بری لیلی خانم رو ببینی آقای مجنون.
پیام انگار که جون گرفته باشه گفت:سوگند درست حرف بزن ببینم چی می گی.
سوگند ـ من روزهایی رو که شهراد کلاس داره رو فهمیدم.اول باید مژدگانی بدی تا برات بگم.
پیام ـ سوگند اذیت نکن.تو هر چی بخواهی برات می خرم.
سوگند ـ به به چشمم روشن پس تا دیشب واسه ما نقش بازی می کردی.آی پسر خودتو نباز.یه کم خویشتن دار باش.
از سکوتی که پشت گوشی حاکم شد فهمیدم که توی حرف زدن زیاده روی کردم و پیام کلافه شده.برای همین بدون هیچ مقدمه ی دیگه ای گفتم.
ـ سه روز اول هفته.از نه صبح تا چهار بعدازظهر کلاس داره.می تونی آدرس دانشگاهشون رو هم از یلدا بگیری.چون یکی از دوستاش اونجا درس می خونه.آی پسر اگه زود بجنبی فردا می تونی عروس خانم رو ببینی و جواب رو بگیری بعدشم به ما شیرینی بدی.
پیام ـ یعنی می گی من همین فردا برم ببینمش...به نظرت کمی زود نیست.حالا باشه هفته دیگه.
سوگند ـ یعنی چی؟تو چه جور عاشقی هستی؟نمی ترسی یه وقت یه نفر زرنگ تر از تو پیدا بشه و قاپ عروس خانم رو بدوزده.اصلا به من چه.هر کاری می خواهی بکن.ولی از من می شنوی تا کی می خوای دست دست کنی.نمی خوای تکلیفت روشن بشه.من مطمئنم که یه جورایی شهراد هم به تو علاقه داره و منتظر یه اشاره از طرف توست.
پیام ـ می دونم که این حرفها رو برای دلگرم کردن من می گی.اما باشه.فردا عصر می رم جلوی در دانشگاه شون.ولی نمی دونم چی باید بگم.
سوگند ـ هر چی که توی دلته.ولی تاکید می کنم که یادت نره حتما براش گل بخری.
پیام ـ باشه چشم.حالا خوبه تو نمی خوای بری خواستگاری.
سوگند ـ پیام منو بی خبر نذاری.منتظرم ها.
پیام ـ باشه.سلام برسون.
توی دلم براش آرزوی موفقیت کردم و پشت پنجره ایستادم و یاد دوران خوش بچگیم افتادم که من و یلدا و پیام همراه بچه های دیگه دنبال هم توی باغ می کردیم و از زندگیمون لذت می بریم.حالا باورم نمی شه که اون پیام کوچولوی ما برای خودش مردی شده و قرار با دختر دلخواهش ازدواج کنه.توی دلم برای خوشبختیش دعا کردم و از خدا خواستم کمکش کنه.
از صبح که بیدار شده بودم اصلا تو حال خودم نبودم.لحظه شماری می کردم تا عص بشه.برای اینکه مامان متوجه حالم نشه خودم رو تو کتابخونه حبس کرده بودم و مرتب کتاب هارو یکی پس از دیگری ور می داشتم و ورق می زدم و سرجاش می ذاشتم.زمانی که ننه مونس منو برای خوردن ناهار صدا کرد می تونم به جرات بگم که تمام کتابها رو حداقل یه بار جابه جا کرده بودم.هیچ میلی به غذا نداشتم و فقط باهاش بازی می کردم.
ـ سوگند چیزی شده.
ـ نه مامان.
ـ پس چرا چیزی نمی خوری .از دیشب تا حالا گرسنه موندی.نگرانی،اتفاقی افتاده.
ـ نه مامان من.شما چقدر الکی حرص و جوش می زنید.براتون خوب نیست.والله به خدا حال من خوبه،مطمئن باشید.
مامان ـ پس چرا مطب نمی ری.دیشبم فکر نکن نفهمیدم که اونا مریضی یکتارو بهونه کردن و برای دیدن تو اومدن.سوگند من مادرتم.اینقدر منو رنگ نکن.من خودم همه چی حالیمه.هر چی باشه من هم یه روز جوون بودم.از دل جوونا باخبرم.
از روی صندلی بلند شدم و به طرف مامان رفتم و روش رو بوسیدم و گفتم:خاطرتون جمع باشه.اگه چیزی باشه من براتون می گم حالام با اجازتون برم استراحت کنم،وارد اتاقم شدم خودم می دونستم که تنها چیزی که الان به سراغم نمی آد خوابه.به طرف دستگاه پخش رفتم و روشنش کردم.
صدای محزون خواننده تمام اتاق رو پر کرد.چشم از ساعت بر نمی داشتم.حسابی عصبی شده بودم.پخش رو خاموش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.از صدای زنگ تلفن بیدار شدم و به طرف تلفن هجوم بردم.
ـ الو.
ـ سلام سوگند.
ـ سلام کجایی.
ـ جلوی در دانشگاهش...دارم از دلشوره می میرم.هنوز که پیداش نیست تو مطمئنی امروز کلاس داره.
ـ آره خود شهرزاد گفت:نمی خواد نگران باشی.هر جا باشه دیگه پیداش می شه.گل خریدی.
پیام ـ آره خریدم.سوگند دستم می لرزه. از صبح مرتب یلدا دلداریم داده اما چی کار کنم دست خودم نیست.اونقدر به یلدای بیچاره زنگ زدم که بار آخری گفت:اگه بهش زنگ بزنم پوستم رومی کنه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
. برای همین به تو ... سوگند اومد اما تنها نیست . دوستش همراهشه... چی کار کنم؟ بگو ... داره میره سوار تاکسی شه .
سوگند: چقدر لفتش می دی . براش چراغ بزن. چه می دونم بوق بزن . برو جلو سوارش کن دیگه .
بدون هیچ حرفی ارتباط قطع شد . از دیدن حالات و رفتار خودم خنده ام گرفت . صدای قهقهه ام سکوت اتاق رو شکست. ننه مونس با عجله و یک دفعه در رو باز کرد و با تعجب منو نگاه کرد. حتما پیش خودش میگه آخرش این دختر کارش به دیوونگی کشید.
-ننه به چی می خندی؟
با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا بتونم خنذه ام رو کنترل کنم. سرم رو تکان دادم و گفتم : هیچی ننه . داشتم با تلفن حرف می زدم.
- ننه ترسیدم. این چه کاریه .پیش خودم گفتم خدای نکرده جنی شدی مادر. من دارم یکتا رو می برم حمامش کنم. کاری نداری با من؟
- نه ننه برو به کارت برس.
ننه در رو بست و رفت . خودم رو رو تخت رها کردم . این کارم باعث شد تا موهام زیرم بمونه و سرم کشیده بشه . آخ که چه دردی گرفت. باید هر طور شده فردا حتما دیگه کوتاهشون کنم. صدای موبایلم در اومد . حتما پیامه. اما چه زود حرفاشون تموم شد. با دیدن شماره روی نمایشگر فهمیدم شماره مطبه . دو دل بودم جواب بدم یا نه. مطمئن بودم که مهرزاد نیست . چون اولا به قدری مغروره که به من زنگ نمی زنه. دوما هم اگر تماس بگیره از تلفن مطب استفاده نمی کنه .
- بله
- سلام خانم دکتر خوب هستید؟
- سلام خانم زندی .تشکر. چه خبر؟
- شما که پاک ما رو فراموش کردید کم پیدایید. دلم براتون تنگ شده بود زنگ زدم حالی ازتون بپرسم.
- تشکر از لطفتون. اما من دیگه نمی خوام اونجا کار کنم
- دنبال جا می گردم برای خودم مطب بخرم تا مستقل باشم.
- اگه اینطوری می خواهید چرا مطب دکتر مهدوی رو نمی خرید؟ همین طبقه پایین خودمون . طرح و نقشه اش درست مثل طیقه بالاست . آخه دکتر می خواد خودش رو بازنشسته کنه و بره خارج از کشور پیش بچه هاش.
- جدا؟ من خبر نداشتم ... شماره دکتر رو دارید؟ میشه لطف کنید بدید به من
- نه اما شماره اش رو براتون می گیرم . برای فردا یک قراری با دکتر براتون جور می کنم . تا حضورا با خودش صحبت کنید خوبه.
- یک دنیا زاتون ممنون میشم اگر زحمتش رو بکشید
- خواهش می کنم خانم دکتر شما بیشتر از اینا به گردن ما حق دارید
- پس تا فردا خداحافظ
- خداحافظ خانم دکتر
با خودم گفتم به به چه شود. مار از پونه بدش میاد . حالا نه که من از این پسره خوشم میاد یا اون عاشق چشم و ابروی منه . که می خوام برم کنار گوشش و بشم آینه دقش. بعد شونه ام رو بالا انداختم و با بی قیدی گفتم: بی خیال حالا کی فروخته کی خریده . دوباره یاد پیام افتادم.اَه چرا زنگ نمی زنه . پیام داری چی کار می کنی... می ترسم زنگ بزنم کارها خراب شه. آهان زنگ می زنم به یلدا و از اون می پرسم.
بعد از چند بوق بالاخره یه نفر گوشی رو برداشت و خواب الوده گفت: بله بفرمایید.
- سلام یلدا خواب بودی؟
- تویی سوگند . تازه خوابیده بودم کاری داشتی؟
- یلدا از پیام خبر نداری؟
- ببین سوگند اگه یک کلمه بخوای از پیام حرف بزنی جیغ می زنم . از صبح این پسره دیوانه ام کزده . حالا نوبت توست؟ به خدا دیشبم نذاشت بخوابم . دست از سر من بردارید. خدایا چه غلطی کردم که خواهر اون و دختر عموی تو شدم.
- چه خبرته؟ خودت رو یادت رفته.آب از سرت گذشته . بد اخلاق مثلا برادرته . این چه طرز حرف زدنه؟ ضمنا ببخشید که زنگ زدم. برو بخواب بای.
- سوگند
شنیدم که اسمم رو صدا می زد اما محلش ندادم و قطع کردم. دوباره به ساعت نگاه کردم یک ساعت از آخرین تماس پیام می گذشت و حالا چرا من خوشحال بودم و ذوق می کردم حتی خودمم نمی دونستم . با اینکه خوب مشخص بود که اگه این پیوند سر می گرفت رابطه ما و رفت و آمدمون با خانواده دکتر پارسا بیشتر میشد و این یعنی دیدن اجباری مهرزاد. حالا یکی نیست به خود احمقم بگه تو خودت درست داری می ری تو لونه زنبور قراره هر روز طرف رو زیارتش کنی... نه اینطورم نیست من ساعت کاریم رو طوری تنظیم می کنم که اون رو نبینم . چرا این ساعت انقدر دیر می گذره. تازه من به خاطر پیام خیلی خوشحالم و سعادت و خوشی های اون بران از هه چیز مهم تره . توی این فکر بودم که صدای زنگ تلفن منو از جا پروند .
- پیام چی شد؟
- همه چی خوب پیش رفت ولی گفت که چند روز دیگه بهم جواب مبده . نمی دونم اما احساس می کنم که اونم بی میل نیست.
- خب هیچ دختری که همون اول بله رو نمیگه . آقا داماد مبارکه
- چی چی رو مبارکه . بی خود شلوغش نکن . تو اولین کسی هستی که بهش گفتم . به خاله و عمو چیزی نگی ها
- باشه حالا کجایی
- جلوی در خونه دکتر پارسا ایستادم
- پیام اگر کسی تو رو اونجا ببینه برات بد میشه . راه بیفت زود باش
- بای
اصلا تفهمیدم هوا کی روشن شده بود . با نیرویی مضاعف از جام بلند شدم و برق رو روشن کردم و نگاهی به اتاقم انداختم. از پله ها که می اومدم پایین صدای ننه مونس رو شنیدم که داشت همون طور که کریستال ها رو تمیز می کرد با مامانم حرف می زد
- خانم جان دختر خوب اگه بر رویی نداشته اونم برای یه مدت خواهان داره اما به محض اینکه سنش بالا رفت دیگه کسی نگاهش هم نمی کنه . این دختره هم داره لگد به بختش می زنه. شما که بزرگترشین نذارین. تازه تا کی می خواد بشینه و فکر کنه که چرا اون پسره در حقش نامردی کرده.
آهسته پایین اومدم و گفتم: ننه دیگه کافیه. کار مامان رو راحت کردی. من همه رو شنیدم . ننه با دلخوری برگشت و گفت : دختر تو نمی دونی نباید فالگوش واستی و سالن رو ترک کرد.
- سوگند با این پیرزن چی کار داری؟ اون تو رو دوست داره و هر چی ام میگه از روی علاقه اس . تازه حرف بدی هم نزده.
سیبی رو از داخل ظرف میوه برداشتم و توی دستم چرخوندم و گفتم: من که چیزی نگفتم و گاز بزرگی به سیب زدم. یکتا کنار شومینه لم داده بود . گفتم مامان اتاق جای استراحته نه سالن. یکتا خانم هم باید داخل اتاقش استراحت کنه .
- سوگند جون تنهایی توی اتاقه حوصله ام سر میره.
به تلویزیون نگاه کردم تام و جری پخش می کرد . گفتم خب می تونی تو اتاقت تلویزیون تماشا کنی
مامان: سوگند حالا نوبت این بچه است؟ خودم گفتم بیاد ایجا
کنار یکتا نشستم و موهای نمدارش رو نوازش کردم
- من به خاطر خودش می گم ... تا زودتر خوب شه. یکتا عزیزم برام ویلون می زنی ؟
با سر موافقتش رو اعلام کرد . به اتاقش رفتم و ویولنش رو آوردم . زیبا می زد .البته هنوز مبتدی بود . ولی با این حال وقتی نگاهش می کردم لذت می بردم کلی تلاش میکرد تا هر چه بهتر بزنه . بعد از اینکه آهنگش رو تمو کرد ویولن رو به طرف من گرفت و گفت: حالا نوبت توست .
- من!
- آره مامان برام گفته که تو هم بلدی
- یادم رفته
- جون یکتا بزن
یه زمانی می نواختم اما به نظرم خیلی دور میآمد درست وقتی وحید ترکم کرد من هم نواختن رو کنار گذاشتم. یعنی دیگه حسش نبود . الانم دست و دلم نمی رفت تا این کار رو بکنم.
- نمی تونم یکتا ... نمی تونم
بلند شدم که برم توی باغ با صدای گریه یکتا برگشتم. کنارش نشستم و اشکهاش رو پاک کردم
- دخترای خوب که گریه نمی کنن
- اما من دختر بدی هستم . حرف بدی زدم و ناراحتت کردم
- نه من هیچ وقت از تو ناراحت نمیشم . حالا یه کم دیگه برام بزن . به قدری تو حس بودیم که صدای دست زدن بابا ما رو متوجه خودش کرد.
- به به عجب بزمی . همه رفتین تو حس
یکتا: بابا کی اومدی؟
- خیلی وقته . اما انقدر قشنگ می زدی که دلم نیومد قطعش کنم
مامان: زود اومدی محمد
- دلم برای تو و دخترای گلم تنگ شده بود. حالام به ننه بگو زود شام رو بیاره که خیلی گرسنه ام.
بابا به طرف اتاقش رفت تا لباس خونه اش رو بپوشه. ننه هم که صدای بابا رو شنید شروع به چیدن میز کرد. سر میز شام بابام حسابی سرحال بود و سر به سر من و مامان می ذاشت
- بابا
- جان بابا
- یکی از پزشکان ساختمان می خواد مطبش رو بفروشه . فردا می خوام برم ببینمش اگه خوشم اومد بخرمش . دیگه خسته شدم می خوام مستقل باشم . دوست ندارم بیشتر از این سربار دکتر باشم.
- باشه دخترم برو ببین اگه پسندیدی به مرنضوی می گم بقیه کاراش رو انجام بده . بهتره با دکتر پارسا بری هر چی باشه تجربه اش بیشتره .
- گفتم که مطبی که می گم درست طبقه پایین مطب دکتر پارساست. از لحاظ ظاهری هم درست مثل هم هستن. احتیاجی به بودن دکتر پارسا نیست . فقط برای اطمینان می خوام بهش یه نگاه بندازم
- هرکاری می خوای بکن . ولی دارم می گم فردا نیای بگی اونجا رو دوست ندارم
نمی دونستم این پسره از خود متشکر چی کار کرده بود که اینقدر تو خونه ما طرفدار داشت . البته دیگه برام مهم نبود . مهم اینه که دیگه نمی بینمش تا هر چی دوست داره بار من کنه.
- سوگند جون ، سوگند بیا سریالی که دوست داشتی شروع شد .
از سر میز بلند شدم که مامان گفت: بازم که چیزی نخوردی سوگند...
- میل ندارم . میرم پیش یکتا
- دختر پاشو لنگ ظهره . وا... چه معنی داره دختر تا این ساعت بخوابه
پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم: ننه بذار بخوام ... خوابم می آد
- بیدار شو ننه. ساعت یازده ظهره. پا شو اون طفلی مدام سراغت رو می گیره
اعتنایی به ننه مونس نکردم . یکباره پتو از روم کنار رفت . به خاطر اینکه خواب از چشمم نره با چشم نیمه بازم به ننه نگاه کردم و گفتم: ننه اذیتم نکن. پتو رو بده
- پاشو خجالت بکش دختر. اون بچه مدام سراغت رو می گیره
با پشت دست چشمام رو مالیدم و گفتم : بیدار شدم خیالت راحت شد؟
- نه تا بیدار نشی و از روی تخت بلند نشی من از اینجا برو نیستم/
روی تخت نشستم و گفتم: بیدارم حالا می تونی بری
- نه باید از این اتاق بیای بیرون
با درماندگی به ننه نگاه کردم تا شاید دلش به حالم بسوزه
- اینطوری نگام نکن باید بیدار شی اون بچه تنهاست
- مامانم کجاست؟
- رفتن خونه پری خانم. آخه قرار بود با هم برن سر خاک مادر و پدرشون دیگه حتی اگه ننه ام رضایت می داد فایده نداشت . خواب از سرم پریده بود . از تخت به زیر اومدم و گفتم : من می رم دوش بگیرم
ننه مونس که دیگه خیالش راحت شده بود به سراغ یکتا رفت . وان رو پر از آب کردم . توش دراز کشیدم نفهمیدم چقدر تو این وضعیت بودم که صدای در اومد
- دختر خوابت برده
- نه ننه الان میام بیرون
- حوله ام رو پوشیدم و شروع به خشک کردن موهام کردم آخرش هم دستام از رمق افتاد ولی اونا هنوز نم داشتن. بی خیالش شدم و همه رو پیچیدم تو حوله . مثل روزهای قبل یکتا تو سالن خوابیده بود . بادیدن قیافه اخم آلودش گفتم: چی شده دختر خوشگل ما اخم کرده؟
- خسته شدم. کی می تونم از جام بلند شم. به خدا حالم خوبه . اما ننه میگه باید بخوابی. آخه چقدر بخوابم .
حق با یکتا بود . یه هفته بیشتر بود که داشت استراحت می کرد . لکه های بدنش تا حدودی ناپدید شده بودن . به همین خاطر بهش گفتم: می تونی از جات بلند شی . اما نباید بری تو باغ . فقط توی خونه . اجازه داری راه بری
یکتا با شوق کودکانه ای گفت : قول می دم... قول می دم . و بعدم مثل فنر از جاش پرید و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت : سوگند جون با من بازی می کنی.
با دست موهای لختش رو مرتب کردم و گفتم : من هنوز صبحانه نخوردم بعد از اینکه خوردم بازی می کنیم خوبه؟
- آره
یکتا رو بغل کردم و به طرف میز صبحانه رفتم .
- یکتا جون ماشاءا... دیگه بزرگ شدی و من زورم نمی رسه بغلت ...
کنم.
ننه مونس:ایه،ننه چرا این بچه رو با خودت آوردی..اون باید استراحت کنه.
سوگند:ننه مونس یکتا به اندازی کافی خوابید.حالم به من قول داده تا زمانی که کاملا خوب نشده از خونه بیرون نر.
در سکوت صبحانهام را خوردم تا ننه مونس هم دست از نصیحت هاش بردار.وقتی جوابش را نمیدم.ما رو تنها گذاشت و رفت.یکتا هر لقمه رو که به دهان میگذاشتم میشمرد برای همین از خوردن منصرف شدم و گفتم:بریم بازی.
زودتر از آنچه که فکر میکردم،ملک را معامله کردیم.از خانم زندی خواستم تا در اولین فرصت برایم یک منشی پیدا کند.در یکی از روزهایی که مهرزاد نبود به کمک سه تا کارگر وسئالم را به طبقه ی پائین منتقل کردیم و با آمدن منشیام که خواهر زاده ی خانم زندی بود رسما کارم را آغاز کردم.ساعت رفت و آمدم را جوری تنظیم کرده بودم که با مهرزاد بر خوردی نداشته باشم.در یکی از اولین روزهای آغاز کارم بود که خانم زندی با یک سبد بزرگ گلی به دیدن آمد.
سوگند:وای خانم زندی چرا شرمند کردین،قرار نیست که هر بار به دیدن میایید گل و شیرینی بیارید.
زندی:خانم دکتر من فقط نقش پیک را دارم.گلها از طرف کس دیگه یه که من برای شما آوردم.
وقتی قیافه ی پر از سوالام را دید ادامه داد:فردای روزی که شما اتاق بالا را خالی کردین،آقای دکتر اومد فهمید که شما از اونجا رفتین،به قدری قیافهاش در هم شد که نگو...چند روزم همین جوری توی خودش بود.تا اینکه امروز به من گفتن:خانم دکتر که از اینجا رفتند پس چرا تابلوشون رو نبردن؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شهرزاد بی توجه به حرفم دستم رو گرفت با خودش برد بین جمعیت من هم چیکار باید میکردم مجبور شدم همرنگ جماعت بشم تا اینکه شهاب رو به روم دیدم
آهسته گفت: زیبا شدی تنها به زدن لبخندی کفایت کردم
آهسته تر از قبل گفت: من همیشه فکر میکردم تو و پیام به هم علاقه دارید اما حالا میبینم برای اینکه اونو زودتر از سر خودت وا کنی به دیگری واگذارش کردی.
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم تا یه وقت کسی متوجه حرفهای ما نشه. دوست نداشتم با این حرف نسنجیده شهاب در شب نامزدی پیام نقل مجلس بشم.

شهاب- نمیخواد بترسی به قدری سرشون گرمه که متوجه حرفهای ما نمیشن.
سوگند- بین من و پیام هیچ عشقی وجود نداشته. البته باید اینو بگم که پیام رو مثل یه برادر که هیچ وقت
نداشتم دوست دارم و خوشبختیش خیلی برام مهمّه. اون عاشق همسرشه و به همین خاطر حاضر به ازدواج شده.

برای پایان دادن به حرفهای شهاب مسیرم را تغییر دادم به سمت دیگری برگشتم و با مهرزاد روبرو شدم. نگاهم رو به زیر انداختم:
- من هم با پسر خالتون هم عقیده ام
به یکباره داغ شدم پس اون هم حرفهای ما رو شنیده بود
سوگند- اون حرفها فقط زاییده یک فکر مسمومه.
مهرزاد- فکر نکنم چون اکثر مهمونا هم بر این عقیده هستن.
خدای من یعنی همه تا به حال فکر میکردن بین من و پیام احساس خاصی وجود داره. با شگفتی نگاهش کردم و
او هم نگاه مشتاقش رو به چشمانم دوخت سرم رو پین انداختم و تصمیم گرفتم دیگه بلندش نکنم
مهرزاد- پیدا نکردین؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی رو پیدا نکردم
مهرزاد- همون چیزی رو که در کف سالن به دنبالش می گردید.
پوزخندی زدم و گفتم: چیزی که من دنبالشم اینجا پیدا نمیشه.
مهرزاد- میتونم بپرسم چیه؟
سوگند- دنبال راه حل برای دفع آدمهای مزاحم
فوری با این حرفم خودش رو کنار کشید و با صدایی که درش رگههای خشم آشکار بود گفت:بفرمایید سرکار خانم
بدون نگاه کردن به اون خودم رو از شر اون جمع خلاص کردم

وای اگه مامانم میشنید که چی گفتم حتما غش میکرد اما خودم که حسابی دلم خنک شده بود و راضی بودم سزای آدم گستاخ بیشتر از این نمیشه.
به طرف پیام و شهراد که داشتن آروم در گوش هم زمزمه میکردن رفتم
و گفتم: ببخشید که مزاحم زمزمه عاشقونتون شدم
شهراد- عاشقونه نبود بلکه بیشتر نصیحت بود که از این به بعد از تو کمکی چیزی نخواد چون براش گرون تموم میشه.
- باور کنید نرخها بالا رفته الان برید از بازار دلالهای محبت هم سوال کنید بیشتر از این براتون خرج بر می داره حالا چون پیام پسر عموم بود و آشنا یه کم بهش تخفیف دادم پاشید دیگه حرف زدن بسه برید وسط که مهمونا منتظرند .
اونا رو فرستادم بین مهمونا و خودم در کناری به تماشاشون ایستادم چقدر هردو به هم می اومدن برازنده و زیبا . پیام با کت و شلوار سرمه ای رنگ و پیراهن آبی روشن که با کروات سرمه ای با رگههای از طوسی و سفید بسته بود و شهراد توی لباس دکلته یاسی رنگش چقدر خوشگل شده بودن.
دستی از پشت دور کمرم حلقه بست و صدایی شهرزاد توی گوشم پیچید به پاعا یه وقت خواهر و شهر خواهرم رو چشم نکنی.
- نترس چشمام شور نیست ولی خیلی بهم می آن.

یلدا-این به خاطر وجود برادرمه که اینقدر برازنده است اما خواهر ایشون رو نمیدونم.
شهرزاد- وای وای بیچاره خواهرم گیر چه خواهر شوهری افتاده.
یلدا- پس چی . از اون اصیل ها هستم . از همون هایی که تا اسمشون میاد عروس خانم مثل بید میلرزه. چیهٔ میخندید باور نمیکنید بهتره برید از سمیرا بپرسید اونقدر خون به جیگرش کردم که نفرینم کرد. اونم چه نفرینی . اگه برم ارومیه دیگه کمتر میتونم ببینمش.... ببین چه حلال زده است اومد....... سمیرا ، سمیرا.
- بله
یلدا- من کی هستم؟
سمیرا - خوب این چه سوالیه . معلومه کی هستی
- می بینی شهرزاد خانم از ترس جذبه من چی حالتی بهش دست داده.
سمیرا- سوگند این یلدا چی میگه.
- هیچی میگه که من خواهر شوهرم اونم از نوع آنچنانیش
سمیرا- راست میگه از نوع بی خارش بی خار بی خار.
یلدا- یه وقت باور نکنی همه اش از ترسه حالا بعدها خودت از شهراد می شنوی
سوگند- یلدا پاشو به جای تعریف از تخصصت حواست به شوهرت باشه داره از راه به در میشه.
یلدا- خیالت تخت باشه بهمن آخر بچه مثبته.
سوگند - خودش که نه اما کسی که کنارش نشسته آخر رفیق ناباب برگردی می بینی.
با ابرو به طرفی که بهمن نسشته بود اشاره کردم .یلدا وقتی داریوش رو کنار شوهرش دید و گفت : بچه ها با اجازه من رفتم تا این این داریوش گمراه شوهرم رو اغفال نکرده. برم به داداش برسم . با نگاهم رفتن یلدا رو دنبال میکردم که ناخوداگاه نگاهم در نگاه داریوش افتاد که با دیدنم سرش رو به نشونه سلام تکون داد نگاهم رو ازش گرفتم و جواب سلامش رو ندادم رو به شهرزاد کردم و گفتم این پسره هیچ معلوم نیست کی میاد کی میره
سمیرا- کی رو میگی؟
سوگند- بهاره دوست یلدا رو که میشناسی
با سر جوابم رو داد گفتم: این پسر دایی اشه. آدم درستی نیست مراقب باش دور و بر پویا نگرده.
شهرزاد- بابا اینطوریم نیست بیخود سمیرا رو نترسون ... بابا طرف یه خورده هرزه ست همین یه دختر بد بخت کن
درست و حسابی .حالام محکم بشینید که داره میاد طرف ما.
- سلام بر خانمها شهرزاد خانم سوگند خانم و... متاسفم افتخار آشنایی با شما نصیبم نشده.
شهرزاد- ایشون سمیرا هستن وهمسر پویا برادر پیام.
- از اشناییتون خوشبختم . من داریوش هستم البته مطمئنم که خانمها قبلا منو به شما معرفی کردن
سمیرا هم که از حرفهای ما خیلی ترسیده بود آهسته گفت: از آشنایی با شما خوش بختم.
- خانمها این پیونده خجسته رو به هر سه شما تبریک میگم.
سوگند خانم حتما دیگه تو این مهمونی خانوادگی افتخار آشنایی با نامزده شما نصیب این بنده حقیر میشه.
ریه هام رو از هوا خالی کردم. این پسره احمق عجب گیری داده به نامزد من سیریش ول کن هم نیست سرم رو
بالا گرفتم و گفتم: باید خدمتتون عرض کنم که نامزدی ما پنج سالی هست که بهم خورده.
- اه متاسفم البته نه برای شما بلکه برای اون آقای کوته فکری که خانومی مثل شما رو رها کرده..... پس حالا میتونم به خودم جرات بدم با شما همراه شوم و در کنار شما باشم؟
شهرزاد- البته سوگند جون اگه میخواهی دعوتشون رو قبول کنی باشه بعد از شام چون الان وقت غذا خوردنه.
- داریوش خان شرمنده من قول دادم بعد از شام با وکیل پدرم صحبت کنم
- فکر نکنم آقای مرتضوی خجالتی هم اهل این صحبتها باشه.
به سمیرا نگاه کردم معلوم بود که اونم تو این فکره که این دیگه چه اعجوبه ایه. نرسیده با همه آشنا شده.راستش اصلا فکر نمیکردم آقای مرتضوی رو بشناسه برای همین هم اسم اونو بردم.
شهرزاد- خانما و آقایون لطفا بفرمایید سر میز. سوگند جون لطفا به من هم کمک کن مهمونا رو به سر میز دعوت کنم



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوگند- سمیرا جان تو هم با ما بیا پویا کارت داره با اجازه.
در کنار شهرزاد که راه میرفتم گفتم: نمیدونم این پسره به نامزد من چی کار داره. چه آدم بی خودی فضول کار مردمه.
شهرزاد- فکر میکنم چشمش تو رو گرفته.
- غلط کرده پسره پرو. مثل اتوبوس شرکت واحده همه رو سوار میکنه. دیگه منو میخواد چی کار .
- سوگند جون من میرم دنبال بچهها معلوم نیست کجا هستن. خدا کنه این باربد خراب کاری به بار نیاورده باشه .تو هم برو شامت رو بخور فقط میخواستم تو رو از دست داریوش نجات بدم.
سوگند-ممنونم از لطفت.
از شهرزاد جدا شدم و به جامع خانواده خاله پوران پیوستم تا شام رو در کنار اونا بخورم شادی برام از فعالیتهای هنریش تعریف میکرد و نمایشگاهی که قرار بود با چند تا از دوستاش به پا کنه. خلاصه هر چقدر میتونست از خودش و کارش گفت. دیگه داغ کرده بودم بین حرفش پریدم و از خاله پرسیدم : چه خبر از شهروز کجاست؟
-خاله جون نتونست بیاد.
- هنوز آبادانه؟
- نه منتقل شده پالایشگاه تهران مهندس سرپرسته.
مامان- ببخشید پوران جان...... سوگند مامان پیام کارت داره.
سوگند- اگه این بچه خواهر شما گذشت من شام بخورم از روی صندلی بلند شدم و گفتم: حالا کجاست؟
- روی تراس
به اونجا رفتم پیام و شهراد تنها نبودن بلکه شهرزاد و رضا یلدا و بهمن پویا و سمیرا مهرداد و مهرزاد هم بودن.
- با من کار داشتی پیام
- آره گفتم بیایی اینجا دور هم باشیم.
سوگند- بازم معرکه گرفتی لابد کسی رو هم پیدا نکردی سر به سرش بذاری فرستادی دنبال من.
- نه بابا من دیگه از امشب به بعد برای خودم آقایی شدم بیا و ببین
پیام دوباره شروع کرده بود به مسخره بازی بعد هم یه جوک خیلی بی مزه تعریف کرد که فقط باعث شد حالمون به هم بخوره و دست از غذا بکشیم.
سوگند- منو فقط برای همین صدا کردی که این جوک مسخره ررو بگی؟
یلدا- شهراد جان ظاهر و باطن همینه. اگه پشیمون شدی ایراد نداره بگو.ما مثل دیگران نیستیم جنس خریده شده
رو پس میگیریم.

پیام- ا یلدا یعنی چی؟ این چه حرفیه. شهراد کجا میتونه مردی به آقایی من پیدا کنه.
از جای که من ایستاده بودم کاملا سالن دیده میشد برای همین گفتم:
- پیام مهمونا غذاشون رو خوردن تا عروس خانم هم پشیمون نشده و این پارچه آقا رو به ما پس نداده ببر انگشتر رو بنداز دستش پیام بلند شد و دست شهراد رو گرفت و گفت: بلند شو عزیزم تا این حسودها من و تو رو از هم جدا نکردن ترکشون کنیم.
با ورود پیام و شهراد که عروس و داماد بودن گروه موسیقی شروع به نواختن کرد و دوستان شهراد دستهای اونو گرفتن و همراه خودشون به میان جمع بردن تا شادیشان کامل شود تا اینکه بالاخر آقای پارسای بزرگ همه رو به سکوت دعوت کرد و در وسط سالن نامزدی اون دو تا رو اعلام کرد. بعد از رد و بدل شدن حلقهها کیک رو هم بین همه تقسیم کردن در کنار رضا و شهرزاد کیک نامزدی پیام رو میخوردم که مهرزاد به همراه داریوش به ما ملحق شدن هردو ساکت بودن و این از داریوش بعید بود.اما سکوتش خیلی به درازا نکشید .
- این طور مراسم آدم رو به یاد ازدواج می اندازه و باعث شده تا من هم بخوام به فکر باشم از مهرزاد خواستم که
کمکم کنه اما خودش رو کشید کنار و همه کارا رو به خودم واگذار کرد راستش سوگند خانم .... میخواستم بهتون پیشنهاد ازدواج بدم.

از شدت عصبانیت تمام وجودم داغ شد مردک بی شرف با چه رویی این پیشنهاد رو به من می داد. میخواستم جواب دندان شکنی بهش بدم که نگاهم به نگاه مهرزاد افتاد. باز هم همون حالت نگاه گنگ و نامفهم رو درش دیدم زبونم بی اختیار چرخید و گفتم: اجازه بدید فکر کنم بعدام بشقاب کیک رو روی میز گذاشتم و با یک ببخشید از کنار اونا فرار کردم .

فصل 17 (ص 434 تا ص449)
خوردیم. الان یه چیزی هم برای تو می آرم.
-ممنون بنفشه.میل ندارم. به اندازه کافی تو و بقیه رو به زحمت انداختم. بهتر دیگه رفع زحمت کنم.
نگاهی بین اونا رد و بدل شد و در آخر یلدا گفت: سوگند ما خیلی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره تو چند روزی اینجا باشی. تا وحید از دیدن تو ناامید بشه و بره پی کارش.
هنوز گیج بودم اما حرف های یلدا منو شوکه کرد.
- این یعنی چه ... یعنی می خوای بگی من باید خودم رو پنهان کنم ... چرا.
پیام- سوگند این بهترین راه چون تنها جایی که اون آدرسش رو نداره اینجاست. البته مهرزاد هم خونشون رو پیشنهاد داد. اما من فکر می کنم تو اینجا باشی راحت تری.
سوگند- از اینکه به فکر من هستید ،ممنون. اما من دلیلی نمی بینم که خودم رو پنهان کنم.
پیام- سوگند ما نمی خواهیم تو دوباره بشکنی... شیطونه می گه برم این پسره رو یه گوش مالی حسابی بدم.
من می خوام برگردم خونمون... هیچ کدومتون منو درک نمی کنید ... از دلسوزیتون ممنونم. اما من خسته شدم. از زندگی... از فرار ...
سوگند اگه فکر خودت نیستی به فکر خاله باش. حداقل به اون رحم کن. این دفعه ممکن نیست دیگه طاقت بیاره. تازه اگه بابات بفهمه که دوباره سر و کله این پسره پیدا شده، معلوم نیست چی کار کنه.
سرم رو میون دستام گرفتم و با صدای لرزانی گفتم: پیام دوست ندارم تو برام تصمیم بگیری. خودم می دونم که چطوری از پس وحید بر بیام. نیازی به قیم ندارم.
پیام بلندتر از من گفت: می دونی. اگه می دونستم امروز مقابل این پسره دست و پات نمی لرزید و مثل یه آدم مرده وا نمی دادی.
یلدا- شما دوتا چه خبرتونه. بابا بچه خوابیده.
کیوان- سوگند بهتره این کار رو فقط به من و پیام بسپاری. ما مردونه حلش می کنیم.
سوگند- نمی خوام آسیب ببینه. هنوز مزه مردونه حل کردن تو زیر زبونم هست.
پیام با کنایه گفت: دختر خاله ما رو باش.
سوگند- من این مشکل رو به روش خودم حل می کنم.
مهرزاد که تا اون لحظه ساکت بود گفت: حالا که خانم محتشم هیچ راه حلی رو قبول نمی کنه من هم یه پیشنهاد دارم.
بعد رو کرد به من و گفت: بهتره شما از این به بعد تنهایی جایی نرید. چون ممکنه آسیبی بهتون بزنه. نفس عمیقی کشیدم و رو به جمع گفتم: باور کنید که من اون سوگند پنج سال پیش نیستم. وحید هم هیچ غلطی نمی تونه بکنه. پیام تو هم حواست باشه که یه موقعی چیزی به بابا نگی. چون نمی خوام یه اتفاق شوم دیگه ای برای عزیزانم بیفته. شما هم بهتره به جای چاقوکشی و قلدربازی، اجازه بدید من خودم تکلیفم رو روشن کنم.
پیام- این تکلیف روشن کردن تو رو بارها دیدم. سوگند وای به حالت اگه این بار کار احمقانه ای انجام بدی. از حالا بگم که حوصله نعش کشی ندارم.
یلدا- پیام!
-چیه دروغ می گم. چند دفعه این کار رو کردم.
کیوان- بچه ها چرا دعوا می کنید. ما اینجا جمع شدیم به سوگند کمک کنیم نه که عذابش بدیم و اعصاب خودمون رو خرد کنیم. اگه پیام حرفی می زنه همش از روی علاقه ست. این پسره عقل درستی نداره اگه بلایی سر تو بیاره می خواهی چه کار کنی. کافیه از تو جواب رد بشنوه. اگه با یه شیشه اسید بیاد سراغت از دست تو چه کاری بر می آد... اصلاً تو می دونی وحید قبل از رفتنش توی یه باند قاچاق فعالیت داشته . با آدم های خطرناکی دم خور بوده.
آرنجم رو، روی زانو گذاشتم و با دستام صورتم رو پوشوندم و گفتم: حق با شماست... این طور که می گید اگه منو پیدا کنه ممکنه برای تلافی بلایی سر بابا و مامان و ... یکتا... نه باید برم خونه نمی تونم خودم رو پنهون کنم.
بنفشه- مگه شما نمی گید آدم خلافکاریه .پس چرا به پلیس معرفی نکنیمش.
یلدا- حق با بنفشه است ما می تونیم ازش شکایت کنیم.
کیوان- بدون مدرک که نمی شه.
پیام- کیوان، بچه ها راست می گن، شاید سوء سابقه داشته باشه.
مهرزاد- من توی اداره پلیس آشنا دارم. می گم تحقیق کنه ببینه طرف سابقه داره یا نه. اگه باشه که کار ما رو راحت تر کرده. در غیر این صورت شکایت می کنیم.
پیام- پس سوگند برگرد خونه. اما تنهایی حق نداری جایی بری.مراقب یکتا هم باش. بهتره چند روزی رو، کلاس موسیقی هم نره. بچه ها دیگه بهتره پاشیم بریم. کیوان هم باید صبح بره سر کار.
جلوی در آپارتمان کیوان آخرین سفارش ها نیز گفته شد. مهرزاد از همان جا از ما جدا شد.در مسیر برگشت پیام اصرار داشت به خانه آنها برم. اما خودم دوست داشتم به خانه برم و بالاخره هم تونستم اونارو رواضی کنم که شب به خونه برگردم. با پیام قرار گذاشتیم به خانواده ام بگه ماشین خرابه و توی تعمیرگاست و این چند روز با پیام رفت و آمد می کنم. پاورچین پاورچین وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم. خدایا باید چی کار می کردم وقتی به قلبم رجوع می کردم با همه بدی هایی که وحید به من کرده بود هنوز دوستش داشتم. نمی دونم شاید نداشتم و خودم این طوری فکر می کردم.
به طلوع خورشید چشم دوختم اما بین زمان گذشته و آینده معلق بودم. دوست داشتم با کسی حرف بزنم. کسی که منو درک کنه.احساسم رو بفهمه. نگاهم به سمت بید مجنون چرخید. هما اونجا ایستاده بود. به سرعت از اتاقم خارج شدم. زمانی که به بید مجنون رسیدم هما رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود. نفس نفس زنان گفتم: هما کمکم کن.
-تو احتیاجی به کمک من نداری.
زیر درخت بی برگ سیب نشستم و به اون تکیه دادم و گفتم: نمی تونم. هما من حتی نتونستم تکلیفم رو با خودم؛ وحید و قلبم روشن کنم... تو می گی چی کار کنم.
-فراموشش کن. وحید رو به گذشته ها بسپار. کسی رو انتخاب کن که دوستت داشته باشه. کسی که تو رو فقط برای خودت بخواد.
این کار می خواستم آب هر چه رو که تو ذهنمه بشوره و با خودش ببره. وقتی از حمام بیرون اومدم ننه مونس با دیدنم گفت: موهاتو خشک کن بیا صبحونه بخور.
-میل ندارم. فقط یه لیوان شیر می خورم و تا ناهار صبر می کنم.
تا زمانی که مهرزاد به دنبالم نیومد جرات خارج شدن از خونه رو نداشتم. زمانی که یکتا رو سوار ماشین مهرزاد کردم، با نگاهی که به اطرافم انداختم نفسی به آسودگی کشیدم. خدا رو شکر کردم که اونجا نبود. و خودم روی صندلی جلو نشستم.
- شرمنده شما رو هم به زحمت انداختم.نمی دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم.
- خواهش می کنم. شرمندم نکنید. من که کاری نکردم. هر روز همین مسیر رو طی می کردم.
- راستی چه خبر از دوست تون. خبری نشد؟
مهرزاد- قراره بهم اطلاع بده. آدرس آموزشگاه رو می گید.
بعد از گفتن آدرس گفت: جسارته اما بهتر نبود براش معلم خصوصی می گرفتین.
- نه دوست دارم بیاد داخل اجتماع، با شنیدن صدای زنگ موبایلم گفتم ببخشید.
شماره برام ناآشنا بود. موبایلم رو که جواب دادم گفت: می بینم که هنوز همون شماره تلفن قبلیه. می بینی هنوز فراموش نکردم چون این شماره روی قلبم حک شده.
نگاهی به مهرزاد کردم و چشمام رو بستم.
- چی می خواهی چرا زنگ زدی.
- ببین سوگند من باید با تو حرف بزنم. اگه دیروز اون خرمگش مزاحم نشده بود من حرفام رو زده بودم. امروزم دیدمت که سوار ماشین اون شدی حرف های زیادی هست که باید بهت بگم سوگند اما پشت گوشی نمی تونم.
- اینقدر اسم منو با اون دهن کثیفت تکرار نکن ... اون کسی که تو از اون حرف می زنی... اون ... اون شوهرمه ... حتماً موقع سوار شدن دخترم رو هم دیدی. پس دیگه مزاحم من نشو. بذار زندگیم رو بکنم.
- معلومه برای ازدواج خیلی عجله داشتی چون با یه حساب سرانگشتی می شد فهمید که به محض رفتن من تو ازدواج کردی. پس اون همه ادعای عاشقی دروغ بود.
- کافر همه را به کیش خود پندارد.
تماس رو قطع کردم و آهسته نگاهی به مهرزاد انداختم. با لبخند موزیانه ای زیرچشمی نگاهم می کرد.
- ببخشید نمی خواستم شمارو وارد این قضیه کنم. اما متاسفانه مجبور شدم دروغ بگم.
- من که چیزی نگفتم ... تازه چه اشکالی داره.
-- گویا زیاد هم بدتون نیومده.
- رویا چیز بدی نیست.
- رویا نه خیال بافی چرا؟
بعد از پیاده کردن یکتا و سفارشات لازم بهش هر دو به مطب رفتیم. امروز سرم خیلی شلوغ بود. مثل اینکه دم عیدی مردم یاد دندون ها و دهانشون افتاده بودن خوشبختانه پیام وقت آزاد داشت که به دنبال یکتا بره. آخرین مریض رو تازه مرخص کرده بودم و داشتم وسایلم رو جمع می کردم که موبایلم زنگ زد.
- بله.
- بهتره اگه دروغ به هم می بافی منشیت رو هم در جریان بذاری.
داد زدم و گفتم: به تو ربطی نداره عوضی.
- سوگند خواهش می کنم من باید با تو حرف بزنم.
تسلیم شدم و با صدایی یاس آلود گفتم: کی ... کجا...
- هر جا تو بگی ... اصلاً رستوران خانوادگی شما چطوره.
- نه اونجا نه.
- چیه می ترسی باباجونت منو ببینه.
- آدرس این رستورانی که می گم رو بنویس. فردا ظهر اونجا باش.
- سوگند تنها می آیی.
- فکر کنم فقط گوش های من برای شنیدن اَراجیف تو کافی باشه. گمان نکنم کس دیگه ای مشتاق باشه .
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و آرنجم رو، روی میز گذاشتم و سرم رو بین دستام گرفتم.
- سوگند خوبی.
سرم رو بلند کردم چهره نگران مهرزاد رو، روبه روی خودم دیدم.
- نه اصلاً... نیاز به همفکری شما و پیام دارم.
- من آماده شنیدنم.
- نه بریم خونه ما. پیام هم اونجاست.
در تمام طول مسیر ساکت بودم. نمی تونستم با خودم کنار بیام که چرا دعوت وحید رو قبول کردم. وقتی مهرزاد جلوی در باغ توقف کرد گفتم: متاسفم نمی تونم به داخل دعوتتون کنم. چون با وجود مامان و بابا نمی تونیم حرفی بزنیم. با پیام هم تماس می گیرم، تا بیاد بیرون.
- مهم نیست هر کجا شما راحت باشید خوبه.
با اومدن پیام تمام وقایع رو تعریف کردم. پیام وقتی فهمید که با وحید قرار گذاشتم مثل آوار روی سرم خراب شد. و کلماتی رو که می گفت مثل تازیانه ای به روح و جسمم می نشست.
- پیام، من از این موش و گربه بازی خسته شدم... تو ... تو نمی دونی من دارم از بلاتکلیفی چی می کشم.
- حالا چرا رستوران کیوان؟ من که دیوونه شدم از این کارای تو.
- کاری لازم نیست انجام بدید. فقط از شما دو نفر می خوام که فردا منو همراهی کنید همین.
مهرزاد- مطمئن باش فردا تنهات نمی ذاریم. هر جا بری باهات می آییم.
پیام دستی به موهاش کشید و گفت: من امشب با کیوان هماهنگ می کنم بهتره بریم تو خوب نیست بیشتر از این جلوی در وایستیم.
مهرزاد- نه من دیگه مزاحم نمی شم. به خانواده سلام برسونید.
سوگند- این جوری که خیلی بد شد. حداقل می اومدید داخل یه نوشیدنی در خدمت بودیم.
مهرزاد- الان زمان خوبی نیست. شما هم به استراحت نیاز دارید. پیام جان کاری نداری.
پیام- نه قربانت. خیلی لطف کردی.
با رفتن مهرزاد پیام هم بعد از اینکه دو ساعت نصیحتم کرد از من خواست تا از طرفش با، بابا و مامان خداحافظی کنم.
منتظر بودم ولی نمی دونم چرا دیر کرده بودن. از یه طرف اضطراب دیدن وحید، از یک طرف نیومدن اونا حسابی کلافه ام کرده بود. به همین علت همون طور که توی باغ این ور؛ اون ور می رفتم منتظرشون بودم. با شنیدن صدای ترمز ماشین پیام در رو باز کرد. پیام در جواب سلامم گفت:
- می تونم اشتیاق این دیدار رو تو نگاهت بخونم.
- امروز حوصله ندارم پس لطف کن و سر به سرم نذار.
- من سر به سرت نذاشتم بلکه اون چیزی رو که می بینم رو گفتم. همچین از در پریدی بیرون که معلوم بود پشت در بَس نشسته بودی.
- سلام خانم محتشم.
- سلام آقای پارسا... من اگه جواب تو یکی رو ندم اعصابم آرومتره. الانم بهتره بریم.
داخل ماشین پیام آیینه رو، روی صورتم تنظیم کرد. راستی عمو و خاله که خبر ندارن.
- نه اگه می دونستن که اول مصیبت بود. با کیوان تماس گرفتی.
- آره، گفت خودشم می آد. می خواست وحید رو ببینه.
- از همین حالا بگم دوست ندارم هیچ کدومتون باهاش هم کلام بشید. فقط قرارمون این که من و اون با هم حرف بزنیم. فقط دلم می خواد اونجا باشید تا با دیدنتون حساب کار دستش بیاد.
- باشه دیگه امری نیست.
- نه عرضی نیست.
هر سه با هم وارد رستوران شدیم.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پیام- اوناها اونجا نشسته. سومین میز کنار پنجره.
گارسون به استقبالمون اومد و گفت: سلام خانما و آقایون. خوش آمدید ... آقای محتشم میز شما آماده است. از این طرف بفرمایید.
وحید ایستاده بود و بلاتکلیف و منتظر ما رو نگاه می کرد. گفتم شما بفرمایید سر میزتون، خودم به طرف میز وحید رفتم. وقتی رو به روش قرار گرفتم و با نگاه چهره اش رو از نظر گدروندم. موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود. زیر چشمش هم چندتایی چروک افتاده بود.
- قرار ما این نبود. می بینم که سه تا بادیگارد اسکورتت می کنن.
نگاهی به سمت اونا انداختم. کیوان با دیدنم با سر سلام کرد. با سر جوابش رو دادم به وحید گفتم: من الان تنها کسی هستم که قراره به حرفات گوش کنم.
- چرا نمی شینی... چی می خوری سفارش بدم.
- من برای خوردن غذا به اینجا نیومدم. اومدم ببینم حرف حسابت چیه.
- ببین سوگند من دوستت داشتم و دارم. اما شبنم ...
دستم رو به نشانه سکوت بالا گرفتم و گفتم: اینا همش حرف های تکراریه. دیگه حالم داره از شنیدنش به هم می خوره. اگه چیز تازه ای داری بگو. تو از من سوء استفاده کردی. و همون کار رو دوباره با شبنم به یه طریق دیگه. می دونی الان من باید به جای شبنم توی اون گور می خوابیدم نه شبنم. من خودم رو مقصر می دونم این من بودم که آدرس خونمون رو به تو دادم ... تو رو به خونمون دعوت کردم. میفهمی. من پای تو رو تو زندگیه خودم وشبنم باز کردم. عمه ام به خاطر من تصادف کرد. می فهمی همه اونا رو من کشتم. شبنم، هما و خسرو. پنج ساله دارم دنبال جواب این سوال می گردم. چرا؟ چرا؟ به تو علاقه مند شدم. تو،تویی که قلبم رو شکستی. غرورم رو خرد کردی. باعث شدی زندگیم از هم متلاشی بشه . من دیگه اون سوگندی که می شناختی نیستم. اینی که رو بروی تو ایستاده یه مرده به ظاهر زنده است و به جای قلب توی سینه اش یه تیکه آهن داره. وحید برام هیچ ارزشی نداری. تو من رو جلوی همه ضایع کردی من حتی... حتی دیگه جرات این رو که به صورت خاله ام نگاه کنم ندارم. وحید دلم نمی خواد حرفای تکراریت رو بشنوم یا یه مشت دروغی رو که ردیف می کنی.من دیگه هیچ علاقه ای به تو ندارم. فراموشت کرده بودم. حالام دوست ندارم که گورستان خاطراتم رو نبش قبر کنم.
- سوگند حرفات رو زدی. حالا بذار من بگم... من همیشه در کنار تو تحقیر شدم. نه به وسیله خود تو، بلکه به خاطر موقعیت، شخصیت و اصالت خانوادگیت ... اما شبنم اون مثل خودم بود. فکر می کردم با اون خوشبخت می شم. اما اشتباه کردم هیچ کس مثل تو نبود. امیدوار بودم که از اون علاقه، چیزی تو وجودت مونده باشه. اما حالا که تو اینطور می خواهی می رم و سعی می کنم که دیگه سر راهت سبز نشم. امیدوارم خوشبخت بشی پیام خیلی دوستت داره.
- درباره پیام اشتباه می کنی.اون ازدواج کرده.
با زهر خندی گفت: بهتر. ضمناً تا اون سه تا کابویی که اونجا نشستن منو نکشتن برم.راستی می بینم با دشمنات صلح کردی.
می دونستم که منظورش کیوانه.زیر لب گفتم: کیوان همسر بنفشه است.
- این دسته گل رو برای تو گرفتم... خداحافظ برای همیشه.
چشمام رو بستم تا رفتنش رو نبینم. وقتی باز کردم صندلی خالی بود و تنها جیزی که نشون از حضور او می داد، دسته گلی بود که روی میز بود. مگر نه فکر می کردم که تو رویا بودم و همه این چیزهایی که دیدم یه مشت توهم بود. همچین رفت که انگار از اولم وجود نداشت.
بلند شدم و رفتم پیش بچه ها و کنارشون نشستم. احساس کردم که یه توضیحی به اونا بدهکارم. سرم رو بلند کردم و در حالی که چشمام پر از اشک بود، نیمه لبخندی زدم و گفتم: رفت... برای همیشه. با این حرف دوباره سرم رو پایین انداختم تا اونا شاهد اشک هام نباشن. باید هر طور شده بود به خودم مسلط می شدم. نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو فرو دادم و گفتم: دیگه آزاد شدم. از همین حالا می شم سوگند پنج سال پیش و همه شما رو برای مراسم چهارشنبه سوری دعوت می کنم... ببینم کیوان خان در این رستوران شما غذایی برای خوردن پیدا نمی شه.
- خانم محتشم .گل هاتون رو ؛روی میز بغلی جا گذاشتین.
نگاهی به گل ها کردم و به پیش خدمت گفتم: برای شما. من نمی خوامشون.
کیوان سفارش غذا داد و بعدم گفت: بهتره یه زنگی به بنفشه بزنی چون فکر کنم الان داره از شدت فضولی دِق می کنه.
سوگند- من که جرات ندارم بهش بگم همه چی تموم شده. خودت بهش بگو. در ضمن بگو سوگند گفت یه روز وقت بذاره با هم بریم مهمات بخریم.
مهرزاد- مهمات؟
کیوان ما رو برای تماس با بنفشه تنها گذاشت و پیام در مقابل سوال مهرزاد گفت: منظور سوگند ترقه و وسایل آتیش بازیه. شما خبر ندارید که ما قراره باغ عمو محمود رو به میدون جنگ تبدیل کنیم.
سوگند- آقای پارسا لطفاً از طرف من شهراد و شهرزاد و آقا مهرداد رو هم دعوت کنید.
پیام- اِ ... اِ... اِ ... شهراد رو باید به من بگی دعوت کنم.
- تو صلاحیتشو نداری.
با اومدن پیش خدمت میز پر از غذاهای متنو شد. کیوان هم به ما پیوست و گت: بچه ها بفرمایید. اگه چیز دیگه ای هم میل دارید تعارف نکنید.
سوگند- ممنون کافیه. به بنفشه گفتی.
کیوان- آره فقط برات خط و نشون کشید و گفت: چرا موبایلت خاموشه.
- چون خوب می دونستم که از دست یلدا و بنفشه آسایش ندارم. حالا بهتره تا می تونم بخورم بلکه انرژی کافی داشته باشم تا از پس هر دوشون بر بیام.
وقتی خانواده ام از تصمیم من برای مراسم چهارشنبه سوری آگاه شدن خیلی تعجب کردن. همه مهمونا دعوت شدن. البته اکثر اونا همون افراد سابق بودن و فقط خانواده پارسا و کیوان و بهمن به این جمع اضافه شده بودن .روز مراسم که رسید ،تو باغ فقط صدای خنده، انفجار ترقه و داد و فریاد و خوشحالی به گوش می رسید.شیطنت می کردم و سر به سر همه می ذاشتم. در انتهای مراسم به خواسته بابا همه رو برای جشن تحویل سال دعوت گرفتم. یلدا هم که منتظر فرصت بود ازم خواست تا مسئولیت تهیه لباسم رو به عهده بگیره. اونقدر خوشحال بودم انگار چندین سال جوون تر شده بودم و گویا این اولین سال نویی بود که من می خواستم تجربه کنم. روز جشن به همراه یلدا به آرایشگاه سوسن خانم رفتم. البته یه کم حاضر شدنمون طول کشید. برای همین دیر به خونه رسیدیم و از در پشتی به طبقه بالا رفتیم. اونجا بود که لباسم رو دیدم یه پیراهن به رنگ آبی برفی زیبا بود.در حال غر زدن به یلدا ،سریع لباسم رو تغییر دادم و گفتم من رفتم پایین تو هم بیا.
- نرو، صبر کن منم بیام، با هم بریم بهتره.
- زود باش دیگه. مهمونا اومدن.
- بریم بابا. چقدر هولی.
وقتی پله ها رو پایین می اومدم ، مهمونا یک صدا آهنگ تولدت مبارک رو می خوندن. پایین پله ها بابا منو بغل گرفت و بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: با عرض خیر مقدم حضور شما عزیزان از اینکه دعوتم رو قبول کردید و تشریف آوردید از همتون ممنونم. پیشاپیش سال نو رو به همگی تبریک می گم. امروز سال روز تولد سوگنده و ما هر چهار سال یه بار می تونیم این روز رو جشن بگیریم. دخترم تولدت مبارک.
بابا رو بوسیدم و گفتم: من واقعاً نمی دونم چی بگم. به قدری خوشحالم که برام قابل توصیف نیست.
به دستور بابا یه کیک چهارطبقه رو در حالی که 24تا شمع روی اون روشن بود به سالن آوردن. بابا و مامان کنارم بودن و یکتا با ویلونش آهنگ تولدت مبارک رو می زد و مهمونا با صداهاشون اونو همراهی می کردن، و پیام هم با دوربینش این صحنه ها رو ضبط می کرد. چشمام رو بستم و همراه با زمزمه آرزوم ،شمع ها رو فوت کردم.
با تقسیم کیک، بنفشه کنارم ایستاد و گفت: حالا به پسر مردم زُل می زنی و آرزو می کنی.
- بنفشه باز چرند گفتی؟
- اِ اِ چه دروغگویی هستی تو... ببینم تو به اون پسره قد بلنده با کت و شلوار قهوه ای زل نزدی؟ بابا طفلی جوون مردم از شرم و ...
• فصل 18 450 تا 472

بنفشه- ا ا چه دروغگویی هستی تو..... ببینم تو با اون پسره قد بلنده با کت و شلوار قهوه ای ول نزدی. بابا طفلی جوون مردم از شرم و خجالت قرمز کرده بود.
به دنبال نشونیهایی که بنفشه داده بود گشتم تا ببینم کی رو میگه. با دیدنش خندیدم و گفتم: اون وکیل شرکته دست بردار بنفشه دیگه اون رو برام لقمه نگیر.
بنفشه- خیلی هم دلت بخواد. کی می آید توی ترشیده رو بگیره.
سوگند- یه کاری نکن همین امشب کیوان رو زن بدم و برات یه هووی خوشگل جور کنم
بنفشه- بی جا میکنی اصلا وجودش رو نداری که بخواهی این این کار رو بکنی. ببین چی به روزت میارم.
سوگند- احتیاجی نیست که من کاری انجام بدم دستش درد نکنه به جای من این کار رو دختر آقای سرابی انجام میده.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ای وای برم تا شوهرم رو از چنگم در نیاوردن.
ساعت یازده و هفده دقیقه بود که سال تحویل شد و مهمونا نیمه شب بود که ما رو ترک کردن
- سوگند زود باش همه منتظر تو هستن
- اومدم مامان چه خبرتونه....... بریم من حاضر و آماده در خدمت شما هستم موقع سوار شدن مامان بهم گفت که برم تو ماشین پیام . عمو و خاله هم قرار بود تو ماشین
ما بنشینند نگاهی به ماشین پیام کردم و دیدم که شهراد کنارش نشسته و تو اون یکی ماشین هم یلدا و بهمن همسفر هم بودن برای همین به نظرم بهترین جا برای نشستن
من و یکتا ماشین پویا بود به طرف ماشینش رفتم و در رو باز کردم و گفتم دو تا همسفر نمیخواین. سمیرا با خوش روی گفت: نیکی و پرسش بعدم پیاده شد و گفت:
یکتا جون تو کنار پویا بشین من و سوگند هم عقب میشینیم.
- نه سمیرا جون این جوری خیلی بد میشه تو سر جات بشین وگرنه ناراحت میشم.
- نه خودم دلم میخواد کنار تو باشم آخه می دونی پویا آدم ساکت و کم حرفیه مخصوصا موقع رانندگی. میدونم اگه جلو بشینم حوصله ام سر میره.
من و سمیرا کنار هم عقب نشستیم . پویا از داخل آنه نگاهی به ما کرد و گفت: پارسال این موقع کی فکر میکرد یلدا و پیام ازدواج کنند تا سوگند خانم ناچار بشه ما رو
تحویل بگیره.
- پویا خودت بهتر از همه میدونی که چقدر برام عزیزی و چه احترامی برا قائلم. اگه سالهای پیش با یلدا و پیام همراه می شودم به خاطره شما بود و بس.
- سوگند به دل نگیر پویا داره شوخی میکنه.
نگاهم رو به بر آمادگی شکمش دوختم و گفتم: حالا این عزیز دوردونه کی به دنیا میاد. سمیرا با خنده ملیحی گفت: اواخر اردیبهشت.
- پویا وقتی فکر میکنم می خواهی بابا بشی و بچه بغل کنی خنده ام میگیره.
یکتا- پویا جون می ذاری من نی نی شما رو بغل کنم
- آره عزیزم.... سوگند صبر من خیلی زیاده . بالاخره یه روزی نوبت من هم میشه که به تو بخندم. سرخ شدم و سرم رو به زیر انداختم. اصلا انتظار نداشتم پویا این
طوری جوابم رو بده.
سمیرا- پویا قرار نشد دیگه سوگند رو اذیت کنی.
پیام با بوقی ممتد از ما سبقت گرفت و به ترتیب بقیه هم ما رو جا گذاشتن آخرین ماشینی که ما رو پشت سر گذاشت.
مربوط به خانواده پارسا می شد. شهرزاد هم همراه خانوادهاش و همسر و پسرش اومده بود.
سمیرا- دکتر پارسا کی به ما ملحق شدن.
پویا- جلوی خروجی شهر ایستاده بودن ندیدی.
سمیرا- نه متوجه نشدم. اما در کلّ میتونم بگم خانواده خوfی هستن و من دوستشون دارم
پویا- آره همینطوره که میگی آدم باهاشون احساس راحتی میکنه.
سوگند- درسته اما مهرزاد کلا باهمشون فرق داره. آدمه از خرد ممنونیه.
پویا- اینطوری نیست خیلی آقاست. تو اشتباه میکنی من که هیچ رفتار بدی ازش ندیدم
سمیرا- من هم همینطور.
سوگند- این برداشت منه. نمیدونم شاید اشتباه میکنم
به آرومی با سمیرا مشغول حرف زدن شدیم. موضوع خاصی در نظرمون نبود و بیشتر سمیرا گوینده بود.
پویا به تبعییت از همه برای ناهار جلویی رستوران همیشگی توقف کرد رستوران کنار کوه بود. هوا در اون قسمت هنوز سرماش رو حفظ کرده بود.
و ته ماندههایی از برف آب نشده کنار جاده دیده می شد. از ماشین که پیاده شدم یه گلوله برف برفی اومد و محکم خورد به من کار پیام بود. وقتی دید با عصبانیت
نگاهش میکنم دومین گلوله رو به طرف یلدا پرت کرد.
- ا.. پیام چه خبرته.
- شما دوتا چرا منو تنها گذاشتید بی معرفتها یکی یکی منو ترک کردن.
سوگند- وقتی جناب فرهاد کوه کن شیرین خانم رو در کنارش داره این وسط چه نیازی به خسرو پرویزه.
پویا- بچه ها بیاید بریم بی خودی بحث نکنید.
شخصی از پشت سر چشمام رو گرفت وقتی دستش رو لمس کردم و گفتم : شهرزاد دستش رو از روی چشمام برداشت و محکم همیدگه رو بغل کردیم.
- کی امدی؟
- دیشب رسیدیم راستی تولدت مبارک.
- ممنونم دلم خیلی برات تنگ شده بود.
- من هم همینطور.
ناهار رو در کنار هم با خنده و شوخی خوردیم در مقابل اصرارهای شهرزاد برای اینکه بقیه راه رو با آنها باشم. تنهایی سمیرا رو بهانه کردم با حرکت
مجدد ماشینها سمیرا خوابش برد و من هم حواسم رو به زیبایی طبیعت دادم.
- سوگند
- بله!
- شنیدم وحید رو دیدی
- درست شنیدی......... اما من دیگه وحیدی نمیشناسم
پویا- من این حرف رو بارها از تو شنیدم
سوگند- اما اینبار دیگه فرق میکنه..... باور کن.
پویا- خوشحالم که به کلی تغییر کردی و شدی همون سوگند سابق که من خیلی دوستش داشتم امیدوارم و برات دعا میکنم شریک و همراه خوبی برای
زندگیت پیدا کنی. راستی این دو تا برادرا هم مال بدی نیستنا.
- کیا؟
- پسران پارسا
- پویا تو هم شدی بنفشه... باید صبر کرد و دید که زندگی برای من چه سهمی رو کنار گذاشته.
- این سمیرا هم خوابیده. نمیدونی این فلاکس چای رو با خودش آورده یا نه.
- اگه یه جا وایستی من سبد رو از جلوی پای یکتا می ارم عقب.
- چشم دختر خاله عزیزم.
با توقف کوتاه سبد رو از جلوی پای یکتا به من داد نگاهی به داخل سبد انداختم و گفتم میوه میخوری پوست بگیرم یا چایی بریزم.
- میوه رو ترجیح میدم
- سیب پرتقال یا نارنگی ، موز.
- سیب اگه زحمتی نیست.
ساعت هشت شب بود که رسیدیم شهرزاد به همراه خانوادهاش به ویلای خودشون رفتن امسال با اضافه شدن بهمن به جمع ما قرار شد که موقتاً پویا و پیام و
بهمن تو یه اتاق و من و یلدا و سمیرا و یکتا هم در اوتاق سابق خودمون مستقر بشیم تا فردا یکی از اتاقهای که سالها بدون استفاده بود برای یلدا و بهمن
آماده بشه.
به علت خستگی راه اون شب همگی کمی زودتر برای خواب آماده شدیم.
روز سومی بود که به شمال اومدیم. خانوادهها تصمیم گرفتن تا اون روز رو توی جنگل بگذرونند. برام خیلی جالب و دیدنی بود که آقای پارسای بزرگ با
عمو و بابا همراه شده بودن تا کباب درست کنن طبق معمول ما جوونها جمع جداگانه ای تشکیل داده بودیم صبح برای اینکه از همه دیرتر بیدار شده بودم
صبحانه نخوردم. به همین خاطر از بچه ها جدا شدم و به مامان گفتم: چیزی داری من بخورم گرسنمه.
مامان- این بسته بیسکویت رو بگیر چیزی به نهار نمونده.
- چشم
همونطور که تکههای بیسکویت رو میخوردم راهم رو به طرف جنگل پیش گرفتم
یلدا- کجا میری سوگند
- کمی قدم میزنم تا ناهار حاضر بشه....


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ضمنا میخوام تنها باشم.
یلدا- دختره پرو. حالا کی خواست با تو بیاد.
سوگند- گفتم: یه وقت هوس نکنی دنبالم راه بیفتی.
همینطور که میرفتم به هر چی که دلم میخواست فکر میکردم
ناخودآگاه یاد مهرزاد افتادم. نمیدونستم اون نفرتی رو که از من تو نگاهش بود رو قبول کنم یا رفتارهای محبت آمیزش رو.
شایدم محبت نبود و ترحم بود. احساس سرما میکردم درون رودخانه بودم. پاهام رو روی تخت سنگی که کنارم بود گذشتم و از آب بیرون اومدم. کفشم
حسابی از ریخت افتاده بود و خراب شده بود. پایین شلوارم هم خیس بود از کناره رودخونه که جای کم عمقی بود درون آب راهم ادامه دادم. تا جای آفتاب
گیری رو پیدا کنم و هم به خاطر این از تو آب میرفتم که کمتر گٔل به کفشم بچسبه. باللخره یه جای خوبپیدا کردم و روی کنده اش نشستم توی عمرم منظره
ای به این زیبایی ندیده بودم. کفش هام بیچاره ها از حالت خارج شده بوئن و البته تا حدودی هم خشک
ولی پایین پاچه شلوارم هنوز نمدار بود .به ساعتم که نگاه کردم مثل فنر پریدم . باورم نمی شد که این همه وقت از خوانواده ام دور هستم .
از جام بلند شدم و با دست چپم شلوارم رو تکوندم و به اطرافم نگاه کردم تا راه برگشت رو پیدا کنم .
اصلا من کجا بودم. خودم هم نمی دونستم. نمی خواستم به هیچ وجه باور کنم که گم شده ام.
اما انگاری این اتفاق افتاده بود. به صورت شانسی یه مسیر رو انتخاب کردم و راه افتادم. هر چه بیش می رفتم. محیط اطرافم ترناک تر می شد
و زیبایی جنگل برام مخوف تر. اطرافم پر از درخت بود و همه جا شلبه هم .خسته از پیاده روی به درختی تکیه دادم. دو ساعت بود که خمین طوریک ریز
راه رفته بودم. دیکه فکرم مار نمی کرد.شروع کردم به فریاد زدن. تا شاید کسی صدام رو بشنوه. اما جز انعکاس صدای خودم صدایی دگه شنیده نمی
شد.بغضم ترکید و پای همون درخت نشستم. اک از چشملنم سرازیر شده بودو من نا توان و سر در گم بودم. ترس تمام وجودم رو پر کرده بود. به آسمون
نگاه کردم دیگه چیزی به غروب نمونده بود. باید هر حوری می شد از این جنگل خارج می شدم.دوباره تلاشم رو از سر گرفتم . اما دوباره به همون جایی
رسیدم که ظهر نشسته بودم. کنار رودخونه درمانده تراز قبل شروع به گریه کردم. هوا سرد شده بود و تاریکی و گرسنگی هر دو به شدت عذابم می دادن.
بالاخره این جنگل یه انتهایی داره. بی هدف شروع کردم به حرکت کردن . جنگل کاملا تاریک شده بود صداها و برق چشمان جانورانی که از لابه لای بوته
پیدا بود باعث شدن که شروع به دویدن کنم.

چندین بار زمین خوردم اما از وحشت دوباره بلند شدم و دویدم .ای خدا این شب لعنتی کی قراره صبح بشه.درمانده تر از قبل روی زمین نشستم و
تسلیم شدم. زانو هام رو تو بغلم گرفتم و زیر یه درخت نشستم . داشتم گریه میکردم که با صدای زوزه ای از جا پریدم.خواب آلود اطرافم رو نگاه
کردم. هوا گرگ و میش بود .باورم نمیشد که من این همه وقت رو خوابیده باشم.اونم به تنهایی تو یه جنگل.بلند شدم وراه افتادم به اطرافم نگاه کردم
که یک دفعه جانم به آتش کشیده شد. پاای راستم رفته بود روی تله شکارچی هایی که این اطراف دام گذاشته بودن. به یه بدبختی پام رو از توش در
آوردم. خونریزی شدید وخونریری پام رو گرفتم و محکم بستمش اما دردش بیشتر و غیر قابل تحمل بود. خدایا حالا باید چی کار می کردم.
منتطر بشینم تا شاید کسی بیادمنو پیدا کنه یا به حرکتم ادامه بدم. می دونستم اگه بوی خون پخش بشه ممکنه چه بلایی سرم بیاد. به زحمت با کمک
درختی که در کنارم بود از جام بلند شدم. حتی قدرت اینکه پام رو روی زمین بذارم نداشتم. اشک از کوشه چشمام به روی زمین می ریخت و من
هم پام رو روی زمین می کشیدم و راه می رفتم.
نمی دونم چه مدتی گذشته بود که دیگه درد پام امانم رو بریده بود. برای همین دوباره نشستم عقلم به طور کلی تعطیل شده بود و کار نمی کرد.
روی زمین دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم هوا کاملا روشن شده بود .شاخه درختانی که تا ساعتی قبل برام شکل هیولا بودن و باعث وحشتم
می شدن. حالا سبز و زیبا سر به آسمان کشیده بودن. چشمام رو بستم تا هم کمی دردم تخفیف پیدا کنه و هم بتونم راحلی برای رهایی از این
وضعیت پسدا کنم. نباید به این زودی تسلیم میشودم و خودم رو به دست طبیعت می سپردم . دستم رو اهرمی کردم تا تن خستهام رواز زمین جدا کنم.
به پام نگاهی انداختم شالم خونی شده بود و این نشون از اون داشت که خونریزی پام پیشتر شده شالم رو باز کردم و محکمتر از قبل بستم و از یه
شاخه که از درخت جدا می شد به عنوان عصا استفاده کردم تا با تکیه به اون بتونم بایستم و راه برم لنگ لنگان به راه افتادم. هنوز مسافتی نرفته
بودم که از خوشحالی جیغی کشیدم کلبه ای بود که سال های پیش وقتی می اومدیم جنگل اونجا می موندیم از اونجا به بعد دیگه راهم رو بلد بودم.
به درم کلبه رفتم تا شاید شکارچیهای که به جنگل میان چیزی برای خوردن اونجا گذشته باشن آروم در رو با دستم هل دادم در بی سر و صدا باز
شد توی کلبه هیچی نبود به جز یه پتو کهنه روی تخت چوب. دلم میخواست ساعتها انجا میخوابیدم. اما راه زیادی رو باید میرفتم مخصوصا با
این پای زخمی مجبورم آهسته برم. با حسرت نگاهی به اون تخت و پتو انداختم و از کلبه خارج شدم راهی رو که قبلان تو یه نصفه روز طی
میکردیم من با این پام یه روز تمام طول میکشید .
در آخرین ساعات روز در حالی که چشمام رو به سختی باز نگه داشته بودم از حاشیه جنگل گذاشتم مرتب با خودم زمزمه میکردم آفرین ادامه بده.
دیگه چیزی نمونده. چشام که افتاد به ویلای پارسا می دونستم که دیگه قدرتی برام نمونده برای همین وارد ویلا شدم درش باز بود ولی کسی نبود با
صدایی که به زحمت خودم میشنیدم گفتم: کسی اینجا نیست.
اما جوابی نیومد از پلها بالا رفتم به امید اینکه در ورودی ساختمان باز بشه دستگیره رو که کشیدم در کمال نا باوری در باز شد وارد خونه تاریک
شدم که تنها روشنایی بخش اون شومینه بود.
لنگ لنگان خودم رو به آتش نزدیک کردم تا شاید کمی گرم بشم که ناگهان کسی از پشت موهام رو چنگ زد با ناله ای که کردم سرم به عقب کشیده شد.
مهرزاد بود از حرکاتش متوجه شدم که حال عادی نداره. با ناله ای گفتم: به خدا گم شده بودم
- از بس که فکر و دل و دینت پیش اون پسره پست فطرت بود حتما منم باید مثل اون تو گوشت داد بزنم و بگم که دوست دارم
- باور کن من به کسی فکر نکردم... کسی تو زندگی من نیست.من کسی رو دوست ندارم
- پس باید سعی کنی از این به بعد منو دوست داشته باشی. میفهمی دوست داشته باشی.... بگو.. بگو که دوستم داری سوگند.
چشمام جایی رو نمیدید و صداش که فریاد میکشید هر لحظه تو گوشم تکرار میشد و دیگه هیچی نفهمیدم.
- سوگند ... سوگند.
صدای مامان بود که با لحن نرم و لطیف صدام میکرد. چشمام رو باز کردم با چشمای منتظرش نگاهم میکرد و دستم رو میون دستاش گرفته بود و
به جای چشم دو گوی خون تو صورتش خود نمایی میکرد



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- آب... تشنمه.
- الان برات میارم.
با چشمای که به سختی ابزشون نگاه داشته بودم اطرافم رو نگاه کردم و تازه یادم افتاده که این اتاق شبیهه همون اتاقیه که سال گذشته درش به
هوش اومدم . اتاق بوی مهرزاد رو میداد.... مهرزاد. تکرار اسمش باعث شد تا جرقه ای تو ذهنم زده بشه. آیا اون اتفاق یه خواب یا یه
کابوس........ . یا واقعیت داشت. چشمانم رو بستم دلم نمیخواست یادم بیاد. نمیتونست واقعی باشه.
- سوگند دختر گلم بیداری.
چشم که باز کردم همه تو اتاق بودن و دورم حلقه زده بودن و هر کدام سعی داشت به نحوی حالم رو بپرسه. به کمک مامان تو جام نشتم با پنبه
مرطوب لبهایم را خیس کردن. بابا کنارم نشست و بوسه ای روی موهام زد.
عمو- خدا رو شکر که به خیر گذشت و تو الان سلامتی.
شهرزاد- دختر تو با خودت چی کار کردی؟
نگاهی به پام انداختم و گفتم: پام تو تله شکارچیها گیر کرد. راستی وضعیتش چطوره؟
- خوشبختانه عفونت نکرده زخمهات رو هم بخیه کردم تو این دو روز هم مراتب پانسمانت رو عوض کردم.
- یعنی دو روزه که خوابیدم.
پیام- خواب که نمیشه گفت در حقیقت بیهوش بودی. صبح به هوش امدی و دوباره خوابیدی.
سوگند- من اینجا چی کار میکنم
شهرزاد- یادت رفته تو خودت امدی اینجا و از هوش رفتی خوشبختانه مهرزاد که برای بردن داروهای مامان اومده بود ویلا تو رو پیدا کرده بود
آخه همهٔ ما تو ویلای شما بودیم و مردها هم تازه بعد از کلی گشتن دنبال تو به خانه اومده بودن با چشم تو جمع رو جستجو کردم اما هیچ خبری
ازش نبود شکّم به یقین تبدیل شد که خود اون بود که اون حرکت بیرحمانه رو انجام داده بود. چشمم رو رو هم گذشتم و گفتم: یعنی دوستم داره. با
انگشت شصت و اشارهام چشمم رو محکم فشار دادم. صدای شهرزاد رو میشنیدم که میگفت: سوگند به استراحت نیاز داره لطفا تنهاش بذارید
شهراد تو هم اون وسایل پانسمان رو بیار باید پانسمانش رو عوض کنم وقتی اتاق خالی شد . شهرزاد منو به حالت اوّلم برگردوند و با لبخندی که به
لب داشت نگاهم کرد و گفت خوشحالم که حالت بهتر شده.
باور کردنی نیست که تو شب رو تا صبح تو جنگل مونده باشی و آسیبی بهت نرسیده باشه. همینطور که داشت کارش رو انجام میداد گفت راستش
من حامل پیغام برای تو هستم و همون طوری که سر به زیر داشت گفت: مهرزاد بابت رفتار نادرستش پشیمونه . ازم خواسته که از طرف اون از
تو معذرت بخوام .. خودش میگه که اصلا روی دیدن تو رو نداره.سرش رو بلند کرد و ادامه داد باور کن اون موقع حالت طبیعی نداشته یعنی الان
یه چند روزیه که اصلا تو حال خودش نیست از وقتی که تو گم شودی اون هم مثل دیوونهها آروم و قرار ناداشته .درسته که همه ما نگرانت بودیم
ولی نمیدونی من شاهدم که اون چطوری بال بال میزد تا بتونه یه نشونی ازت پیدا کنه.
- شهرزاد
شهرزاد در حالی که سرگرم کارش بود گفت : جانم
- میشه وقتی کارت تموم شد مامانم رو صدا کنی.
- حتما
- خوب اینم از این
- وضعیت پام چطوره راستش رو بگو.
- بد نیست ولی جاهاش مونده. آخه زخمت خیلی عمیق بود.
من میرم دستم رو بشورم مامانت رو هم صدا میکنم
- یکتا رو هم میگی بیاد.
- پوریا و رضا باربد و یکتا رو با خودشون بردن شهر.
مامان تقه ای به در زد و وارد شد. لبه تختم نشتست هنوزم میتونستم نم اشک رو تو چشماش ببینم گفتم: الهی قربونت برم من دختر بدی هستم
همیشه باعث آزار و ناراحتی تو میشم.
- نه..... این حرف رو نزن تو عزیز دل مامانی... امید زندگیم. اگه تا الان دارم نفس میکشم بدون فقط به عشق تو. من که جزو تو دلخوشی دیگه
ای ندارم نفسم به نفس تو بنده.
- مامان میشه بریم ویلای خودمون من اینجا راحت نیستم.
- باشه اجازه بده به بابات بگم حق با توئه ما خیلی مزاحم خانوادهٔ پارسا شدیم.
- پس همین حالا برید و به بابا بگید.
- آخه با این حالی که تو داری فکر نمیکنم بشه جا به جات کرد .
- من حالم خوبه میخواهید بلند شم با شما بیام تو سالن.
- نه... نه... همین جا باش تا ببینم چی میشه.
تقه ای به در خورد و یلدا با سینی سوپ وارد شد . مامان با لبخندی گفت:
- دستت درد نکنه....... زحمتش رو میکشی.
یلدا وقتی مطمئن شد که مامان از اتاق بیرون رفته قاشق سوپ رو به دهانم نزدیک کرد و گفت: دخترهٔ احمق چرا این همه از ما دور شودی …...
ما با کمک جسی رد تو رو تا رودخونه گرفتیم اما انگار بقیه را رو تو آب رفته بودی. داشتیم دیوونه میشودیم گفتیم نکنه یه وقت تو رودخونه غرق
شده باشی.
- من اصلا نفهمیدم که چطوری این همه از شما دور شدم
یلدا- خلاصه اینکه با این کارت همه رو نصف عمر کردی نمیدونی بچه ها با کمک جنگل بانها خیلی دنبالت گشتن
یلدا همین طور که مرتب قاشق در دهانم می ذاشت دونه دونه اتفاقاتی رو که در نبود من افتاده بود رو تعریف میکرد در آخرم گفت:
راستی چرا امدی اینجا؟
- از جنگل که خارج شدم دیگه توانی برام نمونده بود نزدیکتر از همهجا ویلای دکتر بود. میل ندارم
- تو که چیزی نخوردی.
- حالم داره بد میشه. سیر شدم نمیدونم چه حکمتیه که من باید هر سال تو جنگل گم بشم و یه جوری با این دکتر پارسا مرتبط بشم.
-شاید خدا میخواد یه جورایی تو رو به اون بچسبونه. نبودی ببینی چطور مثل این مادر مردهها تقلا میکرد خاله والله مادر تو بود از اون آرومتر بود.
- یلدا میخوام بخوابم تنهام بذار.
-باشه بد اخلاق اما این رو بدون که همه فهمیدن مهرزاد تو رو دوست داره.
-همه دیگه..... بر شیطون لعنت . برو بیرون... اصلا بیا کمکم کن میخوام از این اتاق بیام بیرون.عمرا این کارو بکنم میخوای همه اونایی که اون
بیرون نشستن سرم رو بزنن.
- اگه کمک نکنی خودم بلند میشم.
-اگه تونستی حرفی نیست. اما حاضرم شرط ببندم که نمیتونی پات رو روی زمین بذاری و بایستی چه برسه به این که بخواهی قدم برداری

-یلدا خواهش میکنم میخوام بیام بیرون. این اتاق داره من رو خفه میکنه.
- بابا چرا حالیت نیست دقیقا تا لبهٔ گور رفتی و برگشتی.
- یلدا خواهش میکنم اگه نیام بیرون مامان بابا منو از اینجا نمی برن چرا حالیت نیست من اینجا عذاب میکشم.
- باشه جوش نزن حالا هرکی ندونه فکر میکنه این بندههای خدا با تو چه کردن .
به کمک یلدا ایستادم اما به محض اینکه پام رو روی زمین گذشتم ناله ام بلند شد.
- چی شد..... گفتم نمیتونی حالا هی اصرار کن. به جهنم.
- حالم خوبه.
وزنم رو روی هیکل یلدا انداختم و او دستش رو دور کمرم حلقه کرد توی سالن همه جمع بودن.
- ا یلدا چرا آوردیش اینجا؟
- والله چه عرض کنم خاله جون مگه من حریف این میشم.
-به کمک بابا وعمو روی اولین کاناپه نشستم و گفتم: خسته شدم از پس که دراز کشیدم و خوابیدم.
سمیرا- تو که هر دو روز رو هم بی هوش بودی چیز حالیت نبود.
-ا گه از حضورم نارحتید پاشم برم.
پارسای بزرگ- نه دخترم ما فقط نگران سلامتید هستیم.
پیام - نه آقا جون نترسین این سوگند رویین تنه. هیچ بلایی سرش نمیاد. نامیراست. یه روز و یه شب رو تو جنگل سر کرده شوخی نیست.
سوگند- دلم به حل شهراد میسوزه
پیام- کی شهراد نگاهش کن ببین داره از خوش سر زبونی من لذت می بره.
راستی یه سوال مهرزاد بگو ببینم توی سرمها چی تزریق کردی نکنه دوپینگش کردی که به این زودی قدرت اومده تو زبونش با اون خونی که از

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم: اگه خدا بخواد تا یه هفته لاله. هرچی هست زیر سر توست.
مسیر نگاه پیام رو دنبال کردم و تازه متوجه مهرزاد شدم غمگین و گرفته گوشه ای کز کرده بود از برخورده نگاهمون به هم گر گرفتم و به سرعت جهت نگاهم رو عوض کردم.
- پیام مادر پاشو زنگ بزن ببین چرا پویا و مهرداد خان دیر کردن.
پیام- یک دفعه بگو پیام خفه شو. چرا آدم رو می پیچونی
- امان از دست تو مرد شودی بچه که نیستی.
- خانم پیام بچه شاد و بذله گوئیه وقتی وارد جمع م یشه آدم احساس نشاط میکنه.
- بفرما مامان خانم قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
حالام دارم می رم پی نخود سیاه کسی نمی خواد.
نگاهی بین مامان و بابا رد و بدل شد. بابا گفت جناب پارسا ما واقعا شرمنده شما و خانوادتون هستیم این چند روزه خیلی باعث زحمت شودین
انشاالله یه روزی به خوشی جبران کنیم.
پارسای بزرگ- این چه حرفیه. وظیفمون بوده. نه تنها برای ما مزاحمتی نداشت بلکه از وجود شما و خانوادتون دراینجالذت بردیم. ازاینکه سوگندخانم هم سلامتیشون رو به دست آوردن خوشحالیم حالا چه عجله ای دارید شام در خدمت باشیم
- ما نمک پرورده هستیم با اجازتون مرخص بشیم خانم و بچه ها هم خسته اند. دیگه راضی نیستم بیشتر از این مزاحمت ایجاد کنیم. با برخاستن بابا
همه به تبعیت از اون بلند شدن مهرزاد برای اولین بار بعد از اومدن من به سالن گفت: من سوگند خانم رو با ماشین میارم. بزرگترها به همراه یلداو بهمن و سمیرا زودتر راه افتادن. خانواده پرسا هم برای بدرقه شون رفتن و فقط من بودم که تو سالن نشسته بودم چشمم رو روی هم گذشتم ضعف جسمانی که داشتم این اجازه ر به من نمیداد که از جام بلند شدم سنگینی نگاهی رو روی سرعتم احساس کردم. مهرزاد بود.
- خواب بودید.
با سر پاسخ منفی دادم نگاهش رو از من گرفت و گفت: من....... من بابت رفتارم نمی دونم چی باید بگم..... فقط….... ازت میخوام منو ببخشی.
- فراموشش کن.
نمیدونم شنید یا نه اما به سرعت سالن رو ترک کرد. این بار صدای شهرزاد تو گوشم پیچید سوگند.
- بله.
- مهرزاد داخل ماشین منتظره ماست.
پیام- شهرزاد شما همراه سوگند میرید
- حالا که شما همراهش میرید من و شهردا م یریم ساحل قدم بزنیم . میخواستم از پیام بخوام که همراهم بیاد اما جلوی خودم رو گرفتم .
با تشکر از خانواده پارسا با شهرزاد و مهرزاد همراه شدم.
توی مسیر شهرزاد هر کاری کرد که سکوت بین ما رو بشکنه موفق نشد. قدرت اون در مقابل دیوار سکوت ما ضعیف بود.
داخل ویلا رو یکی از کاناپه های کنار شومینه دراز کشیدم و در مقابل اصرار وانا که از من خواستن به اتاقم برم مقاومت کردم. در روزهای که من استراحت میکردم. خانواده پارسا همراه با خانواده یگانه و بهمنش به دیدارم اومدن . شهرزاد مراتب میومد و پنسمانم رو عوض میکرد. اما
همچنان از مهرزاد خبری نبود.هم دلم میخواست ببینمش هم میخواستم ازش فرار کنم. بیشتر اوقات تنها بودم چون بچه ها به ساحل میرفتن و فقط
من میموندم و مامان و خاله ، بالاخره بعد از یه هفته استراحت به مامانم گفتم میخوام برم ساحل.
- لازم نکرده. با این پات چطوری میخواهی بری؟
- میتونم....... مامان خواهش میکنم
- حداقل با بچه ها میرفتی ..... باشه بذار عصر با بچه ها برو.
- من همین حالا میخوام برم.
- خاله جون چرا به خودت راحم نمیکنی.
بدون اعتنا به مخلفتشون عصام رو زیر بغلم زدم و از ویلا خارج شدم. راه رفتن با عصا برام سخت بود برای همین هر چند قدمی که میرفتم می
ایستادم و نفسی تازه میکردم. بچه ها رو تو ساحل ندیدم حدس زدم به آلاچیق رفته باشن اگه میخواستم به وانا بپیوندم باید مسافت زیادی طی میکردم برای همین همون جایی که بودم کنار دریا روی ماسهها نشستم و پام رو دراز کردم دستم رو از پشت ستونی کردم برای بدنم به دریا نگاه
کردم نسیمی که از جانب دریا میومد صورتم رو نوازش می کرد. بوی دریا رو خیلی دوست داشتم با نفس های عمیقی اون رو به ریه هام فرستادم
به قایق هایی که از دریا میگذاشتن نگاه میکردم که حس کردم سایه ای روی سرم افتاد. به بالا نگاه کردم مهرزاد رو دیدم. اگه بگم از دیدنش
خوشحال نشدم دروغ گفتم کنارم نشست و مثل من به دریا خیره شد منتظر بودم تا هر لحظه سکوت رو بشکنه. این چند روز رو فقط به اون فکر
کرده بودم .شاید تنها دلیلی که تونستم وحید رو فراموش کنم اون بود. اما میترسیدم دلم
نمی خواست یه اشتباه رو دوباره تکرار کنم . آهسته شروع کرد به حرف زدن و من هم با سکوتم این اجازه رو به اون دادم.
- پارسال وقتی تو رو با خودم به ویلا آوردم. دلم میخواست تا هرچه زودتر چشمات رو باز کنی و منو ببینی . اما تو همون طوری که داشتی به
هوش می اومدی. اسم وحید رو زمزمه می کردی و این کارت مثل خنجری بود که به قلبم فرو میرفت. با خودم گفتم که حتما قلبت رو به کسی دادی اما دوباره به خودم امید دادم که شاید اسم برادرت باشه. آخر به ظاهرت نمیاومد که ازدوج کرده باشی وقتی خانوادت به دنبالت اومدن از فردی به اسم وحید خبری نبود از اون به بعد همه اش به دنبال وحید بودم تا پیداش کنم.
هر زمان که تو رو می دیدم از شوق میلرزیدم اما فکر اینکه کس دیگه ای رو دوست داری باعث می شد عشقی که بهت داشتم به نفرت تبدیل بشه.
بعدم که به من گفتی رفته سفر لحن حرف زدنت طوری بود که فهمیدم امید چندانی به برگشتنش نیست اگرم باشه وعده و امید یه که تو به خودت
دادی از بار غمم کم نشد که هیچ بهش اضافه شد. تازه پی به علاقه پیام به تو بردم امتیازاتی رو که اون داشت من نداشتم
وقتی به خواستگاری شهراد اومد شوکه شدم اما تو دلم عروسی بود.از این به بعد میتونستم به تو نزدیکتر باشم. اما خوشیم چندان دوامی نداشت
چون دوباره سر و کله وحید پیدا شد اما تو به جای استقبال از اون به آغوش من پناه آوردی و خدا میدونست که من اون لحظه تو آسمونا سیرمیکردم هنوز اون پلیور سفید رو دارم که رد ا تو ، روش مونده. بهترین یادگاریه که ازت دارم می ترسیدم که تو علاقه ای به من ناداشته باشی .
زمانی وحید حاکم قلبت بود و می ترسیدم که اونو ببخشی. توی رستوران وقتی مقابلش نشستی دستی به دور گردنم حلقه شده بود و داشت خفه ام میکرد، وحید رو از خودت روندی و من هنوز دلیلش رو نفهمیدم شب تولدت دلم میخواست که بدزدمت مثل فرشتهها شده بودی اما بازم جلوی
خودم رو گرفتم.
از وقتیام که به شمال امدیم تو دائما کناره گیری می کردی وقتی به یلدا گفتی می ری قدم بزنی. احساس کردم دلت برای وحید تنگ شده.
اون وقتی که همه دنبالت میگشتن و تو رو پیدا نکردن داشتم دیوونه میشودم هوا تاریک شده بود اما دلم نمیخواست از جنگل خارج بشم میدونستم
الان داری مثل آهویی بی پناه تو جنگل می گردی و سرگردونی روز بعدم همه گشتیم اما هرچی گشتیم هیچی پیدا نکردیم تازه از جنگل برگشته
بودم که مادرم داروهاش رو خواست وقتی داخل ویلا شدم به خاطره اینکه یه کم آروم بشم اونی که نباید می خوردم رو خوردم. داشتم می رفتم که
دیدم وارد شودی اول فکر کردم خیالی اما نه خودت بودی رنجور و خسته. دیگه دست خودم نبودم باور کن نفهمیدم اون حرکت چطوری از من سرزد. حرفش که تموم شد سر بلند کرد و به من زول زد . گفتم : یعنی جز من کس دیگهای توی زندگیت نیست.
- نه و میدونم تو مهربونتر از اونی هستی که قلبت رو از گدایی چون من دریغ کنی.
- اگه این قلب شکسته و بند خورده رو قبول داری حاضرم بدمش به تو.
- سوگند بهت قول میدم تا اونجایی که میتونم اون شکستگیها رو به نحوی ترمیم کنم. حالام میرم بچهها رو صدا کنم تا بیان.
- فکر نکنم احتیاجی باشه. چون دارن میان این ور.
مهرزاد جهت نگاهم رو دنبال کرد بچه ها دورم جمع شده بودن
پیام گفت: به به میبینم تیمور لنگ قلعه اش رو ترک کرده.
شهرزاد- حسم میگه که اگه غلط نکنم اینجا خبرایی بوده.
خجالت کشیدم به صورتشون نگاه کنم سرم رو به زیر انداختم و صدای مهرداد تو گوشم پیچید . بله دیدین گفتم .
پیام - به افتخار این زوج جدید و بقیه زوجها میخوام بخونم
پیام با تک سرفه ای صداش رو صاف کرد و شروع کرد به خوندن توی جمعی که نشستیم دیگه هیچ کی غم نداره
هرکی با یارش نشسته هیچ کسی غصه نداره.
- اه.. فراموش کردم مهراد جان تو چرا اینجا نشستی. آدمی که یار نداره اینجا چی کار داره.
یکتا- پیام جون من میتونم یار عمو مهراد بشم.
- تو که یار باربد بودی
- حالا که باربد نیست. عمو هم گناه داره شما میخواهید باهاش قهر کنید.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مهرداد با خنده گفت: باشه تو یار عمو باش.
- یکتا جون تو یار نمیخواستی....... میخواستی.
بهمن- پیام میخونی یا پاشیم بریم.
پیام- نمیدونستم این همه طرفدار دارم
یلدا- برو گوم شو نمیخواد بخونی
پیام - قهر نکنید میخونم.

تو جمعی که نشستیم
دیگه هیچی کی غمی نداره
هر کی با یارش نشسته
هیچ کسی غصه نداره
واسهٔ نا مهربونها
اینجا هیچ جای نداریم
هر کسی دل بشکنه اینجا
دیگه باش کاری نداریم
میزنیم شاد میخوانیم شاد
تا بدونیم عاشق هستیم
تا بگیم دلداده هستیم
ما به دنیا دل نبستیم
توی دنیایی که دو روزه
واسه چی غصه بسازیم
ما همه خدا رو داریم
از همین دنیا میسازیم
اگر امروز هم گذشت و رفت
با همه فردا رو داریم
فردا باز مثل امروز
هیچ کدوم غصه نداریم
میخوانیم شاد میزنیم شاد
تا بدونیم عاشق هستیم
تا بگیم دل داده هستیم
ما به دنیا دل نبستیم
امشب انگار غم ندارم
آخه هستی تو کنارم
باورم نمیشه
ای وای هیچی کم ندارم
قول بدهای نازنینم
همیشه تو هستی یادم
یک دفعه تنهام نزاری آخه بی تو بی قرارم
میخوانیم شاد میزنیم شاد
تا بدونیم عاشق هستیم
تا بگیم دلداده هستیم
ما به دنیا دل نبستیم
با دساتمون پیام رو تشویق کردیم . بعد پیام رو کرد به مهرداد و گفت: حالا فقط تو اینجا سرت بی کلاه مونده. باید یه فکری هم به حال تو کنیم
شهرزاد- حالا چرا گیر دادی به مهرداد
- آخه شما ندیدید که چطوری به اون خانم نگاه میکرد. مطمئنم عاشق شده.
شهرزاد- کدوم خانم.
- همونی که توی اون آلاچیق چایی میده.
همه با هم گفتیم اون پیرزنه.
پیام فرار کرد و مهرداد به دنبالش میدوید. و بقیه هم به دنبال اونا.
مهرزاد کمکم کرد تا از جام بلند شدم . رو به روی هم ایستادیم و مهرزاد غرق در چشمانم گفت: جنگل ما رو با هم آشنا کرد....... دریا ما رو به هم پیوند داد.

پایان
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani آتش دل داستان نوشته ها 66

Similar threads

بالا