فرامش شدگان

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام یه چند وقتی که به تاپیک جانبازان شیمیایی سر میزنم ومیبینم که نه
هیچ خبری نیست
امیدوارم که حداقل خارج از این دنیایی مجازی
نیم نگاهی هم به جانبازان به خصوص جانبازان شیمیایی داشته باشیم
و تهمت صله دلاوری هایمان شد

دلتنگ نیستم

وکفی با ا... وکیلا

از خاطره ها محو شدیم

افسانه شدیم

در بیمارستانها

بر روی تختها

تنها کسی که باورمان داشت

تسبیح بود

اکسیژن بود

خردل بود

صدای خس خس سینه ات

صدای سرفه ات

صدای ناله ات

برایم آشناست

و در سکوت

ودر غربت

دوست همسنگرم به آرامی ازمیان ما رفت

اوکه روزی دلاور بود

پر از ابهت بود

پر از منات بود

افسانه شد

دردا که او بود

دردا که باورش نمی کردنند

دردا که به او تنه می زدنند

دردا که به او طعنه می زدنند

دردا که اصلا نمی دیدنش

اما او روزی دیدمان

باورمان کرد

و جانش را پیش کشمان کرد

تسبیح اش تنها یادگاریست

که در موزه ها

در پارک ها

در مسجد ها

نمی گذارد اورا که هنوز هست

افسانه شود

راستی چرا فرزندانمان نمی دانند

شیمیائی چیست

خردل چیست

عامل اعصاب چیست

بیائید باورشان کنیم

به یادشان باشیم

به دیدنشان برویم

نگذاریم افسانه شوند

آنها روزی دلاور هایمان بودند
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد هم به يادشان بود هم راهشان را ادامه دهيم
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
تهران - بيمارستان بقيه الله- سالن انتظار درمانگاه ريه - اسفند 89

يك ساك پر از دارو و مرهم آورد

در سالن انتظار شبنم آورد

منشي پرسيد: نام؟

_ عبٌاس...ولي

در گفتن شهرتش نفس كم آورد

------------------

تاريخ سرافرازي او گم شده است

در حال، بُن ماضي او گم شده است

در شهر كسي نمي شناسد او را

پرونده ي جانبازي او گم شده است


--------------------

از جاده و ريل مي نويسد ديگر

با لهجه ي سيل مي نويسد ديگر

غمنامه ي عاشقانه اش را هر روز

با خط بريل مي نويسد ديگر

----------------------

نه يار و نديمه اي برايم بفرست

نه سور و وليمه اي برايم بفرست

من درد تو را به جان خريدم اما

دفترچه ي بيمه اي برايم بفرست

---------------------

با پاي پياده آمدم باور كن

در آخر خط ممتدم باور كن

با سينه خردلي برايت خواندم

جانباز بدون در صدم باور كن!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال ها دور تر از نزدیکی
جان به دست در سفر عشق روان​

تیز پایان، ز شتابش حیران
دشمنان از ضرب شصتش نگران​

جنگ بود و توپ و خمپاره تفنگ
جنگ بود و خانه ها با ناله رنگ​

و زمین با لاله هایش شد قشنگ
اوِ.......​

با همان سن کمش افسانه ها را زنده کرد
او به کار رستم و سهراب ها هم خنده کرد
خنده اش ما را نمک گیر و سپس شرمنده کرد​

ناگهان گرد و غباری آسمان ها را درید
رهنوردان خدا جو را به کام خود خرید​

عده ای بی سر شدند و دسته ای بی دست و پا
عده ای هم در افق ها ناپدید​

گاز خردل پاره ای را نیمه جان چون شمع کرد
او همان شمعی شد و دردها را جمع کرد

وای اگر دستش رها سازیم چه دل سنگیم چه دل سنگیم
دلیران کفن پوشم شما را، ما همان رنگیم

و نفس ها پایان و نگاهان بسته
لیک من و تو می پاید، پایمردی دیگر​
 
Similar threads

Similar threads

بالا