forsha
عضو جدید
انگار هرگز هیچ چیز فاجعه ای نخواهد بود زلزله ،سیل،قتل،مرگ هیچکدام
بزرگترین فاجعه اینگونه زیستن است که خود نعمتی میشود گاهی
پس در فکر زیستن خود باش و بدان که هیچ چیز اهمیتی نخواهد داشت و فاجعه ای نیست اگر از کودک دستفروشی چیزی نخریدی یا اگر از یکی خریدی و از دیگری نخریدی چون زیاد بودن کودکان دستفروش فاجعه ای نیست و تفاوتی هم ندارد که تو شرمنده شوی که نتوانستی چیزی بخری و یکی گله دارد که از دیگری قرآن خریدی و از او نه و میگوید که چند دقیقه پیش از من قرآن نخریدی و تو اصلا چهره اش را ندیده بودی وقتی که قرآن های کوچکش را می خواست به تو بفروشد و حالا تازه میبینی صورت غمناک و دردمندش را با پشت لبی که تازه سبز شده یا نه هنوز سبز سبز هم نشده و پوستی تیره آنچنانکه تو با خود میگویی که او خود اینگونه تیره است یا آفتاب سوختگیست و هیچ کس جز خودت نیست که با تو بگوید که آخر بعد از این همه سال زندگی در این شهر آفتاب سوخته ی بینوا هنوز فرق پوست تیره و آفتاب سوخته را نمیدانی و تو یادت می آید که رنگ قرمزی که زیر تیرگی پوست پسرک هست قطعا از بیرحمی خورشید است
ولی هرچه هست و تو هرگونه می اندیشی برای او تفاوتی نخواهد کرد چون تو از او قرآن نخریدی پس فرقی نمیکند که تو تا چند سال چهره ی او را در خاطر خواهی داشت چهره ی مظلوم و بی گناهش را با پوستی که تیره است یا نه آفتاب سوخته با معصومیتی زیر پوستی
راستی باید بپرسم که برای این بازی زیر پوستی چقدر میگیرد قراردادش را با خدا چگونه میبندد چون خیلی خوب نقش بدبختی را ایفا میکند که در ذهن تو جاودانه میشود تا سالها جدا سخت است بازی کردن در این سریال نکبت زندگی هرچند که سریال زندگی او برای تو چون فیلم کوتاهی میماند یک فیلم کوتاه چند دقیقه ای از نوجوانی با پوست تیره یا نه آفتاب سوخته با پشت لبی که تازه سبز شده که میخواست به تو قرآن بفروشد و چهره ی تو در یادش مانده بود هر چند که تو بار اول حتی سرت را برای دیدنش بلند نکرده بودی پس فرقی نمیکند که چقدر شرمنده ای و چقدر در دل میگویی که خدایا به برکت قرآنی که میفرشد او را از این بدبختی یا این بدبختی را از او برهان چون احتمالا چند کلام عربی که روی کاغذی نوشته شده و روی جلد آن طرح یک گل است برای او هرگز برکتی نخواهد کرد
کلامی که آمده بود تا پسرک دیگر دست فروشی نکند کلامی که قرار بود ولی انگار فقط قرار بود مایه ی خوشبختی باشد پس اگراین کلام روزی پیش از اینها از حبس برگ های کاغذ در آمده بود دیگر پسرک آنجا نبود
پس تقصیر تو هم نیست که به فکر او نخواهی بود یا اینکه فقط گاهی از سر حسی که یکباره گل میکند چهره ی تیره نه، آفتاب سوخته اش را با پشت لبی که تازه سبز شده به یاد می آوری و دیگرانی که از فاجعه ی زندگی کردن خود لذت میبرند و مقصر هم نیستند
هیچکس مقصر نیست فاجعه اینست که هیچکس مقصر نیست و فرقی نمیکند که چقدر دلت میگیرد آنهم فقط برای چند ساعت یا چند روز یا اینکه چیزی مینوسی که او نمی خواند چون در خیابان زیر آفتابی که سر ناسازگاری دارد با او و پوستش را سوزانده قرآن میفروشد قرآنی که برکتی نخواهد کرد برای او که میفروشد و برای تو که نمیخری یا از یکی دیگر میخری و تو فقط خود را خلاص خواهی کرد تا دیگر چهره ی تیره نه ، آفتاب سوخته ی او را با پشت لبی که تازه سبز شده به خاطر نیاوری پس هرگز هیچ چیز فاجعه ای نخواهد بود برای تو
بزرگترین فاجعه اینگونه زیستن است که خود نعمتی میشود گاهی
پس در فکر زیستن خود باش و بدان که هیچ چیز اهمیتی نخواهد داشت و فاجعه ای نیست اگر از کودک دستفروشی چیزی نخریدی یا اگر از یکی خریدی و از دیگری نخریدی چون زیاد بودن کودکان دستفروش فاجعه ای نیست و تفاوتی هم ندارد که تو شرمنده شوی که نتوانستی چیزی بخری و یکی گله دارد که از دیگری قرآن خریدی و از او نه و میگوید که چند دقیقه پیش از من قرآن نخریدی و تو اصلا چهره اش را ندیده بودی وقتی که قرآن های کوچکش را می خواست به تو بفروشد و حالا تازه میبینی صورت غمناک و دردمندش را با پشت لبی که تازه سبز شده یا نه هنوز سبز سبز هم نشده و پوستی تیره آنچنانکه تو با خود میگویی که او خود اینگونه تیره است یا آفتاب سوختگیست و هیچ کس جز خودت نیست که با تو بگوید که آخر بعد از این همه سال زندگی در این شهر آفتاب سوخته ی بینوا هنوز فرق پوست تیره و آفتاب سوخته را نمیدانی و تو یادت می آید که رنگ قرمزی که زیر تیرگی پوست پسرک هست قطعا از بیرحمی خورشید است
ولی هرچه هست و تو هرگونه می اندیشی برای او تفاوتی نخواهد کرد چون تو از او قرآن نخریدی پس فرقی نمیکند که تو تا چند سال چهره ی او را در خاطر خواهی داشت چهره ی مظلوم و بی گناهش را با پوستی که تیره است یا نه آفتاب سوخته با معصومیتی زیر پوستی
راستی باید بپرسم که برای این بازی زیر پوستی چقدر میگیرد قراردادش را با خدا چگونه میبندد چون خیلی خوب نقش بدبختی را ایفا میکند که در ذهن تو جاودانه میشود تا سالها جدا سخت است بازی کردن در این سریال نکبت زندگی هرچند که سریال زندگی او برای تو چون فیلم کوتاهی میماند یک فیلم کوتاه چند دقیقه ای از نوجوانی با پوست تیره یا نه آفتاب سوخته با پشت لبی که تازه سبز شده که میخواست به تو قرآن بفروشد و چهره ی تو در یادش مانده بود هر چند که تو بار اول حتی سرت را برای دیدنش بلند نکرده بودی پس فرقی نمیکند که چقدر شرمنده ای و چقدر در دل میگویی که خدایا به برکت قرآنی که میفرشد او را از این بدبختی یا این بدبختی را از او برهان چون احتمالا چند کلام عربی که روی کاغذی نوشته شده و روی جلد آن طرح یک گل است برای او هرگز برکتی نخواهد کرد
کلامی که آمده بود تا پسرک دیگر دست فروشی نکند کلامی که قرار بود ولی انگار فقط قرار بود مایه ی خوشبختی باشد پس اگراین کلام روزی پیش از اینها از حبس برگ های کاغذ در آمده بود دیگر پسرک آنجا نبود
پس تقصیر تو هم نیست که به فکر او نخواهی بود یا اینکه فقط گاهی از سر حسی که یکباره گل میکند چهره ی تیره نه، آفتاب سوخته اش را با پشت لبی که تازه سبز شده به یاد می آوری و دیگرانی که از فاجعه ی زندگی کردن خود لذت میبرند و مقصر هم نیستند
هیچکس مقصر نیست فاجعه اینست که هیچکس مقصر نیست و فرقی نمیکند که چقدر دلت میگیرد آنهم فقط برای چند ساعت یا چند روز یا اینکه چیزی مینوسی که او نمی خواند چون در خیابان زیر آفتابی که سر ناسازگاری دارد با او و پوستش را سوزانده قرآن میفروشد قرآنی که برکتی نخواهد کرد برای او که میفروشد و برای تو که نمیخری یا از یکی دیگر میخری و تو فقط خود را خلاص خواهی کرد تا دیگر چهره ی تیره نه ، آفتاب سوخته ی او را با پشت لبی که تازه سبز شده به خاطر نیاوری پس هرگز هیچ چیز فاجعه ای نخواهد بود برای تو