fatemezeynali
عضو جدید
خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده بود، صدای همهمه در صحن حیاط لحظه به لحظه بیشتر می شد. خورشید نورش را مستقیم روی سر کسانی که آنجا بودند، می پاشید و بوی خاک آب خورده، همراه با بوی کاهگل را در هوا می پراکند. گروهی ایستاده و چند نفری که خسته شده بودند، کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند:
- به نظر تو کدامشان راست می گویند؟
- نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند.
جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای درهم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و رو به روی امیرالمؤمنین، علی (ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغر اندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد:
- جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است.
- نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند.
- هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی (ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند.
هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: « قنبر آماده باش!»
قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: « آماده ام یا علی!»
جوان هیکلی به مرد لاغر اندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
امیرالمؤمنین گفت: « هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!»
جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: « بزن»
جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت.
- به نظر تو کدامشان راست می گویند؟
- نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند.
جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای درهم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و رو به روی امیرالمؤمنین، علی (ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغر اندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد:
- جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است.
- نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند.
- هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی (ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند.
هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: « قنبر آماده باش!»
قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: « آماده ام یا علی!»
جوان هیکلی به مرد لاغر اندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
امیرالمؤمنین گفت: « هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!»
جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: « بزن»
جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت.