عبد فرّار و ملاحسینقلی همدانی

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبد فرّار و ملاحسینقلی همدانی



داستان عبد فرار1 و ملاقات او با جناب آخوند ملاحسین‌قلی همدانی (اعلی الله مقامه الشریف) شنیدنی است. شاگردان جناب آخوند می‌گویند جناب آخوند بعد از زیارت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) از صحن مبارک حضرت می‌گذشت، که به عبد فرار برخورد کردند.
عبد فرار از مردانی بود که تعدادی نوچه و یار داشت که در مواقع ضروری از آن‌ها استفاده می‌کرد. و به‌طور معمول او را احترام می‌کردند. از این رو عبد فرار به دیگران چندان احترام نمی‌گذاشت.
روزی جناب آخوند با او برخورد کرده، و به او اعتنائی نفرمود. عبد فرار با تندی به جناب آخوند عرض کرد که چرا احترام نکردی؟! ایشان فرمود: مگر تو کی هستی؟
عبد فرار در پاسخ گفت: مرا نمی‌شناسی؟! من عبد فرار هستم!
بی‌درنگ مرحوم آخوند می‌فرماید: بگو بدانم از که فرار کرده‌ای، از خدا فرار کرده‌ای یا از پیامبر خدا (صلوات الله علیه و آله)؟ و سپس راهش را گرفت و رفت.
صبح فردای آن روز و پس از درس، استاد می‌فرماید: یکی از بندگان خدا فوت کرده، هر که مایل است همراه شود تا به تشییع جنازه او برویم. عده ای از شاگردان همراه او برای تشییع حرکت کردند، امّا در کمال تعجّب دیدند جناب آخوند به منزل عبد فرار رفتند. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است كه آخوند از او به عنوان بنده‌ خدا یاد كرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازه‌ تمام شد.



فردای آن روز و پس از درس، استاد می­فرماید: یکی از بندگان خدا فوت کرده، هر که مایل است همراه شویم تا در تشییع جنازه او برویم. عده ای از شاگردان به همراه او برای تشییع حرکت کردند، امّا در کمال تعجّب دیدند جناب آخوند به منزل عبد فرار آمدند.
بعد از تشییع علّت رحلتش را جویا شدند. خانواده ایشان در توضیح گفتند: نمی‌دانیم چه ‌شد؟ او هر شب دیروقت به منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یك ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در حالی که به فكر فرو رفته بود. تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زد و با خود تكرار می‌كرد: تو از خدا فرار کردی یا از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله)!
آن قدر گفت و گفت و گریه کرد تا دقّ کرده و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
عده‌ای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را جناب ملاحسینقلی همدانی (رضوان الله تعالی علیه) به او گفته است. چون از او سؤال كردند، ایشان فرمودند: «من می‌خواستم او را آدم كنم و این كار را نیز كردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم.»
 
بالا