Data_art
مدیر بازنشسته


بسيار ديده مي شود که برخي با زبان هاي چرب و نرمبه هر کسي که به خصوص از جنس مخالف باشد، مي گويند: «من عاشقتم. قربونت برم. جانمفدات. بي تو مي ميرم. تو تنها ستاره بخت مني» و حتي تا آنجا پيش مي روند که به طرفمي گويد: «من مي خوام با تو ازدواج کنم»؛ اما واقعيت امر را که بررسي کنيد، متوجهمي شويد، همين حرف ها را با صدها نفر ديگر هم زده است. با دورويي به يکي مي گويد،فقط دلبسته و معشوق من تويي؛ اما دروغ مي گويد. به چندين نفر ديگر همين طوري حرفزده است. نتيجه اين کارها چيست؟ جز خيانت؟ بي وفايي؟ دوروي؟ حقه بازي؟ به آتش کشيدنزندگي و تمام هستي کسي؟
راه درست چيست؟ من فکر مي کنم، اگر اين سؤال را ازهرکسي بپرسي، با هر عقيده اي که باشد، پاسخ مي دهد: «راه درست اين است که هر کسيتنها به يک نفر دل ببندد و عشق بورزد و دنبال هرکسي راه نيافتد. به تعبيري مشرک وچند معشوقي نباشد که چند معشوقي عين خيانت و بي وفايي و حقه بازي و تلخ کامياست.»
من افزون بر چنين پاسخي مطلبي دارم و آن اين است که ما در يک صورت مي توانيم عاشق همه باشيم و در عين حال به خيانت و بي وفايي و تلخ کامي نيانجامد و آن اين است که عاشق خدا بشويم که همه هستي ما متعلق به اوست. در اين صورت عاشق همه مخلوقات خدا با هر عقيده اي و حتي عاشق طبيعت و گياهان و حيوانات هم مي شويم؛ بدون اين که در عشق خودمان صادق نباشيم و هيچ گونه دورويي کرده باشيم و به کسي بي وفايي کنيم. راز اين عشق اين است که وقتي ما عاشق خدا شديم، عاشق هم متعلقات خدا هم مي شويم. مثل مادري که چون بچه اش را دوست دارد، لباس و کتاب و دفتر و قلم و نقاشي ها و دوستانش را هم دوست دارد.
آيا جز اين است که هرچه هست، هستي اش به خودش تعلق ندارد؟ براي مثال آيا جز اين است که ما بي اذن خودمان به دنيا آمديم و بي اذن خودمان مريض مي شويم و بي اذن خودمان مي ميريم؟ حتي مالک نفس کشيدن و ضربان قلب خودمان هم نيستيم. اگر نفسمان فرو برود و بالا نيايد، آيا ما مي توانيم نفسمان را بالا بکشيم؟ آيا اگر ضربان قلبمان متوقف شود، ما مي توانيم تلمبه قلبمان را به حرکت درآوريم.
پس ترديد نداريم که يک کسي ديگر غبر از ما، ما را آفريده و تدبير مي کند. آيا آن کسي بي شعور مثل طبيعت و يا يک چيز مبهمي مثل روزگار است؟ يا آن با شعور است؟ ترديدي نمي توان داشت که يک بي شعور نمي تواند چيزهاي منظم و قشنگ و ظريفي مانند موجودات اين جهان را درست کند. خدا هم کسي جز همين هستي بخش و قادر و عالم مطلق حاکم بر جهان نيست.
من افزون بر چنين پاسخي مطلبي دارم و آن اين است که ما در يک صورت مي توانيم عاشق همه باشيم و در عين حال به خيانت و بي وفايي و تلخ کامي نيانجامد و آن اين است که عاشق خدا بشويم که همه هستي ما متعلق به اوست. در اين صورت عاشق همه مخلوقات خدا با هر عقيده اي و حتي عاشق طبيعت و گياهان و حيوانات هم مي شويم؛ بدون اين که در عشق خودمان صادق نباشيم و هيچ گونه دورويي کرده باشيم و به کسي بي وفايي کنيم. راز اين عشق اين است که وقتي ما عاشق خدا شديم، عاشق هم متعلقات خدا هم مي شويم. مثل مادري که چون بچه اش را دوست دارد، لباس و کتاب و دفتر و قلم و نقاشي ها و دوستانش را هم دوست دارد.
آيا جز اين است که هرچه هست، هستي اش به خودش تعلق ندارد؟ براي مثال آيا جز اين است که ما بي اذن خودمان به دنيا آمديم و بي اذن خودمان مريض مي شويم و بي اذن خودمان مي ميريم؟ حتي مالک نفس کشيدن و ضربان قلب خودمان هم نيستيم. اگر نفسمان فرو برود و بالا نيايد، آيا ما مي توانيم نفسمان را بالا بکشيم؟ آيا اگر ضربان قلبمان متوقف شود، ما مي توانيم تلمبه قلبمان را به حرکت درآوريم.
پس ترديد نداريم که يک کسي ديگر غبر از ما، ما را آفريده و تدبير مي کند. آيا آن کسي بي شعور مثل طبيعت و يا يک چيز مبهمي مثل روزگار است؟ يا آن با شعور است؟ ترديدي نمي توان داشت که يک بي شعور نمي تواند چيزهاي منظم و قشنگ و ظريفي مانند موجودات اين جهان را درست کند. خدا هم کسي جز همين هستي بخش و قادر و عالم مطلق حاکم بر جهان نيست.
من در ذيل سخن خود را با آياتي از قرآن زينت مي دهم که به گونه اي مي تواند، به آن دو عاشق – يعني عاشق دروغين و عاشق راستين – اشاره داشته باشد:
وَ مِنَالنَّاسِ مَنْ يُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَعَلى ما في قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ (204) وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِياْلأَرْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لايُحِبُّ الْفَسادَ (205) وَ إِذا قيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُبِاْلإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ (206) وَ مِنَ النَّاسِمَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبادِ (207) يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ کَافَّةً وَ لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ (208)
برخي از مردم چنين اند که تو ازحرف هايش در زندگاني دنيا خوشت مي آيد؛ اما خدا شاهد است که در دلشان دشمن تو اند. وقتي از پيش تو بروند، در پي فساد و نابودي حرث و نسل اند. خدا فساد را دوست ندارد. وقتي به آنان گفته مي شود: از خدا بترس و اين کارها را نکن، به او بر مي خورد ولجبازي مي کند و بيش تر به گناه رو مي آورد. او را جهنم بسش است و چه بد جايي است! در مقابل برخي از مردم خودشان را به عشق خدا مي فروشند. خدا هم به آنان عشق ميورزد. اي مؤمنان همه اتان عاشق خدا بشويد و پا جاي پاي شيطان نگذاريد. او دشمنآشکاري است.