**صداقت**

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال ها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.با مرد
خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران منطقه را دعوت کند تا دختر مناسبی را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید ناراحت شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش به خدمتکار گفت: که او به مهمانی خواهد رفت.خدمتکار گفت: تو شانسی نداری. نه ثروتمندی نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند،اما فرصتی است که دسته کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به هر یک از دختران گفت: به هریک از شما یک دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد، ملکه ی آینده چین می شود.دختر پیرزن دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیار صحبت کرد و آنها راه گل کاری را به او آموختند.اما بی نتیجه بود گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هرکدام گل های بسیار زیبایی به رنگ ها وشکل های مختلف در گلدان خود داشتند. لحظه ی موعود فرا رسید.شاهزاده هر کدام از گلدان ها را به دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده ی او خواهد شد. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند،(((( گل صداقت)))) همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بود و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.
گر که خواهی نیکبختی یک دلو یک رنگ باش
قالی از چند رنگ بودن است که زی پا افتاده است
.
.
.
حقیقت صدق آن است که راست گویی در
مهم ترین کارهایی که از او نجات نیابی مگر دوروغ
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خيلي قشنگ بود
ولي ايكاش تو قصه هامون ديگه چين نبود
 

رجبی علی

عضو جدید
داستان قشنگی بود ولی افسوس که فقط داستان بود توی این دوره زمونه همچین چیزی نمیشه
 
بالا