انصارالمهدی
عضو جدید
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بالاترین کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن!
ناگهان صدایی پرطنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد (از من چه می خواهی؟)
ـ ای خدا نجاتم بده!
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
ـ البته که باور دارم.
ـ اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
...یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن!
ناگهان صدایی پرطنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد (از من چه می خواهی؟)
ـ ای خدا نجاتم بده!
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
ـ البته که باور دارم.
ـ اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
...یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!
و شما چقدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگوئید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگوئید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.