لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را که در کف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها کافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شکوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري که به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
که مرا از او جدا مي کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي کرد
ديد اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم کاري است
گاه اين پيوند با اشک است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا کين
و آنچه زينسان ، ليک بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند کو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشکيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي که در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاکهاي هرزگي مستور
يک جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چرکين تار چرکين بود
يادگار خشکساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
باز ديگر سيب سرخي را که در کف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها کافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شکوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري که به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
که مرا از او جدا مي کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي کرد
ديد اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم کاري است
گاه اين پيوند با اشک است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا کين
و آنچه زينسان ، ليک بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند کو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشکيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي که در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاکهاي هرزگي مستور
يک جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چرکين تار چرکين بود
يادگار خشکساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند