آقا سید
مدیر بازنشسته
بارون بشدت می بارید ، خیالمون راحت بود که تو همچین بارونی عراق نمیتونه پاتک بزنه چرا که تمام قدرتش تو تانکاش بود و تو بارون که زمین گلی میشه تانک کارایی لازم رو نداره ...
از عملیات خیبر چند روزی می گذشت . شب قبلش نبرد سختی رو با عراقی ها گذرونده بودیم.
تو این چند شب شاید 3 یا 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ، چشمام شده بود کاسه خون ، بی خوابی تمرکزم رو ازم گرفته بود .
بچه ها اصرار داشتند حتی برای یه شبم که شده برم عقبه خط استراحتی کنم و برگردم .
ولی نمی تونستم ، تا اینکه اون بارون شروع شد ... باید بچه خوزستان باشی تا بفهمی من چی می گم ، بارونی که در عرض چند دقیقه آب جاری می شه ...
یک ساعت بعد حتی صدای یه تیر کلاش هم نمی اومد خط آرومه آروم شد ...
فقط صدای بارون و صدای جاری شدن آب به گوش می رسید .
هوا رو به تاریکی می رفت ... پلکام سنگین شده بود انگار وزنه بهوشون آویزون کرده بودن ...
گفتم تو این شرایط بهتره هر چه زودترسنگری رو پیدا کنم ، نمازم رو بخونم و همونجا آروم بگیرم ...
با مقداری پیاده روی یه سنگر پیدا کردم ... تمام لباسهام خیس شده بود ، یک ساعت پیاده روی تو گل و لای حالی برام نذاشته بود ...
وضو داشتم ، آخرای نماز یه پتو نظرم رو به خودش جلب کرد ، سلام نماز رو گفته یا نگفته ، پتو روم بود ، دیگه نفهمیدم چی شد ...!
وقتی چشمام رو باز کردم ، متوجه شدم صبح شده ... خواستم بلند شم دیدم یه نفر دیگه هم کنارم هست ، زیر پتوی من ... بلند شدم از سنگر بیرون رفتم دیدم هنوز داره بارون میاد .
نماز هم قضا نشده بود وضو گرفت اومدم داخل سنگر... با اینکه نمازم رو بلند می خوندم ولی اون شخص بلند نشد !
رفتم بالای سرش ... اخوی بلند شو نمازت داره قضا می شه ... جواب نداد ، با دست تکونش دادم اخوی بلند شو ... بازم جواب نداد ، پتو رو که بلند کردم بشدت جا خوردم ... این اخوی ما یه جنازه بود.
بله بنده سعادت اینو پیدا کرده بودم که با این جنازه عراقی شب رو به صبح برسونم ، اونم زیر یه پتو !
از عملیات خیبر چند روزی می گذشت . شب قبلش نبرد سختی رو با عراقی ها گذرونده بودیم.
تو این چند شب شاید 3 یا 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ، چشمام شده بود کاسه خون ، بی خوابی تمرکزم رو ازم گرفته بود .
بچه ها اصرار داشتند حتی برای یه شبم که شده برم عقبه خط استراحتی کنم و برگردم .
ولی نمی تونستم ، تا اینکه اون بارون شروع شد ... باید بچه خوزستان باشی تا بفهمی من چی می گم ، بارونی که در عرض چند دقیقه آب جاری می شه ...
یک ساعت بعد حتی صدای یه تیر کلاش هم نمی اومد خط آرومه آروم شد ...
فقط صدای بارون و صدای جاری شدن آب به گوش می رسید .
هوا رو به تاریکی می رفت ... پلکام سنگین شده بود انگار وزنه بهوشون آویزون کرده بودن ...
گفتم تو این شرایط بهتره هر چه زودترسنگری رو پیدا کنم ، نمازم رو بخونم و همونجا آروم بگیرم ...
با مقداری پیاده روی یه سنگر پیدا کردم ... تمام لباسهام خیس شده بود ، یک ساعت پیاده روی تو گل و لای حالی برام نذاشته بود ...
وضو داشتم ، آخرای نماز یه پتو نظرم رو به خودش جلب کرد ، سلام نماز رو گفته یا نگفته ، پتو روم بود ، دیگه نفهمیدم چی شد ...!
وقتی چشمام رو باز کردم ، متوجه شدم صبح شده ... خواستم بلند شم دیدم یه نفر دیگه هم کنارم هست ، زیر پتوی من ... بلند شدم از سنگر بیرون رفتم دیدم هنوز داره بارون میاد .
نماز هم قضا نشده بود وضو گرفت اومدم داخل سنگر... با اینکه نمازم رو بلند می خوندم ولی اون شخص بلند نشد !
رفتم بالای سرش ... اخوی بلند شو نمازت داره قضا می شه ... جواب نداد ، با دست تکونش دادم اخوی بلند شو ... بازم جواب نداد ، پتو رو که بلند کردم بشدت جا خوردم ... این اخوی ما یه جنازه بود.
بله بنده سعادت اینو پیدا کرده بودم که با این جنازه عراقی شب رو به صبح برسونم ، اونم زیر یه پتو !