همیشه در حد یک سلام و احوالپرسی بود...
حداقل برای من. یعنی انقدر توی روزمرگی خودم بودم که فکر نمیکردم قراره اتفاقی بیفته.
همه چیز از یک احوالپرسی متفاوت شروع شد. بعد از مدتی غیبت، یه روز پیام داد که خبری ازت نیست؟ خوبی؟
اعتراف میکنم این عجیبترین سوالی بود که توی زندگیم باید جواب میدادم...
قبل از جواب دادن، رفتن توی آینه خودم رو نگاه کردم، دست انداختم لای موهام تا مرتبش کنم. چروک تيشرتم رو صاف كردم و يه نفس عميق كشيدم. احساس کردم بعد از مدتها ته خندهای روی صورتم هست.
اینکه کسی زمان غیبتم رو داشته باشه، به خودی خود عجیب بود، چه برسه به اینکه کسی بخواد نگرانم بشه.این حال پرسیدن برام، با همه حال پرسیدنهای دیگه فرق داشت. احساس میکردم قلبم تندتر میزنه، دستام بی حس شده و چشمام دارن زور میزنن که خوب ببین.
از اون روز به بعد، اتفاقات خوب، تند و تند میافتاد. احساس میکردم توی عمرم، هیچوقت تا این انداره منتظر کسی نبودم، انتظار به تنهایی میتونه پیغمبر خدا رو از پا دربیاره، من که جای خود داشتم...
حرص بودنش دیوونم میکرد، برای خبر گرفتن ازش، زمان کشدار میرفت جلو، روزها انگار نمیگذشت و چیزی توی دل من بیوقفه می جوشید....
واقعیت اینه که ممكنه توی عمرت، صد بار، هزار بار شاید اصلا یک میلیون بار، آدم، آدم اسمت رو صدا کرده باشن... اما توی زندگی هرکسی، فقط یکبار پیش میاد که یکی، به اسم کوچیک صدات کنه و تو دلت بخواد هزاربار اسمت رو با صدای اون بشنوی...
دلبستگی، پدرِ آدم رو درمياره.
دستهایم را دوست دارم،خیلی مهربان است..
برایم چای میریزد،اجازه میدهد چانه ام را رویش بگذارم و کنار پنجره به بارش باران نگاه کنم،، اشکهایم را نرم از صورتم پاک میکند،فنجان چای را برایم نگه میدارد،، از من به یادگار عکس میگیرد،،فکرهای آزاردهنده را برایم در دفترم مینویسد تا ذهنم سبک شود..
دستهایم..
وقتی سردم میشود پتو را آرام رویم میکشد،بالش را زیر سرم مرتب میکند تا راحت تر بخوابم،، کتابی را که میخوانم برایم ورق میزند،، خاک گلدانهایم را عوض میکند، اتاقم را مرتب میکند، با مهارت لباسهایم را تا میکند و در کشوها میگذارد، برایم غذا میپزد و ظرف ها را میشوید. صبح ها زنگ ساعت را خاموش میکند و وقتی بیدار میشوم پرده ها را کنار میزند تا نور خورشید را حس کنم.
خوشحالم که دستهایم را دارم..
بدون دستهایم خیلی احساس تنهایی میکردم..
کاش روزی همه به این نتیجه برسند
شجاعانهترین کار دنیا این است که تنهایی به عمق مشکلات بروی و از منتِ هر کمکی شانه خالی کنی. اگر پیروز شوی؛ تو بدونِ نیاز به کسی بهترین هستی.
اگر بازندهی این حادثه بودی؛ تو آنقدر قدرتمندی که به تنهایی زهرِ باخت را به جانت خریدی!
دعا میکنم با آدمهای خوب مواجه شوی و با آدمهای خوب تعامل کنی و با آدمهای خوب هممسیر شوی.
هرکجا رفتی و هرکجا گذارت افتاد و هرکجا که کارت گیر افتاد عزیزم، دعا میکنم گیرِ آدمِ نانجیب نیفتی...
وقتی یک زن موفق را می بینم
که خستگی ناپذیر کار می کند.
اغلب گوشه ی لبش، لبخندی
نامحسوس وجود دارد و با
اعتماد به نفس و مطمئن گام
بر می دارد. با خود می گویم :
بی شک این زن در گوشه ای از
این دنیا یک مرد عاشق دارد
تنها نیرویی عظیم چون عشق
قدرتی شکست ناپذیر
به زن ها می دهد.
تمام مردان این شهر شاعرند!
باور کن ...
حالا یکی شعر مینویسد
یکی نشانیِ تمامِ گل فروشیها را میداند
یکی از سرِ کار زنگ میزند
و یکی هم؛
لابلای خریدهای روزانه
یک کرمِ مرطوب کننده دست میخرد
تمامِ مردان این شهر شاعرند
و میدانند
زیباترین شعری که تاکنون
یک مرد سروده است
خنده یک زن است ...
یک تلاش بزرگی کردم این چند سال.
خانه را تمیز نگه داشتم در هر شرایطی که بودم. شده با کمر دو تا شده
شده از مرد و بچه کمک گرفتم
شده کمک از بیرون آوردم
خلاصه نگذاشتم که سیال چسبنده روحم، آشفتگی خوابها یا تاریکی چراغ دلم، روی خانه اثر بگذارند.
مرتب به گلدانها رسیدم و سبزیجات را از پلاستیک درآوردم و در ظرفهای جدا در یخچال چیدم
وکوسنها را پف دادم و تختم را همیشه مرتب نگه داشتم و خاک را از رو و زیر اجسام زدودم
و غذای گرم روی میز گذاشتم. مرتب.
این شیوه مراقبت من بود از آدمهای خانه ام.
تمام وقتها که در دل و سرم طوفان بود (و هنوز هم هست گیرم نه هر ساعت)، مراقب محیط مألوف آنها بودم. مراقب اینکه آشوب من به عادات و نظم آنها حمله نکند.
روزی اگر کسی از من پرسید در روزگار بسیار سخت خودت، گواه عشق تو به این آدمها کو؟
من آدرس گلدانها و یخچال و قابلمه روی گاز و زیر فرش را میدهم.