سایه تردید

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
فصل دهم
قسمت دوم




خندیدم و گفتم:
-چند ماه بگذره عشق و عاشقی از یادت می ره و به چیزایی فکر می کنی که به صلاحته.
-اگه بهت بگم به خاطر تو توی دلم چه غوغائیه فایده ای نداره چون تکرار مکرراته.تکرار گفتنی های همه ی این روزها.
سرم را به پشتی ندلی تکیه داد و گفتم:
-من که از این حرفها سر در نمیاورم آقای بهار مست.
جمله آخرش تمام وجودم را به رعشه انداخت:
-ازت خواهش می کنم راجع به پیشنهادی که امشب مطرح می شه عاقلانه فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
-به نظر تو بهتر نیست اول بدونم موضوع چیه بعد راجع بهش تصمیم بگیرم؟
فقط نگاهم کرد نگاهی که وجودم را می سوزاند.نگاهی که تازه برایم مهم شده بود ولی سعی می کردم آن را بی اهمیت جلوه بدهم.هیجان و اضطرابی ناگهانی تمام وجودم را فرا گرفته بود از حرفهای روزبه گیج و سر در گم شده بودم در مدت کوتاهی که متوجه علاقه ی روزبه به خودم شده بودم به شکل باور نکردنی احساسات و شخصیتم متحول شده بود و تغییر کرده بود و این که غرورش را زیر پا له کنم و علاقه اش را نادیده بگیرم باعث شکنجه و عذاب دائمی ام می شد و همین احساس سبب می شد که به موقعیت و اطرافم هیچ توجهی نداشته باشم.
-نمی خوای پیاده بشی؟
تازه متوجه شدم جلوی در منزل دایی مسعود هستیم نگاهم با نگاه مضطربش تلاقی کرد در همان حال گفتم:
-تو هم میای؟
با حالت استهزا گفت:
-مگه می شه در مجلس خواستگاری دختر عمه عزیزم شرکت نکنم؟
با پرخاش پرسیدم:
-منظورت چیه؟
شانه بالا انداخن و گفت:
-منظور بدی نداشتم به دل نگیرید.
وقتی دید بی حرکت و بهت زده سرجایم نشستم ادامه داد:
-منتظرشون نذار عروس خانم.
دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما کلمات در دهانم خشکیدند.
در حیاط نیمه باز بود به سرعت وارد خانه شدم وقتی همه را دور هم دیدم متحیر پرسیدم:
-این جا چه خبره؟
همه نگاهها به سویم کشیده شد زهره جون با خوش رویی در آغوشم گرفت و گفت:
-خبرهای خوب و خوشحال کننده ظرف چند روز آینده شهریار میاد ایران.
با شادی مصنوعی گفتم:
-جدا بهتون تبریک می گم چشمتون روشن.
سرمستانه تشکر کرد و من آرام در کنار روزبه نشستم زیر لب گفتم:
--مثل اینکه این جا خبری نیست حیف شد من کلی به دلم صابون زده بودم.
پای راستش را روی پای دیگری انداخت و با لحنی که خشم در آن موج می زد گفت:
-عجله نکن زیاد طول نمی کشه به آرزوت می رسی.حس ششم می گه دارن مقدمه چینی می کنن که موضوع رو مطرح کنن.
با شیطنت گفتم:
-پس چرا تو خلقت تنگه و عصبانی هستی؟خوشحال باش که از شر من راحت می شی به نظرت این طوری راحت تر همه چیز فراموش نمی شه؟
به ظاهر بی اعتنا از کنارم بلند شد گوشه دیگری را برای نشستن انتخاب کرد.
-سلام.
نگاهم را از روزبه گرفتم و به روی شیدا لبخند زدم.
-سلام چه طوری؟
-خوبم مرسی.
-جریان خواستگاری دیروزت به کجا کشید؟
آرام خندید و گفت:
-منتفی شد.
با کنجکاوی پرسیدم:
-امشب اینجا چه خبره؟ما که تازه همدیگه رو دیدیم.
لبخند تصنعی ای روی لب جای داد و با کمی من و من گفت:
-زهره جون که بهت گفت شهریار داره میاد.
-چه ربطی داره؟اون که امشب نمیاد مهمونی رو....
میان حرفم پرید و گفت:
-به نظر تو فرقی می کنه؟
سرتکان دادم یعنی نه دست را کشید و گفت:
-بیا توی اتاق من کارت دارم.
یک لحظه نگاهم به سمت روزبه چرخید که کنار مادرش نشسته بود و ما را زیر نظر داشت.وقتی دید با شیدا راهی اتاقش شدم پوزخند زد.
روی لبه تخت نشستم و گفتم:
-منتظر شنیدنم.
-راستش امشب همه بزرگترها این جا جمع شدند تا راجع به شهریار با تو حرف بزنند.
با جدیت گفتم:
-بدون این که نظر منو بپرسن واسه خودشون بریدن و دوختن؟
دستم را در میان دستش گرفت و گفت:
-مطمئن باش همه چیز طبق خواسته ت انجاممی شه حقیقتش قبلا بابا راجع به تو با پدر و مادرت صحبت کرده ولی تا امروز هیچ کس به تو حرفی نزده قرار بود وقتی این قضیه مطرح شد تو غیابی به عقد شهریار در بیای....
چشم هایم از تعجب گشاد شد با همان حیرت گفتم:
-اما تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که من غیابی زن کسی نمی شم و به کسی تلفنی بله نمی دم من چه شناختی از شهریار دارم که تلفنی به عقدش در بیام؟
-نظر عاقلانه ایه.این همونحرف هاییه که من در برابر اصرارهای مکرر بابا و زهره جون گفتم.فکر می کنم شهریار به خاطر پافشاری های بی حد بابا برای اومدن عزمش رو جزم کرده ولی بهت از حالا بگم که بعدا زیرش نزنی باید جوابت بله باشه اگه بخوای زیادی ناز کنی و ایراد بگیری دوستیمون بهم می خوره.
لبخند زدم و گفتم:





تا صفحه ی 280
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 180تا اخر صفحه ی 289 و پایان فصل 10
حالا بذار بیاد و من عروس شما بشم بعد خواهر شوهر بازی در بیار و تهدیدم کن

دستش را دور گردنم حلقه کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت و گفت:
خیلی خوشحالم
به رویش لبخند پاشیدم و سکوت کردم نمی دانم چرا بدون تفکر تصمیم گرفتم شهریار را هر چه چه که بود به عنوان همسر ایندم را بپذیرم با این که سالها بود او را ندیده بودم و هیچ شناختی از او و شخصیتش نداشتم راضی بودم خودم را اسیر عشق او جلوه بدهم شهریار سالها بود که در سوئد زندگی می کرد و فقط تلفنی با خانواده اش ارتباط داشت تحت هیچ شرایطی هم حاظر نبود کارش را رها کند و خودش را درگیر مراسم خواستگاری و ازدواج بکند اما حالا داشت می امد تا خواسته های خانواده اش را براورده کند و این موضوع برای من دور از انتظار بود اما لب فرو بستم تا بتوانم هز چه زودتر از وضعیتی که قاتل احساساتم بود بگریزم دیگر فرقی نمی کرد که همسر اینده ام را بشناسم و دوست داشته باشم فقط می خواستم با این کار هم روزبه را از بلاتکلیفی نجات بدهم و هم خودم را
من شیدا را خیلی دوست داشتم و نمی خواستم موجب دلخوری او شوم دلم نمی خواست او متوجه علاقه روزبه به من شود پس بهترین راه این بود که روزبه را از خود دلزده و ناامید کنم هنوز در افکار گوناگون سیر می کردم که صدای شیدا به اندیشه هایم پاین داد
من می رم به همه بگم که تو موافقت کردی
با دستپاچگی گفتم:
نه نه صبر کن
جلوی همه نگو فقط به زهره جون نظرم رو بگو
لبخند زد و خودش را توی بغلم انداخت و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت:
من عاشق توام برای همین دلم می خواد رابطه مون نزدیک تر از اینی که هست بشه
محکم بغلش کردم و نجوا کردم منم همین طور و بغض راه گلویم را بست چرا داشتم غرور و احساسم را فدای خواسته های دیگران می کردم و به ندای قلبی ام اهمیت نمی دادم؟حاضر بودم برای خوشبختی محبوب ترین دوستم از خودم و سرنوشتم بگذرم و دیگر برایم مهم نبود چه پیش می اید مهم نبود که شهریار مرد ایده ال من باشد یا نه دیگر نمی خواستم خود را گرفتار عشق هیچ مردی کنم
به سالن باز گشتم همه نگاه ها به سویمان معطوف شد انگار با لبخند شیدا و برق نگاهش همه متوجه موافقت من شدند ولی بی اختیار نگاهم با نگاه التماس امیز روزبه تلاقی کرد انگار قلببم را از سینه بیرون اوردند یک لحظه سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم اگر شیدا کمکم نمی کرد روی زمین ولو می شدم پلک هایم را محکم روی هم فشردم تا شاهد چرخیدن همه چیز دور سرم نباشم کنار مادر نشستم و با گذاشتن سر بر روی شانه هایش احساس ارامش کردم او پرسید:
یه دفعه چی شد؟
با صدایی شبیه ناله گفتم:
فکر می کنم فشارم افتاده نگران نباشید
در میان صدای همهمه صدای لرزان و نگران روزبه را شناختم
بهتر نیست ببریمش دکتر؟
هراسان پلک گشودم و باز نگاهم در نگاه دلواپس او گره خورد با صدایی لرزان گفتم:
احتیاجی به دکتر نیست من حالم خوبه
زهره جون کمی نمک کف دستم ریخت و گفت:
اگه فشارت افتاده باشه با این نمک مشکلت حل می شه لطفا بخورش
شوری نمک دلم را زیرو رو کرد به طوری که احساس تهوع کردم ولی بی اهمیت ان را فرو دادم تا به نگرانی جمع دامن نزنم خوشبختانه بعد از گذشت دقایقی تهوع از بین رفت و حالم بهتر شد مادر در حالی که شانه هایم را ماساژ می داد گفت:
بهتره بری تو اتاق شیدا یه کمی استراحت کنی
دایی مسعود روی کاناپه کنار من و مادر نشست و گفت:
ای بابا عروس ما هم که ناز نازی از اب دراومد هنوز بله رو نداده به غش و ضعف افتاد
به چهره متبسمش نگاه کردم و گفتم:
شماها بی دلیل نگرانید من چیزیم نیست به غش و ضعف هم نیفتادم خودمم واسه شما لوس نمی کنم مطمئن باشید
دایی مسعود با صدای بلند خندید و گفت:
من فکر کردم می خوای گربه رو دم حجله بکشی
صدای خنده ی حاضرین به هوا بر خاست ولی در نگاه و چهره روزبه خشونت و غم موج می زد در ان لحظات با قلبی اکنده از احساس و درد برای عشق از دست رفته او سوگواری کردم زهره جون با اشتیاق گفت:
با اجازه سایه جون و اقای احتشام می خوام مراسم رو یه کمی رسمی تر کنم
دستم را گرفت و انگشتری از جنس طلا سفید را داخل انگشتم کرد بعد خم شد صورت رنگ پریده و بی روحم را بوسید و ادامه داد:
خیلی خوب می دونم که این طور مراسم یک نوع تشریفات خاصی داره اما فعلا به بودن بزرگتر ها و رضایت خودت بسنده می کنیم بقیه اش انشالا باشه برای زمانی که شهریار اومد اون وقت همه چیز رسمی تر اجرا می شه
روزبه در حالی بلند شد و نشان داد که عزم رفتن دارد که رنگ به رو نداشت در حالی که سعی می کرد خونسرد و طبیعی رفتار کند گفت:
با اجازه من رفع زحمت می کنم چون یه کار مهم دارم
عمه مینا متحیر نگاهش کرد و گفت:
چرا یاد کار مهمت افتادی رنگت پرید
با بی تفاوتی گفت:
چیز مهمی نیست شما با من میاید یا من تنها برم؟
عمه مردد بود برای همین او ادامه داد:
پس بهتره من برم هر وقت کارتون اینجا تموم شد به همراهم زنگ بزنید بیام دنبالتون
عمه مینا با لحنی نگران گفت:
فکر نمی کنم بودن من هم دیگه لزومی داشته باشه منم میام........
خب این وصلت فرخنده رو به همگی تبریک می گم
بعد به طرف من امد و صورتم را بوسید و گفت:
انشالا خوشبخت شی
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم و باز نگاهم به سوی روزبه چرخید که با بی صبری پاشنه پایش را به روی زمین می کوبید و صورتش منقلب و گلگون شده بود با لحن سردی گفت:
منم تبریک می گم
دایی مسعود که روزبه را دمغ دید متعجب پرسید:
روزبه جان نمی خوای بگی چی شده که این طور منقلب شدی؟تازه قراره سغید و سام بیان بابات بیاد......
میان حرف دایی پرید و گفت:
منو معاف کنید اما مامان می تونه بمونه اخر شب هم میام دنبالشون راستش من یه قرار خیلی مهم دارم که متاسفانه فراموش کرده بودم
بعد رو به مادرش کرد و گفت:
لطفا شما بمونید تا بابا بیاد من می رم خداحافظ همگی
شیدا دنبالش دوید:
روزبه صبر کن کارت دارم
مات و مبهوت به ان چه که پیش امده بود فکر کردم به خوبی درک می کردم که این پیوند قلبی عمیق تر از ان است که به این اسانی ها گسسته شود طی سالها این علاقه شکل گرفته بود و من با بی رحمی و سنگدلی سعی داشتم احساس او را از بین ببرم و کینه و نفرت جایگزین ان کنم
بعد از گذشت دقایقی که سکوت حکمفرما بود شیدا با ظاهری دلخور به سالن باز گشت صحبت ها از سر گرفته شد با ورود سام و سعید و دایی محمود و شیطنت های سام در وجودم شادی جایگزین رخوت شد کنارم نشست و با هیجان نجوا کرد:
خب چی شد؟
نگاه گذرایی به چهره بشاشش انداختم و به همان ارامی که حرف زده بود گفتم:
قرار بود چی بشه؟
تبسم کرد و گفت:
اذیت نکن بگو جوابت چی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
متاسفانه مثبت بود
دهانش از تعجب باز ماند با حیرتی که در کلامش موج می زد پرسید:
چرا بازم اشتباه اولت رو تکرار کردی؟
بعد با لحنی عصبی ادامه داد:
پاشو بیا بیرون کارت دارم
فورا از سالن خارج شد متعاقب او من هم این کار را کردم زمانی که روبروی هم ایستادیم بغض سنگینی بر گلویم پنجه می کشید اما سعی کردم ان را از بین ببرم.
ازت خواهش می کنم از من هیچی نپرس چون دلیل این تصمیم بی تفکر رو خودمم نمی دونم
سرش را میان دو دست گرفت و با صدایی مرتعش گفت:
تو...تو نمی فهمی داری با اینده ات بازی می کنی؟
با بی حوصلگی گفتم:
برای من ناصح نشو چون اصلا حال مناسبی برای شنیدن نصیحت هات ندارم این موضوع مربوط به زندگی و سرنوشت منه خودم هم..........
حرفم را برید و با صدای بلند گفت:
این نشون دهنده سفاهت و کودنی توئه که خیال می کنی احتیاج به نظر و عقیده کسی نداری تو ذره ای عاطفه توی وجودت نیست من به جای اون دلم می خواد موجودی مثل تو رو زیر پام له کنم نه این که عاشق سینه چاکش باشم
این را گفت و تنهایم گذاشت از حرف های بی پروای سام در مورد عشق روزبه به من عرق سرد به بدنم نشست به خودم گفتم یعنی می شه برادری دوستش رو بیشتر از خواهرش دوست داشته باشه؟
احساس می کردم قلبم می خواهد از ضربان بیفتد دیگر نتوانستم خوددار باشم و جلوی خودم را بگیرم با صدای بلند اه کشیدم و اشک هایم جاری شدند روی سکوی کنار باغچه نشستم و به حال خودم زار زدم لحظاتی بعد که ارام شدم و به خود امدم وکمی به رفتارم اندیشیدم دریافتم که غرور و خودبینی مسبب تمام اعمالم است اما چاره ای نداشتم باید به خاطر وجود نازنین شیدا غرورم را حفظ می کردم و عشق و عاطفه را در دل خفه می کردم سایه سیاهی به من نزدیک شد وقتی دقت کردم شناختمش او سعید بود با پشت دست خیسی روی گونه هایم را زودودم اما دیگر دیر شده بود او مرا با چهره ای درهم و گریان دیده بود دستهای سرد و لرزانم را به سویش گرفتم و همان طور که بغض داشتم گفتم:
سعید کمکم کن من خیلی بدبختم
کلمات سرد و عاری از احساس سام بدجوری قلبم را به درد اورده بود مدام به خودم می گفتم چه طور می تونه تا این حد نسبت به من بی تفاوت باشه و جانب دوستش رو بگیره؟
در اغوش گرم و پر مهر سعید می لرزیدم
چی شده؟معنی این خلوت های راز امیز تو و سام چیه؟
بی صدا گریستم با ارامش مرا از خود جدا کرد و برای لحظاتی ساکت نگاهم کرد بعد پرسید:
تو چرا این جوری شدی؟بین تو سام چیه که مدام باعث جرو بحثتون می شه؟
در حالی که قطرات اشک بی محابا روی گونه هایم می غلتیدند و صدایم کاملا می لرزید گفتم:
خودم هم دقیقا نمی دونم فقط دیگه دلم نمی خواد ببینمش دیگه دلم نمی خواد این قدر منو ازار بده
دستم را محکم در دست فشرد و با لحنی تسلا بخش گفت:
بسیار خوب تمومش کن با عذاب دادن و سرزنش کردن خودت و دیگران مساله ای که بین شما دو تا هست حل نمی شه بایدوووووووو
با شنیدن صدای شاد و شوخ شیدا حرفش نیمه تمام ماند؟
این نظر خواهی و دردل های عروس ما تموم نشد؟
به سختی توانستم اوضاع را عادی جلوه دهم و لبخند بزنم سعید رو به شیدا کرد و گفت:
در وضعیت خوبی نیست خواهش می کنم چیزی نپرس بذار چند دقیقه.........اه ببخش شیدا جون اوضاع پریشون غزل فکرم رو از کار انداخته برای همین نمی فهمم چی می گم
بعد رو به من کرد و گفت:
همین جا وایسا الان میام
به سرعت داخل ساختمان رفت و همچنان شیدا را در ابهام باقی گذاشت او همان طور که ثابت و صامت نگاهم می کرد سعی داشت تسلایم بدهد چه قدر سکوت و بهت معصومانه اش را دوست داشتم همین که کنجکاوی نمی کرد تا بداند موضوع از چه قرار است برایم ارام بخش بود هنگام خداحافظی دست های گرم و رفتار مهر امیزش به من امید زندگی می داد وقتی به اتفاق سعید منزل دایی مسعود را ترک کردم تازه متوجه رگه های خشم در صدای ارام سعید شدم:
سام حق داره عصبانی بشه تو متوجه نیستی چه تصمیمی گرفتی؟
اصلا انتظار مواجه شدن با چنین رفتاری را نداشتم برای همین بهت زده به دهانش چشم دوخته بودم و او بی توجه به حال من رانندگی می کرد و حرف می زد
پسره رو ندیده و نشناخته برای زندگی مشترک انتخاب کردی و تموم شد هیچ کس نگفت در موردش فکر کن؟هیچ کس اعتراض نکرد که بذار وارد خاک ایران بشه و ببینیش بعد تصمیم بگیر؟
برای دفاع از خودم گفتم:
من دیدم پدرو مادر هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارند و نظرشون مساعده منم بدون فکر جواب مثبت دادم حالا که چیزی نشده می تونم بگم پشیمون شدم
پوزخند زد و گفت:
فکر نمی کنی یه موقع بگن ما رو مسخره کرده؟
عاجزانه نگاهش کردم و گفتم:
به جای تحقیر و شماتت بهتره کمکم کنی می دونم که عجولانه تصمیم گرفتم و باید به نحوی اشتباهم رو جبران کنم ولی قبول کن شناختن ادم ها خیلی هم اسون نیست مگه در مدتی که با کیوان نامزد بودم تونستم بشناسمش؟من با توجه به شناخت عمیقی که نسبت به خانواده دایی مسعود دارم تصور کردم می تونم با شهریار کنار بیام هر چی باشه خون دایی توی رگ های اونم جریان داره این طور نیست؟
از حالت چهره اش فهمیدم که قانع شده ولی سکوت اختیار کرده بود انگشتر را از انگشتم بیرون اوردم و روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
برای احترام به نظر شما فعلا جواب قطعی نمی دم تا خود شهریار بیاد تو هم لطف کن این انگشتر رو بده به مامان اونم از تصمیم تازه من.......
بغض سنگینی که بر حنجره ام پنجه می کشید مانع شد حرفهایم را تمام کنم رویم را از او برگرفتم و به خیابان چشم دوختم صدایش مثل زنگ توی گوشم پیچید:
ولی ادمها قابل تغییر هستند و تحت هر شرایطی شخصیتشون عوض می شه از کجا معلوم که شهریار مثل دایی مسعود باشه؟می دونم علت تصمیم بی فکرت چی بوده ولی به صلاحته که تا اومدن شهریار صبر کنی دست کم وقتی شناختیش چیزی رو از دست نمی دی من مطمئنم خانواده اش هم ادم های بی منطقی نیستند خیلی زود حقایق رو می پذیرن غزل نذار تلخی ها دوباره تکرار بشه فکر کن دختر ما همه صلاح تو رو می خوایم تو راست می گی نمی شه ادمها رو شناخت تو چند ماه با کیوان بودی اما نتونستی از دورنش با خبر بشی نتونستی جایی تو دل خونواده اش باز کنی چون اونا از اول مخالف ازدواج تو و کیوان بودند برای همینم هیچ کدوم دخالتی نکردن تا مانع جدائیتون بشن
اشک های گرمم بی اختیار صورتم را خیس می کرد دوباره فکر کیوان مرا یاد غصه جدایی مان انداخت اما سعی کردم خود را بی تفاوت نشان بدهم و ارام باشم.
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 190تا اخر صفحه ی 295

فصل 11


صبح بود دانه های سپید برف رقصان از ابرهای خاکستری و کبود اسمان روی زمین فرود می امدند پرده های اتاقم را کنار زده بودم و نظاره گر سپیدپوش شدن زمین بودم که طنین صدای گرم و مهربان مادر در فضای ساکت و بی روح داخل اتاقم پژواک یافت:
غزل مادر جون حاضر نمی شی بری سر کار؟
به طرفش برگشتم در استانه در ایستاده بود و نگاهم می کرد یک باره تمام وقایع شب قبل را به خاطر اوردم نجواگونه پرسیدم:
همه رفتند سرکارهاشون؟
با تکان دادن سر پاسخ مثبت داد ادامه دادم:
سعید باهاتون صحبت کرد؟
لبخند زد و گفت:
بله همه چیز رو گفت قراره امروز برم پیش زهره جون و براش بگم تو تا اومدن شهریار فرصت می خوای که البته این طوری عاقلانه تر هم هست حالا بیا پایین و صبحانه ات رو بخور و راه بیفت داره دیرت می شه
این را گفت و رفت برای لحظاتی ساکت و صامت ایستاده بودم بعد از ان با طمانینه اماده رفتن شدم وقتی از خانه خارج شدم بارش تندتر شده بود و من بی توجه از خیابان ها می گذشتم تقریبا نیمی از راه را پیاده طی کرده بودم وقتی به خود امدم که دست هایم از شدت سرما سر شده بودند و یک ساعت از زمانی کارم گذشته بود ناچار بقیه راه را با تاکسی رفتم وارد شرکت که شدم با خانم مروج روبرو شدم
سلام صبح بخیر
سعی کردم عادی رفتار کنم و لبخند زدم:
سلام صبح برفی شما هم بخیر
خواستم از پله ها بالا بروم که صدایش میخکوبم کرد:
حالتون خوبه خانم احتشام؟
نگاهش کردم و متحیر گفتم:
خوبم مرسی
اخه رنگتون بدجوری پریده
نفس اسوده ای کشیدم و گفتم:
چیزی نیست از توجهتون ممنونم
از حالت چهره اش متوجه شدم قانع نشده ولی سوال دیگری نکرد
پشت میز کارم نشستم و با بی حالی سرم را روی ان گذاشتم و به فکر فرو رفتم ساعت ها در همان حال گذشت تاخیر روزبه کلافه و نگرانم کرده بود طوری که خود را مسبب هر اتفاقی می دانستم و سرزنش می کردم بالاخره بعد از ساعت ها انتظار حضورش را با ترنم صدایش از طبقه اول احساس کردم و سعی کردم احساس سرکشم فائق بیایم اما متاسفانه به محض دیدنش بدنم رعشه گرفت و صورتم رنگ باخت پاسخ سلامم را به سردی داد بی اختیار پرسیدم:
چرا این قدر دیر کردی نگرانت شدم
نگاه سردش در نگاهم قفل شد
می بینی که واسه ادمی مثل تو با اون تصمیم احمقانه ات خودمو دار نزدم
عطر نفسش مسیحایی بود چون وقتی به صورتم خورد زنده ام کرد و تازه شدم ولی باز هم ان احساس خوشایند و گرم را سرکوب کردم و لبخند مرموزی زدم و گفتم:
چه بی احساس فکر کردم به خاطر من حاضری از خودت هم بگذری اقای مجنون نمی دونستم این قدر زود همه چیز برات تموم میشه
همان طور که مستقیم نگاهم می کرد گفت:
می شه خواهش کنم عشق و احساس منو بازیچه هوسهای بچه گونه تون نکنید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
فکر می کنم جاسوستون خبرای جدید رو به گوشتون نرسونده که این طوری دارید بال بال می زنید
به ظاهر بی تفاوت رویش را از من بر گرفت و بدون کنجکاوی راه اتاقش را پیش گرفت بدون تعمق و بی اراده گفتم:
من.......از تصمیم عجولانه ای که دیشب گرفتم پشیمون شدم برای همین فعلا خواسته خونواده دایی مسعود رو رد کردم
وقتی به طرفم برگشت و نگاهش را به صورتم دوخت نزدیک بود قالب تهی کنم به سختی توانستم خود را کنترل کنم و نگاهم را از او بدزدم من هم زیر چشمی او را زیر نظر گرفتم و زمزمه کردم:
دلخوری و کدورت در مورد مسائل دیشب از بین رفت انشالا؟
به وضوح می دیدم بر خلاف دقایقی پیش که با رفتارش نشان می داد دشمن دیرینه من است ناگهان نرم شد و حالتی دوستانه به خود گرفت و دیگر سعی نکرد مثل همیشه محتاطانه حرف بزند خیلی بی پرده گفت:
من تا کی باید منتظر ابراز محبت سرکار بمونم؟باور کن دیگه نمی تونم خویشتن دار باش و شکیبایی به خرج بدم
با شنیدن حرفهایش خون داغ شرم به صورتم هجوم اورد و او بی توجه به حال من مکنوناتش را بیرون می ریخت و خود را تهی می کرد
تو چرا نمی خوای بفهمی که برای رسیدن به تو چقدر بی تابم ازمون زنده به گوری.........
از نگاه کردن به چشم های بی تابش پرهیز کردم اما حس می کردم دارم در تب می سوزم ضربان قلبم ان قدر شدت گرفته بود که می خواست از دهانم بیرون بپرد نفسم داشت بند می اومد و خون در رگ هایم خود را به هر طرف می کشید حس می کردم نگاه هایش مثل یک طوفان مقتدر مرا میان امواج متلاطم دریا اسیر و گرفتار کرده است دستم را روی گونه های سرخ و تب دارم کشیدم و به تانی گفتم:
روزبه خواهش می کنم دیگه چیزی نگو
اما انگار حرفم را نشنید چون ادامه داد:
من دیگه نمی تونم ببینم دختری که متعلق به من و رویاهای منه برای مردی دیگه باشه من دیگه نمی خوام عشق پاک و بی الایشم قربانی هوسرانی و تصمیمات عجولانه بشه تو چرا نمی خوای بفهمی که با این اداها و سرکشی ها منو عاشق تر می کنی
حس کردم اصلا حالت عادی نداره کف دست هایش را روی میز کارم گذاشته بود و سنگینی بدنش را روی دست ها تحمل می کرد و مثل مجسمه های بی روح به من چشم دوخته بود و خطابه می خواند و خودش را از عذاب درونی تخلیه می کرد اقرار می کنم اعترافات روزبه حسابی غافلگیرم کرده بود اصلا انتظار چنین برخوردی را از طرفش نداشتم پیش خودم فکر کردم اگه شیدا روزبه را با این شوریدگی در مقابل من ببیند چه حالی می شود؟از تصورش بند بند وجودم به لرزه در امد باید حرفی می زدم تا او را از ان خلسه بیرون می کشیدم برای همین با صدایی مرتعش گفتم:
لازمه هشدار بدم که فراموش نکنی کجا و در چه شرایطی هستیم اقای مهندس مگه خود شما نبودید که می گفتید این جا بنگاه خرید و فروش عشق و محبت نیست؟
نگاه مهربان و در عین حال مقتدرش در نگاهم قفل شد
لطفا این قدر به من نگو اقای مهندس
با زیرکی پرسیدم:
می شه بفرمایید شما رو باید با چه نامی خطاب کرد
با خوشحالی گفت:
روزبه همون طوری که همیشه خطاب می کنی و دلم رو می لرزونی
دستم را روی قلب ناارامم گذاشتم و سعی کردم احساس سرکش را کنترل کنم باز هم او بدون توجه به حال من حرف می زد
امروز باید جشن گرفت و کارو تعطیل کرد با هم می ریم بیرون و.........
میان حرفش پریدم:
اهای اهای رئیس لطفا برای من تصمیم نگیرید انگار فراموش کردید من کار دوم دارم؟
طوری نگاهم کرد که دلم لرزید:
واسه یه بار هم که شده با نظر من مخالفت نکن بذار فکر کنم همه چیز طبق خواسته های من پیش می ره
نگاه موشکافی به چشمهای گیرایش انداختم و گفتم:
تو برده احساست شدی برای همین راهت رو اشتباه انتخاب کردی اخه مگه من چی دارم که تو شیفته اش شدی؟
اه کشید و گفت:
شاید بارها از خودم این سوال را پرسیدم ولی متاسفانه پاسخ منطقی و مناسبی براش پیدا نکردم این خواسته دل افسار گسیخته امه منم ناچارم باب میلش رفتار کنم حالا اجازه می دی کارو تعطیل کنیم؟
هنوز پاسخ سوالش را نداده بودم که شیدا سر رسید با دیدنش هر دو در جا خشکمان زد و بی اراده به همدیگر نگاه کردیم سعی کردم ارامشم را حفظ کنم و عادی رفتار کنم:
سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست و قبل از پاسخ به سوالم با روزبه گپ مختصری زد و بعد گفت:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل یازدهم
قسمت دوم




-من باید می فهمیدم چی باعث شد که نظرت عوض بشه و انگشتر رو.....
حرفش رو بریدم و گفتم:
-اجازه بده بعدا راجع بهش صحبت کنیم.
-اتفاقا باید همین حالا جلوی روزبه دلیلش رو بگی و برام توضیح بدی.
رو به روزبه کردم و گفتم:
-شما گفتید امروز کار تعطیله پس اگه اجازه بدی من و شیدا بریم بیرون.
نگاهم کرد و گفت:
-من گفتم؟حتما اشتباه شنیدی اتفاقا امروز خیلی سرمون شلوغه!.....چرا طفره می ری جواب شیدا رو بده.
نگاهش کردم و عشق و شیطنت رو در نگاه مقتدرش دیدم و گفتم:
-باشه ـقتی مهندس نوبت ما هم می شه!مطمئن باش این کارت رو تلافی می کنم.
تبسم کرد و در حالی که به اتاقش می رفت گفت:
-تنهاتون می زارم تا راحت تر دعوا کنید.
شیدا لبخند زد و با اشاره پرسید:
-منظورش چیه؟
سر بالا انداختم یعنی هیچی گفتم:
-بشین چرا ایستادی؟
روی صندلی نشست و با صدایی شبیخ نجوا گفت:
-ای کاش من به جای تو پشت این میز می نشستم و از صاحب ایت شرکت کسب تکلیف می کردم.
تبسم کردم و گفتم:
-این میز و صاحب این شرکت دربست پیشکش شما من هیچ تمایلی برای کار کردن در کنار اون ندارم.
لبخند ملیحی زد و گفت:
-کم لطف نباش چه طور دلت میاد راجع به اون این قدر بی انصاف باشی؟
خندیدم و گفتم:
-خیلی خب حرفم رو پس می گیرم توام مارو کشتی با این عشق تحفه ات.
انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و گفت:
-هیس!صداتو می شنوه دختر می خوای منو رسوا کنی؟
سری از روی تاسف تکان دادم و با صدای آرام گفتم:
-تا کی می خوای علاقه ات رو پنهان کنی؟می دونی که از مخفی نگه داشتن این راز جز عذاب و غم و غصه چیزی عایدت نمی شه اگه من به جای تو بودم همین الان می رفتم توی اتاقش و همه چیز رو رک و پوست کنده بهش می گفتم تا بدونه و بفهمه داره چه بلایی سر من و احساسم میاره برو یک کلمه بهش بگو دوسش.....
اصلا متوجه نشدم روزبه کی از اتاقش بیرون آمد زمانیس که روبه رویم ایستاد از سخن گفتن باز ایستادم رنگ از روی شیدا پرید و دستپاچه شد روزبه پیش دستی کرد و با زیرکی پرسید:
-چی رو باید به من بگید؟من منتظر شنیدنم.
شیدا با صدای لرزان گفت:
-هیچی یه مساله ای بین من و غزله.
روزبه نگاه گذرایی به من و سپس به شیدا انداخت و پرسید:
-اگه چیزی نیست چرا رنگت پریده؟
خیلی مصمم و جدی گفتم:
-یه چیزایی هست که فعلا باید مکتوم باقی بمونه.
پوزخندی زد و گفت:
-جدی؟اما من قصد دارم یه چیزایی به شیدا بگم که دیگه لازم نیست پنهونش کنم.
بعد رو به شیدا که حسابی دست پاچه شده بود گفت:
-دیر یا زود باید همه یفهمند که من چه تصمیمی داشتم و دارم.
ناگهان حس ششم به کار افتاد و فهمیدم موضوعی که می خواهد مطرح کند مربوط به من و خودش است برای همین یکباره دلم فروریخت پیش خودم فکر کردم اگر شیدا از علاقه ی روزبه به من چیزی بفهمد چه اتفاقی می افتد؟برای همین میان حرف روزبه رفتم و با دستپاچگی گفتم:
-روزبه خواهش می کنم بس کن.
ولی او بی اهمیت ادامه داد:
-راستش تو باید حقایق رو بدونی که به صلاحته البته صلاح......
دوباره وسط حرفش پریدم اما این بار نه با صدای آرام و با صدایی که از خشم و ترس می لرزید فریاد زدم:
-روزبه بهت التماس می کنم دیگه چیزی نگو لازم نیست شدا چیزی بفهمه این موضوع مربوط به منه منم نمی خوام فاش بشه.
با تحکم پرسید:
-چرا؟
با همان لحن عصبی گفتم:
-چون من می خوام.
در حالی که سعی می کرد ماسک بی تفاوتی و خونسردی به چهره بزند گفت:
-تو شاید خیلی چیزا بخوای مگه باید اجرا بشه؟
داد زدم:
-بله اگه مساله مربوط به منه باید هر طور که مایلم اجرا بشه.
شیدا هاج و واج به من و روزبه نگاه می کرد:
-اینجا چه خبره؟شما دوتا از چی حرف می زنید؟
با استیصال به چهره ی معصوم و بهت زده شیدا چشم دوختم و سعی کردم بغضم را قورت بدم نفس عمیقی کشیدم:
-چیزی نیست بجث کاریه نگران نشو در ضمن خودت می دونی که من و روزبه در هیچ شرایطی نمی تونیم همدیگه رو بفهمیم.
سرش را به عنوان تایید گفته ام تکان داد ولی به وضوح ناباوری را در چشم های معصوم و شهلایش می دیدم باید موضوع را طوری رفع و رجوع می کردم تا برای شیدا جای هیچ شک و تردیدی باقی نماند.با لحنی آمرانه رو به روزبه گفتم:
-باید امروز به من مرخصی بدی یه چیزایی هست که باید در موردش با شیدا صحبت کنم.
به آرامی جواب داد:
-این که احتیاجی به مرخصی نداره همین جا همه چیز رو برایش توضیح بده.
-پس نمی خوای مرخصی بدی؟
بلند و کشدار گفت:
-نچ.
کیفم را برداشتم و گفتم:
-خداحافظ.
با ادای این کلمه از پشت میز بلند شدم نوعی تمسخر و برتری طلبی در نگاهش موج می زد که باعث شد خشمم دوچندان بهش.
-اگه بدون اجازه تشریف ببرید دیگه برای اومدن به این شرکت به قول شما فکسنی به خودتون زحمت ندید.
به طرفش برگشتم و با خشم گفتم:
-به جهنم برم بهتر از اینه که کنار تو کار کنم تو....
شیدا دخالت کرد:
-شما دوتا چتونه؟
نفس بلندی کشیدم تا بتوانم به خود مسلط شوم و خشمم را مهار کنم بعد با لحنی به ظاهر آرام گفتم:
-بهتره بپرسی روزبه چشه که....
روزبه در حالی که پشت میز کارم می نشست خیلی عادی و خونسرد گفت:
-من که داشتم می گفتم چمه تو نذاشتی.
نگاهم با لبخند شیطنت آمیزش تلاقی کرد.برای رام کردن من ار حربه خوبی استفاده می کرد.ملتمسانه به چهره اش چشم دوختم و نجوا گونه گفتم:
-روزبه تمومش کن.
بیخند کمرنگی زد و گفت:
-بسیار خوب بازم دهنم رو می بندم و چیزی نمی گم حالا شما هم کوتاه بیاید و برگردید سر کارتون ممکنه؟
لبخند تلخی زدم و بدین گونه رضایتم را اعلام کردم خوشبختانه او بعد از دقایقی شرکت را به قصد کارگاه ترک کرد و من با خیالی آسوده با شیدا به گفت و گو نشستیم.از نگاه شیدا متوجه شدم که با حرف های روزبه مضطرب شده است برای همین با لحنی تسکین دهنده ای گفتم:
-لازم نیست به حرف های روزبه فکر کنی چون نه ازشون سر در میاری نه به تو مربوط می شه.
با کلافگی گفت:
-اما رفتارش طوری بود که حس کردم می خواد خبر بدی بهم بده.
لبخندی تصنعی بر لب آوردم و گفتم:
-مثل اینکه عشق عقل رو هم از سرت پرونده اصلا ببینم مگه نیومده بفهمی چرا من پشیمون شدم؟
به علامت تایید سرش را تکان داد سعی می کردم با صحبت هایم ذهنش را منحرف کنم تا بلکه حرف های مبهم روزبه از خاطرش پاک شود ولی مطمئن بودم که فقط خودم را خسته می کنم چون اون بدجوری آشفته شده بود و اصلا به حرف های من توجهی نداشت یکی دو ساعت بعد از خروج شیدا سر و کله ی روزبه پیدا شد و من با بی اعتنایی به او فهماندم از او دلخورم وقتی او پوزخند به لب وارد اتاق کارش شد سعی کردم به افکار درهم و پریشانم سر و سامان بدهم ولی متاسفانه نمی شد.
دل دردی که هر لحظه شدید تر می شد باعث شده بود که فکرم درست کار نکند اما از همه بدتر تهوعی بود که همراهش به سراغم آمده بود بی اختیار دستم را محکم روی شکم فشردم و سرم را روی میز گذاشتم صدای باز شدن در را شنیدم اما توان این که سر بلند کنم و صاف بشینم را نداشتم.
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 302تا صفحه ی 309
خانم احتشام لجباز خوابت برده یا خودت رو به خواب زدی؟

سکوتم باعث شد ادامه بدهد:
چه تو بخوای چه نخوای باید شیدا حقیقت رو بفهمه اون روز هم دیر نیست من همین امشب همه چیز رو بهش می گم و..........
به سختی سر بلند کردم و او مات و مبهوت به چهره رنگ باخته ام چشم دوخت و حرفش نیمه تمام ماند از شدت درد ناخن هایم را کف دست می فشردم ولی حتی کلامی نمی توانستم به زبان بیاورم با دستپاچگی گفت:
چت شده؟
سر تکان دادم یعنی چیزی نیست متعجب گفت:
پس چرا رنگت این قدر پریده؟
با ناله گفتم:
فقط بذارم خونه.......
با عجله میان حرفم امد و گفت:
پاشو بریم
هر چه سعی کردم نتوانستم روی پا بایستم
پس چرا معطلی پاشو از پشت این میز لعنتی
با گریه گفتم:
نمی تونم نمی تونم
بی تامل کنارم امد و زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد تا با تکیه بر شانه اش راه بروم به سختی از پله ها پایین امدم درد هر لحظه شدت پیدا می کرد و بند بند وجودم را می سوزاند دردی در دلم می پیچید باعث شد که ناله هایم تبدیل به جیغ و فریاد شود دستم در دست روزبه فشرده می شد و صدای تسکین دهنده اش را نجوا گونه می شنیدم حتی متوجه سرعت سرسام اوردنش نشدم فقط غباری از عبور اتومبیل ها می دیدم زمانی به خود امدم و متوجه موقعیتم شدم که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم و به دستم سرم وصل بود به خود تکانی دادم و با ناله گفتم:
من می خوام برم خونه
صدای روزبه در گوشم پیچید:
متاسفانه امشب باید بستری باشی
به سختی گفتم:
من که چیزیم نیست برم گردون خونه می خوام پیش مامانم باشم
روی لبه تخت نشست و گفت:
من که بهت گفتم باید فعلا مهمون بیمارستان باشی اگه یه کمی دیگه صبر کنی مامانت هم از راه می رسه
با صدایی ضعیف گفتم:
دل درد من که اروم شده پس چرا باید این جا بمونم؟
موهای اشفته روی پیشانی ام را کنار زد و گفت:
یه امپول ضد اسپاسم داخل محلول سرم ریختن فعلا دردت کمی اروم..........
زنگ تلفن همراهش او را از ادامه سخن گفتن باز داشت
جانم........سلام........بله حالش بهتره............اگه حضوری با هم صحبت کنیم خیلی بهتره.......الان شما کجایین؟عجله نکنید نگران هم نباشید......عمه جون گفتم که حالش خوبه.........منتظرتونم قربان شما فعلا خداحافظ
گفتم:
تو بی دلیل همه رو نگران کردی لازم نبود حرفی به مامان بزنی صبر می کردی سرمم تموم می شد اون وقت.........
حرفم را برید و گفت:
سرمتم که تموم بشه تو باید این جا بمونی تا هر وقتی که دکتر صلاح می دونه خیلی خب سوال و جواب دیگه کافیه بهتره استراحت کنی
با سماجت گفتم:
من امشب نه اینجا می مونم نه می خوابم
به سختی سرم را از روی بالش بلند کردم اما او بازوهایم را گرفت و به زور سرم را روی بالش گذاشت:
بهت که گفتم تو امشب اینجا مهمونی کسی هم بهت اجازه رفتن نمی ده
لجوجانه گفتم:
اجازه من دست خودمه هر وقت عقلم حکم کنه خود به خود اجازه هم صادر می شه
موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
با کی لجبازی می کنی؟با خودت یا دردی که باهاش درگیری؟
رویم را برگرداندم و با صدایی ارام و لرزان گفتم:
با تو
چانه ام را به طرف خود چرخاند و گفت:
باشه با من لجبازی کن و به حرفم گوشنده اما........به فکر خودت باش
همان طور که به چهره ام چشم دوخته بود و چانه ام میان انگشت شصت و سبابه اش بود گفتم:
حالا لطف دیگه ای هم در حقم بکن و به پرستار بگو بیاد سوزن سرم رو از دستم بکشه تا من زحمت رو کم کنم
اه بلندی کشید و گفت:
خیلی حرف می زنی........
با صدایی بلند گفتم:
من می خوام برم خونه هیچ کس هم نمی تونه جلوم رو بگیره باباجون مگه زوره من نمی خوام این جا بمونم ای.........
با ورود پرستار ادامه حرفهایم را خوردم
چرا داد می زنید خانم اینجا بیمارستانه
با گستاخی گفتم:
چه خوب شد گفتید من نمی دونستم حالا که به این نکته اشاره کردید لطف کنید و من رو مرخص کنید
پرستار مات زده به روزبه نگاه کرد و او بدون توجه به من گفت:
شما تشریف ببرید من ارومشون می کنم ایشون یه کمی اختلال حواس دارن و مشاعرشون خوب کار نمی کنه بفرمایید خواهش می کنم
پرستار نگاه گذرایی به چهره رنگ پریده ام انداخت و در حالی که سری از روی تاسف تکان می داد از اتاق خارج شد
دیگه بچه بازی بسه
با دست راست چشم هایم را پوشاندم تا چهره اش را نبینم و نجوا کنان گفتم:
تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی
با خشم گفت:
در مورد تو حق انجام هر رفتاری رو دارم
بغضم را قورت دادم و با صدایی مرتعش گفتم:
تنهام بذار نمی خوام ببینمت
من جایی نمی رم تو هم مجبوری که من رو ببینی حداقل مثل بچه ادم دستت رو از رو چشم هات بردار م نذار خودم این کارو بکنم.
چون دستورش اجرا نشد با خشم دستم را از روی چشم هایم کنار زد ناخوداگاه بغضم ترکید و او بدون این که به روی خودش بیاره از اتاق خارج شد و من در خلوت گریستم ان قدر که خوابم برد نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای نجوایی پلک گشودم و مادر را دیدم که اشک ریزان به من نگاه می کرد با ناله سلام کردم و به ارامی پاسخش را شنیدم مادر سعی می کرد قوت قلبم باشد ولی با شروع همان دل درد کذایی که دیگر برایم محرز شده بود که اپاندیس است اراده را از کف دادم و با صدای بلند جیغ کشیدم احساس می کردم می خواهم از پل مرگ و زندگی عبور کنم مرگ مرا با تمکام قدرت به سوی خود می کشید و من برای رهایی با التماس از دیگران کمک می خواستم
بدجوری احساس ضعف و گیجی می کردم برای همین باز هم پلک هایم رابستم تا خواب این رویای دلپذیر و شیرین دوای دردم شود در ان لحظه ها و ساعت های سخت و طاقت فرسا تنها چیزی که مقابل چشم هایم رژه می رفت تصویر و سایه ادم ها و اجسامی بودند که کج و معوج می دیدمشان در ان میان مثل شبح خسته ای بودم که میان رفتن و ماندن به زندگی مردد مانده بودم نمی دانم ساعت چند بود که به هوش امدم و چهره غبار الود سام مقابل دیدگانم ظاهر شد
سلام خانم خوشگله حال شما؟
از او خیلی دلخور بودم برای همین نه پاسخ سلامش را دادم نه نگاهش کردم با همان لحن طنز گونه همیشگی گفت:
این وقت شب کسی پیدا نمی شه ما رو با هم اشتی بده؟
جوابش را ندادم و سعی کردم با او جدی برخورد کنم تا دیگر نظر و سلیقه اش را به من تحمیل نکند وقتی سکوتم طولانی تر شد یا شیطنت گفت:
اهای روزبه به دادم برس این خانم من رو با نازو اداهاش کشت
خنده ام گرفت ولی فورا ناله ام در امد جای بخیه ها بدجوری سوخت و شکمم را به درد اورد ولی باید نازک نارنجی بودن را کنار می ذاشتم سام با دلسوزی دستم را به دست گرفت و با لحنی که شفقت در ان موج می زد گفت:
ببخشید اصلا متوجه وضعیتت نبودم
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
مهم نیست
تبسم کنان پرسید:
اشتی.اشتی؟
سر فرود اوردم و با اشاره به روزبه که در چهار چوب در دست به سینه ایستاده بود و خیره به ما نگاه می کرد گفتم:
به شرط اینکه دیگه به خاطر دوستت منو مواخذه نکنی
برای لحظاتی نگاهمان در هم گره خورد و این من بودم که با سنگدلی و بی تفاوتی از او دیده بر گرفتم و به صورت بشاش سام چشم دوختم سام که متوجه حرکت سردم شده بود به ارامی گفتم:
لازمه بدونی که اگر اشنایی روزبه با رئیس بیمارستان نبود هرگز اجازه نمی دادند این وقت شب کسی ملاقات بیاد در ضمن اگه روزبه نبود و به موقع به دادت نمی رسید اپاندیست می ترکید و اون وقت....الان اون دنیا با اموات مراسم معارفه داشتی
باز هم از اصطلاحش خنده ام گرفت و این بار درد بیشتری در ناحیه زیر شکم احساس کردم صدای با صلابت روزبه در اتاق طنین انداز شد
سام دیگه کافیه پاشو بیا بیرون بذار استراحت کنه
از لحن سردش تکان خوردم و دردم را فراموش کردم پلک بستم تا خروجشان را نبینم بعد از خروج انها احساس کردم لحظات به کندی می گذرد بر خلاف ساعتی پیش که ارام بودم و به هیچ وجه به هیچ موضوعی فکر نمی کردم همه توهمات و کابوس های وحشتناک زمان بی هوشی به ذهنم هجوم ارود برای رهایی از ان حالت مشمئز کننده سعی کردم از تختخواب جدا شوم اما درد شدیدی که زمان حرکت در بدنم پیچید مانع شد برای همین با بغضی که بر حنجره ام پنجه می کشید سر بر روی بالش گذاشتم و لحظات تنهایی را در سکوت شب شمردم انقدر که پلک هایم سنگین شدند وروی هم افتادند
صبح که با خستگی و درد پلک باز کردم دیگر از هوای ابری خبری نبود و اشعه فروزان خورشید با شدت هر چه تمام تر بر زمین و زمینیان می تابید سپیده با نگرانی نگاهم می کرد با صدای ضعیفی سلام کردم و پرسیدم:
چرا سر کار نرفتی؟
دست های لرزانش را روی سرم کشید و به تانی گفت:
مرخصی گرفتم تا پرستار عزیز دردونه خانواده احتشام باشم البته فقط تا ساعت دوی بعد از ظهر بعد از اون سعیده جای منو می گیره بعد از اونم مینو
با صدایی شبیه به ناله تشکر کردم و باز هم تبسم او بود که به بدن کرخ و منجمدم شده ام حرارت بخشید ساعتی در سکوت گذشت بیکاری و بی تحرکی عصبی و کلافه ام کرده بود برای همین با لحن تندی از سپیده پرسیدم:
کی از اینجا می ریم؟
متاسفانه فعلا باید بستری باشی تا هر وقت که دکتر صلاح بدونه
به محض اینکه جمله اش تمام شد روزبه با تعدادی مجله و کتاب از راه رسید به سردی نگاهش کردم و با لحنی طلبکارانه سلام گفتم
به طوری که سپیده متوجه رفتار گستاخانه ام شد و چشم غره ای نثارم کرد زیر لب غریدم:
من نمی تونم با اخلاق این اقا کنار بیام همیشه بودن ما کنار هم مشکل ایجاد می کنه
رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم قیافه اش راببینم ان حس سرکش دوباره در من سر برداشته بود و به هیچ عنوان قادر به کنترل کردنش نبودم سپیده با خشم فقط صدا زد:
غزل
و روزبه پوزخند زنان گفت:
سپیده جون مهم نیست من به حرفا و رفتارهای کودکانه اش عادت دارم بذار راحت خودشو از درد و ناراحتی تخلیه کنه خیلی خوب بگو من منتظر ادامه حرفات هستم دیگه چی؟
از ترس سپیده سکوت کردم و او ادامه داد:
مشکل تو منم؟مسبب اعمال و حرکات غیرمنطقی تو منم اره......
با غضب گفتم:
 

ariana2008

عضو جدید
-بله بله بله.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بسیار خوب پس من یه عذر خواهی به شما بدهکار شدم معذرت می خوام سعی می کنم دیگه باعث سر زدن این رفتارها از جانبتون نشم این حرف ها راضیتون می کنه یا باید بیشتر ازتون خواهش کنم؟
گفتم:
-مشکل من با وجودت نیست با رفتارته.
-حتما اگه بهت اجازه بدم هر کاری دلت می خواد بکنی یا اون رفتاری رو پیش بگیری که تو می خوای قطعا از من خوشت میاد این طور نیست؟
با حرص نگاهش کردم و خواستم پاسخ دندان شکنی به سوالش بدهم که سپیده غضبناک به چهره رنگ باخته ام نگریست و با عصبانیت گفت:
-بسه غزل.....تو خیلی دختر ناسپاسی هستی!
روزبه سر تاسف انگیزی تکان داد و گفت:
-سپیده جون گفتم که مهم نیست خودت رو ناراحت نکن فعلا خداحافظ....
سپیده در مقابلش ایستاد و گفت:
-نه روزبه خواهش می کنم بمون اجازه بده سوء تفاهمات همین جا برطرف بشه.
روزبه سرش را به طرفین حرکت داد و گفت:
-نه سپیده سوءتفاهم های بین ما هیچ وقتم تمامی ندارند.پس جای بحث هم نداره بهتره من برم.
سپیده دست روزبه را گرفت و با لحنی صمیمی گفت:
-من ازت خواهش می کنم که بمونی.
برقی که در چشمانش درخشید بدنم را لرزاند.عشق در نگاه آسمانی اش موج می زد عشقی که من از آن گریزان بودم تا فقط متعلق به شیدا باشد سپیده کنار گوشم نجوا کرد:
-من می رم بیرون کار دارم وای به حالت اگه حرفی بزنی که بیشتر از این باعث دلخوری روزبه بشه.به خاطر رفتارهای زشتت هم ازش عذرخواهی کن فهمیدی؟
لبهایم را با حرص جویدم و فقط نگاهش کردم و پوزخند زدم.وقتی تنها شدیم او کنار پنجره و روبه خیابان ایستاد و دقایقی در سکوت به بیرون خیره شد نفس عمیقی کشید و من زمزمه وار گفتم:
-نمی خوای برای برطرف شدن سوءتفاهم ها یقه ی آب و هوا رو بگیری و آسمون و ریسمون به هم ببافی؟
نیشخندش به قلبم زخمه زد:
-رفتارهای من اون قدر گویاست که نیازی به توجیه نداره.
باز هم طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
-همین از خود متشکر بودنت آدم رو زجر می ده تو عادتته اول گوشه و کنایه هات رو می زنی بعد انکارشون می کنی عادتته غرور و احساس آدم ها را زیر پا هات له می کنی و آسون از کنارشون بگذری تو از این کار لذت می بری.
-این خیلی خوبه که بعد از عمل آپاندیس هنوز رمق بحث و حدل داری!خدا رو شکر ظاهرت سالم و پر انرژیه.
کنایه هایش دلم را آشوب کرده بود به طوری که آرام و قرار از دست داد و نفرتم را در صدایم جمع کردم و یک کلام گفتم:
-خودخواه.
پوزخندش جری ترم کرد برای همین با صدایی که از شدت خشم می لرزید در ادامه کلامم افزودم:
-موجود خبیث دو روی فریبکار...دروغگو....
با خشم خندید و گفت:
-مرسی که به القاب شایسته ای مفتخرم کردی.
بلند شد و ادامه دادک
-اگه عقده هات خالی شد اجازه بده مرخص بشم.
چند قطره از اشک هایم روی دستهای لرزانم چکید بی اختیار روی پتو ناخن کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم:
-من سزاوار چنین تنبیه بی رحمانه ای نیستم چرا زجرم می دی؟چرا سوهان وجودم شدی؟
مجله ها و کتابهایی را که آورده بود روی زمین انداختم و گفتم:
-مرده شور هر چی کتاب و مجله اس ببرن تو علنا داری از این موقعیت سوءاستفاده می کنی این منصفانه نیست.
-من این کار رو می کنم یا تو؟
منتظر پاسخم نماند و با لحنی آرام ادامه داد:
-محاکمه به پایان رسید یا ادامه داره؟بالاخره بمونم با برم؟
تراوش اشکهایی که روی صورتم روان بود آرامم می کرد و روح و جسم بیمار و خسته ام را تسلا می داد.
-دیگه حوصله کلنجار رفتن با خودم و احساسم رو ندارم.
لبخند زد و گفت:
-خب تکلیف خودت و دیگران رو روشن کن این که دیگه کار سختی نیست...حالا اگر سوءتفاهمات برطرف شده و کدورت ها از بین رفته من رحمت رو کم کنم تا بیشتر از این باعث عذابتون نشم.
خیسی روی گونه هام رو با پشت دست پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
-فقط اومده بودی منو بسوزونی....حالا که عقده هات خالی شده می خوای بری؟آره برو با خیال راحت برو پشت میز کارت بشین گورپدر غزل بذار هر بلایی که سزاوارشه سرش بیاد....بذار....
تبسم کنان گفت:
-خیلی خب نمی رم دیگه باید چی کار کنم و چی بگم تا آروم بشی؟
سکوت کردم و سعی داشتم گریه ام را کنترل کنم بعد حرف بزنم ولی متاسفانه بغض و هق هق مانع می شد.
-چرا حرف نمی زنی نمی خوای بگی چه حرفی آرومت می کنه و دلخوریت رو از بین می بره؟دلت می خواد من خودم بگم؟هان؟یه ذره دیگه احساست رو قلقلک بدم تا هرچی که توی دلته بیرون بریزی؟
روی لبه تخت نشست و ادامه دادک
-چرا نطقت کور شد؟
سر به زیر انداختم و با ناخن هایم ور رفتم.چانه ام را بالا گرفت و به چشم های بارانی ام نگاه عمیقی کرد و در همان حال گفت:
-تو خودت خوب می دونی که این یه جفت چشم سیاهت من رو مست و مقهور می کنه واسه همینه که حرف نمی زنی و جواب سوال های منو نمی دی حتی نگاهت رو از من می دزدی من همیشه وقتی نگاهن می کنم تصویر یه مرد شکست خورده رو توی چشم هات می بینم این بار هم مثل دفعات پیشه حالا اشک هاتو پاک کن دیگه نمی خوام این صحنه های رقت انگیز تکرار بشه.
با کلماتی مقطع گفتم:
-آقای مهندس لطفا منو در موضع ضعف قرار نده.
لبخندی محبت آمیز روی لبانش نقش بست که به من امید زندگی داد.چه طور می شد وجودش را نا دیده گرفت؟چه طور می شد عاشق او و رفتارهاش نشد؟آیا واقعا برایم مهم شده بود؟خودم هم سر در گم بودم احساسم به روزبه بین عشق و بی تفاوتی گیر کرده بود.ناخود آگاه گفتم:
-کم کم دارم دلبسته ی ضوابط خاصی می شم که فقط مختص تو و شخصیت توئه بدون این که بخوام از خودت و رفتارهات خوشم اومده.همیشه فکر می کردم تسخیر قلب تو کار سختیه!اما مثل اینکه اشتباه کردم.
رنگش پریده بود ولی برق شادی و شعفی که در چشم هایش موج می زد حالت رنگ باخته چهره اش را به کلی عوض کرده بود رویش را برگرداند گویی حدس زده بود که من سعی دارم علت تغییر رفتارش را بفهمم راستش کاملا گیج و دستپاچه بودم و متوجه نشدم که آن لحظات زمان مناسبی برای ابراز احساسات نیست.
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنیدم و از شنیدن آن احساس آرامش می کردم دستش را گرفتم و گفتم:
-به من فرصت جبران بده باشه.
لبخند زد و گفت:
-شما امر بفرمایید کیه که اجرا نکنه.....
و پس از لحظه ای تامل و مکث اد امه داد:
-ازت می خوام کار دومت رو تعطیل کنی این کار رومی کنی؟
همان طور که نگاهش می کردم زمزمه کردم:
-چون تو می خوای این کار رو می کنم این اولین قدم واسه جبران محبت هاته.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-واسه اولین قدم شروع خوبیه.
بعد در حالی که از رو لبهی تخت بلند می شد گفت:
-اگه خدا بخواد انگار همه کدورت ها خود به خود رفع شد حالا اجازه مرخصی می دی؟
برای لحظاتی خیره نگاهش کردم و با تانی گفتم:
-اگه اجازه ندم بری پیشم می مونی؟
خندید و گفتک
-نه غزل جون واسه امروز ابراز محبت بسه اون وقت می ترسم زیادی هیجان زده بشم و همین امشب تو رو از دایی خواستگاری کنم.
برای نخستین بار احساس کردم ترنم صدایش برایم ترکیبی از زیباترین نتهای دنیاست.صدای با صلابت و آهنگینش ذره ذره حسی را در من پدید می آورد که گیج و سر درگمم می کرد و از این که جرات ابرازش را نداشتم کلافه می شدم.
با لبخندی که روی لبهایم نقش بسته بود اجازه خروجش صادر شد و او با گفتن "ساعت چهار وقت ملاقاته بازم میام" از اتاق خارج شد بی اختیار صدایش زدم:
-روزبه؟
بر در گاهی در ظاهر شد.
-بله.
-دلم می خواد فردا صبح هم تنهایی پیشم بیای.
تبسم کرد و گفت:
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 316تا صفحه ی 323
به شرط اینکه دیگه با هم مشاجره نداشته باشیم

سعی کردم پاسخ لبخندش را بدهم ولی هر کاری کردم نتونستم حتی نیم خندی روی لبهای خشکم جای دهم با اومدن سپیده روزبه خداحافظی کرد و رفت و من تازه به یاد شیدا افتادم و باز هم تصویر غم زده او مقابل چشم های خسته ام جان گرفت و زیر لب خود را ملامت کردم
اما سرزنش دیگر سودی نداشت ان چه که نباید می گفتم را با صراحت به زبان اورده بودم پلک هایم را روی هم گذاشتم ناگهان در وجودم نسبت به روزبه موجودی که هرگز به او فکر نکرده بودم احساس علاقه شدیدی کردم و با شوق و رغبتی دور از انتظار دقایق و ساعت ها را برای رویارویی دوباره با او شمردم تا وقت ملاقات شور و التهاب در درونم هنگامه ای بر پا کرده بود که قابل وصف نبود چه احساس مطبوعی داشتم از فکر رویارویی با او تمام وجود سردم حرارت گرفته بود ساعت دوی بعد از ظهر وقتی سپیده جایش را به سعیده می داد سرم به شدت درد می کرد طوری که حتی نمی توانستم ان را روی بالش بچرخانم احساس ضعف و گرسنگی تمام وجودم را بی حس کرده بود اما دلم نمی خواست سوپ بخورم از شدت درد و گرسنگی دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم سپیده که اماده خروج از اتاق بود با دلواپسی پرسید:
چی شده؟
همان طور که مثل بچه ها گریه می کردم گفتم:
من خیلی گرسنمه ضعف تمام بدنم رو فلج کرده اما نه دلم می خواد سوپ کذایی بیمارستان رو بخورم نه غذای رقیق من ساندویچ می خوام
سعیده دست های سردم رو نوازش کرد و گفت:
عزیز دلم نمی شه فعلا غذاهای مورد علاقه ات رو بخوری
گریه ام شدت گرفت و با لحنی ملتمسانه گفتم:
تو رو خدا........
با ورود دکتر جلالی بقیه حرفم را خوردم او با دیدن اشک های جاری ام لبخند کمرنگی زد و گفت:
چیه درد داری یا گرسنته که داری التماس می کنی؟
سپیده سر تاسف انگیزی تکان داد و گفت:
متاسفانه هر دو دکتر
دکتر نگاهی به صورت رنگ پریده و چشم های گریانم انداخت و گفت:
فعلا نمی شه کاری کرد اگه سوپ نخوری مجبوری سوزن سرم رو توی رگت تحمل کنی تا نیمی از ضعف بر طرف بشه حالا کدوم راه رو انتخاب می کنی
اشک هایم را پاک کردم و با قاطعیت گفتم:
سوزن سرم رو
خندید و گفت:
بسیار خوب حالا بگو ببینم خیلی درد داری؟
درد دارم ولی نه اون قدر که نفس گیر باشه
سرش را از روی رضایت تکان داد و گفت:
پس اوضاع جسمیت رضایت بخشه الحمدا.......باید این خبر رو تلفنی به اقای مهندس گزارش داد تا نگرانی اش از بین بره از وقتی رفته مدام با همراه من تماس می گیره و وضعیت جسمی و روحی تو رو چک می کنه خیلی نگرانته
دکتر با شیطنت این جملات رو ادا کرد و من احساس کردم زیر نگاه های سنگین سپیده و سعیده قادر به نفس کشیدن نیستم سعیده لبخند شیطنت امیزی نثار چشم هایم کرد ولی در عوض سپیده یک نگاه عاقل اندر سفیه به چهره ام انداخت و زمان بوسیدن صورتم نجوا کرد:
پس اون لجبازی های موش و گربه عشق بوده؟
سر تکان دادم و حرفش را تکذیب کردم و با دستپاچگی گفتم:
اون نسبت به همه محبت داره فراموش کردی سال قبل که شیدا مریض بود چه قدر به فکرش بود و..........
حرفم را قطع کرد و تبسم کنان گفت:
باشه باشه باور کردم که هیچ عشقی در کار نیست خداحافظ تا فردا
بعد از رفتن سپیده نوبت سعیده بود که مرا استنطاق کند مجبور شدم برای او هم توضیح بدهم که هیچ رابطه محبت امیزی بین من و روزبه نیست او هم مثل سپیده به سختی باور کرد و فقط لبخندی اسرار امیز تحویلم داد چه حال عجیبی داشتم وقتی در انتظارش ثانیه ها می شمردم
دوستانم اولین عیادت کنندگان از من بودند تبسم مانیا پگاه شیدا انگار سالها بود همدیگر را ندیده بودیم با حرارت مشغول گفتگو بودیم که روزبه و سام از راه رسیدند شیدا هیجان زده بود به طوری که صورتش گلگون شد بچه ها با زیرکی رفتار روزبه را زیر نظر گرفته بودند تقریبا هر سه انها از موضوع علاقه روزبه به من با خبر بودند یک بار هم مانیا زیر گوشم زمزمه کرد:
فکر می کنم این موش و گربه بازی ها کار دستت داد بالاخره نرم نرمک داری بهش دل می بازی و شیفته اش می شی
جمله مانیا مدام برایم تکرا رو تکرار می شد دقایقی گنگ و مبهوت به انچه شنیده بودم اندیشیدم و بعد با صدای بلند و محکم گفتم:
نخیر
مانیا دست سردم را گرفت و با صدای لرزانی گفت:
خیلی خب من اشتباه فکر کردم
همه با تعجب نگاهم کردند سعی کردم ارام باشم تا کسی متوجه انقلاب درونی ام نشود چند نفس عمیق کشیدم تا خود را از ان بغض لعنتی که گلویم را می فشرد رها کنم که خوشبختانه موفق شدم با لحنی ارام رو به همه کردم و گفتم:
ببخشید یه مساله خصوصی بود متاسفم که عصبی شدم و صدام رو بلند کردم
دست مانیا رو محکم در دست فشردم و نجوا کردم:
کمکم کن دلم می خواد باهات حرف بزنم
سام با شیطنت گفت:
شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنید؟لطفا اگه ممکنه موضوع رو عمومی کنید تا اگه قراره به مساله ای رسیدگی بشه همین جا دادگاه تشکیل بدیم..........خب حالا کی متهمه کی شاکی؟
سعیده لبخند زنان گفت:
شوخی نکن سام این جا جای این کارا نیست
یک لحظه نگاهم با نگاه موشکاف روزبه تلاقی کرد و باز این من بودم که نگاهم را از او دزدیدم چه قدر دلم می خواست با هم تنها بودیم و حرف می زدیم.
ولی تکلیف شیدا چی می شد؟او را باید به حال خودش رها می کردم؟واقعا سزاوار بود که من مانعی میان او و روزبه باشم؟افکار پریشان به مغزم هجوم اورده بود و رهایم نمی کردند از شیدا بتی ساخته بودم که فقط روزبه می باید ستایشش می کرد
صدای زیرکانه روزبه مرا از افکارم جدا کرد:
چرا ساکتی؟توام یه حرفی بزن
به نگاه نگران شیدا نظری انداختم و با بی تفاوتی و سردی گفتم:
چی باید بگم؟
هر وقت نگاه مان در هم گره می خورد بند بند وجودم می لرزید:
هر چی که از فکر و خیال راحت کنه اخه دیگه زیادی ساکتی این سکوتت ادم رو می ترسونه
بهت زده نگاهش کردم سعیده سقلمه زد:
غزل تو چته؟
با سردرگمی و بی حالی گفتم:
حالم خوب نیست دلم می خواد بخوابم
سعیده گفت:
عزیز دلم دوستات به خاطر تو..........
روزبه میان حرفش امد و گفت:
بذارید راحت باشه
سرم را روی بالش فشردم و پلک هایم را بستم و بی اختیار دو قطره اشک از گوشه چشم هایم بیرون ریخت توی بد برزخی گیر افتاده بودم صدای نجوا گونه بچه ها را می شنیدم اما اصلا کنجکاوی نکردم تا بفهمم راجع به چه چیز حرف می زنند خدا می داند چه حال بدی داشتم؟احساس بین هستی و نیستی حسی بین عشق و تنفر بین دوست داشتن و تردید........اه که چه عذابی می کشیدم
زمان را از یاد برده بودم نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای همهمه ارامی پلک گشودم و تکانی به خود دادم که باعث شد احساس درد کنم مادر پشت دستم را بوسید و به ارامی به سلامم پاسخ داد بقیه که دور تختم ایستاده بودند و با محبت و دلسوزی نگاهم می کردند پدر سعید شهرام شوهر سپیده و ارش شوهر سعیده و.........
چشمم روی صورت روزبه ثابت ماند با زیرکی و شیطنت به رویم لبخند زد بی توجه به او دستم را به سوی پدر دراز کردم تا کنارم بنشیند گرمی لب هایش روی پیشانی ام به من حیات دوباره بخشید با تمام وجود خانواده ام را می بوسیدم گویی سالها بود که از انها دور بودم با امدن حمید و مینو و عمه و دایی ها جمعمان کامل شد و احساس رخوت و پوچی را فراموش کردم و با اشتیاق به حرفهایی که ما بینشان ردوبدل می شد گوش سپردم تمام حواس روزبه به من بود و این که نگاه هایش روی من ثابت مانده بود برایم عذاب اور بود باز هم تجسم چهره شیدا بود که باعث شد نسبت به او خود را بی اعتنا جلوه دهم
وقتی همه رفتند دوباره دلهره و وحشت در وجودم نفوذ کرد سعیده دیگران را تا جلوی در بیمارستان همراهی کرد و من در سکوت با افکارم می جنگیدم که روزبه مقابلم ظاهر شد در را پشت سرش بست و نگاهی نه چندان دقیق به چهره ام انداخت و پرسید:
مشکلی پیش اومده؟
سرم را به طرفین حرکت دادم و او ادامه داد:
پس علت این تغییر ناگهانی رفتار تو چیه؟
با بی حوصلگی گفتم:
رفتار من هیچ تغییری نکرده تو زیادی حساسیت به خرج می دی
حالا لطفا در رو باز کن الان سعیده میاد
من از سعیده خواهش کردم یه کمی به من فرصت بده تا.........
حرفش را بریدم و گفتم:
اخ تو چرا این کارو کردی؟من نمی خوام کسی بفهمه که تو به من علاقمندی من دلم نمی خواد گسی معنی این خلوت های راز امیز رو بفهمه و براش سوال پیش بیاد خواهش می کنم موقعیت و حال من رو بفهم
بازم داری تبعیدم می کنی؟چرا؟به جرم کدوم گناه هر بار احساس منو می شکنی و زیر پا لگد می کنی؟به خاطره شیدا..........اره؟
سکوتم عصبانی اش کرد و از کوره در رفت:
تو داری همه چیز رو قربانی خواسته های خودت می کنی برات مهم نیست که با اجابت خواسته های تو چه بلایی سر من و زندگیم میاد
تا خواستم دهان باز کنم دستش را روی دهانم گذاشت و ادامه داد:
چیزی نگو نمی خوام حرفهایی بشنوم که مثل همیشه بر خلاف میلمه غزل بیا تموم کن این بازی خسته کننده رو.........باهام ازدواج کن بعد از این که شرعا همسر من شدی روزی هزار بار شکنجه ام کن این راضی ات می کنه؟
سکوتم باعث شد ادامه بدهد:
فقط اجازه بده من مالک وجودت بشم اون وقت هر کاری خواستی با من و عشقم و احساسم بکن حالا نظرت چیه؟
باز هم سکوت کردم:
ازت می خوام به حرفام فکر کنی باشه؟
اعترافات روزبه حس لطیف یک عشق پاک و دست نخورده را به وجود خسته و بیمارم تزریق می کرد به ارامی دستش را از روی دهانم کنار زدم و گفتم:
توی این شرایط اومدی از من بله بگیری یا اعتراف؟
پوزخند زد و گفت:
بله رو بده اعتراف به عشق پیشکشت
با بی رحمی گفتم:
بهتره برای رهایی از این برزخ تن به قضا و قدر بدیم و خودمون رو بسپاریم به دست سرنوشت

سرش را از روی نارضایتی تکان دادو گفت:
نه من دیگه نمی تونم از من نخواه که بازم به این سکوت زجر اور ادامه بدم ازم نخواه که نسبت بهت بی تفاوت باشم منو به خاطر دل شیدا فدا نکن این صداقت رو جای دیگه ای به خرج بده غزل بهم نگو نه بیشتر از این دغونم نکن ازت عاجزانه می خوام که به من و پیشنهادم فکر کنی باشه؟
فقط نگاهش کردم و او سکوتم را علامت رضایت دانست و با شادی بیمارستان را ترک کرد حرکات و رفتارهای مهرامیزش باعث شده بود که احساس کنم سالهای درازی است که عشق او قلبم را به بند کشیده است.


پایان فصل 11
 

ariana2008

عضو جدید
فصل دوازدهم
قسمت اول




شب بود و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته و سکوت و آرامش جانشین هیاهو شده بود.از پشت پنجره به چراغ های منوری که یکی یکی مقابل چشمان خسته ام افروخته شدند چشم دوختم.در تاریکی و سکوت مقدس شب همه چیز رنگ غم رنگ نیستی و تباهی گرفته بود.عشق و رویاهای قشنگی که در گذشته نسبت به همه موجودات روی زمین داشتم اکنون کمرنگ تر شده بود.نمی دانم این چخ حس غریبی بود که لحظه ای رهایم نمی کرد.نمی فهمیدم چه فکر مسموم و چه عشق ویرانگری است که روح و جسم خسته و سرگردانم را با خود به هر سو می کشاند و ذره ذره بی تفاوتی ها و سردی ها را نابود کرده و ناخودآگاه بند بند وجودم او را تمام و کمال می خواهد ولی باز هم باید همه عواطف و احساساتم را در پس نقاب بی تفاوتی پنهان کنم.بی تحرک پشت پنجره نشسته و به شهرم که مثل باورها و رویاهایم در تیرگی و خفتگی فرو می رفت می نگریستم.سعیده با کنجکاوی پرسید:
-چی می نویسی؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
-تراوشات ذهنیمو.
لبخند زد و گفت:
-برای امشب دیگه کافیه حالا پاشو روی تخت دراز بکش و استراحت کن....در ضمن مامان یه کمی فرنی برات آورده می خوری؟
سرم را به یک سو حرکت دادم و او با رضایت آن را برایم آمادهکرد و قاشق قاشق در دهانم گذاشت.
صبح روز بعد مینو به جای سعیده وظیفه پرستاری را به عهده گرفت و در کنارم ماند.از بعد از ظهر حس می کردم محیط بیمارستان حسابی کلافه و عصبی ام کرده.برای همین از مینو خواهش کردم با دکتر صحبت کند تا به ترخیص من از بیمارستان رضایت بدهد.اول مخالفت کرد و گفت:
-برات بهتره که امشب رو هم تحمل کنی.....
ملتمسانه گفتم:
-مینو خواهش می کنم برو رضایت دکتر رو بگیر دارم دق می کنم...دیگه نمی تونم این جا رو تحمل کنم اگه قرار استراحت کنم ترجیح می دم تو خونه کنار دیگران باشم.
مینو با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
-اگه توی خونه...خدایی نکرده اتفاقی....
حرفش را بریدم و گفتم:
-من مطمئنم که اتفاقی نمی افته.
تبسم کرد و گفت:
-برای جلب رضایت دکتر سعی خودم رو می کنم ولی بهت قول نمیدم که قبول کنه.
با جمله ی آخر از اتاق خارج شد و نیم ساعت مرا در اضطراب و نگرانی در انتظار گذاشت.در عوض خبر خوش ترخیصم را با خود آورد و من با شادی صورتش را بوسیدم.
-به حمید زنگ زدم تا بیست دقیقه دیگه میاد واسه تسویه حساب و رضایت کتبی.
حیرت زده پرسیدم:
-رضایت کتبی واسه چی؟
-دکتر با بردنت موافقت کرد اما با مسئولیت خودمون اگه بعدا واسه ات اتفاقی افتاد مسئولش خودمونیم.
لبخند زنان گفتم:
-جدی نگیر حرف دکترها رو اگه به خواست اونا باشه من حالا حالاها باید این جا باشم بی خودی شلوغش می کنند.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-وا...چه می دونم.
ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر بود که مجوز خروج از بیمارستان صادر شد.و من هوای سرد زمستانی را با تمام وجودم استنشاق کردم موقع راه رفتن به شانه های مردانه حمید تکیه کرده بودم و نیمی از وزنم را بدن او تحمل می کرد ولی بازهر قدم باغث دردی نفس گیر می شدبه طوری که تا جلوی بیمارستان بی اراده چندین بار نشستم.
ناگهان روزبه و سام ظاهر شدند من که دیگر تاب ایستادن و راه رفتن نداشتم روی پله در ورودی بیمارستان نشستم حمید دستش را دور کمرم انداخت و آرام در آغوشم گرفت و مرا روی صندلی عقب اتومبیلش خواباند.به سختی خود را جا به جا کردم و بعد در کمال آرامش پلکهایم را روی هم گذاشتم و تا رسیدن به خانه خود را از بند هر فکر و خیالی رها کردم.همه اهل خانه به استقبالم آمدند این بار سعید وظیفه حمل مرا به عهده گرفت وقتی روی تخت اتاقم دراز کشیدم احساس خوشایند و مطبوعی داشتم مینو با یم لیوان آب پرتغال کنارم نشست و گفت:
-سرتو یه کمی بالا بیار این رو بخور بعدش هم راحت لا لا کن.
خندیدم و گفتم:
-مرسی ولی واسه بلند شدن و نشستن احتیاج به کمک دارم کمک می کنی؟
لبخند ملیحی روز لب جای داد و گفت:
با کمال میل.
با کمک او به سختی روی تخت نشستم و لیوان را به طرف لبهای عطش زده ام بردم و جرعه ای از محتویات آن را با ولع نوشیدم و زمزمه وار پرسیدم:
-روزبه و سام هم اینجا هستند؟
سر فرود آورد همراه با نگاهی موشکاف پرسید:
-کاری داری باهاشون؟
با دستپاچگی گفتم:
-نه نه فقط می خواستم بدونم همراه ما اومدند یا نه....
ورود پدر و سعید باعث شد لبخند بر لب بنشانم و از جواب شوال مینو طفره بروم.آغوش گرم و پر مهر پدر پناهگاه امنی برای جسم بیمارم بود دستهای نوازشگرش روی موهایم می لغزید و آرام در گوشم زمزمه کرد:





تا خط دوم صفحه ی 328
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 328تا صفحه ی 333


این چند روزی که نبودی این خونه جهنم شده بود عزیز دل بابا

محکم تر دز بغل فشردمش و ناخوداگاه گریه ام گرفت با صدای بلند گریه را سر دادم و تمام اهل خانه را به اتاقم کشاندم سام به محض دیدنم با شیطنت گفت:
بازم این بچه ننر خودش رو واسه بابا و مامانش لوس کرد مامان جون بی زحمت اون شیشه شیرش رو بهش بده مثل اینکه گرسنه اس
از اغوش پدر بیرون امدم و در حالی که سعی می کردم اشک هایم را مهار کنم با لحنی تهدید امیز گفتم:
بذار از این رختخواب لعنتی جدا بشم اون وقت باهات تسویه حساب می کنم حالا تا اون جایی که می تونی تکتازی کن نوبت تاخت و تاز ما هم می شه
از طرز حرف زدنم همه زدند زیر خنده ولی روزبه خیلی مصمم و جدی نگاهم کرد به طوری که او را مخاطب قرار دادم:
اقای بهارمست اتفاقی افتاده که این قدر نگران به نظر می رسید؟
همه نگاه ها به سوی روزبه که در چهارچوب در ایستاده بود چرخید او در حالی که سعی می کرد به خود مسلط باشد گفت:
نه خانم احتشام مگه قراره اتفاقی افتاده باشه؟
شانه بالا انداختم و سام زیر کانه موضوع بحث را عوض کرد برای لحظاتی نگاه پرشورش با نگاهم تلاقی کرد اه که این نگاه های پر خروش چه اتشی بر جان و هستی ام می زد با نگاه های اتشین او می سوختم و دم نمی زدم
عصر پنج شنبه بود و کم کم حالم رو به بهبود می رفت روی کاناپه سالن دراز کشیده و کتاب می خواندم که مادر مرا مخاطب قرار داد و گفت:
من دارم می رمسوپر سر چهار راه یه کمی خرید کنم الان سام پیداش می شه بهش بگو غذا براش گذاشتم فقط گرمش کنه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
حتما
پیشانی ام را بوسید و با گفتن مراقب خودت باش سالن و بعد خانه را ترک کرد هنوز ده دقیقه از خروج مادر نگذشته بود که سام به همراه روزبه وارد سالن شدند
به به سلام بر دوقلوهای به هم چسبیده
سام مثل همیشه پر حرارت پاسخ داد:
سلام عزیز از دست چه طوری روح سرگردان؟
گفتم:
به کوری چشم حسودا خوبم خیلی خوب
خندید و گفت:
بیچاره حسودا الهی بمیرم براشون که مورد خشم و نفرین یه روح خبیث قرار گرفتن خیای خب بگذریم حالا بگو مامان جونم کجاست؟
با حاضر جوابی گفتم:
رفته واسه پسر اخرش یه دهن بند بخره تا این قدر پرچونگی نکنه نگران نباش زود میاد
به قهقهه خندید و گفت:
باشه یکی طلبت به موقع جواب این بی ادبیتو می دم حالا قبل از این که دهن بند برسه لازمه غذا بخورم ببخشید روزبه جون من توی اشپزخونه ام بیا اون جا
متوجه چشمکی که به روزبه زد روبرو شدم و از حرص لبم را محکم گاز گرفتم زیر لب گفتم:
ای بدجنس عمدا منو با روزبه تنها گذاشت غذا خوردن رو بهانه کرد
اه کشیدم و گفتم:
جناب مهندس چرا نمی فرمایین؟
کمی نگاهم کرد بعد ارام روی مبل نشست سکوتش باعث شد بپرسم:
چرا ساکتید؟به چی فکر می کنید؟به من یا به موجود گمشده خودتون؟
ناگهان از سکوتش جوش اوردم و با خشم گفتم:
چرا سکوت کردی؟مثل اینکه این بار دیگه قدرت ابراز وجود نداری اقای مهندس
مثل اینکه تو هم اصلا حالت خوب نیست نکنه به هیستری مبتلا شدی؟اره فکر می کنم علت این رفتارها همین مرضه ای وای نکنه غش کنی اون وقت دیگه من اصلا طاقتش رو ندارم نمی تونم ببینم توی بیمارستان بستری شدی
سر به سوی اسمان بلند کردم و با صدای بلند خندیدم و گفتم:
بعد از سالها دوستی تازه کمال همنشین شوخ طبعی مثل سام در شما اثر کرده؟
پوزخند زنان گفت:
اتفاقا توی این مورد سعی می کنم مزاح نکنم باور بفرمایید موضوع بیماری جدید شما کاملا جدیه
باز هم با صدای بلند خندیدم و او خیلی جدی گفت:
نه نخند به حال روزت گریه کن
پسر خیلی بانمک شدی مواظب باش از نمک زیاد شور نشی ببینم خبریه که دوباره نگاه های شما رمز امیز شده؟
اه عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
اره انگار قراره ظرف امروز و فردا یه خبرایی بشه یعنی در حقیقت تکلیف من و زندگیم مشخص می شه
ا پس این بار قضیه جدیه تبریک می گم بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟
بله ولی اومدم از عروس خانوم خودخواهم هم بله را بگیرم بعد برم دنبال کارم
منظورش را فهمیدم ولی خیلی خونسرد و جدی گفتم:
مگه شیدا هم با شما اومده؟چرا می خوای این جا ازش بله بگیری پسر خوب؟برو خونه شون خیلی محترمانه و رسمی جلوی زهره جون باهاش حرف بزن و ازش بله............
دیگه بسه.........من دارم جدی با تو حرف می زنم
منم دارم جدی حرف می زنم مگه من با شما شوخی هم دارم اقا پسر؟
غزل ازت خواهش می کنم یه کمی فکر کن بعد جواب بده تو اجازه می دی من امشب تو رو از پدرت خواستگاری کنم؟
نگاهش کردم و با لحظاتی تامل گفتم:
بله تشریف بیارید خوشحالمون می کنید اقای مهندس ولی اگه یه وقت حالم مناسب نبود و دهنم رو باز کردم و هر چی دلم خواست گفتم شما به دل نگیرید باشه؟
صورتش را با دوست پوشاند و با صدایی بم گفت:
خیلی خوب پس دیگه بازی تمومه؟
سکوت کردم و او به ارامی دست هایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
این سکوت معنی اش چیه؟
شانه هایم را با بی قیدی بالا انداختم و او ارام از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند با صدای بلند سام را مخاطب قرار داد و گفت:
من دارم می رم کاری نداری؟
با صدایی لرزان گفتم:
قهر نکن فقط بهم حق بده
گویا نشنید چون اصلا به روی خودش نیاورد و من دوباره با صدایی بلندتر گفتم:
اهای سام بیا منو با این دوستت اشتی بده بازم باهام قهر کرده بجنب پسر رفیقت داره از دست می ره.........
سام با زیرکی به سالن سرک کشید و گفت:
به من هیچ ربطی نداره خودت یه کاری بکن نره
با صدای بلند خندید و به اشپزخانه برگشت گفتم:
شنیدی که چی گفت هیچ کس دلش نمی خواد اقای الفرد از دست بره حالا بیا بشین اقای هیچکار من پوست سرم رو لازم دارم
با لحنی خالی از محبت در حالی که پشت به من داشت گفت:
باید برم کار دارم منو تو دیگه هیچ حرفی نداریم نگران پوست سرت هم نباش کسی حوصله کندن پوست کلفت تو رو نداره خداحافظ.........
اصلا متوجه حرکت و موقعیتم نشدم و بی اراده از جا پریدم و مقابلش ایستادم:
نه نرو
ولی نتوانستم بیشتر بایستم و بی اختیار مقابل پایش زانو زدم و از دردی که وجودم را می سوزاند ناله کردم نگاه بهت زده اش را احساس می کردم بعد از لحظاتی مکث دستش را زیر بازویم برد و کمک کرد روی کاناپه دراز بکشم بعد با لحنی سرزنش بار گفت:
تو خیلی دختر بی فکر و عجولی هستی
لبخند زدم و با لحنی محیلانه ای گفتم:
دیدی باهام اشتی کردی اقای هیچکار
لبخند کمرنگی روی لب های زیبایش جان گرفت که ناخوداگاه قلبم را به طپش انداخت اما تلاش کردم باز هم نقاب بی تفاوتی به چهره بزنم صدایم را صاف کردم و گفتم:
حالا که اشتی کردی می شه یه لطف دیگه هم بکنی؟بشین و سام رو به جونه من ننداز منو اون به حد کافی سر جنابعالی با هم مشکل داریم
برای دقایقی ساکت و صامت سرتاپایم را کاوید به طوری که تمام اعضای بدنم مرتعش شد این بار هم شیطنتم گل کرد:
اُ اُاُاقای هیچکار دید زدن ممنوع
فقط پوزخند زد سام در حالی که از اشپزخانه بیرون می امد گفت:
چی کارش داری خسیس.........
نگاه غضب الودم را به چشم های همیشه خندان سام دوختم و او بی توجه به من رو به روزبه کرد و گفت:
دروغ می گم؟
سر تاسف انگیزی تکان دادم و گفتم:
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 334تا صفحه ی 339




به روباهه گفتن شاهدت کیه گفت دمم همه یکی یه دونه از این برادرای باغیرت داشته باشن غم ندارن درسته پسر دایی جون؟

باز هم پوزخند زد و سکوت اختیار کرد سام دستش را کشید و گفت:
بیا بریم این خانم کوچولو شیرش دیر شده نمی فهمه چی می گه.........
خیلی خونسرد میان حرفش پریدم:
لطفا به عقل و شعور من توهین نکن پدر بزرگ
این بار به جای سام روزبه با تمسخر گفت:
بله درست می گن همیشه باید اجازه داد ایشون به عقل و شعور همه توهین کنن
قهر نکن پسر دایی باور کن دیگه انرژی منت کشی ندارم
سام در حالی که اهسته می خندید رو به روزبه کرد و گفت:
توی اتاقم منتظرتم باهاش اشتی کن نذار طفلک معصوم بازم منتت رو بکشه
نگاهم را از چشم های گیرا و جذاب روزبه دزدیم و سکوت کردم بعد از رفتن سام روزبه زیر کانه پرسید:
خانم اجازه می فرمائید بنده ام از خدمتتون مرخص بشم؟
سر به زیر و موذیانه خندیدم و گفتم:
اگه باهام اشتی کنی و دیگه ازم دلخور نباشی بله اجازه مرخصی ام براتون صادر می شه پسر دایی جون
نفس عمیقی کشید و نجوا کرد:
شما هم اگه لطف کنید و نگاه نازتون رو ازم دریغ نکنید قول می دم که هیچ وقت ازتون دلخور نشم
ناخوداگاه صدایم لرزید:
دیگه ازم نخواه که نگات کنم
زمزمه کرد:
می شه بگی چرا این قساوت رو به بقیه ظلمهات اضافه می کنی؟
زیر لب گفتم:
یعنی تو خودت نمی دونی تو اون چشمای رنگیت سگ بستن؟ادم می ترسه حتی یه نیم نگاه بهشون بندازه
خیلی جدی و محکم گفت:
به خدا قسم دروغ می گی اگه چشمهام این قدر که ازشون تعریف می کنی گیرنده بودن می تونستند تو رو به دام بندازن
تبسم کنان با همان لحن طنزگونه همیشگی گفتم:
به اجدادمون قسم راست می گم پسردایی جون می ترسم یه دفعه نگات کنم سگ های چشم هات قلادشون رو پاره کنن
برای دقایقی نگاهش با لبهای خندانم تلاقی کرد و زمزمه وار گفت:
نذار دل عاشق و بیچاره ام تو حسرت نگات بمونه دیگه این ظلم رو در حقم نکن سزاوار نیست این شکنجه هم به بقیه عذاب هایی که بهم می دی اضافه بشه
بی اختیار دست هایم به لرزش افتادند و به طرف گونه های تب دارم حرکت کردند خیلی سعی کردم خونسرد و بی تفاوت برخورد کنم اما موفق نشدم در چشمهای پاک و معصومش طهارت عشق موج می زد احساس کردم از عمق نگاه های اتشین زمزمه های عاشقانه را با گوش های دلم می شنوم با حرارت نگاه گرمش عشق یخ زده ام جانی دوباره می گرفت و تازه می شد ولی باید باز هم احساس و علایقمر ا سرکوب می کردم وقتی دوباره صدایش در گوشم طنین انداز شد قلب و دلم را لرزاند
غزل تو تنها زنی هستی که هیچ وقت از نگاهت از سکوتت از حرف های در لفافه و گاهی طنز امیزت نمی شه چیزی فهمید واقعا نمی فهمم که می تونی ادمی مثل منو دوست داشته باشی؟یا نه؟
سر به زیر و با صدایی لرزان گفتم:
بسه دیگه پسردایی..........
ناگهان خروشید:
این قدر نگو پسر دایی..........پسردایی.........
لبم را محکم گزیدم و گفتم:
بسیار خب اقای بهارمست دستورتون اجرا می شه
پوزخند زد و سر تاسف انگیزی تکان داد و راه اتاق سام را پیش گرفت تمام وجودم از هیجان می لرزید احساس می کردم قلبم از عشق او می تپد و حرارت و محبت در چشمان نگران و بی قرارم مثل یک رود جاری است برای همین نگاهم را از او می دزدیدم تا رسوا نشوم تازه داشتم باور می کردم که قلب معصوم و دخترانه ام در پناه مردی است که می تواند سایه وجود خسته ام باشد ولی ناخوداگاه..........با تجسم پاک و معصوم شیدا حس سرکش عشق و عاطفه ام فروکش کرد و همان نقاب خونسردی و بی تفاوتی بر روی چهره و رفتارم نشست اما یک احساس خوشایند وجودم را گرم و به زندگی امیدوار می کرد با صدای خواهش گونه سام به خود امدم و متوجه شدم که روزبه با دلخوری از منزل خارج شده است
زمانی که سام مجددا به سالن بازگشت پرسیدم:
چی شده؟
سر تکان داد و گفت:
اتفاقا منم تا جلوی در حیاط رفتم تا ازش بپرسم چی شده؟ولی اون مثل یه بشکه باروت شده بود مگه می شد باهاش حرف زد اگه زیادی اصرار می کردم دیوونه می شد اما فکر می کنم تو بهتر از اون می تونی برام توضیح بدی چی بهش گفتی که به همش ریختی؟
پلکهایم را بستم و نجوا کردم:
من به ایشون کوچکترین بی احترامی نکردم نازک تر از گل هم بهشون نگفتم یه بار دیگه برو دنبالش و ازش بپرس حتما بهت می گه از چی دلخوره
لبش را از روی خشم جوید و بعد از دقایقی با عصبانیت خانه را ترک کرد
بعد از ان روز تا زمانی که در منزل دوره نقاهت را پشت سر می گذاشتم دیگر به دیدنم نیامد و این کارش باعث شد تا حرف ها و رفتارهای عاشقانه اش از ذهنم پاک شوند بعد از ان هم هر دو سعی کردیم کمتر هم صحبت شویم و یکدیگر را ببینیم با این که از من خواسته بود کار در ازمایشگاه را تعطیل کنم اما من باز هم علیرغم میلش رفتار کردم و او را در حیرت باقی گذاشتم از خودم تعجب می کردم که به خاطر او خود را مجبور کرده بودم که نقش ادمهای دو شخصیتی را بازی کنم گاهی ساکت و ارام و شیفته عشقی پاک و لطیف و گاهی پرشروشور و جسور برای بازی دادن ادم های حساس و شکننده ای مثل او
بهار نزدیک بود و شروع تعطیلات نوروزی برای من خاطره انگیز و هیجان اور بخصوص زمانی این شادی اوج گرفت که قرار شد نوروز را در کنار مامان سوری و بابا ایرج باشیم احساس می کردم مادر بیشتر از هر کس دیگری بی قرار دیدار با پدر و مادرش است که به اجبار به رامسر نقل مکان کرده اند بابا ایرج چند سالی می شد که مشکل تنفسی برایش پیش امده بود و به توصیه پزشکان باید از الودگی تهران دور می بود برای همین ویلای قشنگ و وسیعشان در رامسر را برای ادامه زندگی انتخاب کردند جایی که شبیه رویا ی خوای من بود و من عاشق ان مکان و صاحبانش بودم عاشق ساختمانی که رو به دریا و پشت به جنگل داشت و صاحبان ان پیرزن و پیرمردی خونگرم بودند که خونشان در رگ های من هم جاری بود اخرین روز کاری سال را که پشت سر می گذاشتیم همه از هم خداحافظی می کردند و سال جدید را پیشاپیش به یکدیگر تبریک می گفتند
من و روزبه انقدر سرد و خشک با هم رفتار می کردیم که همه متعجب نگاهمان می کردند از نگاه سنگین دیگران معذب شدم برای همین فوری خداحافظی کردم و بی اختیار راه منزل دایی مسعود را پیش گرفتم دلم بدجوری هوای شیدا را کرده بود به انتظار تاکسی ایستاده و غرق در افکار خود بودم که صدای ترمز کردن اتومبیلی مرا به خود اورد بدون اینکه به نوع اتومبیل و راننده ان توجه داشته باشم سرم را خم کردم و پرسیدم:
اقدسیه؟
اه بلندی کشید و گفت:
بله منم دقیقا همون جایی می رم که سرکار تشریف می برید لطفا سوار شید
از دیدن روزبه خشکم زد اما لبخند مصنوعی روی لب جای دادم و گفتم:
مزاحم نباشم اقای بهارمست؟
خودت می دونی که نیستی بیا سوار شو تا جریمه ام نکردن
نگاهم به سوی افسری که ان سوی خیابان دست به قلم ایستاده بود افتاد و بی درنگ سوار شدم ولی همچنان نگاه هایم را از او می دزدیدم.
ازمایشگاه تشریف می برید؟
در حالی که به جنب و جوش مردم نگاه می کردم گفتم:
نه تعطیله
اه منو ببخش فراموش کردم که داری می ری دیدن خواهر شوهر اینده ات تا قبل از سفر اونو ببینی
بی اختیار سرم را به سویش چرخاندم اما مهر سکوت بر لب زدم و او ادامه داد:
خوب اگه برای دیدن همسر ندیده و نشناخته اینده بی قرارید می تونید شما هم مثل بعضی ها بمونید تا ایشون از سفر اخرت تشریف بیارن بعد به دیگران ملحق بشید می دونم داری برای دیدنش ثانیه شماری می کنی و دلهره داری اما دیگه چیزی به لحظه دیدار باقی نمونده بهت قول می دم که رامسر رو برای ورود همسر اینده اتون اذین بندی کنیم
ارنجم را روی لبه پنجره گذاشته و با کف دست پیشانی ام را گرفته بودم و به حرفهای گزنده اش گوش می دادم
چرا ساکتی عروس خانوم نکنه ذوق زده ای و زبونت بند اومده؟
باز هم سکوت جواب سوالش بود
حرف نمی زنی........بی انصاف حداقل شنیدن صداتو ازم دریغ نکن..........
صدای زنگ تلفن همراهش را نیمه تمام باقی گذاشت:
بله.........
 

ariana2008

عضو جدید
صفحه ی 340تا صفحه ی 352

لحنش کاملا سرد بود

مرسی تو خوبی زهره جون عمو خوبن؟
اره پیشه منه
اما از کجا فهمیدی من این خانم پر ناز و افاده رو می رسونم؟
پوزخند زد:
بله خوشبختانه بیشتر اوقات حس ششم شما درست حدس می زنه اما بهت بگم این خانمی که کنار من نشسته زبونش رو توی شرکت جا گذاشته و حرف نمی زنه
نمی دونم خودت باهاش حرف بزن
باشه خداحافظ
گوشی را روی پایم گذاشت با دست های لرزان ان را برداشتم و به سوی گوشم بردم
سلام فرشته خوب رویان
تشکر عالی مستدام خانم
اتفاقا دارم میام پیشت
پس می بینمت قربانت
گوشی را روی داشبورد گذاشتم او با کنجکاوی گفت:
پس بالاخره زبونتون باز شد اما چرا مهر سکوت رو شکستید؟به خاطر خواهر شوهر اینده.......
با صدایی که از شدت خشم می لرزید فریاد زدم:
بسه دیگه به حد کافی با حرفات من رو سوزوندی دیگه تمومش کن.........
نگاهم کرد و گفت:
چرا عصبانی شدی عروس خانم؟من که جسارت نکردم............کردم؟
بغضم را به سختی فرو دادم و او ادامه داد:
نمی خوای بازم سرم داد بکشی؟
خنسرد حرف زدنش بیشتر از رفتارهای دیگرش عذابم می داد دیگر طاقت شنیدن حرف های زهر الودش را نداشتم:
نگه دار.............
واسه چی عروس عمو تازه داره بهمون خوش می گذره لطفا این لحظات خوب رو با حرفای ناراحت کننده خراب نکنید
روزبه یه کاری نکن داد بزنم
می خوای داد بزنی خوب بزن عروس عمو
تو چته؟
سر تکان داد یعنی چیزی نیست این سر تکان دادن قانع ام نکرد و باز پرسیدم:
چته؟بگو شاید ره حلی برای مشکلت پیدا کنم
نیشخند زد:
مرسی به خودتون زحمت ندید شرمنده می شم عروس عمو
با لحنی عصبی گفتم:
مطمئن باش این عروس عمو گفتن هات عصبانیم نمی کنه
بله کاملا پیداست که خونسردید
نگه دار می خوام پیاده شم؟
چرا؟
فریاد زدم:
دست از سرم بردار تو چی از جونه من می خوای؟
با خونسردی خندید و تکرار کرد:
چی از جون تو می خوام؟هیچی چرا انگار یه چیزی می خوام جونت رو می خوام تقدیم عزرائیل کنم
در را باز کردم و او با عصبانیت به سرعتش افزود به طوری که از وحشت جیغ کشیدم:
تو عقلت رو از دست دادی؟
و زدم زیر گریه
دارم سکته می کنم تو رو جون عمه نگه دار
یک دفعه سرعتش را کم کرد به طوری که به شدت سرم به داشبورد خورد دستم را جلوی دهانم گرفتم تا از هق هق گریه ام جلوگیری کنم ولی تعادلم را از دست داده بودم و از ترس می لرزیدم تلاش کردم خودم را ارام کنم سرم را روی داشبورد گذاشتم و ان قدر نفس های عمیق کشیدم تا بغض و هق هق از بین رفت سرم را بلند کردم و با حرص گفتم:
تو رو بایدببرند تیمارستان روزبه بخش زنجیری های خطرناک بستری کنند
خیلی جدی گفت:
اگه تو لطف کنی و همراهم بیای ازت ممنون می شم البته به شرط اینکه خودت هم اونجا بستری بشی باشه اینم منزل دایی جونتون عروس عمو
به در منزل دایی مسعود نگاه کردم و خواستم پیاده شم که در را قفل کرد:
اول حرفامو می شنوی بعد می ری پیش خواهر شوهر اینده ات
هر چی رو باید می شنیدم شنیدم
پس لطفا عصر شما تشریف نیارید رامسر منتظر شهریار جونتون باشید خیلی بهتره
دستگیره را کشیدم و گفتم:
احتیاجی به وکیل وصی ندارم هر طور که صلاح بدونم غمل می کنم
قفل در را باز کرد و گفت:
پس خوش اومدی
از ماشین پیاده شدم و در را محکم به هم کوبیدم مقابل در خانه ایستادم و منتظر حرکت اتومبیلش شدم با لحظاتی تاخیر متوجه غژ غژ لاستیک های اتومبیل شدم و با بی حالی دست به سوی دکمه اف اف بردم و اران ان را فشردم صدای هراسان شیدا امد:
چرا این قدر دیر کردی؟
فعلا در رو باز کن بیام تو بعدا برات می گم
با صدای ارامی در باز شد و داخل رفتم با ضعف پایم را روی زمین می کشیدم اگر شیدا به کمکم نمی امد وسط حیاط از حال می رفتم:
چی شده؟چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟مگه روزبه تو رو نرسوند؟پس خودش کجا رفت؟یعنی تو رو با این حال زار رها کرد؟
تو راه با هم بحثمون شد جات خالی خیلی خوش گذشت هر چی دلمون خواست به همدیگه می گفتیم
اخه الان موقه شوخی کردنه؟
دستش را محکم گرفتم و گفتم:
شیدا باور می کنی شوخی های ما کم کم داره جدی می شه؟اون قدر جدی که دیگه دارم می ترسم
لبخند زد و گفت:
تو چه طور تو این وضع شوخی می کنی؟خودت رو توی اینه نگاه کردی ببینی قیافه ات چه شکلی شده دیوونه؟مثل مرده ها
مرده شور خونه شدم؟نه؟
وقتی روی کاناپه نشستم روبرویم ایستاد و گفت:
تو دیوونه ای که با رفتار و عقاید روزبه می جنگی اصلا تو چه کاره ای که می خوای اونو ادم کنی؟
ببخشید یادم نبود که شما همه کاره ایشون هستید؟
خندیدو و با محبت در اغوشم گرفت و گفت:
به خدا من به خاطر خودم نمی گم من.........من دلم نمی خواد اعصابت واسه هیچی خرد بشه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
دیگه در موردش حرفی نزن و فراموشش کن ببینم زهره جون خونه نیست که تو دوباره با خودت خلوت کردی؟
خندید و گفت:
نه زن داداش رفته یه کمی خرید کنه
با اخم گفتم:
قرار شد به من نگی زن داداش در ضمن هنوز من بله ندادم که تو واسه خودت بریدی و دوختی
برای دقایقی به هم زل زدیم و به روی هم لبخند پاشیدیم
غزل یعنی یکی پیدا می شه که تو رو به اندازه ی من دوست داشته باشه؟یعنی کار من از دوست داشتن گذشته من عاشق توام
ببینم سرکار عاشق چند نفرید؟بهت گفته باشم من صاحب دارما
که البته اونم برادر منه
سرم را به پشتی تکیه دادم و پلک هایم را بستم و نجوا کردم:
برنامه مسافرت چی شد شماها کی میاین؟
با شیطنت گفت:
هر وقت شوهر سرکار تشریف بیارن
پلک گشودم و نجوا کردم:
شیدا باور می کنی که تو تصمیم گیری راجع به ازدواج دچار تردید شدم
حرفم را برید و با مهربانی گفت:
من مطمئنم که بعد از برخورد با شهریار تردید هات از بین می ره راستی برات یه سورپرایز دارم یه دقیقه صبر کن تا برم بیارمش
متعجب به حرکات شتاب زده اش نگاه کردم و لبخند زدم
چشم هات رو ببند هر وقت گفتم بازشون کن
نفس اسوده ای کشیدم و پلک بستم و بعد از لحظه کوتاهی باز کردم و مقابل دیدگانم سرویس نقره که روی همه انها نام سهریار با نگین های زیبایی حک شده بود خودنمایی کرد با خوشحالی گفتم:
اینا واسه منه؟
سر فرود اورد و دو زنجیر زینتی را که با حروف انگلیسی مزین شده بود از میان بقیه برداشت و گفت:
فعلا این دو تا پابند رو دور مچ پات می بندم بعد خودت زحمت بقیه رو بکش
صورتش را بوسیدم و تشکر کردم و در حالی که تلاش می کردم خود را ذوق زده و خوشحال نشون بدم خلخال ها را گرفتم و دور مچ پایم بستم و گفتم:
اینم یه نشونه غیر رسمی برای ثبت شدن نامزدی من و شهریار دیگه چی؟
تبسم کرد و با لحظاتی مکث گفت:
حالا برم برات یه چیزی بیارم بخوری ضعف کردی
این را گفت و به طرف اشپزخانه رفت و من در گیر کلنجار رفتن با افکار در همم که صدای شیدا رشته اش را گسیخت
شماها امشب می رید؟
فکر می کنم
با سینی حاوی دو لیوان شیر کاکائوی داغ و ظرف شیرینی از اشپزخانه بیرون امد
خیلی تو فکری نمی خوای بگی چی شده؟
با لحنی ارام گفتم:
چیزی نیست به سفر فکر می کنم به این که همه ما قبل از سال تحویل پیش مامان سوری و بابایی هستیم و شماها این جا چشم انتظارذ ورود یه مسافر خانواده تو عمه مینا و دایی مامان و بابای من و سعید همه اینجا هستید و من و بقیه دور از شما من دلم می خواد همگی با هم باشیم
دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت:
تا چشم به هم بزنی سوم فروردینه و ما هم تو جمع شمائیم
به چشم های مهتابی اش نظر انداختم و گفتم:
برای اومدنتون لحظه شماری می کنم
لبخند زد و گفت:
واسه دیدن ما لحظه ها رو می شماری یا برای دیدن ناز بد عزیزت؟
سعی کردم به لبخند محزونم رنگ شادی بدهم و او را در افکار زیبای خود باقی بذارم
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که به خانه برگشتم و مشغول جمع اوری وسایل شخصی ام برای مسافرت به رامسر شدم سرویس نقره ای را که شیدا به عنوان عیدی به من هیده داده بود اویختم و ارایش تندی کردم که دل خودم از نگاه کردن به ان زیرو رو شد بدترین پوششی که می توانست لج روزبه را در بیاورد لباس هایی بودند که من به تن داشتم وسط سالن ایستادم و گفتم:
من حاضرم حالا کی قراره افتخار داشته باشه که من مسافر ماشینش باشم؟
سام نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:
ببخشید ها دنبال عروس می رید؟
فقط موذیانه نگاهش کردم و لبخند زدم او هم با کشیدن اه عمیقی سکوت اختیار کرد دقایقی بعد دیگر همسفران نیز به ما ملحق شدند روزبه و خواهر و برادرش و من با دو خواهر و دو برادرم به همراه خانواده هایشان با دیدن روزبه دلم بی اختیار لرزید ولی سعی کردم خود را عادی و بی تفاوت نشان بدهم تا زمانی که داخل اتومبیلش جای گرفتم کوچکترین اعتراضی نکردم ولی به محض نشستن شروع به غر زدن کردم سام باز هم بدجنسی کرد و مرا با خودش و روزبه همراه ساخت در درون ذوق زده بودم که می توانم با او همسفر باشم و تلافی حرف هایش را بکنم اما ظاهرم خلاف ان را ثابت می کرد
اتومبیل ها پشت سر هم حرکت کردند در فضای اتومبیل ما سکوت حکم فرما بود در سکوت به جاده کرج می نگریستم که متوجه نگاهش شدم با اخم نگاهش کردم و رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم شاهد تلاقی نگاهم با چهره اش باشم ولی متاسفانه هر کاری می کردم نمی توانستم خود را از تیر رس نگاهش دور نگه دارم چشم هایم رابستم تا کمتر او را ببینم صدای دلنواز موزیکی که پخش می شد بی اختیار مرا در خلسه خاصی فرو برد ان قدر غرق در رویا شدم که برای لحظاتی همه چیز را فراموش کردم وقتی بوی تند بنزین شامه ام را ازرد به ناچار خود را از ان حالت بیرون کشیدم و مجددا نگاهم در نگاه اشفته اش گره خورد
اه حالم به هم خورد نمی شد من از خدمت شما دو تا مرخص شم؟
سام خشمگین به طرفم برگشت و چشم غره ای نثارم کرد بعد از ماشین به بهانه بنزین زدن پیاده شد:
حالت از ادمای داخل این ماشین به هم می خوره یا از وجود خودت که با این سرووضع به لجن کشیده شده؟
پوزخند زدم و سکوت کردم و او ادامه داد:
دوست داری بازم من شروع کنم؟
لبم را از روی حرص جویدم و گفتم:
چیه؟می خوای سنگینی عذاب وجدانت رو باهام تقسیم کنی؟
منو تو با حرف زدن به جایی نمی رسیم
با حرص خندیدم و گفتم:
تازه به این نتیجه رسیدید اقای مهندس؟
به طرفم برگشت و گفت:
یه کاری نکن امشب به همه بگم تو داری با این رفتارهات چه بلایی سر من و شخصیتم میاری
لطف می کنید اگه این بازی مضحک رو جلوی همه تموم کنید
با خشم چند بار دستش را میان موهایش کشید و گفت:
من باید چیکار کنم تا تو دست از این بچه بازی ها برداری؟
در پس ان چهره مغرور و با صلابت یک مرد شکست خورده را دیدم و متکبرانه از او دلبری کردم
هر کاری که صلاح می دونید
دستش را محکم روی فرمان کوبید و گفت:
من احمش رو بگو که می خواستم رفتار ظهرم رو توجیه کنم تا از من دلخور نباشی
لازم نکرده رفتارهاتون رو توجیه کنید
با امدن سام هر دو ساکت شدیم روزبه عینک افتابی اش را به چشم زد و بعد با سرعت حرکت کرد می فهمیدم که با حرص پایش را روی پدال گاز فشار می دهد هر لحظه سرعتش بیشتر می شد و ترس من اوج می گرفت بدون اینکه بخوام فریاد زدم:
من می خوام پیاده شم و برم تو ماشین حمید اینا
اما انگار صدایم را نمی شنیدند و دوباره با بغض فریاد زدم:
نگه دار
حس بدی داشتم فکر می کردم هر دوی انها قصد جانم را کرده اند این بار ارام تر گفتم:
خواهش می کنم نگه دار سام مگه تو برادر من نیستی پس چرا گوش نمی دی؟چرا صدای التماس هام رو نمی شنوی؟بگو نگه داره من پیاده شم
سام با خونسردی گفت:
چرا به من این حرفها رو می زنی به خودش بگو تا سرعتش رو کم کنه اصلا به من ربطی نداره شما دو تا یه جوری با هم کنار بیایید لطفا توی مجادله هاتون منو دخالت ندید
ترس را فراموش کردم و گفتم:
اهان پس قضیه رو کم کنیه؟اگه این طوره باید بگم روی من با این بازی ها کم نمی شه
به خود مسلط شدم و ادامه دادم:
اگه قراره اتفاقی بیفته برای هر سه مون میفته هر سه تایی با هم تشریف می بریم سفر اخرت
سام با صدای بلند و تحکم امیز گفت:
غزل لطفا خفه شو به اندازه کافی باعث عذابش می شی دیگه لازم نیست ادامه بدی
اصلا انتظار چنین رفتار توهین امیزی را از جانب سام نداشتم با این که دلم می خواست جواب حرف اهانت امیزش را بدهم اما تعمدا سکوت کردم تا فرصت مناسبی برای تلافی پیش بیاد از این که باز هم وجود روزبه باعث کدورت میان منو سام شده بود برای لحظاتی از او متنفر شدم
نیم ساعتی که در سکوت گذشت هر سه ارام شدیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود در تمام مدت سرم را به شیشه پنجرا اتومبیل تکیه داد و خودم را دلداری می دادم هوا رو به تاریکی رفته بود که چشم هایم گرم خواب شدند کفش هایم را در اوردم و روی صندلی عقب دراز کشیدم و چشم هایم رابستم حدود بیست دقیقه دیگر در سکوت گذشت اما من هنوز کاملا خوابم نبرده بود که ناگهان صدای نجوای دو مرد مرا از ان حالت رخوت بیرون کشید ولی همچنان پلک بسته بودم و تظاهر به خوابیدن می کردم
مثل اینکه خوابش برد الهی خدا بگم چی کارت کنه سام چرا سرش داد کشیدی؟
سام با صدای ارام تری گفت:
دیدی که تقصیر خودش بود این یک وجب دختر کفر هر دوی ما رو دراورد بهتره بگم رومون رو کم کرد من نمی خواستم عصبانی بشم ولی نمی دونم واقعا نمی فهمم چرا مدام کارایی رو تکرار می کنه که مطابق میل تو نیست و کفرت رو در میاره مثل همون سرویسی که شیدا امروز بهش هیده داده و به سر تاپاش اویزون کرده
روزبه اهی کشید و گفت:
رفتارش برام عادی شده به خودم قبولوندم که اونو همین طوری با این زبون دراز و نیش دارش بخوام باید اقرار کنم که امروز دیگه تقصیر من بود بیخودی بهش گیر دادم و اذیتش کردم اولین باری بود که اجازه داد عقده هام رو خالی کنم و سکوت کرد اما من دلم می خواست مثل همیشه جبهه بگیره و همون طوری که من طعنه می زنم اون هم همین کارو بکنه دیوونه دوست داشتنی نمی خواد بفهمه که با این ادا و اصول هاش منو بیچاره کرده از ظهر تا حالا که باعث ازارش شدم اعصابم به هم ریخته این قدر از خودم عصبانی ام که دلم می خواد یکی پیدا بشه یه کتک مفصل بهم بزنه
سام خندید و گفت:
اگه دلت می خواد کتک بخوری من حاضرم این لطف رو در حقت بکنم
روزبه اه بلند و سردی کشید و گفت:
مزه نریز که اصلا حوصله ندارم یعنی مگه این خواهر تو واسه ادم اعصاب می ذاره؟اصلا نمی خواد بفهمه با این حرکات رو رفتارش چی به روزه من میاره نمی خواد بفهمه که با این لجاجت های بچه گونه و ازار دهنده اش هر روز که می گذره از من دور تر می شه و این برای من مرگ تدریجیه این سوگلی خانواده جناب عالی شخصیت و احساس منو هوس عشقش کرده و به روی مبارکش هم نمیاره
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 352 تا صفحه ی 361

سام حرفش را برید و گفت:
روزبه فراموشش کن غزل به درد تو نمی خوره می دونم الان می گی نمی تونم ولی یه ذره به فکر خودت باش که هر روز داری عصبی تر و منزوی تر از روز قبل می شی تو چرا نمی خوای قبل کنی بابا جون غزل دختر رویاهای تو نیست شما دو تا هیچ جوری نمی تونید با هم کنار بیاید این رو من بارها به تو گفتم اما گوشت بدهکار نیست روزبه غزل یه دختر ازاده هیچ وقت حاضر نمی شه به خاطر تو یا هر کس دیگه ای خودش رو محدود کنه تا خود اونم نخواد تو نمی تونی مجبورش کنی اون طور که تو ازش می خوای زندگی کنه روزبه جان عزیز من به صلاحته که اسم غزل رو از صفحه ذهنت پاک کنی و به یه شروع دیگه فکر کنی مگه شیدا چه عیبی داره که چسبیدی به غزل؟
تو هم که داری حرف بقیه رو می زنی خودت بهتر از همه می دونی که من همیشه شیدا رو به چشم خواهر کوچیک...........
تو رو خدا بسه تموم کن این عشق خیالی رو به زندگیت بچسب مثل ادمای کوتاه فکر واسه خودت رویا پردازی نکن باید قبول کنی که انتخاب غزل برای تو مساویست با مشکلات لاینحل اون هیچ وقت خودش رو با عقاید تو تطبیق نمی ده این رو مطمئن باش غزل خواهر منه ولی من دلم نمی خواد تو به خاطرش نابود بشی بازم می گم روزبه روی اسم غزل خط بکش
روزبه با صدایی لرزان گفت:
چند بار بهت بگم نمی تونم چند بار بگم من دوسش دارم اینو چه جوری به تو به اون به بقیه بفهمونم؟
سام جواب داد:
خب منم دوسش دارم واسه منم عزیزه
روزبه میان حرفش پرید و با همان صدای لرزان گفت:
من عاشقشم دیوونه شم از اون موقعی که خودمو شناختم تو زندگی من نقش داشته حالا چه طور می تونم فراموشش کنم و کنار بذارمش؟اون مثل یه زخم تو قلبمه که هیچ وقت التیام پیدا نمی کنه همیشه می سوزونتم اما من بازم با تمام وجود می خوامش هیچ وقت برای من مرهم نبوده اما من عاشق زخم زبون هاشم من عاشق حسرت داشتنش رو کشیدم بذار هستی ام رو بسوزونه بذار خاکستر وجود و احساسم براش باقی بمونه فقط باورم کنه نگاهش رو ازم ندزده صداش رو ازم دریغ نکنه اخ خدا دارم روانی می شم چرا هیچ کس حرف منو نمی فهمه؟این قلب صاحب مرده من فقط به عشق این عزیز دردونه شما تاپ تاپ می کنه
از تکان شدیدی که خوردم متوجه توقف اوتو مبیل شدم و از لای چشم نگاه کردم سرش را روی فرمان گذاشته بود و سام دستش را روی کمر روزبه می کشید با لحنی دلجویانه گفت:
ببخشید من نباید حرف هایی رو تکرار می کردم که باعث عذاب تو می شه روزبه بسه پسر از خودت خجالت نمی کشی از من خجالت بکش می رم بهش می گم اشکت توی استینته ها
من.......دیگه نمی تونم پشت فرمون........بشینم........تو..........
دیگر ادامه نداد باز هم با چشم هایی نیمه باز دیدم که جایشان را عوض کردند بدون اینکه بخواهم اشک ها راه باز کردند و از گوشه چشم هایم بیرون چکیدند دلم می خواست چنگ بندازم و قلب سنگم را از سینه بیرون بکشم برای چه بی ثمر می تپید؟فقط برای به بازی گرفتن احساس و شکستن قلب دیگران دقایقی سکوت برقرار شد و بعد از ان باز هم روزبه به صدای گرفته شروع به حرف زدن کرد انگار دلش از زمین و زمان پر بود.........
احساس می کنم هر چی بیشتر بهش نزدیک می شم و ابراز محبت می کنم از من دورتر و دورتر می شه این قدر فاصله اش زیاد می شه که گاهی تصویرهای خیالی اش هم از من فراری می شن این غزلک محبوب شماها واسه همه ننه اس واسه منه بینوا زن بابا در هیچ شرایطی دلش نمی خواد به داد من برسه و به حرفهام گوش بده فقط مدام مترصد اینه که عذابم بده همیشه فکر می کردم وقتی متوجه رنگ سیاه انتظارم بشه خودش ازم می خواد این رنگ عذاب اور رو نقاشی کنم ولی وقتی بهش گفتم که برای رسیدن به اون بی قرارم حس کردم رویاها و ارزوهای قشنگم توی نگاه ناباورش شکست
روزبه بذار باهاش حرف بزنم با این در لفافه حرف زدن ها کاری از پیش نمی ره بذار من قانعش کنم تا رضایت بده
بدون اینکه بخواهم می لرزیدم و دندان هایم به هم می خوردند روزبه به طرفم برگشت و با نگرانی گفت:
بخاری که روشنه چرا داره می لرزه
سام شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم شاید تب و لرز کرده نه نه شاید لباس کم پوشیده سردشه به پیشونی اش دست بزن ببین تب داره
وقتی دست های لرزان و سرد روزبه پیشانی ام را لمس کرد لرزش بدنم بیشتر شد
اره انگار یه کمی تب داره اخ خدا منو لعنت کنه اگه مریض بشه هیچ وقت خودمو نمی بخشم سام تند تر برون زودتر به شهر برسیم بوی مطبوع بارانی بلندش که رویم انداخت شامه ام را نوازش داد احساس کردم بوی عطر وجودش ارامم می کند و تسلای دل سوخته و قلب زخم خورده ام است و من به همین هم راضی بودم
توی کیفش رو بگرد شاید قرص مسکن و تب بر داشته باشه
دلم نمی خواست پلک باز کنم و همه چیز را خراب کنم برای همین اجازه دادم و کوله پشتی و کیفم را وارسی کند
 

ariana2008

عضو جدید
اره خوشبختانه با خودش اورده ولی به چه بهانه ای بیدارش کنم؟
بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب سام باشد ادامه داد:
سام صداش بزن بلند شه قرص رو بخوره بعد بخوابه می ترسم یه هو توی خواب تبش شدید بشه توی دردسر بیفتیم.
سام با همان شیطنت همیشگی گفت:
نترس هیچی نمی شه این خانم نانازی مال خود خودته هیچ بلایی هم تا تو هستی سرش نمیاد بیدارش می کنی یا من این کارو بکنم؟
نه خودت زحمتش رو بکش اول جاهامون رو با هم عوض کنیم بعد بیدارش کن
باز هم صدای متوقف شدن لاستیک ها تکانم داد دقایقی گذشت تا سام صدایم زد:
غزل غزل جونم بیدار شو
با کمی مکث پلک گشودم و پرسیدم:
چی شده؟رسیدیم؟
نه هنوز یه کمی دیگه راه مونده
لیوان اب و قرص را به طرفم گرفت و ادامه داد:
این رو بخور دوباره بگیر بخواب
سعی کردم خود را بی خبر نشان دهم برای همین پرسیدم:
برای چی؟من که حالم خوبه
توی خواب لرز کرده بودی اول فکر کردم سردته اما یه کمی تب داری این رو بخور تا تبت قطع بشه
صدای زنگ تلفن های سام و روزبه هم زمان بلند شد هر دو با هم جواب تلفن دادند برای همین حرف هیچ کدام را متوجه نشدم ولی فهمیدم که مخاطبان همسفرانمان هستند خود را گوشه ای مچاله کردم و سرم را روی زانوهایم که در بغل می فشردم گذاشتم اما با صدای سام مجبور شدم سر بلند کنم و نگاهم با چشم های معصوم و نگران روزبه تلاقی کند از ترس رسوایی نگاهم را از او دزدیدم تا خیال کند هنوز دلخورم قرص را از سام گرفتم و با جرعه ای اب نوشیدم و دوباره با همان حالت زانو بغل زده خوابیدم
نمی دانم چقدر خوابیدم زمانی که با صدای هیاهوی مسافرین از راه رسیده بیدار شدم فهمیدم که بقیه راه را در رویایی شیرین خواب گذرانده ام سعیده کمکم کرد که پیاده شوم با دیدن مامان سوری و بابا ایرج خود را در اغوش گرمشان رها کردم و پذیرای نوازش های پر مهرشان شدم در اولین نگاهی که بینمان ردوبدل شد مامانی با نگرانی پرسید:
غزل چرا این قدر رنگت پریده مادر؟
بوسیدمش لبخند زدم و گفتم:
شما رو دیدم زیادی ذوق زده شدم
صدای مردانه روزبه را از پشت سر شنیدم:
دروغ می گه مامانی توی راه تب و لرز کرده
برگشتم و حیران نگاهش کردم ولی او بدون اینکه نگاهم کند وارد سالن شد مامان سوری با نگرانی دستم را گرفت و گفت:
بیا تو تا بهت یه جوشونده بدم حالت جا بیاد
لبخند محزونی زدم و گفتم:
یهتره به جای جوشونده منو با بعضی ها اشتی بدید که از من فراری اند
متوجه شد که منظورم روزبه ست تبسم کرد و گفت:
مطمئن باش بدون اینکه من پا در میونی کنم باهات اشتی می کنه
به تلخی خندیدم و سعی کردم بغضم را فرو دهم
بعد از صرف شام روزبه اولین کسی بود که از جمع جدا شد و به اتاق همیشگی رفت که با سام مشترک از ان استفاده می کردند تصمیم گرفتم حرف های نیش دار و گزنده ام را به نحوی از دلش در بیارم دست کم به پاس محبت خالصانه و پنهانی که به من داشت و من همیشه با غرور بی جایم ان را پس زده بودم
به ارامی از پله های مارپیچ که طبقه اول و دوم را به هم وصل می کرد بالا رفتم لای در اتاق باز بود روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید ضربه ای به در زدم و اهسته پرسیدم:
اجازه هست اقا؟
فرمایشیه؟
بله کوله پشتی سفرم رو می خوام
اما پیش من نیست؟
تبسم کردم و گفتم:
بله می دونم پیش شما نیست تو ماشینتونه
سوئیچ را از روی عسلی کنار تخت برداشت و گفت:
خودت زحمت اوردنش رو بکش
با لحن محیلانه ای گفتم:
من می ترسم تنها برم تو پارکینگ تو هم باهام بیا
نگاه گذرایی به چهره ام انداخت و بعد از کشیدن اه بلند و سوزناکی زیر لب چیی گفت که متوجه ان نشدم
پارکینگ به طرز جالبی به طبقات اول و دوم متصل شده بود پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم همان طور که پشت سرش حرکت می کردم و پایین می رفتم گفتم:
می خوام باهات حرف بزنم گوش می دی یا داد می زنی؟
پاسخ سوالم سکوت بود بی مقدمه پرسیم:
امشب منو می بری دریا؟
پوزخند زنان نگاهم کرد و گفت:
مثل اینکه جوشونده مامانی هنوز اثر نکرده تا تبت رو قطع کنه و کارت به هذیون گفتن نکشه اخه الان موقع لب دریا رفتنه؟
اگه تو بخوای هر ناممکنی ممکن می شه
تبسم تلخی کرد و گفت:
اب و هوای شمال متحولت کرده یا خوردن جوشونده مامانی و نوازش های باباجون باعث شده زبون مهرو محبتت باز بشه
هر سه حالا می ای یا نه؟
وارد پارکینگ شدیم دکمه روی سوئیچ را فشرد و قفل درهای اتومبیل با صدای تیک کوچیکی باز شد
هر چی لازم داری بردار من دیگه پایین نمی ام
به وضوح مشخص بود که از جواب دادن طفره می رود در حین بداشتن کوله ام گفتم:
دریا که میای؟
نجوا کرد:
نه
بی ذوق خوبه دریا روبروته و می خوای از دیدنش صرف نظر کنی
دیدن دریا باشه واسه صبح الان خیلی خسته ام
قول می دی صبح افتاب نزده لب دریا باشیم؟دلم می خواد طلوع خورشید رو لب دریا ببینم
گربه پشمالویی که از کنارم گذشت و خودش را به پاهایم چسباند جیغم دراورد بی اختیار دست او را محکم در دست گرفتم لبخند زد:
نترس کاری بهت نداره
با ترس گفتم:
دیگه بیا بریم از خیر دریا رفتن هم گذشتم
دستش را کشیدم و افزودم:
چرا همین طوری ایستادی؟بیا بریم دیگه
در کنارش راه رفتن به وجود خسته و درمانده ام انرژی می داد هنگام جدا شدن از هم گفتم:
پس قرار فردا صبح فراموش نشه
خمیازه ای کشید و گفت:
سعی می کنم شب بخیر
ان قدر ایستادم تا مطمئن شدم که اماده خواب است روی تخت نیم خیز شد و گفت:
سرکار این جا هم مامور سلب اسایش من هستید؟
زیرکانه خندیدم و گفتم:
شاید شب بخیر اقای الفرد هیچکار
تو کی دیدی که من بیکار باشم که لقب الفرد هیچکار رو به من میدی؟
خندیدم و گفتم:
این تنها لقب تو نیست صفتیه که به همه مردا داده شده مگه نشنیدی می گن همه مردا اولش ادعا می کنن الن دلون هستن ولی همین که دخترای بیچاره رو صید می کنن الفرد هیچکار می شن فراموش نکن تو هم از این قاعده مستثنی نیستی
بلند شد و صاف نشست جدی و دقیق به سرتاپایم نگاه کرد و گفت:
اهان پس بحث سر عاطل و باطل بودن نیست سر عشق قبل از ازدواج و بعد از ازدواجه
با زیرکی سر تکان دادم و گفتم:
می دونی مدتیه به این نتیجه رسیدم که شما مردا تا وقتی چیزی مال خودتون نیست براتون با ارزش و عزیزه اما همین که به دستش می ارین مثل یه تفاله دورش می ندازین
شکنجه جدیده؟حربه دیگه ای واسه ضربه زدن پیدا نکردی؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم
نمی خوای جواب بدی؟
باشه سوالت رو جواب می دم منظورم از مطرح کردن مطلبی که گفتم..........این بود که...........می خواستم ازت اعتراف بگیرم
نیم خندی لب های زیبایش را گشود:
ببخشید من به چی باید اعتراف کنم؟به این که با تو بودن از لحظات سبز زندگیمه؟
دیگه خیلی زیاده روی کرده بودم نباید بیشتر از این پیش می رفتم از ترس رسوایی از او گریختم و به اتاق دیگری پناه بردم قلبم از شدت هیجان به سینه ام می کوفت لحظاتی کنار پنجره ایستادم و صدای موجهای دریا گوش سپردم ان قدر که ارام شدم و در بستر غنودم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل سیزده
قسمت اول

صبح با صدای امواج خروشان دریا از خواب ناز بیدار شدم بعد از مرتب کردن سرو وضعم مقابل اینه ایستادم و به خودم قول دادم که باعث ازار او نشوم و طوری رفتار کنم که او می خواهد با شادی از اتاق بیرون امدم و به طرف اشپزخانه رفتم
سلام صبح بخیر
نگاه روزبه و مامانی که مشغول نوشیدن چای بودند به طرفم چرخید صندلی را کنار کشیدم و نشستم و گفتم:
من چای نمی خوام دلم می خواد قهوه بخورم اجازه هست به انبار قهوه هاتون ناخنک بزنم؟
مامان سوری لبخند زد و گفت:
خواهش می کنم بفرمایید اجازه ما هم دست شماست
به طرف قفسه قوطی های زیبای قهوه که پشت ویترین کابینت چوبی خودنمایی می کردند رفتم و بعد از مدتی نگاه کردن به انها شیشه ای را برداشتم و مشغول درست کردن قهوه شدم زمان نشستن روی صندلی متوجه نگاه و لبخند تمسخر امیزش شدم اما سعی کردم به خود مسلط باشم و قولم را فراموش نکنم داخل فنجان برای مامان سوری قهوه ریختم و بعد دسته قهوه جوش را به طرف روزبه گرفتم و پرسیدم:
اقای مهندس قهوه؟
باز هم پوزخند زد و به علامت نفی سر تکان داد سعی کردم ارام باشم ولی در درون می جوشیدم با ظاهری ارام و باطنی عصبی صبحانه ام را خوردم
از بابت صبحانه مرسی تا بقیه بیدار شن من می رم لب دریا
مامانی گفت:
روزبه باهات میاد
به سختی لبخند زدم و با بغضی که در گلو پنجه می کشید از اشپزخانه خارج شدم هنوز دقایقی نگذشته بود که روزبه مقابلم ایستاد
می تونم بپرسم باز چی شده که باعث شد تغییر اخلاق بدین؟
حرفی نزدم و سر به زیر انداختم
با تو ام عروس عمو
بدون اینکه نگاهش کنم او را کنار زدم و در حالی که از او فاصله می گرفتم گفتم:
از خودت بپرس
راهم را سد کرد و چانه ام را بالا گرفت:
امروزم می خوای مثل روزهای گذشته با رفتارهای سردت شیرینی لحظات خاطره انگیز رو از بین ببری؟
بدون اینکه بخواهم بغضم گرفت:
فعلا که نیش زبون ها و حرکات تند جناب عالی نوش ساعت ها و لحظات خوب رو به کام من تلخ کرده
وقتی با تردید نگاهم کرد مجبور شدم ادامه بدهم:
انگار بهتره راجع بهش حرف بزنیم
چرا سوگلی لجباز من؟
برای این که باز گو کردن کارات باعث گریه ام می شه پس لطفا ازم نخواه که حرفای ناراحت کننده بزنم دارم تمام تلاشم رو می کنم به قولی که امروز صبح به خودم دادم وفادار باشم پس نذار عهدم را بشکنم
این را گفتم و به طرف در سالن رفتم و از ان خارج شدم در سکوت شانه به شانه هم به طرف ساحل می رفتیم اما این سکوت زیاد طول نکشید چون او گفت:
اگه اجازه بدید من می خوام حرف بزنم البته امیدوارم که بازم باعث ناراحتی شما نشه
فقط نگاهش کردم و او بی تفاوت گفت:
نمی دونم می تونم برای اولین و اخرین بار ازت یه خواهش کنم یا باید بازم مثل همیشه شاهد مناظری باشم که هیچ تمایلی به دیدنشون ندارم؟
نجوا کردم:
من منتظر شنیدنم
کمی تامل کرد و بعد گفت:
شاید از نظر تو خواسته من معقول باشه ولی دلم می خواد یه کم راجع بهش فکر کنی ببین غزل ازت خواهش می کنم که توی لباس پوشیدنت یه کمی رعایت کن
از حرکت باز ایستادم و با لحنی تند گفتم:
فکر نمی کنم طرز لباس پوشیدن من به کسی مربوط باشه
نگو به من مربوط نیست چون می دونی که هست
تا خواستم با لحن گزنده ای بگویم شما چه کاره من هستید که برام تعیین تکلیف می کنید به یاد قولی افتادم که به خودم دادم و حرفم را خوردم نفس عمیقی کشیدم و حرصم را فرو خوردم و سکوت کردم
روی ماسه های نرم ساحل پا برهنه شدم و اجازه دادم موجهایی که با شتاب به سوی ساحل می امدند پاهایم را لمس کنند باد موهایم را نوازش می داد و من با حسی لطیف کنار او ایستاده بودم و به منظره زیبای طلوع افتاب نگاه می کرد بی اختیار روی ماسه ها نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم و به وسعت ابی دریا چشم دوختم تازه ان موقع بود که روزبه متوجه هدیه شیدا شد مقابلم روی دو تا پا نشست و نگاهی اجمالی به زنجیرهای زینتی دور پایم که نام شهریار با حروف انگلیسی بر ان حک شده بود انداخت بعد به چشم هایم نگاه کرد:
عذر می خوام عروس عمو هنوز نامزدیتون رسما اعلام نشده اسمش رو به سر تا پات اویزون کردی؟البته ببخشید که سوال ناراحت کننده می پرسم اصلا دلم نمی خواد بغض راه نفس نازنین شما ببنده
همه عقده هاتو جمع کردی تا تو شمال تلافی کنی؟
پوزخند زنان گفت:
جواب سوالم رو ندادی تا متقابلا منم این کار رو بکنم
برای لحظاتی نگاهمان در هم قفل خورد و من همان طور که نگاهش می کردم گفتم:
اگه یکی از دوستای عزیزت بهت هدیه ای بده و اون چیزی باشه که تو نمی خوای هدیه رو بهش بر می گردونی؟
نه بر نمی گردونم اما در حضور دیگران هم اشکارش نمی کنم
نگاهم را از چشم های گیرایش دزدیدم و سکوت کردم دستش زیر چانه ام برد و ان را بالا اورد و گفت:
بذار همین جا همه چی رو تموم کنیم اگه واقعا شیدا واسه ات مهمه نباید بذاری عذاب بکشه بذار بهش بگم که تصوراتش غلطه و من هیچ احساسی بهش ندارم بذار به همه بگم اون چیزی که شیدا فکر می کنه فقط یه توهمه که ساخته ذهن و تصورات رویایی خودشه
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
من هیچی نمی دونم فقط این رو می دونم که منو تو به درد زندگی مشترک نمی خوریم تو باید به این باور عادت کنی که ما مناسب هم نیستیم من دوست دارم طبق عقاید و نظریات خودم زندگی کنم و کسی برام تعیین تکلیف نکنه من می خوام خودم باشم نه ادمی که با دستور دیگران مثل ادم کوکی این طرف و اون طرف می ره
سرم را میان دو دستش گرفت و بلند کرد و همان طور که نگاهم می کرد گفت:
اگه ادم عاشق باشه اگه بخواد زندگی کنه خودش رو موظف می کنه که طبق همون چیزی عمل می کنه که به صلاح خودش و زندگیشه
این یعنی زن باید برده مردش باشه؟
لبخند زد:
برده نه عاشق در ضمن من نگفتم زن موظفه تابع باشه گاهی اوقات برای اقایون هم لازمه که در مورد بعضی مسائل از حرف های خانمشون متابعت کنن
تکلیف اونی که عاشق نیست و باید به اجبار و اکراه زندگی کنه چیه؟
همان طور که مقابلم روی پا نشسته بود و نگاهش روی چهره ام ثابت بود پاکت سیگارش را در اورد و کی از انها را بیرون کشید و اتش زد و پک محکمی به ان زد و در حالی که دود ان را بیرون می فرستاد گفت:
چه طور می شه ادمی مثل تو رو شیفته کرد؟خودت بگو من باید چیکار کنم تا تو راضی باشی و از من خوشت بیاد هان؟
خندیدم و گفتم:
ای اقا مهندس توهین نکن من ادم نر مالی هستم نه سنگدل
بسیار خوب حالا نرمالی بگو من باید چی کار کنم که لااقل بعد از این همه سال انتظار و عذاب کشیدن به نقطه روشن برسم و قربونی خواسته های نا به جای تو نشم؟
با کلافگی موهای روی پیشانی ام را کنار زدم و شانه بالا انداختم
غزل این حرکت یعنی چه؟یعنی بازم من باید بلاتکلیف بمونم؟اره؟
با صدای لرزانی گفتم:
من نمی دونم باید چی بگم تا تکلیف تو و زندگیت مشخص بشه
یه بله گفتن این قدر کار سختیه که تو بهش تن نمی دی؟
با همان صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:
اما همه فکر می کنن این بله رو یکی دیگه باید بده همه چشمشون به دهن اونه نه من
یک دفعه بغضم ترکید و اشک ها بی محابا روی گونه ام غلطیدند و صورتم را خیس کردند
بغض الود گفتم:
تو چرا نمی خوای بفهمی که این بله گفتن واسه بعضی ها خیلی گرون تموم میشه تو خودت حاضر می شدی به یه ادمی که تو زندگی برات عزیز و مهمه خیانت کنی و عشقش رو ازش بگیری؟اون سالهاست با این رویا زندگی کرده حالا چه طور من باورهای قشنگش رو ازش بگیرم؟نه روزبه این بله گفتن اون قدرها هم که تو تصور می کنی برای من اسون نیست بابت این بله من باید تاوان پس بدم و عذاب وجدان داشته باشم من تحمل ندارم یه عمر با کسی زندگی کنم که چشم بهترین دوستم دنبالشه نه روزبه ازم نخواه عذاب های شیدا رو طی این سالها نادیده بگیرم
تا کی من باید به این سکوت اجباری ادامه بدم؟
دستم را جلوی دهانم گرفتم و همان طور که اشک می ریختم سر تکان دادم و بعد ارام صورتم را میان دو زانو پنهان کردم
غزل تو این وسط می خوای منو قربونی کنی؟من به چه زبونی باید احساس درونیم رو بگم تا تو دلت بسوزه و فکر کنی؟چرا همیشه منو پس می زنی؟فقط به خاطر شیدا؟یا واسه تفنن خودت؟
سر بلند کردم و نگاهم در چشم های بی تابش قفل شد
من برای مالک تو شدن از اجبار و زور هم استفاده می کنم به خواسته تو و دیگران هم تن به ازدواج با شیدا یا هر کس دیگه ای نمی دم این رو یادت باشه توی زندگی من فقط یه نفره تا اخر هم باقی می مونه هیچ موضوعی هم باعث پشیمونیم نمی شه مطمئن باش پای همه چیزش وایستادم
موج ها با شدت به طرفمان می امدند و بدنمان را خیس می کردند
میان امواج دریا احساس سر در گمی و پوچی می کردم بی اختیار نجوا کردم:
دیگه باید چیکار کنم تا تو از من متنفر بشی؟خودت بگو گناه من چیه که همیشه باید مثل یه روح سرگردون این طرف و اون طرف سرک بکشم؟
صدایش ارام و تسلا بخش بود:
بسه دیگه پاشو یه کمی قدم بزنیم دلم نمی خواد این صحنه بیشتر از این ادامه پیدا کنه
دستم را گرفت و کمک کرد تا برخیزم در حین بلند شدن باز هم نگاه اسمانی اش در چشم های بارانی ام گره خورد با انگشت اشاره قطره های اشکم را زدود:
چرا این لحظات رویایی که من سالها انتظارش رو می کشیدم این طوری باید تبدیل به لحظات شکنجه دهنده بشه؟چرا بعد از این همه انتظار باید بازم همون حرفایی رو بشنوم که احساسم رو متلاشی می کنه؟غزل پرده تردیدت رو کنار بزن بذار امروز همه چی رو تموم کنم بذار شیدا بفهمه که حس..........من نسبت به تو چیه؟
بی اختیار به طرف موج ها رفتم احساس می کردم با تمام وجود دوست دارم جسمم طعمه اب دریا شود یک قدم جلوتر رفتم که زیر پایم خالی شد و من بی هیچ تلاشی خود را به اغوش دریا سپردم اگه روزبه کمکم نمی کرد و سنگینی بدنم را متحمل نمی شد یقینا این اتفاق می افتاد و او به تمام و کمال برای شیدای عزیزم باقی می ماند.

پایان صفحه 369

 

ariana2008

عضو جدید
قسمت دوم

دختره بی عقل این چه کاریه؟

بی اختیار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
می خواستم این بازی با مرگ من تموم بشه دیگه نمی تونم ادامه بدم بالاخره این وسط باید یه نفر کنار بکشه ترجیح می دهم اون یه نفر من باشم دلم می خواد بازم تو بازی عشق و عاشقی من بازنده باشم
با لحظاتی مکث دستش را روی موهای خیسم کشید و گفت:
هیچ فکر بعدش به سر من چی میاد سوگلی خودخواه؟
برای نخستین بار بود که حس می کردم کنار او بودن باعث می شود که امنیت داشته باشم و حتی از دریای طوفانی هم نترسم بادی که وزید موجب لرزم شد ولی اهمیت ندادم
بیا برگردیم داری می لرزی
پلک بستم و گفتم:
بذار بلرزم بذار سرما بخورم اصلا مهم نیست تو هستی کمکم می کنی تا حتی درد رو تحمل کنم
بیا بریم از لباسات داره اب می چکه در ضمن در این یک مورد اشتباه کردید چون من تحمل درد کشیدن شما رو ندارم
زیر بازویم گرفت و ادامه داد:
بر می گردیم
اما من دلم می خواد بیشترین ساعات روزهای تعطیلی رو لب دریا بگذرونم
لبخند زد و گفت:
دریا رو که ازت نمی گیرن بازم بیا لب دریا بشین و به وسعتش نگاه و به چیزای خوب فکر کن اما دیوونگی نکن
اشاره اش به کار خطرناک لحظات پیشم بود
بازم تو هستی مثل یه غریق نجات به دادم می رسی و مثل یه ماهی منو از اب می گیری
عزیزم من عاشق همین لجبازی ها و دیوونه گی هاتم عشق شیشه ای رویاهایم
مقابلش ایستادم و گفتم:
اما احساس من در مورد تو فقط کمی فراتر از دوستیه
لبخند زد:
خوشحالم
توقع نداشته باش محبتم تمام و کمال باشه باید زمان مشکلات میون ما رو حل کنه موافقی؟
سیگار دیگری اتش زد:
هر چی شما بفرمایید می گی بازم صبر کنم و همراه این انتظار شیرین عذاب بکشم البته با این موافقم
سیگارش را از کنار لبش برداشتم و گفتم:
قدم اول همراه شدن با شما شروع ترک سیگار
فرصت نداد ادامه بدهم سیگار را از دستم گرفت و گفت:
از یه چیز دیگه شروع کن
اگه قراره تو سیگار بکشی منم باید تجربه اش کنم
تبسم کرد و سیگار را زیر پایش له کرد و گفت:
بسیار خوب سعی می کنم کمتر بکشم
نخیر قبول نیست باید جون مامانت رو قسم بخوری که نمی کشی
نه دیگه قرار نشد رو جون عشق دوم من شرط بندی کنی
با حیرت به چشم هایش زل زدم:
واقعا تو عشقت رو بیشتر از مامانت دوست داری؟ببخشیدها این دیگه یه خورده باور نکردنیه
متاسفانه باید باور کرد
چشم هایم گرد شد:
بی ذوق بگو خوشبختانه بذار دلگرم بشم
فقط خندید و سر تکان داد
وقتی به سالن باز گشتیم همه دور میز صبحانه جمع بودند مامانی متعجب پرسید:
چرا خودتون رو خیس کردین؟سرما می خورید زود برید لباس هاتون رو عوض کنید
هر دو لبخند زدیم و بی حرف به طبقه دوم رفتیم با ابراز محبت روزبه چنان مغلوب احساس سرکشم شده بودم که خود را به اسانی راضی کردم که شیدا را ناامید کنم و به او جواب مثبت بدهم برای همین سرویس اهدایی شیدا را کنار گذاشتم تا تنها به عنوان یادگار برایم باقی بماند کم کم تحت تاثیر رفتارهای مهر امیز و گاهی خشن روزبه قرار گرفتم کم کم من هم ستایشگرانه نگاهش می کردم نگاهی که عمق وجود خودم را هم می لرزاند
روز سوم فروردین که زمان ورود شهریار و خانواده هایمان بود دلشوره عجیبی به دلم چنگ می زد زمانی که خود را اماده می کردم تمام اعضای بدنم بی اراده رعشه گرفته و رنگ صورتم به سپیدی گراییده بود احساس می کردم چشمهایم مثل دو تکه یخ سرد و بی روح شده اند وقتی توی اینه به چهره ام دقیق شدم متوجه حال اسفبارم گشتم و یک لحظه ارزو کردم هیچ وقت مساله خواستگاری شهریار مطرح نشود
وقتی پایین رفتم هر کس را مشغول انجام کاری دیدم بی اختیار نگاهم به سوی چهارچوب در اشپزخانه چرخید که روزبه دست به سینه ایستاده و متفکر به جنب و جوش دیگران نگاه می کرد از روزی که سام شمال را به قصد تهران ترک کرده بود دمغ و پکر به نظر می رسید وقتی وارد اشپزخانه شدم عمدا به او تنه زدم تا رشته افکارش را پاره کنم:
ای اقا مهندس چرا پکری؟واسه رفتن دوست جون جونیت سر پستشه؟
لبخند تصنعی روی لب جای داد و ارام گفت:
هم برای اونه هم یه موضوع دیگه دومی حسابی کلافه ام کرده
سر تا پام را برانداز کرد و گفت:
مثل این که سر کار از بقیه ذوق زده ترند؟
لیوانی برداشتم و پر از اب کردم و به طرفش گرفتم و با مهربانی گفتم:
دلیلی برای ذوق زدگی وجود نداره
لیوان را از دستم گرفت و جرعه ای از ان را نوشید و نجوا کرد:
اگه واقعا برات اهمیتی نداره چرا دقیقا همون لباس هایی رو پوشیدی که منو زجر می ده؟چرا دوباره همون ارایشی رو کردی که حرصمو در میاره؟جشن عروسی که نیست هست؟
نگاهش کردم و تبسم کنان گفتم:
فعلا تا زمانی که بهت بله ندادم دلم می خواد ازاد باشم
سر تاسف انگیزی تکان داد و سکوت کرد
بالاخره انتظار به پایان رسید و مسافران خسته از راه رسیدند دقایق اولیه به سلام و احوالپرسی و تبریک سال نو گذشت سپیده توی اشپزخانه مشغول چای ریختن بود صدایم زد
غزل بیا این سینی رو ببر
به ناچار وارد اشپزخانه شدم و غر زدم:
به من چه؟
با چشم غره گفت:
نکنه می خوای مامانی رو صدا بزنم بدم اون ببره؟
سینی را با زور به دستم دد:
ببر و حرف زیادی نزن
موقع تعارف کردن متوجه نگاه موشکافانه همه شدم زمانی که به شهریار تعارف کردم نگاه دقیقی به سر تاپایم انداخت و دیگران را مخاطب قرار داد:
اگه اشتباه نکنم این غزل خانوم کاندید ازدواج با من هستند
شرمزده سر به زیر انداختم و از کنارش گذشتم به روزبه که رسیدم تازه حال دردناکش را فهمیدم خون خونش را می خورد و با حرص به سیگاری که میان انگشتانش می لرزید پک می زد
تمام روز را در اضطراب و نگرانی سپری کردم حتی شوخی های بامزه شهریار هم باعث شادی و خنده ام نمی شد رفتارش محبت امیز بود و درست مثل من و سام شوخ طبع بود مدام زیر زره بین نگاهش بودم اما از ان می گریختم او گفتنی های زیادی داشت و همه نشان می دادند که عطش زده شنیدن حرفهایش هستند خیلی خوش برخورد و خوش صحبت بود برای همین خیلی زود خودش را در دل دیگران جا کرد بعضی از رفتارهایش مرا به یاد شیطنت های شیرین سام می انداخت برای همین لبخند کمرنگی روی لب جای می دادم ولی بعد از به یاد اوردن روزبه لبخندم به حزن می نشست و دلم می خواست گریه کنم
 

ariana2008

عضو جدید
شیدا مرتب درو و برم می پلکید و دذم به دم در اغوشم می گرفت و صورتم را می بوسید برای نخستین بار احساس کردم حضورش کلافه ام می کند زن داداش زن داداش گفتنش خونم را به جوش اورد برای همین گفتم:
بسه شیدا تو که می دونی من از این اصطلاح خوشم نمیاد چرا همه اش تکرارش می کنی؟خ9وشت میاد منو حرص بدی؟

بهت زده نگاهم کرد:
تو چته؟از من دلخوری؟
نه دلخور نیستم فقط گفتن این اصطلاح کلافه ام می کنه فکر می کنم قبلا هم این رو بهت گفتم
لبخند ملیحی روی لبهای قرمز و زیبایش نشست و گفت:
باشه عزیز دل شیدا تو از من جون بخواه
سعی کردم بر احساسم فائق بیایم گفتم:
چیه ساحره جوان کبکت خروس می خونه؟از اومدن.............
حرفم را برید و اهسته گفت:
اره از اومدن شهریار خوشحالم اما............یه چیز دیگه هم هست که باعث شادیم شده بالاخره زهره جون راضی شد راجع به من با روزبه حرف بزنه همین امشب هر دو مون نامزد می شیم
قلبم فرو ریخت با لحنی که تظاهر به ارامی و خونسردی می کرد گفتم:
مبارکه خانم..............
وباز بغض بر حنجره ام پنجه کشید برای این که او را متوجه حال خود نکنم خود را در اغوشش رها کردم و اظهار خوشحالی کردم
بعد از صرف شام همه گرد هم جمع شدند دایی مسعود بی مقدمه گفت:
از صحبت های متفرقه بگذریم و بدون طفره بریم سر اصل مطلب البته با اجازه ی اقای احتشام و بقیه بزرگترها امشب باید بالاخره تکلیف این عروس ما معلوم بشه بالاخره این غزل خانم نازنازی عروس ما می شه یا نه؟یه روز انگشتر نامزدیش رو می گیره و یه روز پسش می ده........بالاخره چی بله.......
احساس می کردم قادر به نفس کشیدن نیستم در تمام طول عمرم هیچ وقت چنین احساسی بدی نداشتم نگاهم به سوی چهره رنگ پریده روزبه چرخید با دیدن او چه حال بدی پیدا کردم شیدا کنارم نشسته بود و اهسته به من الحاح می کرد و همین باعث تردیدم شده بود صدایش مثل پژواک در گوشم می پیچید:
اصلا نفهمیدم گفتن بله به اراده ام بود یا نه وقتی به خود امدم متوجه خنده و کف زدن حاضرین شدم و با حرکتی شتاب انگیز صحنه را ترک کردم وقتی به اتاق خواب رفتم روی تخت افتادم و بالش را روی سرم فشردم تا صدای گریه ام را روی تشک تخت خفه کنم که حضور شخصی را احساس کردم با چشم های اشک الود سر بلند کردم و شیدا را حیران بر استانه در اتاق دیدم:
غزل چی شده؟
نگذاشتم ادامه بدهد همان طور که گریه می کردم گفتم:
خواهش می کنم برو بذار تنها باشم
اخه چی شده؟
پلک هایم را بستم تا اشکهایم راحت تر فرود بیایند
نپرس فقط برو خواهش می کنم
به بقیه چی بگم؟
انگشتم را محکم گزیدم و گفتم:
بگو غزل مرد تموم شد سوخت اب شد و بله داد حالا برو به زهره جون بگو تکلیف تو رو مشخص کنه برو دیگه
کنارم روی تخت نشست و سرم را در اغوش گرفت و موهایم را بوسید:
حالا من نامحرم شدم دیگه دلت نمی خواد حرفای دلت رو به من بگی؟
سرم را روی سینه اش فشردم و با زاری گفتم:
نه موضوع این نیست فقط یه کمی اوضاع روحیم بهم ریخته اس
در حال نوازش موهایم گفت:
بازم با روزبه جنگیدی؟بازم دیوونه گیش گل کرده و می خواد با حرفاش بسوزونتت؟بهت تیکه پرونده؟اره؟
سرم را روی سینه اش به علامت تایید گفته اش تکان داد تا فکر کند تصور و حدسش درست بوده دست های لطیفش روی موهایم می لغزید و من بی صدا اشک می ریختم کم کم همه متوجه غیبت و علت رفتارم شدند و داخل اتاق جمع شدند به جز روزبه
 

ariana2008

عضو جدید
هوا ابری بود و اسمان خیال گریستن داشت که از خواب بیدار شدم و متوجه صداهای نجوا گونه شدم در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم صدای صحبت های روزبه و رودینا را می شنیدم:
بابا جون مگه زوره من نمی تونم یه عمر با کسی زندگی کنم که از روی ترحم بچه گانه و پافشاری خودش و شماها انتخابش کردم نه من این تحمیل رو نه به اون می کنم نه به خودم..........

رودین جون تو چرا متوجه نیستی؟عزیز من تو می دونی زندگی که با ترحم شروع بشه چه قدر عذاب اور تر از عشق یه طرفه است
هیس یواش حرف بزن خیلی خب می گی نمی خوای خوب نخواه ولی این رو به خودش و مادرش بگو اما قبلش.........بهش یه کمی فکر کن شیدا واسه هر مردی می تونه یه دختر ایده ال باشه حیفه نذار از دست بره مامان و بابا هم که مخالفتی ندارن پس تمومش کن مثل غزل و شهریار
با هراس از اتاق بیرون اومدم و در چهارچوب در ایستادم و به حرفهای خواهر و برادر گوش سپردم:
رودین جون گوش کن ببین چی می گم می دونی که من با این حرفا دم به تله ازدواج نمی دم و زندگیمو جهنم نمی کنم من با کسی که هیچ احساسی بهش ندارم ازدواج نمی کنم پس خواهش می کنم دیگه این بحث رو تموم کن
اخه چرا؟شیدا که دختر............
اره می دونم اون خانمه خوشگله نجیبه هنوز هیچی نشده خودش رو مطابق میل من ساخته تا حرکتی نکنه که من دلخور بشم ولی من اونو نمی خوام اینو برو به خئدش هم بگو تمام
همین که با خشم از اتاق بیرون امد و مرا دید با عصبانیت سرم داد کشید و گفت:
تو دیگه چی می خوای؟چرا فال گوش وایستادی؟اگه دلت می خواد واسه توام همه چی رو توضیح بده هان؟تو هم منتظری جواب بشنوی عروس عمو؟مگه خبر عروسی خودت برات مسرعت بخش نبوده که حالا انتظار.........
رودینا میانمان ایستاد و با حالتی عتاب امیز گفت:
روزبه بسه تمومش کن نمی خوای به جهنم چرا عقده هاتو سر یکی دیگه خالی می کنی؟این مساله ای بود که باید همه می فهمیدند.........
با امدن بابا جون و مامان سوری که هراسان پرسیدند:
چی شده؟
لحظه ای سکوت بر قرار شد اما روزبه نذاشت این سکوت ادامه داشته باشد چون با همان حالت عتاب امیز رو به من کرد و گفت:
اگه یه بار دیگه ببینم پشت در فالگوش ایستادی.........
گفتم:
مثلا چیکار می کنی؟
با صدای بلند گفت:
به جای همه یکی می زنم توی دهنت تا فراموش نکنی اجازه نداری هر غلطی که دلت خواست بکنی.......
بابا جون دست روزبه را کشید:
بیا بریم پایین این حرفها یعنی چی؟
با رسیدن سپیده و سعیده و شوهرانشان..........روزبه گفت:
با این کارات حالمو بهم می زنی
گریه ام گرفته بود خودم را توی بغل رودینا رها کردم و او سعی می کرد با حرف ها و نوازش هایش دلداریم بدهد
تو رو خدا غزل جون گریه نکن الان همه اونایی که رفتند لب دریا بر می گردن اگه تو رو با این حال و روز ببینن صورت خوشی نداره
تقصیر من بود؟من بهش حرفی زدم که این طوری به من پرید؟
تو به خاطر من ببخش من به جای اون ازت عذر می خوام من به جای اون دیوونه می گم غلط کردم
شرمنده گفتم:
نه رودین این حرفو نزن من دلم نمی خواد تو به جای اون خودتو سرزنش کنی مهم نیست فراموش کن
سپیده دستم را به گرمی فشرد و با مهربانی گفت:
قضیه چی بود؟تو و روزبه بحثتون شد؟
به جای من رودینا همه چیز را گفت و من فقط گریه کردم سپیده بغلم کرد و گفت:
مهم نیست عزیز دلم اونم مثل سام گاهی اوقات که بهم می ریزه نمی شه بهش خورده گرفت گریه نکن فکر کن با برادرت بحثت شده تو مگه با سام بحثت نمی شه؟
در اغوشش می لرزیدم و می گریستم
غزل جون مامان و بابا بس کن یه چیزی بود تموم شد تو که روزبه رو می شناسی این کارا به اراده خودش نیست خود تو وقتی عصبانی می شی می تونی خو.دت رو کنترل کنی؟اونم مثل تو........
مامان سوری گفت:
سپیده راست می گه عزیزم الان عصبانی بود بعدا پشیمون می شه میاد ازت عذر خواهی می کنه حالا اشک هاتو پاک کن دلم نمی خواد شهریار تو رو این ریختی ببینه
با تانی از اغوش سپیده بیرون امدم و خودم را توی اتاق حبس کردم حتی برای صبحانه خوردن هم بیرون نیامدم حال روزبه را به خوبی حس می کردم و در مورد برخوردش به او حق می دادم اما خودم را هم مقصر نمی دانستم همه یکی یکی می امدند و در می زدند:
غزا در رو باز کن می خوایم باهات حرف بزنیم دختر لجبازی نکن بیا بیرون
دقایقی گذشت تا دوباره سکوت برقرار شد از پنجره به امواج ابی دریا نگاه می کردم و می گریستم به هیچ عنوان قادر نبودم خودم را کنترل کنم دو ضربه با فاصله به در خورد فکر کردم روزبه است دلم لرزید ولی پیش خودم فکر کردم در را باز کنم و به او دلیل کارم را می گویم در را گشودم و چشمهای بارانی ام در نگاه ارام شهریار گره خورد:
خانم خانما چرا قهر کردی؟این رسم مهمون نوازیه؟تعارفم نمی کنی بیام تو........
 

ariana2008

عضو جدید
خود را از جلوی در کنار کشیدم و او وارد شد:
به به چه منظره قشنگی هم بارون میاد و هم منظره نگاه بارونی یه دختر خوشگل شرقی رو می بینم و غبطه می خورم که چرا نمی تونم مشکلشو حل کنم به نظر تو چرا؟

ساکت روی لبه تخت نشستم و باز هم شر شر باران اشک هایم
اخی نازی ملوسک گریه نکن دلم ریش می شه
باز هم بدون توجه کار خودم را می کردم روی لبه تخت کنارم نشست و خیلی جدی پرسید:
نمی خوای من بدونم چی شده؟ببین اگه مشکلی پیش اومده خوب بگو تا حلش کنم این دیگه احتیاجی به خودت رو حبس کردن نداره حالا پاشو همه سر میز ناهار منتظر من و تو نشستند پاشو عزیز دلم با لجبازی به جایی نمی رسی
دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید:
ما از حالا فرصت داریم با هم بیشتر اشنا بشیم پس قدر این لحظات قشنگ رو بدون و با اوقات تلخی خرابش نکن نذار پیش خودم فکر کنم من و تو نقطه مشترکی برای زندگی کردن نداریم
همه نگاه ها به سوی ما چرخید به جز روزبه که مثل بمب در حال انفجار بود شهریار با همان لحن شوخ گفت:
شماها به افتخار عروس و داماد کف نمی زنید اگه هوا سرد و مه الوده حداقل شماها نذارید مجلس نامزدی من و خانمم سرد باشه
همه لبخند زدند و تظاهر به شادی کردند دیدن غذاهای رنگارنگ و بوی خوشی که در فضا موج می زد همه را پشت میز نشانده بود وقتی همه سرگرم خوردن شدند تازه نگاهم چرخید و دیگران را زیر نظر گرفتم انگار نه انگار چند ساعت قبل اتفاق بدی افتاده است روزبه با سگرمه هایی در هم در بشقاب قطعات استیک را تکه تکه می کرد اما هیچ کدام از ان تکه ها به سوی دهانش نرفت و مدام با انها بازی می کرد شهریار می کوشید جو حاکم را عوض کند و با حرف ها و جوک های با مزه اش دیگران را بخنداند حتی برای این کار به اجبار توی دهان من غذا می گذاشت من درست روبروی روزبه و شیدا نشسته بودم و هر دو را زیر ذره بین داشتم بر عکس روزبه که دلخوری و عصبانیت در چهره اش هویدا بود شیدا سعی می کرد ناراحتی اش را بروز ندهد
پس بالاخره همه چیز روشن شد شیدا فهمید که روبه هیچ احساسی نسبت به او ندارد و از ازدواج با او امتناع کرده است شیدا با رفتاری سرد تکه های گوشت را می برید و در دهان می گذاشت و من با تمام وجود زجر کشیدن او را لمس می کردم اما نمی دانستم دیگر باید چه کنم تا روزبه تن به این ازدواج بدهد من همه تلاشم را برای رسیدن ان دو بهم کرده بودم و حالا باز هم عذاب وجدان رهایم نمی کرد پیش خود فکر کردم ببین چه طور احساس و قلب یک دختر پاک رو به بازی گرفته یعنی این قدر براش سرد و بی تفاوته که نمی فهمه با عواطف پاک و شکننده یک دختر معصوم بازی می کنه می کنه همان طور که زیر چشمی به شیدا نگاه می کردم متوجه شدم که او تکه ای از گوشت را نزدیک دهانش برد ولی بلافاصله ان را درون بشقاب انداخت صورتش قرمز شد و لب هایش لرزید می فهمیدم که خودش را کنترل می کند که گریه نکند اما تلاشی بی ثمر بود بالاخره اشک های چشم های شهلایش سرازیر شد و بعد کارد و چنگال را روی بشقاب رها کرد و با عجله از پشت میز بلند شد و رفت دیگر منصفانه نبود این بی رحمی ادامه پیدا کند خودم را فراموش کردم و به دنبال او رفتم این بار من باید او را دلداری می دادم عشقی که او نسبت به روزبه داشت عمیق تر از ان چیزی بود که تصورش را می کردم روی شن های ساحل نشستیم و من شاهد گریه های عاشقانه او شدم
غزل من دیگه انگیزه ای واسه زندگی کردن ندارم
دستم را روی موهای حریر گونه اش کشیدم و گفتم:
بازم صبر کن گذشت زمان همه چی رو حل می کنه مگه تو خودت دیشب منو دلداری نمی دادی که روزبه چنان و چنینه پس دیگه چرا ازش دلخور می شی اون صبح بازم با من جروبحث کرد باور کن سرحال نیست وگرنه با سر ازت خواستگاری می کرد بذار چند ساعت بگذره میاد منتت رو هم می کشه تا ازت بله بگیره
تصور قشنگیه
سرش را روی شانه ام گذاشت و نجوا کنان ادامه داد:
اما من بازم منتظر می مونم
لبخند زدم:
افرین دختر خوب و حرف گوش کن
اشک هایش را پاک کرد و گفت:
عجب عید نحسیه
منو تو نباید بذاریم بیشتر از این عذاب اور بشه بیچاره مامان سوری و بابا جون از اول سال تا اخر سال رو چشم انتظار می مونند تا ما کی بیاییم پیششون وقتی هم ما میایم شادی ها رو زهر مارشون می کنیم
اره راست می گی منو تو خیلی دخترای بد و بی ملاحظه ای هستیم تعطیلات رو کوفت همه کردیم
خندیدم و گفتم:
پس بیا نذاریم از این جا به بعدش خراب بشه موافقی؟
با لبخندی مصنوعی موافقتش را اعلام کرد ساعتی با گفتگو گذشت بعد هر دو از طرف پارکینگ وارد ساختمان شدیم شیدا موبایل و سی دی من را از کوله پشتی برون اورد و گفت:
بیا بریم لب دریا بشینیم و یه موزیک باحال گوش کنیم یکی از بچه های شهرستانی دانشکده بهم عیدی داده فقط یه دونه از ترانه هاش رو گوش بده ببین چه غوغاییه
هر دو دوان دوان به طرف ساحل رفتیم شیدا گفت:
تو با خودت سی دی نیاوردی یعنی چیزی که........
چرا اوردم ولی همه شون خارجی اند
خیلی خب حالا یه دونه ایرانی گوش بده حال کن و جلوی بغضت رو بگیر
بعد از تنظیم کردن دستگاه کوچکش تراک مورد نظرش را گذاشت و تا اخرین درجه صدایش را زیاد کرد و به دریا چشم دوخت

لب دریا رو به موجا
روی نیمکت تک و تنها
توی رویا با خیالت
زندگی رو زنده هستم
لب دریا عین موجا
باز به یادت می خروشم
تا بفهمی خیلی وقته این جا منتظر نشستم
لب دریا انتظارت چه قشنگه
همه عمر انتظارت چه قشنگه
صدای بلندی از پشت سر امد:
صداشو کم کن سر سام گرفتم
هر دو متحیر به طرف صاحب صدا برگشتیم و از تعجب دهانمان باز ماند کسی که علت دلخوری و عذاب هر دوی ما بود با چهره ای ارام پشتمان ایستاده و چند بیت از این اشعار زیبا را که خواننده می خواند و مصداق حال هر سه ما بود شنیده بود لبخند حزن الودی روی لبم نقش بست روزبه گفت:
شیدا می خوام باهات حرف بزنم
ایرادی نداره اگه غزل هم شنونده حرفات باشه؟
او بدون توجه به من گفت:
اگه ممکنه دلم می خواد باهات خصوصی حرف بزنم
شیدا به چهره درهم و رنگ پریده ام نظر انداخت و رو به روزبه گفت:
می شه واسه حرف زدن یه وقت مناسب تر در نظر بگیری؟اخه غزل حالش خوب نیست.......
نجوا کردم:
برو ببین چی می گه؟نگران حال من نباش پوستم اونقدر کلفته که هیچیم نمی شه
لبهای قشنگش را روی گونه ام گذاشت و گونه ام را بوسید و زیر لب گفت:
اما تو تنها می شی
به پهلویش زدم:
فرصت رو از دست نده پاشو برو به حرفاش گوش بده شاید بالاخره راضی شد که تو بری خواستگاری حالا پاشو برو دلم می خواد تنها باشم برو خواهش می کنم
در حالی که قطره ای اشک از گوشه چشمم بیرون می ریخت بلند شدم و از انها دور شدم روی ماسه ها راه می رفتم و به خودم دلداری می دادم در خلوتم باز هم به همان ندای سحرانگیز گوش سپردم و مثل همیشه سعی کردم بر عواطف واقعی ام سرپوش بذارم و به مردی فکر کنم که به ناچار او را پدیرفته بودم
غزل جون می تونم ازتون خواهش کنم که منو هم مهمون خلوتتون کنید؟
پیش خودم فکر کردم این دیگه از من چی می خواد
فقط لبخند زدم و او با من همگام شد و شروع کرد به صحبت از خودش و زندگی اینده اش که پدرو مادرش را سخت نگران کرده بود و من مثل مجسمه متحرک راه می رفتم و به دور دست ها خیره می شدم بدون اینکه به او و حرف هایش گوش کنم به خودم گفتم:
دیگه برام هیچی مهم نیست فقط دلم می خواد از همه فاصله بگیرم و دور بشم این بار بدون این که بخواهم و متوجه موقعیتم باشم به اب زدم انگار عقلم از کار افتاده بود و اراده ام به دست خودم نبود دوان دوان به طرف موج ها می رفتم بی انکه صدای فریادهای شهریار را بشنوم ان قدر جلوتر رفتم تا شن های زیر پایم خالی شد اجازه دادم امواج خروشان دریا تمام وجودم را احاطه کند و من بدون هیچ مقاومتی خود را در اغوش دریا رها کردم اما دست پر قدرتی گردنم را با تمام نیرو به سوی خود کشید و با خود به طرف ساحل برد وقتی روی ماسه های ساحل افتادم تازه فهمیدم یک بار دیگر بی ثمر خود را تسلیم امواج متلاطم دریا کرده ام شهریار نفس زنان و در حالی که از سر تاپایش اب می چکید پرسید:
حالت خوبه؟
برای تایید گفته اش پلک هایم را به هم زدم و او دوباره ادامه داد:
کارت خیلی احمقانه بود خیلی بیشتر از اون چیزی که تصورش رو بکنی به من گفته بودند تو دختر محکم و جسوری هستی اما انگار اشتباه کردند
سرم را به سختی از روی شن ها و ماسه های ساحل بلند کردم و خواستم کارم را به نوعی توجیه کنم که او متوجه شد و گفت:
من نمی پرسم برای چی این کار رو کردی؟ولی فکر می کنم مجبوری برای دیگران توضیح بدی
وقتی به ساختمان برگشتم همه نگاه های متعجب به سویمان چرخید و من از انها گریختم و به اتاقم پناه بردم اما شهریار همه چیز را گفته بود برای همین دیگران سعی کردند علت کارم را بفهمند ولی بی فایده بود چون من هیچ حرفی نزدم
 

ariana2008

عضو جدید
روزبه تنها کسی بود که وقتی ماجرا را از زبان شهریار شنید طرز نگاهش عوض شد ولی او هم سکوت کرد
تعطیلات نوروزی بدون هیچ شوروشوقی به پایان رسید در تمام این مدت از صبح تا شب را با شهریار می گذراندم تا بهتر و بیشتر او را بشناسم و در کنار او بودن باعث شده بود که غم های اطراف را فراموش کنم و مثل همیشه خود را دختری شاد و پر نشاط نشان بدهم اما نگاه دیگران چیز دیگری بود که سخت نگرانم می کرد ولی مجبور بودم ساکت بمانم

خانواده ام هر لحظه مرا تحت نظر داشتند به طوری که در خانه کاملا معذب بودم در شرکت هم کمتر روزبه را می دیدم وقتی هم با یکدیگه روبرو می شدیم رفتار او ان قدر سرد و غریبانه بود که از سرکار اومدنم پشیمان می شدم هیچ وقت نفهمیدم در ان روز بارانی که روزبه و شیدا با هم خصوصی صحبت کردند چه حرفهایی بینشان ردوبدل شد اصلا کنجکاوی نکردم تا بلکه از دنیایشان بیرون بیایم شهریار هر روز بعد از تعطیل شدن شرکت یا ازمایشگاه به دنبالم می امد و با هم بیرون می رفتیم در بین همین رفت و امدها یکی از دوستانش را به من معرفی کرد که یکی از اساتید دانشگاه بود و قبل از کنکور می توانست راهنمای خوبی برایم باشد اما نمی دانم چرا هر وقت منو شهریار می دید لبخندی مرموزانه می زد و به طور مشکوکی با او حرف می زد سعی کردم زیاد فکرم را درگیر رفتارهای او نکنم تمام حواسم متوجه درس خواندن بود ان ق5در خود را درگیر و سرگرم کرده بودم که از همه چیز فاصله گرفتم
ظهر جمعه بود و هوا کم کم رو به گرمی می رفت کتاب هندسه در دست داشتم و به دنبال عینک مطالعه به سالن امدم ان قدر حواسم جمع حل یک مسئله بود که نفهمیدم خانه خلوت شده است کسی سر میز ناهار خوری پشت به من نشسته بود به خیال این که سام است در حالی که هنوز هم دنبال راه حلی برای مساله می گشتم از پشت سر کتاب را مقابلش جگذاشتم و از ظرف روی میز گوجه سبزی برداشتم
این مساله ای رو که علامت زدم برام حل کن
وقتی چهره اش را به سویم چرخاند خشکم زد
سلام شما اینجایید؟ببخشید متوجه نشدم اقای بهارمست
خواستم کتابم را بردارم که گفت:
اگه مانعی نداره به جای سام من برات حلش کنم؟
نه مزاحم شما نمی شم
سر تا پایم را برانداز کرد و با لحنی عاری از محبت گفت:
بشین برات توضیح می دم
نجوا کنان گفتم:
واقعا می خوای مساله رو برام حل کنی یا مشکل صورت مساله خودت رو...........
حرفم را برید:
حالا که برداشتت طور دیگه ایه بسیار خوب من هیچ کمکی نمی کنم
روی صندلی مقابلش نشستم و گفتم:
یعنی اصلا نمی خوای راجع به صورت مساله عید حرفی بزنی؟
لبش را گزید و گفت:
نه دلم نمی خواد دوباره مرورش کنم حالا اگه سوالی داری بپرس و الا من زحمت رو کم کنم
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
روزبه باور کن من برای جواب خواستگاری به شهریار توی منگنه بودم تو چرا فقط خودتو می بینی؟
کتاب را به دستم داد و گفت:
متاسفانه صورت مساله شما یه کمی سخته نمی تونم حلش کنم خداحافظ
به جای او من بلند شدم و عینک مطاله ام رو از میز کنسول کنار اف اف برداشتم و گفتم:
شما تشریف داشته باشید من می رم
با بغض خفیفی که در گلویم نشسته بود به اتاقم پناه بردم و باز هم برای رهایی از ان حال اسفبار خود را سرگرم تمرین ها و مسائل کردم.

پایان فصل13
 

ariana2008

عضو جدید
فصل14

بانزدیک شدن به روز کنکور همه حوادث گذشته را از ذهن پاک کرده بودم و فقط به قبول شدن فکر می کردم اقای عروجی دوست شهریار مشکلات درسی را برایم حل می کرد همه جا شهریار با من همگام بود ان قدر به هم نزدیک شده بودیم که اگر یک روز دور از من بود کلافه می شدم بدجوری بهش عادت کرده بودم هر روز وقتی از کار یا درس فارغ می شدیم با هم به رستوران یا کافی شاپ می رفتیم و به صحبت می نشستیم جوان خوب و بی الایشی بود ولی بعضی از رفتارهایش مرا متفکر می کرد یکی از انها این بود که هر وقت با هم بودیم موبایلش روی ویبره بود و دلش نمی خواست زمانی که من هستم جواب تلفنهای مداومش را بدهد به هر جهت درس خوندن و بی خوابی باعث شد توی حل معما هم زیاد کنکاش نکنم

پنجشنبه بود و فردا ازمون سراسری کنکور برگذار می شد با عجله وسایلم را جمع اروی کردم تا راهی منزل شوم هنگام خروج روزبه را دیدم که با یکی از کارمندانش گرم گفتگو بود به محض دیدنم سوئیچ را به طرفم گرفت:
برو تو ماشین من الان میام
با حیرت سوئیچ را گرفتم و سوار شدم دقایقی که گذشت برای من سرشار از التهاب بود وقتی کنارم نشست نگران پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
سرش را به علامت تکذیب تکان داد بعد سوئیچ را چرخاند و حرکت کرد گل رز سرخی که ساقه بلندی داشت از روی داشبورد برداشت و گفت:
مال توئه
اه مرسی این گل به چه مناسبته؟
سکوت کرد گفتم:
ساقه بلند رز نشونه عشق عمیقه نه؟
باز هم سکوت جواب سوالم بود اه کشیدم و گل را بوئیدم که به حرف امد:
فرداشب مراسم نامزدی تو و شهریاره بهت تبریک می گم
متحیر نگاهش کردم و در حالی که گلبرگهای گل را لمس می کردم پرسیدم:
خب؟
من فردا حدود ساعت 7/5غروب پرواز دارم
دلم هری پایین ریخت
می خوای کجا بری؟
یکی دو ماهی می رم دبی فکر نمی کنم تا بعد از عروسی تو و شهریار برگردم به هر حال خواستم ازت عذرخواهی کنم وپیشاپیش بهت تبریک بگم
تبریک یا طعنه؟
طعنه ای در کار نیست من حرفامو صادقانه گفتم حالا دیگه با خودته که چی برداشت کنی
سرم را به پشتی تکیه دادم و گفتم:
دلم می خواد فکر کنم حرفات صادقانه و بی ریاست و از گفتن اونا هیچ غرضی بدی نداری دلم می خواد فکر کنم سفرت یه سفر اجباریه برای کار ول یمی دونم که سخت در اشتباهم به هر جهت برات ارزوی موفقیت می کنم امیدوارم بعد از مراسم ازدواجم بازم بتونم پیشت بیام و باهات ارتباط برقرار کنم مهمتر از اینا اینه که که......اجازه بدی ببینمت
پوزخند زنان گفت:
البته اگه ایران تشریف داشته باشید؟
یکی از شرطهای قبول کردن این خواسته همین بود من نمی خوام از وابستگی هام جدا بشم تو می خوای چیکار کنی روزبه؟
فعلا که سفر نامعلومی در پیش دارم تا بعد خدا چی بخواد؟
گفته هایش بدجوری اعصابم را بهم ریخته بود و با افکاری مغشوش به خواب رفتم ولی خوشبختانه صبح سرحال بیدار شدم و سریع حاضر شدم تصویر شهریار روی مانیتور دستگاه افتاده بود با عجله از سالن خارج شدم و به او ملحق گشتم با خوشحالی رو به شهریار گفتم:
اگه خدا بخواد و قبول بشم مامان و بابا قول دادند به عنوان هدیه یه خط موبایل برام بخرن سعید و حمید هم گفتن یه فکری به حال رفت و امدم می کنن یعنی می دونی می خوان واسه ام فعلا پراید بخرن حالا اگه نظرشون عوض نشه
لبخند زد و گفت:
منم باهاشون شریک می شم تا از این کار سهمی داشته باشم قول می دم که........اخرین مدلش رو زیر پات بندازیم خوبه؟
با شادی گفتم:
برای شروع عالیه مرسی
به رویم خندید و تا رسیدن به حوزه مورد نظر مرا غرق در افکارم باقی گذاشت
بعد از گذشت ساعت ها و تمام شدن وقت قانونی و خروج از حوزه دوباره به شهریار پیوستم
خوب شیری یا روباه؟
با شادی گفتم:
شیر شیرم فقط امیدوارم اشتباه نکرده باشم و حسابهام غلط از اب در نیاد اخیش خیالم راحت شد اینم از مرحله دوم که انتخاب رشته اس و از اولی مهمتره اگه دانشگاه قبول بشم دیگه هیچی از خدا نمی خوام
غزل حالا که خیالت راحت شد از مشاوره عروجی هم استفاده کردی و دیگه مطمئنی که توی رشته مورد علاقه ات قبول می شی موافقس بریم دیدن مامانی و بابا جون اونا رو واسه نامزدی و ازدواجمون بیاریم؟
با خوشحالی گفتم:
چی از این بهتر کی؟
من از مامان و بابا خواهش کردم مراسم رو چند روز به تاخیر بندازن ما می ریم رامسر و بر می گردیم بعد در حضور همه بزرگ ترها و فامیل رسما زنو شوهر می شیم
 

ariana2008

عضو جدید
نفس راحتی کشیدم و باز در رویاهایم غرق شدم
صبح روز بعد هر دو اماده سفر بودیم همه چیز مهیای یک سفر خاطره انگیز و رویایی بود سعید گوشی همراهش را در اختیارم گذاشته بود تا در موقع ضروری از ان استفاده کنم با ذوق و شوقی وصف ناپذیر حرکت کردیم در تمام طول راه تلفنهایمان زنگ می خورد و از طرف خانواده هایمان همه چیز چک می شد ان قدر با هم حرف زده بودیم که متوجه بعد طولانی ماسفت نشدیم

عصر بود که با خستگی به ویلای رویایی مامانی و بابا جون رسیدیم و انها با رویی گشاده پذیرایمان شدند بعد از صرف شام اماده خواب شده بودم که شهریار گفت:
غزل می خوام باهات حرف بزنم
اگه ایرادی نداره بذار واسه فردا قبل از حرکت برام بگو
متاسفانه ایراد داره من می خوام همین الان بریم لب دریا با هم حرف بزنیم
اشفته شدم و پرسیدم:
چیزی شده؟
وقتی حرفامو بشنوی می فهمی که جریان چیه
بی قرار شنیدن حرفهایش بودم
بگو می شنوم
دست به سینه ایستاده بود و به دریای ارام چشم دوخته بود
واقعا نمی دونم از کجا و چه طوری باید شروع کنم که برام اسون باشه در ضمن به تو ضربه نخوره
تمام بدنم از التهاب می لرزید:
من منتظرم بگو می شنوم
بعد از کلی مقدمه چینی در مورد شروع زندگیش در سوئد تا لحظه ای که کنارم ایستاده بود صاف رفت سر اصل مطلب:
راستش.....من.....زن....وبچه دارم
زانوهایم سست شدند
چی؟درست نفهمیدم تو زن و بچه داری؟یعنی چی؟
بعد شروع کرد به توضیح دادن این مساله که همان سالهای اول که از ایران رفته با یک خانم امریکایی الاصل که حدود شش هفت سالی از خودش بزرگتر بوده ازدواج کرده و در این مورد با هیچ کس حرفی نزده تا ان شب
می دونستم اگه بهشون بگم من عاشق زنی شدم که هفت سال از خودم بزرگتره و ایرانی نیست با ازدواجمون موافقت نمی کنند علاوه بر اون دیگه برام پولی نمی فرستادند یعنی شرط بابا از اول این بود تا زمانی که زن نگرفتم کمکم می کنه تا مخارج زندگیمو تامین کنم وقتی اصرار کردند که به ایران برگردم و ازدواج کنم درست زمانی بود که پسرک نازنینم در بیماری دست و پا می زد و من و ربکا
مشغول دوا درمونش بودیم و سخت در مضیقه ی مالی تصمیم گرفتم برگردم و از بابا کمک بخوام بعدش با ربکا به امریکا بریم تا پیش پدرو مادرش زندگی کنیم تا من هم از طریق ربکا و خانواده اش اقامت بگیرم و همون جا ساکن باشیم
با بغض حرفش را بریدم:
فکر کردم قضیه عشق و عاشقیه و کسی رو دوست داری اما هه هه خنده داره که به کاسبی تبدیل شد
نه به جون اریام که از همه چیز و همه کس تو دنیا برام عزیز تره قصد من اخاذی از پدرم نبود غزل به شرافتم قسم هیچ مکری در کار نبود خود من هم نمی خواستم کار به اینجا بکشه اما چه کنم که اصرار و پافشاری شیدا و زهره جون و بابا بیچاره و درمانده ام کرده بود در ضمن بابا قول داده بود بعد از عقد هر چه قدر که بخوام در اختیارم می گذاره اما خوشبختانه قبل از عقد لطف کرد و پولی که می خواستم به حساب گذاشت ببین عزیز دلم
سرش داد کشیدم:
دیگه نمی خوام چیزی بشنوم فکر می کنم به حساب خودت همه چی رو گفتی تا من بفهمم با کی طرفم دیگه لازم نیست ادامه بدی حالا لطفا برو دنبال کارت و فراموش کن که بینمون چی گذشته همون طور که من باید فراموش کنم که تو چیکار کردی حالا لطفا از جلوی چشمم دور شو دیگه نمی خوام ببینمت
ولی او همان طور ساکت ایستاده و به من زل زده بود باز با صدای بلند و از روی درماندگی گفتم:
اخه لعنتی من چه بدی به تو کرده بودم که این جوری تلافیش کردی؟هیچ فکر ابروی من و خانواده ام رو کردی؟حالا بهشون چی بگم؟
غزل جون عزیز دلم می دونم که نباید این قدر دیر همه چی رو بهت می گفتم اما من مجبور بودم چون همه نگران کنکور دادن تو بودند و همه می خواستند محیط رو برات اروم نگه دارند تا ذهنت اشفته نشه برای همین تصمیم گرفتم امروز حقیقت رو برات بگم
با خشم گفتم:
حالا چرا داری اینا رو به من می گی؟برو در حضور پدرومادر بزرگت بگو تا بدونند و بفهمند تو چه جونوری هستی؟برو بگو تا بفهمند چه ادم پستی هستی تا بدونند چه قدر ناورد و هرزه ای ازت بیزارم از همه ادمهایی که قلب می شکنند از همه ادمهایی که منو دختر ساده دلی تلقین می کنن حالم بهم می خوره وقتی از اینجا بریم چی جواب بقیه رو بدم؟به خدا من خجالت می کشم و حرفای تو رو بازگو کنم تو باید از همون روز اول همه چیز رو به من می گفتی
برای اولین بار با صدای بلند گفت:
حرفی نزدم چون نمی خواستم شادی خانواده ام و دیگرون رو زایل کنم چون می دیدم شیدا برای این که تو زن من بشی چه قدر هیجان داره و واسه بهم رسیدن ما از هیچ کاری دریغ نمی کنه
فریاد زدم:
پس من چی؟من اصلا مهم نبودم؟
لحظه ای نگاهم کرد و بعد با لحن ملایم تری جواب داد:
باور کن که من به تو علاقمند........
حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
دیگه بسه چه قدر می خوای دروغ بگی
گریه کنان بدون همراهی او وارد سالن شدم و متوجه عقربه های طلایی ساعت دیواری شدم که ساعت 3 صبح را نشان می داد
مامان سوری نگران جلوی در ورودی ایستاده بود با دیدنم وحشت کرد
چی شده عزیز دلم؟
خود را در اغوشش رها کردم
چیزی نیست مامانی هیچ.......خواهش می کنم سوال نکنید
وارد اتاق که شدم با صدای بلند گریه کردم بعد از دقایقی که در سکوت و گیجی من گشذت شهریار دوباره در استانه در ظاهر شد از او روی گرداندم و روی تخت نشستم و با صدایی امرانه و بلند گفتم:
چرا اومدی؟مگه نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت فکر می کنی حرف دیگه ای هم باقی مونده؟
هیس خواهش می کنم اروم باش یواش تر حرف بزن راست می گی حق با توئه من نباید می ذاشتم کار به اینجا بکشه من خودم همه چیز رو واسه همه توضیح می دم
با عصبانیت داد کشیدم:
دیگه فایده ای نداره هیچ توضیحی واسه کار زشت تو قابل قبول و منطقی نیست
هیس یواشتر خواهش می کنم
در میان گریه لبخند زدم و گفتم:
چرا می ترسی؟مگه قرار نیست همه موضوع رو بفهمن؟خب بذار مامان سوری و بابا جون اولین کسایی باشن که می فهمن
نه حالا نه خواهش می کنم التماس می کنم تو که صبر کردی چند روز دیگه هم صبر کن تا خودم واقعیت رو واسه همه روشن کنم دلم نمی خواد امشب تن این پیرمرد و پیرزن بلرزه ترجیح می دم مامانی و بابا جون اولین نفراتی نباشن که.......
دوباره سکوت کرد سکوتی که برای من هم زجراور بود و هم مسکن
سرم را روی زانوهایم که با دو دست بغل کرده بودم گذاشتم و با اهنگی محزون گفتم:
باشه فعلا خفه می شم تا بابا جون و مامان سوری چیزی نفهمن ولی دلم می خواد بدونی که سکوت من فقط به خاطر اوناست حالا لطفا تنهام بذار می خوام بخوابم بلکه این داغی رو که به دلم گذاشتی فراموش کنم
حضورش را حس کردم که به سویم امد و مقابلم ایستاد دقایقی مکث کرد و بعد از ان اتاق را ترک کرد و من با خاموشی و تنهایی همنشین شدم
لحظه ای بعد مامانی امد و کنارم نشست تا مرهم زخمم باشد و ارامم کند سرم را روی زانویش گذاشتم و با بغضی که در صدایم موج می زد گفتم:
اخ مامانی من خیلی بدبختم خیلی
دست نوازشگرش را روی موهایم حس می کردم:
خدا نکنه مادر این چه حرفیه؟چرا گریه می کنی عزیز دل مامانی به من بگو چی شده؟بگو چرا شهریار گریه می کنه؟با من حرف بزن عزیزم
جواب سوالهای مامانی اشک بود و اشک
مامانی خجالت می کشم برگردم تهران و تو چشم های دیگران نگاه کنم چه طوری بهشون بگم.....چی بگم؟
مامان سوری هاج و واج پرسید:
خدا مرگم بده چرا؟جون به لبم کردی دختر بگو چی شده و خلاصم کن؟
و باز قطرات اشک جواب سوالش بود
 

ariana2008

عضو جدید
چه شب تلخ و وحشتناکی بود چه قدر دیر شب پرده سایهش را جمع کرد و به سپیدی سپرد تمام شب مامانی کنارم نشست و شاهد اشک هایم بود و برایم دل می سوزاند ولی هر چی سعی کرد نتوانست حرفی از زبانم بشنود
صبح با تنی خسته و چشم هایی که از شدت بی خوابی و گریه ورم کرده بود راهی تهران شدم تا زمانی که به تهران رسیدیم نه کلامی گفتم نه به چیزی لب زدم فقط اشک ریختم و به جاده چشم دوختم شهریار با نگرانی از توی اینه نگاهم می کرد ولی به خاطر حضور مامانی و بابا جون نتوانست حرفی بزند تا مسکن درد من باشد
از صبح تا شب در سکوت به نقطه ای زل زدم و می گریستم:
این چه تقدیر نحسیه که من رو رها نمی کنه؟چه کابوس وحشتناکیه که روزوشب من رو اسیر کرده؟
یک هفته از این ماجرا می گذشت و من تحت هیچ عنوان حاضر نبودم شهریار را ببینم تا اینکه یک روز که توی اتاقم با افکارم می جنگیدم مامان سوری وارد اتاقم شد و بدون طفره گفت:
غزل امروز باید تکلیف شهریار و بقیه رو روشن کنی ما منتظر تو هستیم تا اجازه بدی همه چی رو تموم کنیم چرا نمی گی بین تو و شهریار چی گذشته؟حتما یه چیزی شده که تو این قده داغون شدی عزیز دل مامانی خوشگلم اگه اتفاقی افتاده که شرم باعث می شه حرف نزنی...........
تازه متوجه منظورش شدم انها راجع به من چی فکر کرده بودند؟
حتی از تصورش بند بند اعضای بدنم می لزید و مخم داغ شد خدای من یک موضوع به ظاهر معمولی باعث بروز چه سوتفاهم بزرگی شد
گریه ام شدت گرفت ان قدر از دست خودم و شهریار که حرفی نمی زد عصبانی بودم که با او تماس گرفتم و گفتم:
شهریار این قائله باید همین امشب ختم بشه من دیگه نمی تونم کنایه ها رو تحمل کنم و به این بازی مضحک ادامه بدم تمومش می کنی یا خودم باید اعلام کنم که تو چه ادمی هستی.........شهریار این قدر دست دست نکن همه چی رو بگو تا من........
دیگر نتوانستم ادامه بدهم همان شب خانواده دایی مسعود به خانه مان امدند تا به خیال خودشان روز عقد را معین کنند اما من بدون این که حرفی بزنم به حیاط امدم مادر از این همه بی اعتنایی عصبانی شد و به دنبالم امد:
خجالت بکش این چه رفتاریه که با خانواده مسعود می کنی؟
شما که از چیزی خبر ندارید لطفا یه طرفه به قاضی نرید
اگه هر اتفاقی بین تو و شهریار افتاده تو نباید تلافی اش رو سر خانواده اش در بیاری من می رم تو..........تو هم زود میای و عذر خواهی می کنی
بی تفاوت رویم را بر گرداندم
شنیدی چی گفتم؟
از صدای فریادش بر خود لرزیدم خوشبختانه شهریار سر رسید و با گفتن سایه جون اگه اجازه بدید من باهاش حرف می زنم مرا از لحن خشمگین او راحت کرد مادر اه بلندی کشید و به سالن بازگشت عاجزانه گفتم:
شهریار چرا تمومش نمی کنی؟به خدا داره ابروریزی می شه هر کی از راه می رسه شروع می کنه به پرسو جو و کنکاش تو مگه نمی خواستی نقشه ات عملی بشه و من طعمه اخاذی تو از پدرت بشم خب حالا که همه چیز به نفعت تموم شده پس منو خلاص کن از این کنایه ها می دونی اونا راجع به ما چه تصورهای باطلی دارند
می خواست دستم را بگیرد که خود را کنار کشیدم
دیگه نقش بازی کردن داره حالمو بهم می زنه
باشه بهت قول می دم که همه چیز رو روشن کنم اما امشب نه فردا صبح همه چی رو به شیدا می گم بعدش هم پرواز دارم از تو هم خیلی معذرت می خوام
پوزخندزنان سالن را پیش گرفتم و از دیگران خواستم که چند روز به ما فرصت بدهند بعد از ان تاریخ عقد و عروسی را مشخص کنند
همه با تردید نگاهمان کردند و موافقت نمودند که چند روز دیگه به ما فرصت بدهند که راجع به ازدواجمان فکر کینم و دیگران را از بلاتکلیفی نجات بدیم
صبح با خستگی از خواب بیدار شدم که صدای زنگ تلفن به صدا درامد دو تا سه تا اما کسی گوشی را بر نمی داشت به ناچار با صدای گرفته صحبت کردم:
بله
زهره جون با صدای لرزان گفت:
غزل جون زود بیا این جا شیدا و شهریار دعواشون شده منو توی اتاق راه نمی دن
بقیه حرفاشو نشنیدم با عجله اماده شدم اژانس گرفتم و به خانه شان رفتم
زهره جون پشت در اتاق قفل شده شیدا نشسته بود و زار می زد و به حرفهایی که بین خواهر و برادر ردوبدل می شد گوش می داد با دیدنم با التماس گفت:
غزل جون بیا ببین چی شده؟
صدای شیدا به گوشم رسید:
چه طور دلت اومد واسه اخاذی احساس یه دختر پاک و معصوم رو بازیچه کنی؟اگه یه نفر با خودت همچین کاری می کرد خوشت می اومد......
در زدم:
شیدا دروباز کن منم
هیچ صدایی نیامد منو زهره جون به خیال این که دعوا و مرافعه به پایان رسیده دوباره بر در کوبیدم وقتی در باز شد شیدا را نقش بر زمین دیدیم نزدیک بود قالب تهی کنم
شهریار با اورژانس تماس گرفت و شیدای نازنینم که برای دوست حقیرش با تنها برادرش می جنگید راهی بیمارستان شد توی بیمارستان از زبان پزشکان شنیدم سکته خفیفی کرده و فعلا در کماست هیچ کس چیزی نمی پرسید فقط همه نگران و گریان بودند
یک ماه تمام شیدای نازنینم در کما بود و کار ما شده بود اشک ریختن و دعا کردن
با وضعیت او جای هیچ حرف و گله ای باقی نمی ماند و باز هم من محکوم به سکوت بودم چه لحظات دردناکی را پشت سر می گذاشتیم ضجه های زهره جون بیشتر از هر کس دیگری دل ادم را به درد می اورد هر کس به عیادت شیدای نازنین می امد زهره جون شروع می کرد به اشک و اه و التماس هیچ کس باور نمی کرد دختری به جوانی شیدا دچار حمله قلب شود همه از پشت شیشه اتاقccuشیدا را می دیدند و متاثر بیمارستان را ترک می کردند
روزی که به هوش امد منو زهره جون اشک شوق می ریخیتیم دستهایش را به گرمی نوازش کردم و در حال گریه گفتم:
بالاخره از سفر اخرا دیپورت شدی؟
قطره اشکش فرود امد و دستم را محکم فشرد حرکت لب هایش باعث شد ت بفهمم کلمه متاسفم را زیر لب زمزمه کند و نشان بدهم که اصلا از این موضوع دلخور نیستم اما یک زخم یه درد جانکاه ته قلبم بود که در عمق وجودم سرباز کرده بود و مرا می سوزاند زمانی این درد شدت گرفت که دایی مسعود سوئیچ یک اتومبیل را به طرفم گرفت و با نگاهی شرمگین و اشک الود گفت:
این هدیه از طرف شهریاره می گفت بهت قول داده بوده که وقتی قبول شدی برات بخره اما حالا نیست که اسمتو توی روزنامه ببینه و بهت تبریک بگه اونم رفت دنبال سرنوشت نامعلوم خودش فقط اونو ببخش همین
قبولی در کنکور باعث شادی ام نشد نمی فهمیدم باید چه می کنم؟کجا می روم؟همه سعی می کردند مرهم باشند ولی بی فایده بود دلم می خواست با کسی دردودل کنم برای همین اول با مانیا تماس گرفتم و بعد از ان با عرشیا او وقتی صدایم را شنید با تردید پرسید:
غزل خودتی؟
اصلا در شرایطی نبودم که بتونم مناعت طبع خود را حفظ کنم همه چیز را برایش تکرار کردم و گفتم:
می خوام از اون چیزایی که خودت مصرف می کردی و می گفتی غم هات رو فراموش می کنی واسه منم بیاری می خوام خودمم فراموش بشم
با هم قراری گذاشتیم و من بالافاصله خداحافظی کردم
بی قرار و گنگ سر قرار حاضر شدم دلشوره همه وجودم را احاطه رکده بود بند بند اعضای بدنم می لرزید حال خودم را نمی فهمیدم و در عوالم دیگری سیر می کردم
او مقابلم نشسته بود و برایم حرف می زد ولی من فقط نگاهش می کردم بدون اینکه هیچ عکس العملی از خود نشان دهم
تنها چیزی که حس می کردم این بود که خودم نیستم واقعا هم ان دختر پرشیطنت و پرهیاهو این مستمع ساکت و بی حوصله نبود
چشم های بی فروغم هیچ چیزی را نمی دید گویا به زور باز بودند فقط برای اینکه طرف مقابلم امیدوار باشد که به حرفهایش گوش می دهم
خواستم پولش را بدهم که گفت:
این دفعه مهمون من حالا اجازه می دید شما رو برسونم؟
لبخند محزونی زدم و سر فرود اوردم تجسم خاطرات زیبای گذشته بر هستی ام چنگ می زد و یکی در وجودم فریاد می کشید باز هم خوشی ها تموم شد ارزوها بر باد رفت سعادت ها نابود و غرورت شکسته و امیدت چون حبابی بر روی اب زائل گشت ولی........باز هم باید ادامه داد باز هم تظاهر به شادی می کردم باز هم باید نقش بازی می کردم تا کسی متوجه اتش درونم نشود
در خود فرو رفته و ب یحوصله در خانه عمه مینا مسول نگهداری دختر رودینا بودم تا انها به بیمارستان بروند روز ترخیص شیدا بود و همه خوشحال بودند
منو نازنین توی حیاط بودیم او بازی می کرد و من روی تاب کنار استخر با افکارم می جنگیدم که صدای زنگ های پیاپی توجه ام را جلب کرد و دوان دوان به سوی در رفتم به خیال اینکه بهروز یا دایی محمود پشت در هستند با هیجان در را گشودم و خواستم بپرسم شیدا در چه حالی ست که با دیدن روزبه همه کلمات در دهانم خشکیدند نگاهی میانمان ردوبدل شد و من زود نگاهم را از دیده گیرای او دزدیدم
به به سلام عروس خانم انتظار روبرو شدن با هر کسی رو داشتم جز تو فکر می کردم الان با زندگی جدیدت سرگرمی و یادی از ما نمی کنی
سکوت کردم و خود را از جلوی رد کنار کشیدم تا وارد شد گامهایش اهسته و ناموزون بود و با دیدن نازنین پرسید:
 

ariana2008

عضو جدید
مادرم خونه نیست؟
باز هم سکوت کردم به طرفم چرخید:

چرا جواب نمی دی؟
با صدایی لرزان گفتم:
رفتین بیرون الان..........لطفا از من چیزی نپرس
با کنجکاوی پرسید:
اتفاقی افتاده؟
سر به طرفین تکان دادم خوشبختانه امدن نازنین و استقبال او از دایی اش مرا از سوال و جواب راحت کرد یک لیوان ابمیوه خنک برایش اوردم او همان طور که روی مبل لم داده بود و پلک بسته بود پرسید:
همه خوبن؟
اگه تلفن می زدی و شماره هتلت رو می دادی متوجه می شدی همه خوبن یا بد؟
اهی کشید و گفت:
بله صحیح می فرمایید راستی زندگی مشترک که برای شروعش لحظه شماری می کردی چه طوره؟ازش لذت می بری؟یا این که محبت های شهریار خان هم راضی ات نمی کنه
لحظه ای سکوت کرد بعد ادامه داد:
شما دو تا ماه عسل تشریف نمی برید؟اگر سفرهای داخل کشور براتون جالب نیست بهتون توصه می کنم که.......
بدون اینکه ادامه حرفهایش را بشنوم به اشپزخانه پناه بردم اما او دست بردار نبود وارد اشپزخانه شد
نو عروس دل نازک چرا فرار می کنی؟از شوهر دومت هم راضی نیستی؟نکنه این یکی هم راضی نشده ایران بمونه هان؟یا شاید تو دنبال یه مرد مریخی می گشتی که شهریار نیست اما اون که مثل خودت شوخ و خوش مشرب چیه باز ساکتی؟نکنه حالت خوب نیست؟فشارت اومده پایین؟اره؟نگران نباش خوب می شی شهریار جون به فکرته بهش بگو ببرتت دکتر نذاره این جوری عذاب بکشی یا این که خبر بهتری براش داری نکنه امشب قراره خبر پدر شدن رو بهش بدی فقط مواظب باش وقتی داری موضوع رو براش توضیح می دی از هیجان و ذوق زدگی غش نکنی
فریاد کشیدم:
زخم زبون بسه دیگه
بعد با شتابی هراس انگیز لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم وقتی به خانه رفتم و به اتاقم پناه بردم بسته کوکائین را برداشتم مواد حاوی ان را همان طور که عرشیا گفته بود روی شصت دستم ریخته و با بغض و حرص ان را از راه تنفس بینی بالا کشیدم بعد ارام و بی صدا خوابیدم
نمی دانم چقدر گذشت که با تغییر حالی محسوس از موادی که مصرف کرده بودم بیدار شدم مادرم وارد اتاق شد برای دقایقی در سکوت نگاهم کرد و بعد به ارامی در اغوشم گرفت:
عزیز دلم مهمون داریم........اون اومده فقط تو رو ببینه
پرسیدم کی قراره نزول اجلال کنه؟هر کسی هست بهش بگین بیاد تو اتاقم
مادر چشم های پر اشکش را از من مخفی رد و از اتاق بیرون رفت وقتی روزبه را در استانه در دیدم بهتم زد حتما همه چیز را فهمیده بود چون بدون رودربایسی پرسید:
می تونم این جا در حضور عمه جون ازت خواستگاری کنم؟هان؟
سربه زیر گفتم:
اشتباه تشریف اوردید
مادر از اتاق خارج شد و او ادامه داد:
اتفاقا این بار دیگه درست اومدم این بار دیگه اختیار رو دست تو نمی دم من تو رو از دایی و عمه خواستگاری کردم امشب منو تو یه بله می دیم تا اخر عمر..........
نه من دیگه به کسی بله نمی دم
این دفعه دیگه دست تو نیست من می خوام ابروریزی شهریار رو جبران کنم
محکم گفتم:
نخیر لازم نکرده
اتفاقا چرا این بار دیگه لازمه امشب مراسم نامزدیه نمی خوای بلند شی و خودت رو برای ورود مهمون ها.........
فریاد کشیدم:
تو دیگه منو بازی نده من از همه تون خسته شدم تو همیشه حالمو به هم می زدی ازت بدم میاد ازت متنفرم اینو به چه زبونی بگم؟من نمی خوام تو یا هر کس دیگه ای واسم دل بسوزونید من نیازی به ترحم تو ندارم من نمی خوام تو ابروداری کنی نمی خوام نقش مجنون رو بازی کنی حالا برو و من رو با حال زارم تنها بذار من دیگه به درد تو. نمی خورم برو به شیدا فکر کن برو از اون بله بگیر برو اون رو دلداری بده
سام شتای زده به سویم امد:
دختره بی عقل زبون نفهم این تصمیم روزبه نه ترحمه نه حس انسان دوستی و برتری طلبی این کار اسمش عشقه عشقی که این همه سال با اون بوده و دم نزده و تو رو با تمام رفتارهات و حرکات احمقانه ات قبول کرده
روزبه با خونسردی جلوی دهان سام را گرفت و گفت:
قول دادی تو دخالت نکنی حالا چرا بدون اجازه اومدی؟
منتظر جواب نشد و خطاب به من ادامه داد:
همین الان منو تو عقد می شیم و بعدش ازدواج می کنیم و می ریم سر خونه زندگیمون
خنده بلندم فضای ساکت اتاق را پر کرد:
 

ariana2008

عضو جدید
چه رویای معصومانه و قشنگی به همین خیال باش که بهت بگم بله
مجبورت می کنم مثل بچه ادم بشینی سر سفره عقد و بله بدی

مجبورم نکن چون علیرغم میل باطنی ام کاری می کنم که تمایلی به اون ندارم
سر کار خیلی بی جا می کنید از این ساعت به بعد شما زن من هستید و باید تابع من باشید
از سام خواهش کرد که از اتاق بیرون برود بعد در را از پشت قفل کردگفتم:
در رو باز کن من می خوام برم
برو بشین سر جات
چون لجوجانه دستگیره را گرفتم و داد کشیدم:
بازش کن
عصبانی شد و هلم داد روی تخت
بهت گفتم بتمرگ مثل اینکه نقصان حافظیه پیدا کردی من و تو با هم نامزدیم
انگار شوک به م داده بودند که راه تنفسم باز شد و بغضم ترکید:
بیا علاوه بر توبیخ چند ساعت قبل برای فرو نشاندن خشمت جلوی همه کتکم بزن بیا خجالت نکش بیا جوونمردیت رو کامل کن و ازم انتقام بگیر این کار بیشتر ارومت می کنه
مطمئن باش برای ادم کردنت از این حربه هم استفاده می کنم
چرا معطلی؟بیا صورت من اماده سیلی خوردنه یعنی همون موقعی که بهم طعنه و کنایه می زدی.......
دیگر قادر به تمام کردن جمله ام نبودم با صدای بلند گریستم و بعد ادامه داد:
خواهش می کنم تو دیگه نگو همه چی تقدیر بوده الااقل صادقانه اعتراف کن بگو............بگو تو هم می خوای نامزدی با من رو تجربه کنی بگو که تو هم می خوای احساسات دخترونه منو به بازی بگیری بگو که می خوای غرورم رو زیر پاهات لگد کنی
بسیاز خب حرفات رو زدی منم شنیدم حالا گوش بده ببین من چی می گم تو امشب رسما همسر من می شی مجبوری منو بپذیری مجبوری از من محبت گدایی کنی این گدایی بزرگترین تادیب در زندگیته اره من می خوام غرور کاذب و اون سماجت احمقانه ات رو زیر پا له کنم تا بفهمی این همه سال با غرور و احساس من چه کردی؟از وقتی فهمیدی دوستت دارم خودت رو به نفهمی زدی و فقط شکنجه ام دادی حالا نوبت تلافی منه تو محکومی تمام عمرت رو با من زندگی کنی و هیچ راه فراری هم نداری..........
لحنش ارام تر شد وقتی گفت:
من می دونم قلب معصوم تو مثل اینه صاف و شفافه ازت می خوام تو هم مثل من اینه عشق رو مثل یه نور از خودت عبور بدی غزلکم می خوام روح پاک این اینه خیالی رو صیقل بدی به من می خوام امشب شیشه جرم گرفته قلب معصومت رو با عشق پاک کنم نه با هوس عشق منو باور کن
گوشه تختم کز کردم و او در سکوت نگاهم کرد ساعت حدود هشت شب بود که سروصدای میهمانان از راه رسیده به گوش رسید
برو بیرون می خوام لباسم رو عوض کنم
نگاهی گذرا به چهره ام انداخت و گفت:
همین لباسهایی که تنته خیلی خوبه پاشو بریم
نه من با این لباسا از اتاقم بیرون نمیام
بسیار خوب نیا من به همه می گم که بیان تو اتاق تو.......
مگه اسیر گرفتی که به زور می خوای بله بگیری؟
حرفم را برید
باشه لباس نامزدی بپوش تا حسرت به دل نمونی من پشت در اتاقت فقط چند دقیقه کوتاه منتظر می شم
این را گفت و از اتاق خارج شد من هم با حرص افتضاح ترین لباس را پوشیدم و ارایش زننده ای کردم و مقابلش ایستادم
من اماده ام
بهت زده از هیبت من پرسید:
این چه وضعیه؟توی سالن چند تا مرد غریبه نشستن
من همینم اگه منو می خوای باید همین طور بذاری ازاد باشم
با خشم هولم داد توی اتاق
زود باش پاکشون کن
خیلی عادی پرسیدم:
چی رو؟
همین چیزایی رو که روی صورتت تخته تخته مالیدی و مثل عروسکهای خیمه شب بازی شدی
وقتی بی حرکت و خونسرد نگاهش کردم چند تا دستمال از جعبه بیرون کشید گردنم را میان انگشتانش محکم گرفت تا تکان نخورم و ارایش روی صورتم را پاک کرد بعد با خونسردی سر کمد لباسهایم رفت بلوز و شلوار ساده ای را انتخاب کرد و روی تخت انداخت و با لحنی به ظاهر ارام ولی امرانه ادامه داد:
همین ها رو می پوشی میای فهمیدی؟من پشت در اتاقم اگه لازم باشه تا صبح هم منتظر می مونم تا ساده و معمولی از این اتاق بیرون بیای
بیخود به دلت صابون نزن من به میل خودم رفتار می کنم
فریادش ساکتم کرد:
بهت گفتم این لباسا رو عوض کن بیا بیرون
به اجبار و از روی خشم لباس پوشیدم و با چشم های گریان با او همراه شدم
در حضور شیدای نازنینم به همسری او در امدم و او تنها نگاه می کرد می فهمیدم که می خواهد ابروریزی شهریار را به نوعی جبران کند ولی من نمی خواستم عشق دیرینه او را بگیرم من نمی خواستم مالک عشق روزبه باشم
ان شب هبچ کس لبخند نمی زد همه در بهت و ماتم بودند شیدا کنارم نشست و دستهایم را صمیمانه فشرد:
عزیز دلم واسه دلخوشی منم که شده بله رو بگو تا همه از این عذاب خلاص بشیم
وقتی تردید را رد نگاه بارانی ام دید به جای من او رو به عاقد کرد و گفت:
حاج اقا عروس ما خجالتیه زیر لب بله را داد
صدای هلهله به ظاهر شاد خاضرین به هوا برخاست دست سردم را روی دست مردانه روزبه کشید:
شما دو تا مال هم........
دیگر نتوانست ادامه بدهد گریه نکرد فقط سکوت کرد صدای سام توجه همه را جلب کرد که زیر چشمی نگاه می کرد و با شیطنت شیرین پسرانه گفت:
با اجازه همه می خواستم یه سوالی از شیدا بپرسم البته شاید یه کم جسورانه باشه و شما گستاخی تلقی اش کنید اما مهم نیست چون من پسر پرویی هستم راستش می خوام ازش در حضور همه شما بپرسم اشکالی داره به جای اقای روزبه بهارمست پسردایی ایشون سام ازشون خواستگاری کنه و دوستشون داشته باشه؟
همه بهت زده به هم نگاه می کردند نگاهم روی شیدا چرخید که از شرم صورتش سرخ شده بود برای دقایقی سکوت برقرار شد زهره جون با صدایی که از شدت بغض می لرزید به سام گفت:
شما فرداشب با خانواده محترمتون رسما شیدا رو خواستگاری کنید و جواب بشنوید
بی اختیار شیدا را در اغوش کشیدم
 

ariana2008

عضو جدید
من یه کاری می کنم روزبه حتی از شنیدن اسمم هم حالش به هم بخوره من نمی خوام اونو از تو بگیرم مطمئن باش من سهمتو بهت بر می گردونم من به تقدیر نامراد خودم قانعم پس لازم نیست که تو ایثار........
انگشت روی لبم گذاشت و در حالی که اشک از چشم های شهلایش بیرون می ریخت گفت:

هیس دیگه هیچی نگو از حالا به بعد اون شوهرته و تو باید تابعش باشی بهت صمیمانه تبریک می گم
گونه ام را بوسید و به طرف سام چرخید:
لطف می کنی منو برسونی خونه؟
هیچ کس حرفی نمی زد مجلس نامزدی ام سوت و کور بود هیچ کس از سوزش قلب بی چاره ام خبر نداشت هیچ کس نمی فهمید چه زجری می کشم و دم نمی زنم با درماندگی به اتاقم پناه بردم خیلی خوب حال شیدا را درک می کردم می دانستم که ان شب تلخترین و دردناکترین شب زندگی اش است می فهمیدم که خواب با چشمهای شهلایش غریبی می کند برای همین من هم تا سپیده دم به حال او و عشق از دست رفته اش زار زدم و حسرت خوردم
روزهای زیادی می گذشت و زمان به سرعت سپری می شد و من غرق در شکل گیری شخصیت جدیدم بودم اما در همه حال با خود و افکارم در ستیز بودم و تحت هیچ شرایطی ارامش نداشتم اون قدر در عالم خود غرق بودم که از دنیای واقعیت هر روز بیشتر از روز قبل فاصله می گرفتم و اصلا نم دانستم که راه نابودی را در پیش گرفته ام دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود
مراسم ازدواج شیدا و سام در کمال حیرت اقوام و دوستان برگزار می شد و من داغ دلم تازه می شد چون نگاه معصومش را غمگین و بارانی می دیدم وقتی به عقد سام درامد در لبای یاسی رنگ نامزدی بی شباهت به فرشته ها نبود بی اختیار مرا در اغوش کشید و فقط گریه کرد دیدن اشکهایش وجودم را می سوزاند و از درون نابودم می کرد من مثل یک غاصب عشقش را از او گرفته بودم و حالا در کمال سنگدلی ایستاده و شاهد عقدش با مرد دیگری بودم
شب عروسی شان تصمیم گرفتم همه چیز را تمام کنم دیگر قادر نبودم به چشم های معصومش نگاه کنم و موج حسرت را در عمق ان ببینم
تقریبا تمام جهیزیه ام به اپارتمان روزبه در خیابان فرشته روی بلندترین برج تهران برده شده بود یادم می اید سالها پیش در حضور همه اعلام کرده بودم من دوست دارم خانه ام روی بلندترین برج تهران باشد و حالا بعد از سالها او هنوز این خواسته را به یاد داشت و ان را محقق ساخته بود نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم که او مرا از صمیم قلب و عاشقانه می خواهد به ارایشگاهی نزدیک اپارتمانمان رفتم و از ارایشگر خواستم به بدترین شکل ممکن ارایشم کند او متحیر مشغول کار شد لا ک صدفی با لباسم که باید توی اپارتمان می پوشیدم کاملا هماهنگی داشت وقتی توی اینه نگاه کردم متوجه شدم دقیقا همان هیبتی را دارم که روزبه از ان بیزار است وقتی به دنبالم امد از حیرت لب به دندان گزید کنارش جای گرفتم
بریم من خیلی کار دارم
پوزخند زد و با گفتن اتفاقا منم کار دارم حرکت کرد در تمام طول مسیر سکوت کرده بود و خون خونش را می خورد زمانی که اسانسور در اپارتمام متوقف شد و ما داخل رفتیم خشمش را اشکارا نشان داد و با عصبانیت داخل حمام هلم داد دوش دستی را برداشت و روی سرم نگه داشت و اب با فشار روی موهای اراسته و صورت نقاشی شده ام فرود امد هر چه تقلا کردم از دستش بگریزم غیر ممکن بود بدجوری دیوانه شده بود
حالا دو.ش بگیر تا من موهاتو سشوار کنم
با گریه گفتم:
لازم نکرده
اولین نقشه ام بر باد رفت وقتی از حمام بیرون امدم و به اجبار زیر دستش نشستم تا موهایم را سشوار کند بی اراده و نخواسته تسلیم شدم تنها همان لحظه بود کهبوی عشق را حس کردم اما با لجاجت در صدد بودم تا بیشتر عصبانی اش کنم احساس می کردم نیازی مبرم به ان ماده ارام بخش دارم برای همین وارد اشپزخانه شدم تا خواستم مواد را وارد بدنم کنم او سر بزنگاه رسید با دستپاچگی بسته را پشتم پنهان کردم
ببینم چی رو قایم کردی؟
هیچی
دستتو بده به من
بسته را با دست های لرزان توی دستهایش گذاشتم متحیر به بسته حاوی کوکائین نگاه کرد و بعد دستهایش را پناه صورت کرد:
اه خدای من
بعد از لحظاتی با ناباوری با لحن تحکم امیزی گفت:
بقیه اش کجاست؟من مطمئنم تو بازم از این زهرماری داری
وقتی سکوتم را دید بلند تر فریاد زد:
بهت گفتم برو هر چی از اینا داری بردار بیار نذار خودم برم پیدا کنم که اون وقت خیلی بد می شه به جون خودت که از همه چی برام عزیزتره از پنجرا پرتت می کنم پایین برو بردار بیار تا کفرم بیشتر از این بالا نیومده
وقتی هر چه را داشتم به او دادم با خشم پرسید:
کدوم جهنمی این کارو تجربه کردی؟از کی شروع کردی؟
برای رهایی از میان دستهای مردانه اش هیچ تلاشی نمی کردم دلم می خواست به بندم بکشد کاری که در تمام طول عمرم هیچ کس با من نکرد و همین باعث شد جسورتر شوم و هر کاری که خواستم به میل خود انجام دهم پاسخ همه سوالاتش سکوت بود چه قدر از خودم عصبانی بودم؟ان قدر که دلم می خواست به شدت کتکم بزند ولی.......وقتی سکوت و اشکم را دید دیگر سوال نکرد فقط نجوا کرد:
دیگه هیچ توجیهی برای خیانت و توطئه وجود نداره تو......زمانی هم که به عقد من دراومدی با ادم کثیفی مثل عرشیا ارتباط داشتی؟منو تو فعلا نمی تونیم در کنار هم زیر یه سقف زندگی کینم
با صدای بلند و محکم گفتم:
نه
پس خودت بگو باید باهات چیکار کنم که این داغی رو که به دلم گذاشتی بتونه جبران کنه
باهام ازواج کن و من رو از این لجنزار نجات بده ازت می خوام دوباره منو به روزای عادی زندگیم برگردونی
هیچ جوابی نشنیدم فقط در سکوت نگاهم کرد و قطره اشکی از گوشه چشم های اسمانی اش بیرون تراوید.

پایان فصل14
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پانزده

یک هفته بعد از مراسم ازدواج سام و شیدا منو روزبه باید زندگی مشترکمان اغاز می کردیم اما او بعد از پایان مراسم زمانی که مدعویان اپارتمان را با شادی ترک کردند بدون اینکه حرفی بزند چمدانش را در کمال خونسردی بست و به طرف در رفت مثل پرنده رها شده از قفس به سویش پر زدم:

کاری که من با تو کردم تو با من نکن از پیشم نرو بمون نذار بیشتر از این خوار بشم...
دستم را گرفت و از جلوی در کنار زد:
هر وقت منو با تمام وجود خواستی و اون کوکائین لعنتی رو کنار گذاشتی و اونی شدی که من می خوام بر می گردم پس تمام تلاشت رو بکن چون ممکنه مجبور بشیی تا ابد به انتظار مردی بمونی که فقط به طور مکتوب و قانونی همسرته و الا ازش هیچ نشون دیگه ای تو زندگیت نیست تو توی تمام مدتی که من نیستم فرصت داری به همه چیر فکر کنی یا به انتظار می مونی و یا متارکه می کنی و از انتظار مردی که خیال بازگشت نداره
انگشتم را روی لبش گذاشتم:
نه تو دیگه نگو رفتنت بی باز گشته تو دیگه با احساسات شکسته ام بازی نکن
التماس و زاری بی فایده بود و او رفت و باز تنهایی و سکوت همدم شب و روزم شد به خودم دلداری می دهم:
بگذار سرنوشت اخرین بازی هاش رو با روح و احساس خسته ام بکنه
از روزی که رفته بهت زده شده ام دیگر با هیچ کس مانوس نیستم از همه می ترسم از همه فراری ام دیگر با کسی حرف نمی زنم دیگر اشک حسرت نمی ریزم حرفی از دل سوختن هایم از شکستن قلبم از خرد شدن احساس و غرورم نمی زنم از درون می سوزم داغ می شوم و روح و جسم و احساسم اتش می گیرد و خاکستر می شود هیچ کس از سکوت نگاهم به اتش شعله ور درونم پی نمی برد هیچ کس حال زارم را نمی فهمد همه نگاه شده اند و مرا می نگرند تا مرگ باورها و ارزوها را در دیدگان حسرت زده ام ببینند دیگر مرهمی نیست تا زخمهای قلبم را التیام بخشد تنها سرگرمی من برای زنده ماندن امید به بازگشت او است هر ثانیه دوری از او برابر شده با خیال انگیزترین لحظه های زندگیم تا بذرهای عشق و امید را با نام و خاطرات او در باغچه درلم بپاشم در باغچه محصور دلم فقط یک گل روییده که در ساقه های سبزش زندگی و حیات جاری ست در سینه ام حرارت عشق در جریان است و در دشت های شقایق خیز قلبم تنها رویای عشق او سبز و سرخ است زیر لب زمزمه می کنم:
دستم را بگیر........بگذار از گذرگاه های پر از دره و مرگ بار انتظار رهایی یابم تنها تو در کنارم بمان و شب های سرد و بی مهتابم را با شباویزهای سرمست عشقت روشن کن و با حرارت نگاه و قلب معصومت اتاق سرد و تاریک دلم را گرمایی دوباره ببخش فقط یک بار دیگر به دیدارم بیا تا سوگند یاد کنم شیشه رویایی عشقت را در قفسه قلبم محفوظ نگه می دارم........به دیدارم بیا تا در نگاه بی قرارم شکوه عشق را ببینی......
چهارماه است که او رفته و من لحظه لحظه ها را به امید بازگشتش سپری کرده ام در تمام این مدت خود را از اغیار دور نگه می داشتم تا هیچ کس نپرسد علت رفتن روزبه چیست؟در تمام روزهایی که انتظار امدنش را می کشیدم نگاه های ترحم امیز و بدبین مردم روح و جسمم را مثل مته سوراخ می کرد برای همین به محض این که امتحانات ترم اول در دانشگاه به پایان رسید از تهران گریختم بوی عطر یاسمنی که در فضای اپارتمان او اکنده بود به جای نوازش شامه ام به شدت ازارم می داد برای همین از انجا هم گریختم چهار ماه به اندازه چهل سال بر من گذشت خیلی خوب می فهمیدم که او به خاطر ترس از بی ثباتی من از زندگی ام کنار کشید هر روز به خود تلقین می کردم:که من فقط از جلوی چشم او دور شدم اما از قلبش بیرون نرفتم اما انتاظر رنگ سیاهی و نیستی بر زندگی ام زده بود برای تعطیلات پاین ترم راهی رامسر شدم تا با تجسم خاطرات تلخ و شیرین گذشته بخندم و گریه کنم هر روز روی ماسه های ساحل نشستم و حسرت زده به دور دست ها خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:
نگاه پنجره امیدم از انتظار لبریز است به دمیدن عشق پاک و دست نخورده تو تا تپش قلب بی قرارم را ارام کنی دیگر باید کدام برگ خزان را به یاد پاییز لحظه های دردناکم تا اهنگ سوزناک درد و رنجهایم را به همراه روزهای پر حسرتم به یغما ببرد برای از یاد بردن لحظه های بر باد رفته از کدام جاده به سویت گام بر دارم تا مقابل تو قرار بگیرم؟سیمای کدام یکی از رویاهایت را بر امتداد مردمک چشمم با رنگ خیال نقاشی کنم تا تو به دیدارم بیایی؟به گورستان خاطراتم قدم بگذار و بر سر مزار عشق و احساس دفن شده ام گل سرخی بگذار تا بفهمم هنوز به یادم هستی
رو به دریا در افکارم غوطه ور بودم که صدای سوزناک شعر و اهنگی که ماه ها پیش روی ماسه های ساحل به ان گوش سپرده بودم در گوش دل و جانم طنین انداز شد:
لب دریا رو به موج ها
روی نیمکت تک و تنها
توی رویا با خیالت
زندگی رو زنده هستم
لب دریا عین موج ها
باز به یادت می خروشم
تا بفهمی خیلی وقته این جا منتظر نشستم

نگاه حسرت باری به پشت سر انداختم و قطره اشکی روی گونه ام لغزید.

پایان.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با اجازه شما این رمان قفل میشود وبه تالار داستان نوشته ها منتقل میشود
با آرزوی توفیق روز افزون برای شما

مدیریت تالار ادبیات
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani سایه نگاهت فرزانه رضایی داستان نوشته ها 56

Similar threads

بالا