ariana2008
عضو جدید
فصل دهم
قسمت دوم
خندیدم و گفتم:
-چند ماه بگذره عشق و عاشقی از یادت می ره و به چیزایی فکر می کنی که به صلاحته.
-اگه بهت بگم به خاطر تو توی دلم چه غوغائیه فایده ای نداره چون تکرار مکرراته.تکرار گفتنی های همه ی این روزها.
سرم را به پشتی ندلی تکیه داد و گفتم:
-من که از این حرفها سر در نمیاورم آقای بهار مست.
جمله آخرش تمام وجودم را به رعشه انداخت:
-ازت خواهش می کنم راجع به پیشنهادی که امشب مطرح می شه عاقلانه فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
-به نظر تو بهتر نیست اول بدونم موضوع چیه بعد راجع بهش تصمیم بگیرم؟
فقط نگاهم کرد نگاهی که وجودم را می سوزاند.نگاهی که تازه برایم مهم شده بود ولی سعی می کردم آن را بی اهمیت جلوه بدهم.هیجان و اضطرابی ناگهانی تمام وجودم را فرا گرفته بود از حرفهای روزبه گیج و سر در گم شده بودم در مدت کوتاهی که متوجه علاقه ی روزبه به خودم شده بودم به شکل باور نکردنی احساسات و شخصیتم متحول شده بود و تغییر کرده بود و این که غرورش را زیر پا له کنم و علاقه اش را نادیده بگیرم باعث شکنجه و عذاب دائمی ام می شد و همین احساس سبب می شد که به موقعیت و اطرافم هیچ توجهی نداشته باشم.
-نمی خوای پیاده بشی؟
تازه متوجه شدم جلوی در منزل دایی مسعود هستیم نگاهم با نگاه مضطربش تلاقی کرد در همان حال گفتم:
-تو هم میای؟
با حالت استهزا گفت:
-مگه می شه در مجلس خواستگاری دختر عمه عزیزم شرکت نکنم؟
با پرخاش پرسیدم:
-منظورت چیه؟
شانه بالا انداخن و گفت:
-منظور بدی نداشتم به دل نگیرید.
وقتی دید بی حرکت و بهت زده سرجایم نشستم ادامه داد:
-منتظرشون نذار عروس خانم.
دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما کلمات در دهانم خشکیدند.
در حیاط نیمه باز بود به سرعت وارد خانه شدم وقتی همه را دور هم دیدم متحیر پرسیدم:
-این جا چه خبره؟
همه نگاهها به سویم کشیده شد زهره جون با خوش رویی در آغوشم گرفت و گفت:
-خبرهای خوب و خوشحال کننده ظرف چند روز آینده شهریار میاد ایران.
با شادی مصنوعی گفتم:
-جدا بهتون تبریک می گم چشمتون روشن.
سرمستانه تشکر کرد و من آرام در کنار روزبه نشستم زیر لب گفتم:
--مثل اینکه این جا خبری نیست حیف شد من کلی به دلم صابون زده بودم.
پای راستش را روی پای دیگری انداخت و با لحنی که خشم در آن موج می زد گفت:
-عجله نکن زیاد طول نمی کشه به آرزوت می رسی.حس ششم می گه دارن مقدمه چینی می کنن که موضوع رو مطرح کنن.
با شیطنت گفتم:
-پس چرا تو خلقت تنگه و عصبانی هستی؟خوشحال باش که از شر من راحت می شی به نظرت این طوری راحت تر همه چیز فراموش نمی شه؟
به ظاهر بی اعتنا از کنارم بلند شد گوشه دیگری را برای نشستن انتخاب کرد.
-سلام.
نگاهم را از روزبه گرفتم و به روی شیدا لبخند زدم.
-سلام چه طوری؟
-خوبم مرسی.
-جریان خواستگاری دیروزت به کجا کشید؟
آرام خندید و گفت:
-منتفی شد.
با کنجکاوی پرسیدم:
-امشب اینجا چه خبره؟ما که تازه همدیگه رو دیدیم.
لبخند تصنعی ای روی لب جای داد و با کمی من و من گفت:
-زهره جون که بهت گفت شهریار داره میاد.
-چه ربطی داره؟اون که امشب نمیاد مهمونی رو....
میان حرفم پرید و گفت:
-به نظر تو فرقی می کنه؟
سرتکان دادم یعنی نه دست را کشید و گفت:
-بیا توی اتاق من کارت دارم.
یک لحظه نگاهم به سمت روزبه چرخید که کنار مادرش نشسته بود و ما را زیر نظر داشت.وقتی دید با شیدا راهی اتاقش شدم پوزخند زد.
روی لبه تخت نشستم و گفتم:
-منتظر شنیدنم.
-راستش امشب همه بزرگترها این جا جمع شدند تا راجع به شهریار با تو حرف بزنند.
با جدیت گفتم:
-بدون این که نظر منو بپرسن واسه خودشون بریدن و دوختن؟
دستم را در میان دستش گرفت و گفت:
-مطمئن باش همه چیز طبق خواسته ت انجاممی شه حقیقتش قبلا بابا راجع به تو با پدر و مادرت صحبت کرده ولی تا امروز هیچ کس به تو حرفی نزده قرار بود وقتی این قضیه مطرح شد تو غیابی به عقد شهریار در بیای....
چشم هایم از تعجب گشاد شد با همان حیرت گفتم:
-اما تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که من غیابی زن کسی نمی شم و به کسی تلفنی بله نمی دم من چه شناختی از شهریار دارم که تلفنی به عقدش در بیام؟
-نظر عاقلانه ایه.این همونحرف هاییه که من در برابر اصرارهای مکرر بابا و زهره جون گفتم.فکر می کنم شهریار به خاطر پافشاری های بی حد بابا برای اومدن عزمش رو جزم کرده ولی بهت از حالا بگم که بعدا زیرش نزنی باید جوابت بله باشه اگه بخوای زیادی ناز کنی و ایراد بگیری دوستیمون بهم می خوره.
لبخند زدم و گفتم:
تا صفحه ی 280
قسمت دوم
خندیدم و گفتم:
-چند ماه بگذره عشق و عاشقی از یادت می ره و به چیزایی فکر می کنی که به صلاحته.
-اگه بهت بگم به خاطر تو توی دلم چه غوغائیه فایده ای نداره چون تکرار مکرراته.تکرار گفتنی های همه ی این روزها.
سرم را به پشتی ندلی تکیه داد و گفتم:
-من که از این حرفها سر در نمیاورم آقای بهار مست.
جمله آخرش تمام وجودم را به رعشه انداخت:
-ازت خواهش می کنم راجع به پیشنهادی که امشب مطرح می شه عاقلانه فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
-به نظر تو بهتر نیست اول بدونم موضوع چیه بعد راجع بهش تصمیم بگیرم؟
فقط نگاهم کرد نگاهی که وجودم را می سوزاند.نگاهی که تازه برایم مهم شده بود ولی سعی می کردم آن را بی اهمیت جلوه بدهم.هیجان و اضطرابی ناگهانی تمام وجودم را فرا گرفته بود از حرفهای روزبه گیج و سر در گم شده بودم در مدت کوتاهی که متوجه علاقه ی روزبه به خودم شده بودم به شکل باور نکردنی احساسات و شخصیتم متحول شده بود و تغییر کرده بود و این که غرورش را زیر پا له کنم و علاقه اش را نادیده بگیرم باعث شکنجه و عذاب دائمی ام می شد و همین احساس سبب می شد که به موقعیت و اطرافم هیچ توجهی نداشته باشم.
-نمی خوای پیاده بشی؟
تازه متوجه شدم جلوی در منزل دایی مسعود هستیم نگاهم با نگاه مضطربش تلاقی کرد در همان حال گفتم:
-تو هم میای؟
با حالت استهزا گفت:
-مگه می شه در مجلس خواستگاری دختر عمه عزیزم شرکت نکنم؟
با پرخاش پرسیدم:
-منظورت چیه؟
شانه بالا انداخن و گفت:
-منظور بدی نداشتم به دل نگیرید.
وقتی دید بی حرکت و بهت زده سرجایم نشستم ادامه داد:
-منتظرشون نذار عروس خانم.
دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما کلمات در دهانم خشکیدند.
در حیاط نیمه باز بود به سرعت وارد خانه شدم وقتی همه را دور هم دیدم متحیر پرسیدم:
-این جا چه خبره؟
همه نگاهها به سویم کشیده شد زهره جون با خوش رویی در آغوشم گرفت و گفت:
-خبرهای خوب و خوشحال کننده ظرف چند روز آینده شهریار میاد ایران.
با شادی مصنوعی گفتم:
-جدا بهتون تبریک می گم چشمتون روشن.
سرمستانه تشکر کرد و من آرام در کنار روزبه نشستم زیر لب گفتم:
--مثل اینکه این جا خبری نیست حیف شد من کلی به دلم صابون زده بودم.
پای راستش را روی پای دیگری انداخت و با لحنی که خشم در آن موج می زد گفت:
-عجله نکن زیاد طول نمی کشه به آرزوت می رسی.حس ششم می گه دارن مقدمه چینی می کنن که موضوع رو مطرح کنن.
با شیطنت گفتم:
-پس چرا تو خلقت تنگه و عصبانی هستی؟خوشحال باش که از شر من راحت می شی به نظرت این طوری راحت تر همه چیز فراموش نمی شه؟
به ظاهر بی اعتنا از کنارم بلند شد گوشه دیگری را برای نشستن انتخاب کرد.
-سلام.
نگاهم را از روزبه گرفتم و به روی شیدا لبخند زدم.
-سلام چه طوری؟
-خوبم مرسی.
-جریان خواستگاری دیروزت به کجا کشید؟
آرام خندید و گفت:
-منتفی شد.
با کنجکاوی پرسیدم:
-امشب اینجا چه خبره؟ما که تازه همدیگه رو دیدیم.
لبخند تصنعی ای روی لب جای داد و با کمی من و من گفت:
-زهره جون که بهت گفت شهریار داره میاد.
-چه ربطی داره؟اون که امشب نمیاد مهمونی رو....
میان حرفم پرید و گفت:
-به نظر تو فرقی می کنه؟
سرتکان دادم یعنی نه دست را کشید و گفت:
-بیا توی اتاق من کارت دارم.
یک لحظه نگاهم به سمت روزبه چرخید که کنار مادرش نشسته بود و ما را زیر نظر داشت.وقتی دید با شیدا راهی اتاقش شدم پوزخند زد.
روی لبه تخت نشستم و گفتم:
-منتظر شنیدنم.
-راستش امشب همه بزرگترها این جا جمع شدند تا راجع به شهریار با تو حرف بزنند.
با جدیت گفتم:
-بدون این که نظر منو بپرسن واسه خودشون بریدن و دوختن؟
دستم را در میان دستش گرفت و گفت:
-مطمئن باش همه چیز طبق خواسته ت انجاممی شه حقیقتش قبلا بابا راجع به تو با پدر و مادرت صحبت کرده ولی تا امروز هیچ کس به تو حرفی نزده قرار بود وقتی این قضیه مطرح شد تو غیابی به عقد شهریار در بیای....
چشم هایم از تعجب گشاد شد با همان حیرت گفتم:
-اما تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که من غیابی زن کسی نمی شم و به کسی تلفنی بله نمی دم من چه شناختی از شهریار دارم که تلفنی به عقدش در بیام؟
-نظر عاقلانه ایه.این همونحرف هاییه که من در برابر اصرارهای مکرر بابا و زهره جون گفتم.فکر می کنم شهریار به خاطر پافشاری های بی حد بابا برای اومدن عزمش رو جزم کرده ولی بهت از حالا بگم که بعدا زیرش نزنی باید جوابت بله باشه اگه بخوای زیادی ناز کنی و ایراد بگیری دوستیمون بهم می خوره.
لبخند زدم و گفتم:
تا صفحه ی 280