رویا (مهناز صیدی)

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ساعت از 2/5 شب گذشته بود.همه در خواب بودند.دریچه ی بالای گلخانه به آرامی و بدون سرو صدا باز شد.با اشارۀ او مرد دیگر آهسته پایین پرید وبه دنبال او خودش نیز همراه شد.خانه غرق سکوت بود.با اشاره به هم اسلحه ها را از پشت درآوردند وهمزمان با یکدیگر وارد اتاق خواب شدند.هردو کارخود را خوب می دانستند.اسلحه ها نشانه گرفت....اتاق بعدی تقسیم شدند.یکی اتاق دخترها ودیگری اتاق پسرها.از صدای باز شدن در که تازگی ها احتیاج به روغن کاری پیدا کرده بود شقایق بیدار شد.تازه داشت خوابش می برد؛چون به عادت همیشه در اتاق پسرها که نور را بیرون نمی زد با حامد مشغول مطالعه بودند.منتظر صدا ماند؛اما وقتی هیچ صدایی نشنید گوشۀ چشمش را گشود.برای لحظه ای فکر کرد خواب می بیند.از وحشت تمام توان خود را از دست داده بود.مغزش از کار افتاد،اما چشمانش داشت می دید.آرزو کرد که از خواب بیدار شود ولی خواب نبود.در مقابل چشمانش،مرد اسلحه به دست نزدیک شد.لحظه ها به کندی می گذشت.دست او بالا رفت وناگهان سوزش شدیدی درفضای سینه اش احساس کرد.نفسش بند آمد.چشمانش کاملاً گشوده شد.دست مرد چرخید وروی شبنم ثابت شد.شبنم مثل همیشه آرام ومظلومانه در خواب بود.صدای آشنا تکرار گشت وشبنم از شدت سرعت ضربه تکانی خورد همین فریاد در گلوی شقایق تنها به صدای یک بچه گربه تبدیل شد.مرد نزدیک اوشد. لحظه ای ایستاد تا مطمئن شود صدا متعلق به او بوده است.همین مدت نیز به شقایق این فرصت را داد که صورت او را ببیند.مرد از او فاصله گرفت.قبل از رفتن محض اطمینان شلیک مجددی به او کرد.درد در سینۀ او شدید تر گشت.نفسش تنگ شد و دیگر چیزی نفهمید.

دقیقه ای بعد خانه از حضور مهاجمین خالی شد.حامد به زحمت خود را روی زمین کشید وخزید.تاخودرا به تلفن برساند.خون بالا می آورد.دیگرجانی برایش نمانده بود.با دستانی لرزان گوشی را برداشت.شماره ها را گرفت.آن سوی خط مردی پاسخ داد:((ستوان ستوده،بفرمایید))
 
بالا