رویای صادقانه

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هديه
يكياز بچه‌هاي دسته، خواب ديده بود كه فرمانده‌‌ي ما دو روز ديگر به شهادتمي‌رسد. همه از اين جريان با خبر بودند؛ غير از خود. او اما بعضي اوقات باگوشه و كنايه به او مي‌گفتند: فلاني‌ نمي‌خواهي هديه‌اي يادگاري‌اي.... بهما بدهي.
بالاخره فرمانده‌ي دسته موضوع شهادت را فهميد و از برادري كه خواب ديدهبود خواست كه حقيقت را به او بگويد و او همه چيز را بدون كم‌ و ‌زياد نقلكرد.
دو روز بعد فرمانده بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وفاي به عهد
وقتياز خواب بيدار شد، گفت: «ديشب خواب ديدم در رودخانه‌ي پشت خاكريز دارم غرقمي‌شوم و هرچه سعي كردم نجات پيدا كنم نتوانستم و كسي هم كمكم نكرد؛ منامروز حتماً شهيد مي‌شوم.»
بعد به برادرش گفت: «دخترم در خواب از من بيسكويت خواست و من قول دادموقتي برگشتم برايش بخرم اين هم پول.» برادر هرچه اصرار كرد لازم نيست پولبدهي او قبول نكرد و گفت: « اين يك وصيت است و دلم مي‌خواهد با پول خودماين كار را بكنم.» او ساعت 9 صبح بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60 جان به جانآفرين تسليم كرد و رؤيايش تعبير شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصال
عملياتوالفجر 8 در پيش بود. گردان موسي‌بن‌جعفر (ع) در بين گردان‌هاي لشكر، حالو هواي ديگري داشت. اردوگاه شهيد عرب، شب‌ها شاهد شور و شوق مناجات بچه‌هابود. شهيد كريم جهدي فرمانده‌ي گردان موسي‌بن‌جعفر (ع) تعريف مي‌كرد: «يكياز شب‌هاي قبل از عمليات، بي‌سيم‌چي‌هاي گردان را ديدم كه رو به‌ روي همنشسته‌اند و با نگاه به يكديگر از سوز دل گريه مي‌كنند. نزديكشان رفتم وپرسيدم: امشب چه خبره؟ انگار حال ديگه‌اي داريد !؟ شهيدان زماني و باقريلب به سخن نمي‌گشودند. اما با اصرار من، ماجرا را نقل كردند. هر دو خوابديده بودند كه در يك ساعت معين به شهادت مي‌رسند. من از شنيدن اين ماجراحال عجيبي پيدا كردم. تصميم گرفتم براي اين‌كه خطري اون دو تا رو تهديدنكنه، اونا رو از هم جدا كنم. براي همين يكي رو بي‌سيم‌چي برادر اعتصاميگذاشتم و ديگري رو كنار خودم نگه داشتم».
عمليات شروع شد. سوار قايق شديم و در اروند به سمت دشمن حركت كرديم. گرداناولي بوديم كه بايد پشت سر غوّاصان به سمت جاده‌ي فاو _ البهار عراقمي‌رفتيم. نيروها با آتش دشمن متفرق شده بودند. نيروهاي گردان را منسجمكرديم و طبق نقشه از بين نخلستان‌ها براي محاصره‌ي دشمن، نيروها را از زيرآتش پرحجم دشمن عبور داديم. در مسير برادر باقري و برادر زماني،بي‌سيم‌چي‌هاي گردان با هم نجوا داشتند و هر چند دقيقه‌اي كه مي‌گذشت، بهساعت خود نگاه مي‌كردند و زمان موعود را به هم يادآوري مي‌كردند. زماني بهباقري مي‌گفت: نيم ساعت ديگه! يه كم ديگه راه را طي مي‌كردن. اين بارباقري به زماني مي‌گفت: يك ربع ديگه! اونا به زمان موعود نزديك مي‌شدند ونگاهشون به هم، با همه‌ي نگاه‌ها فرق داشت.
اون دقايق آخر در يك لحظه ديدم اين دو نفر در كنار هم قرار گرفتن؛ يكي اينطرف من و ديگري طرف ديگرم. آخرين بار بود كه زماني به باقري گفت: 3دقيقه‌ي ديگه و بعد از اون ديگه هيچ كدام حرفي نزدن. فقط به هم نگاهمي‌كردند.
در همين حال خمپاره‌اي درست جلوي پايم به زمين خورد. نور انفجار خمپاره رابا چشمان خود ديدم. تركش‌ها به آن دو اصابت كرده بود و هر دو روي زمينافتاده بودن و من سالم روي زمين دراز كشيده بودم. »
همرزمان شهيد جهدي مي‌گفتن: بعد از اين واقعه و شهادت بي‌سيم‌چي‌هايگردان، جهدي ديگه كم حرف مي‌زد و بيشتر قرآن مي‌خواند و خودش را برايشهادت آماده مي‌كرد. در ادامه‌ي اين عمليات او نيز به خيل شهدا پيوست.
نقل از سعيد تميزي
منبع: مجله طراوت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسافري (شهيد)
«مسافري»از افراد مخلص گردان بود. قبل از عمليات كربلاي 5 به حاج حسين طاهري گفت:«حاجي! من و تو به فاصله‌اي كوتاه از هم شهيد مي‌شويم. اين موضوع را خوابديده‌ام». خواب او به حقيقت پيوست.
حاج حسين در سه راه شهادت آسماني شد و مسافري در فاصله‌اي كوتاه در حينحمل مجروحان بر اثر اصابت خمپاره بر زمين نشست. پاهايش را رو به قبله درازكرد. اشهدش را گفت و شهيد شد.
منبع: لوح فشرده عهدي جديد كياني-محمد (شهيد)

دوستيداشتم به نام محمد كياني كه برادرش در عمليات فتح‌المبين به شهادت رسيد.پنج شش روز قبل از عمليات محمد برادرش علي‌رضا را در خواب ديد كه لباسسپيد بر تن كرده و در حالي‌كه دست بچه‌اي را گرفته بود، به محمد مي‌گفت:«برادر بيا برويم» محمد به او گفت: «نمي‌آيم».
علي‌رضا خيلي اصرار كرد تا او را ببرد اما محمد راضي نشد. وقت خداحافظي به او گفت: «من مي‌روم تو هم بعداً خودت مي‌آيي».
محمد صبح وقتي كه از خواب برخاست ماجراي رؤياي شبانه‌اش را براي من تعريفكرد و شب بعد زماني‌كه سوار قاطر بود، گلوله كاتيوشا او را به وصال حقرساند.
منبع: لوح فشرده عهدي جديد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نكونام آزاد-محمدعلي
پساز اين‌كه به بچه‌ها خبر رسيد دكتر رحيمي شهيد شده است، همه‌ي بچه‌ها دعايتوسل را به ياد او خواندند. دعا را محمدعلي مي‌خواند. وقتي به نام مقدسامام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و به بچه‌ها گفت: «برادرها قدر خودمانرا بدانيم. برادرها! اگر مرا نديديد، حلالم كنيد من از همه‌ي شما حلاليتمي‌طلبم.»
پس از اتمام دعا نزد او رفتم و گفتم: «مگر احساس شهادت مي‌كني؟» گفت:«وقتي به جبهه آمدم، يك بار امام زمان (عج) را در خواب ديدم. ايشان به منفرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي‌شود و تو نيز در اين عمليات شركتمي‌كني و شهيد خواهي شد».
او در همان عمليات (مسلم‌بن‌عقيل) به شهادت رسيد؛ با اين‌كه قبل از عملياتبه علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي‌خواستند مانعحضور او در عمليات شوند، ولي او مي‌گفت: «چرا شما نمي‌گذاريد من هم به خطمقدم بيايم، من دوست دارم در عمليات شركت كنم و به شهادت برسم».
منبع: كتاب برگ هايي ازبهشت - صفحه: 50
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقاسي-محمدرضا
آخرينبار وصيت‌نامه‌اش را به خواهرش داد و گفت:‌ « من ديگر بر نمي‌گردم، چونخواب ديده‌ام كه يك نفر كه نقابي بر صورت داشت، سوار بر شتر بود و يك نفرديگر كه چهره‌اش آشكار بود، افسار شتر را گرفته بود. او به من گفت: جوانكجا مي‌خواهي بروي؟ گفتم: كار دارم مي‌خواهم بروم. گفت: نه! تو ديگر از ماهستي. بيا اين جا ... و دست مرا گرفت و برد. » محمدرضا در تاريخ30/10/1361 به شهادت رسيد.
منبع: كتاب روياهاي آسماني - صفحه: 2جلايي‌پور-محمدرضا

دوروز قبل از شهادتش به من گفت: «مادر دو روز بيشتر به شهادت من نمانده ازشما خواهش مي‌كنم كه شما فرزند مرا بزرگ كنيد و او را فردي مؤمن تربيتنماييد.»
به او گفتم: «خوب نيست در برابر همسرت اين حرف‌ها را بزني» ولي او گفت: «شما خواهيد ديد كه من دو روز ديگر شهيد مي‌شوم».
سرانجام حرفش به حقيقت پيوست و در پنجم مهرماه سال 1360 به شهادت رسيد و هيچ‌گاه فرزندش را نديد.
منبع: كتاب برگ هايي ازبهشت - صفحه: 51
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدري -محمد(شهيد)
محمد هميشه در نامه‌هايش مي‌نوشت: هنگامي كه به نماز مي‌ايستيد، براي من دعا كنيد، شايد بتوانم شهد شيرين شهادت را بنوشم.
محمد چند روز قبل از آخرين اعزامش، به يكي از دوستانش گفت: « اين آخرينباري است كه به جبهه اعزام خواهم شد؛ از ميان شما خواهم رفت و ديگر به شهربرنمي‌گردم، چون در خواب ديده‌ام كه در راه خدا به شهادت مي‌رسم. »
منبع: كتاب برگ هايي ازبهشت - صفحه: 49
آرامش-محمدحسين

درشب عاشورا مورخ 4/8/1363 كه شب عمليات بود، پس از اتمام جلسه‌ي قراعتقرآن، محمدحسين آرامش به خواب رفت و ناگهان از خواب غفلت پريد و گفت:«بچه‌ها، در خواب ميوه‌هاي بهشتي را ديدم، آيا نصيب من هم خواهد شد؟» پساز مدتي به سنگر ديده‌باني رفت و در حالي‌كه نوبت نگهباني او به پايانرسيده بود، بر اثر انفجار، جام شهادت نوشيد و ميوه‌هاي بهشتي نصيبش شد.
منبع: كتاب خواب هايي براي بيداري - صفحه:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محراب عبادت
يك روز صبح يكي از رفقاي ما از خواب بيدار شد، خيلي سرحال بود. فهميدم خواب خوشي ديده، پرسيدم: «چه خوابي ديده‌اي؟» گفت: غروب برايت تعريف مي‌كنم. فكر كردم قضيه‌ي ازدواج و اين‌طور چيزهاست كه اين‌قدر شاد است. غروب شد، وضو گرفت براي نماز مغرب و عشا. گفتم: خوب حالا بنشين خوابت را بگو. گفت: بعد از نماز گلوله‌اي مي‌آيد روي سنگر من و من شهيد مي‌شوم. شما زخمي و ديگران سالم مي‌مانند. به شوخي گفتم: ‌«يعني حرفت را باور كنم؟» خيلي ساده و صميمي گفت: ‌«آره باور كن.» دقايقي بعد صداي انفجار در سنگر پيچيد. وقتي برخاستم. او را خون‌آلود در محراب عبادت ديدم. رؤياي او به حقيقت پيوست و او در عرش برين مأوا گزيد.
منبع: لوح فشرده عهدي جديد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كم شن (شهيد)
«كم شن» چند شب قبل از اين‌كه از خط برگرديم، به ما گفت: «خواب ديدم چند حوري بهشتي به استقبالم آمدند و خوشگل‌ترين آن‌ها دست مرا گرفت و با خود برد. احتمالاً ظرف چند روز آينده مي‌روم. تا آن روز ما به او خنديديم. عمليات تمام شد و ما به عقب برگشتيم. در خط دوم به او گفتم: «قرار بود شهيد شوي؟ چه شد؟»
پاسخي نداد و براي غسل شهادت كردن به حمام رفت. همه‌ي وسايلمان را جمع كرديم تا به شهر برويم كه با خمپاره‌ي 120 ميلي‌متري آن محل را زدند و «كم‌شن» تكه تكه شد و به آرزوي خود رسيد.
منبع: لوح فشرده عهدي جديد
 

Similar threads

بالا