روزی که فهمیدم دیگر مسلمان نیستم

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سبكي كاملا متفاوت بود افرين
بله متاسفانه نداشتن ازادي قلم در بيشتر جاها هست!!!
به نظر من مسلمون و يهود و مسيحي نداره خدا خداست دين مثل يك وانكش شيميايي كه ميتونه به چند طريق انجام بشه كاتاليزورشو ميتونيم تغيير بديم اما نهايتا يك چيز هست درك درستش شناخت خداست
من وقتي ديدم اووووه چقدر دودوزه بازي در دين و عقيده زياده گفتم دينو ولش كن برو از راه علم دنبال خدا بگرد علم غرضي توش نيست مگه فرمول رياضي دروغ ميگه؟مگه قوانين بر اساس منطق نيست؟.... ديگه اين شد كه يك نگاه كردم بالاي سرم ديدم اوه خدا اينجاست از بس نعمتاش تو دستم بوده ديگه برام طبيعي شده اما زيبايي شگفت انگيز فضاييس كمتر به چشمم خورده و...
ديگه شديم مست و خراب :)
بعد يكمم تو دين گشتم ديدم بله همونه نتيجه اي كه از علم گرفتم تو دين هست
اگه كسي بهم بگه تو مسلمون نيستي من ميگم باشه نيستم اما به چيزي رسيدم كه شريعتو از من گرفت اما هدفو بهم داد
 

elahe_dieu

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگی
می خواهم یکی از خاطرات شخصی خودم را به زبان طنز تعریف کنم .
اما پیش از هر چیز از عزیزان اجازه می خواستم به من حق دهند که تعبیر خودم را از دین داشته باشم که در غیر این صورت عقل و خرد را نیازی نبود برای درک مفاهیم دینی. این تفاوت در نوع نگاه، دقیقا مصداق داستان حضرت موسی و شبانی است که خدا را جستجو می کرد تا بر موهایش شانه زند و ...

من در یکی از ممالک دور اسلامی تحصیلات دانشگاهی ام را به پایان بردم. آن قدر دور، که کمتر ایرانی ای آن را می شناسد. از کودکی تا جوانی ام همواره در معرض تشعشعات دین بودم؛ تا جایی که پوست « روح و جانم » همیشه برنزه بود. نماز را در 5 سالگی از مادربزرگم یاد گرفتم و خوب به خاطر دارم که همیشه آن را از ته دل و با خلوص نیت می خواندم؛ و روزه را صد البته از همان سالها و بی وقفه. به دینم عشق می ورزیدم چون آن را کاملترین می دانستم و بزرگترین شانس زندگی ام را مسلمان زاده شدن، که یگانه راه رستگاری نامیده می شد.
یکی دیگر از مفاخر من این بود که در دانشگاهی تحصیل می کردم که هنر قلم زدن ( نگارش) را به می آموخت و چه چیز بهتر از قلم که خدا به آن سوگند خورده. غیر از انجیر و زیتون و ..، قلم تنها چیزی است که محصول دست انسان است و ثمره اش از تراوشات فکری او. پس با خودم عهد بستم که آن را به دست نگیرم جز در راه درست و خدمت به خلق خدا. به قول حکیم گرانقدر فردوسی که می فرماید:
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
بعد از دانشگاه هم به خاطر اینکه هنر نگارش را به خوبی آموخته بودم، به نوبت در چند موسسه دولتی و نیمه دولتی مشغول به کار شدم که انصافا خوش درخشیدم. اما دو تا مشکل بزرگ داشتم. اول دومی رو می گم: حقوق و درآمد ناچیزم. اولی اش هم که می توانید حدس بزنید: قسمت عمده ای از نوشته هایم را باید درز می گرفتم. در هر مورد کارفرماهایم می گفتند: « البته گفته های شما کاملا درست و منطقی است و صد البته مفید و موثر برای دفاع از حقوق مردم. اما مصلحت نیست که این قسمت را این طور بنویسید یا اگر آن بخش را اصلا ننویسید بهتر است». البته من به خوبی می فهمیدم که مصلحت چیست و برای کیست. اما کاری هم نمی شد کرد. بالاخره زندگی باید یک جوری می گذشت. تا اینکه ...

یک روز در خانه نشسته بودم و تخمه می خوردم که تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم گفتم کیسته؟ گفت وجدانت هسته. گفتم: فرمایشت چیسته؟ گفت: مرا بر تو حقی هسته. گفتم: حقت چیسته؟ گفت: تو مسلمانی هو...؟ گفتم: مسلمان کیسته؟ گفت: همانی که از ته دل نماز خوان هسته، روزه گیر هسته. گفتم: مگر مرا این گونه نیسته؟ گفت: معلومه که نیسته. گفتم: دلیل این حرفت چیسته؟ گفت: هو ... وقت نماز خواندن حواست کجا هسته؟ گفتم: همه جا هسته و هیچ جا نیسته. گفت: در ماه مبارک رمضان دعای سحر برای تو چه هسته؟ گفتم: نشانه ای که با تمام شدن آن می فهمم دیگر وقت غذا خوردن نیسته. گفت دعای افطار چگونه هسته؟ گفتم: خیلی غمگین هسته. گفت: منظور خود را از خواندن قرآن واگو. گفتم: وسیله ای برای خریدن هر چه بیشتر زمین های بهشت و حور و پری هسته. تند خواندن و بیشتر خواندن آن برای من بهتر هسته. گفت: بفرما هو ... . این ها همه حالتهای کافرها هسته؛ مال مسلمانان نیسته. بر تو واجب هسته که بگردی ببینی در دلت چیسته و اگر دلت در جای قبلی نیسته، پس کجا هسته؟!!
و چه صادق بود وجدانم. برای اینکه بفهمم چرا دیگر از آن خلوص نیت خبری نیست، کار دشواری در پیش نداشتم. پر واضح بود که این تغییر حالت از زمان اتمام دانشگاه و شروع به کارم آغاز شده بود و مربوط می شد به نان آوری و کسب درآمد. به خوبی با تار و پود وجودم دریافته بودم که در آن مملکت به اصطلاح اسلامی، سامانه اقتصادی طوری تنظیم شده بود که ده ساعت کار روزانه فقط بهای زنده ماندنم باشد و بس. و در این درد من تنها نبودم؛ همکارم، همسایه ام، هم کلاسی سابقم، همشهری ام و هم وطنم ( در آن کشور دور و ناشناخته ). من، ما برای کسب رزق و روزی مان ناچار بودم، ناچار بودیم هرچه کارفرما می گفت بپذیرم، بپذیریم تا زنده بمانم، زنده بمانیم. اگر پا پس می کشیدم چه کاردیگری می توانستم بکنم؟ در کجای آن سرزمین جا داشتم اگر قلمم را نمی چرخاندم، آن گونه که فرمانم می دادند؟ قداست قلم دیگر برای من غریب ترین واژه و مضحک ترین عبارت جلوه می کرد. تا آن شبی که وجدان لعنتی به سراغم آمد و فهمیدم « دیگر آنی نبودم که می نمودم »
به یاد می آوردم من از زبان همان دین، همان مذهب، همان حکومت، همان نظام عقیدتی و در قالب آموزه های همان نظام آموزشی در دوران نوجوانی آموخته بودم « هر کس که برای حاکم ظالم خدمت کند، گویی آن را پرستش کرده و عبادت کردن ستمکار، شرک به خداست». اما ناچار بودم ادامه دهم و برای آنکه ظالم می دانستمش خدمت کنم؛ همان گونه که او می خواست. نه فریادی، نه اعتراضی و نه حتی ناله ای خفیف از سر درد جانکاهی. تا آن شبی که وجدان لعنتی به سراغم آمد و فهمیدم « دیگر مسلمان هم نیستم»
نه خودم بودم و نه آنچه می باید بودم. هیچ نبودم. خودم را در دل صحرایی لایتناهی می دیدم. خسته، گرسنه، تشنه و بدترین چیز آنکه حتی سمت و سوی مقصد را نمی دانستم تا به آن طرف بروم. از ته دل نالیدم که: « خدایا پس تو کجایی؟ » که یکدفعه جواب شنیدم ...

هو کیسته....؟ گفتم: چاکرت هسته؛ مخلصت هسته. آخر راز بودن من چیسته که این طور در بیابان زندگی مثل دانه های شن سرگردان هسته؟ گفت: هو ... همان جا که ایسته کردی بمان تا حکمت این کار بر تو واگویم. مدتی در همان جا ایسته کردم که دیدم هو ... یک هو یک حیوانی در کنارم هسته. گفتم: کیسته؟ حیوان گفت: شتر هسته . گفتم: شتر کیسته؟ گفت: همان حیوانی که راهنمای گمشدگان هسته. روی چهار زانو نشسته کرد و گفت: هو ... سواره شو که تا سرمنزل مقصود راه درازی در پیش هسته. گفتم: آنجا دیگر کجا هسته؟ گفت: همان جا که راه نجات فراهم هسته. سوار شتر با سه سوت به آخر صحرا رسیدیم. دیدم آنجا یک چادر هسته. گفتم: این چیسته؟ گفت: خیمه هسته. کفشت را از پا یت خارج کن و داخل شو که آنجا مکانی مقدس هسته. رفتم تو؛ دیدم آنچا چند تا چیز هسته که برای من آشنا نیسته. گفتم: این چیسته؟ شتر سرش را از خیمه به درون آورد و گفت: آن مانیتور هسته. آن یکی کیسه و آن دیگری کیبورد هسته. آن چیز کوچک هم ماوسه که همه اینها برای تاسیس کافی نت لازم هسته. گفتم: فایده اینها چیسته؟ گفت: اینها به اینترنت وصل هسته که از برای کمک خواستن خوب هسته.
پرسیدم: حالا طرز کارش چیسته؟ گفت: کارش اصلا سخت نیسته. فشار روی یکی از آن دکمه ها از برای تو بس هسته. گفتم: آخر این از برای من بیگانه هسته. گفت: فشار ده که همان برای تو کافی هسته. اووکی؟ گفتم: اووکی.
همان کارکردم و یک هو دیدم مخلص شما بر تمام علوم رایانه ای از قبیل آفیس، فووتووشاپ تا کوورل، جاوااسکریپ، برنامه ریزی و مدیریت صفحات وب، خلاصه به همه مهارتهای رایانه مسلط هسته.
فوری کلمه امداد را در گوگل سرچ کردم یک صفحه باز شد. گفتم: کیسته؟ گفت: امداد هوایی هسته. همانجا ایسته کون که هلی کوپتر امداد در راه هسته. من هم تا رسیدن چرخ بال، به خودم گفتم با رایانه یک نامه از برای شما نوشته کنم بپرسم : چطورید؟ خوب هستید؟ در سلامتی کامل به سر می برید هو ....؟


راستی از نظر شما چه فرقی هسته بین آنکه مسلمان هسته با آنکه نامسلمان نیسته؟



هیچ فرقی بین مسلمونو غیر از اون نیست
اینا همش حرفه
مهم دل ادماس که چقدر با خداس
مهم اینه که خدا ، دنیا ، هدف خلقت و انسانیت رو بشناسی
و اینا ناشناخته موندن که الان دنیا این جوریه

مرسی از متنت
 

pourkalhor

عضو جدید
من وقتی فهمیدم مسلمان نیستم که برای بار سوم قرآن را خواندم و تازه فهمیدم چقدر از دین و آیینی که بیست سال فکر میکردم به آن معتقدم عقب هستم!:crying:
 

araghi

عضو جدید
کاربر ممتاز
دين گريزي بدون علت به همان اندازه مضحك و بي اعتبار است كه متدين شدن ارثي !،دين را آنطور كه هست بشناسيد نه آنطور كه ميخواهيد باشد ! شناخت را از ريشه شروع كنيد تا در شاخه ها سر در گم نشويد !
ببينيد اين نظريه چه ميگويد ؟
نيستي يا هست و يا نيست ! اگر نيستي هست خود يك نوع هستي است و اگر نيستي نيست پس هرچه هست هستي است !
 

Similar threads

بالا