bahar_19
عضو جدید
فصــــــــــــــــــــــــل دهم
در را که به رویم باز کرد،در نگاهش تعجب اشکاری موج می زد.وارد شدم.به سختی سعی می کردم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.گفت:به مادرت زنگ بزن،گفت رسیدی زنگ بزنی.
و من جواب دادم:
بهش گفتین میام پیش شما؟
سر تکان داد.می دانستم بی قرار شنیدن است،می دانستم از این که این طوری به دیدنش امده ام،تعجب کرده و دل توی دلش نیست.گفتم:بهش زنگ نمی زنم!
چیزی نگفت و از پذیرایی بیرون رفت.سری به اطراف چرخاندم؛خانه ای همیشه مرتب پر از تابلوها و دیوار کوبهای متنوع!نگاهم روی شومینه به عکس کاوه خورد.ناگهان احساس کردم چقدر با این ادم غریبه ام!مردی که اگر عکسش نبود،هیچ تصوری هم از او نداشتم!
بی اختیار بلند شدم و به طرف شومینه رفتم؛روبروی قاب عکس کاوه ایستادم و به ان خیره شدم.اتفاقات پیش امده در مقابل چشمهایم جان گرفتند.حوادثی که در چند روز اخیر ان قدر در مغزم تکرار شده بودند که بدون هیچ زحمتی،از مقابل چشمم می گریختند.
-به چی زل زدی دختر؟
دلم می خواست به جای این قاب،به قاب عکس محمود خیره می شدم.دلم برایش تنگ شده بود.
به طرف مبل برگشتم و روی ان نشستم.زن دایی ام فنجان چای را در مقابلم گذاشت و گفت:به چی...نه بهتره بگم به کی نگاه می کردی؟
به مبل تکیه دادم و گفتم:نمی دونم!
-نمی دونی؟!باشه،منم به روی خودم نمیارم که تو داشتی عکس کاوه رو نگاه می کردی!
-نمی دون،شایدم داشتم به کاوه فکر می کردم.
-خب دیگه؟
با بی تفاوتی گفتم:دیگه اش دیگه دست من نیست!
تعجب کرده بود و نمی توانست تعجبش را پنهان کند.پرسید:حالت خوبه؟
-نه اصلاً.
-می خوای به مامانت زنگ بزنم؟اصلاً می خوای...ببرمت دکتر؟
لبخندی از سر استیصال زدم و گفتم:ترسوندمتون؟
-راستش رو بخوای اره.
-چندتا؟
ای بی حیا!سر کارم گذاشتی؟
-نمی دونم.
جدی شد و پرسید:موضوع چیه؟
-می خوام از ایران برم.
بالاخره حرفم را گفتم؛صریح و بی مقدمه!
و زن دایی ام هاج و واج مانده بود.سر به زیر انداختم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.ذهنم پر از حرف بود دچار تردید شده بودم.می اندیشیدم شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کردم.شاید برای بازگشتن محمود،هنوز زمان باقی بود.یک ماه و شاید هم کمی بیشتر،زمان کمی برای تصمیم گرفتن بود و من تصمیم گرفته بودم از تمام متعلقاتم دل بکنم و بروم.حتی از محمود!می دانستم تصمیم احمقانه ای گرفته ام،می دانستم برای فرار از چاله،خودم را به چاه می انداختم،امابه این چاه بیشتر از ان چاله نیاز داشتم.
-من که از خدامه!
به خودم امدم وبه زن دایی ام نگاه کردم.لبخند روی لبهایش نشسته بود و گفت:از اول هم که تو عروس عزیز و خوشگل من بودی!
ارام و قرار نداشتم؛دلم می خواست بروم،ولی به زور خودم را به مبل چسبانده بودم.انچه گفته بودم و تصور انچه در انتظارم بود،عذابم می داد.مدام تکرار می کردم:«لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه!»سر درگم بودم،خودم همخ نمی دانستم چه می کنم و یا چه باید بکنم.حرفی را میزدم و به سرعت از گفتنش پشیمان می شدم.کاری را میکردم و خودم را به خاطرش سرزنش می کردم.
-پاشم یه زنگ به کاوه بزنم که کلی از شنیدن این خبر خوشحال می شه.
دلم می خواست بگویم:«نه،اشتباه کردم!»صورت محمود در مقابل چشمهایم جان گرفته بود.گرمای عشقش دوباره قلبم را گرم می کرد.انگار که اتش زیر خاکستر،جانی تازه می گرفت.زن دایی به طرف تلفن می رفت و با هر قدم،احساس می کردم جانم بالا می اید.حرف می زد،دهانش تکان می خورد و خوشحال بود.به ساعت دیواری نگاه کردم و ارزو کردم معجزه ای اتفاق بیفتد،هر چه باشد فقط مرا از روی این مبل بلند کند.کاری که انگار خودم نمی توانستم انجامش بدهم!
-نغمه جان،کاوه با شما کار دارن!
به زن دایی ام نگاه کردم،از من دور می شد،دور و دورتر و کوچک می شد!گوشی تلفن را به طرف من گرفته بود و می خندید.صدایش در سرم کش می امد،بلند شدم و به طرف او به راه افتادم.اشیاء خانه در اطرافم به پرواز در امده بودند.زمین کج و معوج می شد،انگار که روی ابرها قدم می گذاشتم.روی زمین افتادم و دیگر حال خودم را نفهمیدم.
****************
-سلام.
-سلام.
سری به اطراف چرخاندم.میلاد با خوشرویی گفت:بیمارستانیم!
با ناتوانی گفتم:اینجا چه کار می کنیم؟
-از شما باید پرسید!حالا دیگه به حرف من گوش نمی دی؟حقته که دکترها بهت امپول بزنن!
به سختی لبخند زدم و گفتم:تو از همون بچگی هم چشم دیدن منو نداشتی!
با تعجب گفت:جداً اینجوری فکر می کنی؟!
در اتاق باز شد و زن دایی ام با پریشانی به طرفم امد و گفت:به هوش اومدی عزیزم؟!تو که منو نصف عمر کردی چت شد یهویی تو دختر؟
-پس اوضاع خیلی خطری بوده؟
-سکته کردم.اگه اقا میلاد نمی رسید، نمی دونستم باید چه کار کنم.
-تعقیبم می کردی؟
-فکر کنم اره، من برای بعدازظهر وقت گرفته بودم، حاضر نبودم به خاطر لجبازی تو ابروم بره!
-که رفت؟
-حالا میدونم یه دلیل درست و حسابی داری، اما اون جوری دلم خیلی می سوخت!
-وقت چی؟
میلاد گفت:چیز مهمی نبود زن دایی.
-به مامانم که خبر ندادین؟
-میلاد نذاشت، گفت نگرانت می شن.
-کار خوبی کردین.
-اما داییت تو راهه.
نباید بهش می گفتین.
-حال مریض ما چطوره؟
-سلام.
-سلام.
دکتر بالای سرم ایستاد و گفت:حالت چطوره؟جاییت درد نمی کنه؟
-سرگیجه دارم، یه کم هم حالت تهوع!
-فشارت خیلی اومده بود پایین، موضوع چی بود؟
به تلخی جواب دادم:حل می شه!
میلاد گفت:به شرط اینکه اقای دکتر، یه 10،20 تایی امپول برات بنویسه!
-با کمال میل این کارو میکنم!
-نمی ترسم!
-من جدی گفتم.
-منم جدی گفتم.
صدای دایی ام در اتاق پیچید:تو رو تخت بیمارستان هم دست از لجبازی بر نمی داری؟
سلام و احوالپرسی کردیم.گفت:چی شده پهلوون؟
میلاد به جای من جواب داد:فشارش افتاده.
-شانس اورد که میلاد جان رسیدن ،من که حسابی هول کرده بودم.
-خواهش میکنم.
دکتر گفت:بحمدالله الان که خوبی؟
و رو به میلاد ادامه داد:براش داروی ارامبخش می نویسم و تقویتی، سعی کنید بیشتر مراقبش باشید. باید استراحت کنه.
-من خوبم.
-منم امیدوارم که این طور باشه!
میلاد به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.دایی گفت:خب حالا این فشارت کجا افتاد؟!
-اگه میدونستم که بیمارستان نمی اومدم.از همون جا ورش می داشتم می ذاشتمش سر جاش!
زن دایی ام غرولند کرد:اینجا هم دست از مسخره بازیتون بر نمی دارید؟
لبخند زدم و قلبم اتش گرفته بود.وانمود می کردم خوبم،ادای ادمهای با نشاط را در می اوردم.میلاد که وارد اتاق شد،غم غریبی در چشمهایش نشسته بود.نگاهمان در هم گره خورد،می دانستم او هم درد مرا می داند.
-به خواهرم گفتین؟
-نه، سکته میکنه بنده خدا.
-که چی؟نمی خواین بهش بگین؟
میلاد گفت:چرا بهش میگیم.
و رو به من پرسید:بهتر شدی؟
-اره.
دایی ام گفت:من برم به ابجیم زنگ بزنم.
-چه عجله ای دارین؟
-بچه شونه خانم، بعداً ممکنه ازمون گله کنن چرا بهشون نگفتیم.
-یه جور بهش زنگ نزنی پس بیفته ها!
-چرا خودت نمیای بهش بگی؟
-من؟!
به من و میلاد نگاه کرد و گفت:اره اینجوری خیالم راحت تره.
از در که بیرون رفتند، میلاد کنار تختم ایستاد و به من خیره شد.نگاه برگرداندم.گفت:خوبی؟
در صدایش نگرانی موج میزد.جواب دادم:نه!
-می دونم.
نگاهش کردم به نقطه نامعلومی خیره شده بود.گفتم:نمی دونم چم شد،سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
-شانس اوردی که خودت از هوش رفتی،وگرنه می خواستم چنان بلایی سرت بیارم که...
پوزخندی زدم و گفتم:دیگه چه خبر؟
خنده ای تلخ کرد و گفت:خیلی ضایع دروغ گفتم؟
-وحشتناک!خودتم می دونی که دست هیچ کس روی من بلند نمی شه. من قطع می کنم اون دستی رو که انگشتش به من بخوره!
-گاهی وقتا عمیقاً دلم برای حاضر جوابی هات تنگ میشه!
نگاهش کردم.به خود امد و گفت:زن داییت بنده خدا داشت پس می افتاد.
-عیشش ضایع شد!
-عیش چی؟!
نگاه به زیر انداختم.رنگ میلاد پرید.می خواست دهان باز کند که زن دایی با هیاهو وارد اتاق شد.
-من می دونستم تو نمی تونی از عهده یه کار ساده بربیای!
-خوب عزیز من، من که از اولم گفتم تو بیا بگو.
-خرابکاری کردین؟
-چه جورم!مادرت بنده خدا پس افتاد.
-به این شوری هم نبود دایی جان،پس پسم که نه!
-داره میاد اینجا؟
-اون جوری که داییت بهش گفت، تا سه بشمری اینجاست.
-من که جور بدی بهش نگفتم.
به میلاد نگاه کردم، در خود فرو رفته بود.متوجه نگاهم شد و من به سرعت از او رو برگرفتم.گفت:
با اجازه تون من دیگه برم.
-کجا؟
-شاید کار داره خانم .دستت درد نکنه میلاد جان.
-وظیفه ام بود.
رو به من کرد و ادامه داد:امیدوارم زودتر بهتر بشی.
-کاش منو نمی رسوندی بیمارستان!
-حرفای احمقانه نزن ،بهت نمیاد.مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
لحظاتی کوتاه خیره نگاهم کرد و بی انکه چیزی بگوید، از دایی و زن دایی ام خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.زندایی ام کنار تختم ایستاد و گفت:این یهویی چش شد؟!
چشمهایم را بستم و گفتم:خیلی خسته ام زن دایی.
-خانم بهتره راحتش بذارید، استراحت کنه.
من که کاریش نکردم.
به سختی لبخند زدم و گفتم:چیز مهمی نیست.
دایی ام بالای سرم ایستاد و گفت:سعی کن استراحت کنی.
صدای زن دایی ام را شنیدم که گفت:بریم یه زنگ به کاوه بزنیم، بچه ام نگرانه.
باید می خوابیدم تا شاید انچه را که پیرامونم اتفاق افتاده بود،از یاد ببرم.دلم می خواست دنیا را بدهم و محمود راداشته باشم.صداها ارام ارام دور و دورتر می شدند و من بین تمام رویاها و واقعیتها تقسیم می شدم.
**************
-امروز حالت چطوره؟
نگاهم را از حیاط برگرفتم و جواب دادم:خوبم.
ارام شده بودم و یا فکر میکردم که ارام شده ام.نازنین کنار تختم نشست و گفت:یه هفته اس از این اتاق بیرون نیومدی.
-بیرون کاری ندارم.
ما بالاخره نباید بفهیم چی شده؟
-چیزی نشده.
ناگهان لحنش تغییر کرد و در حالی که ملتمسانه به من چشم دوخته بود،گفت:همه نگرانت هستن نغمه.تو چت شده؟مامان،بابا،همه یه جوری شدیم،حال خودمون رو گم کردیم.
-متاسفم که باعث نگرانی تون شدم،چیزی نیست،حل می شه.
-حل میشه؟حتماً با راه حل های احمقانه!
-نه، به من کاری نداره،خودش حل می شه!
-میبینی نغمه،تو دیگه حتی حوصله جواب دادن هم نداری.
نگاهش کردم و نازنین حالتی جدی به خود گرفت و گفت:می خوام با هم حرف بزنیم.
ان قدر قاطع بود که نتوانستم مقاومت کنم.البته بیشتر حوصله بحث را نداشتم تا توان مقاومت!
-موضوع چیه؟
-کدوم موضوع؟
-کاوه!
رنگم پرید.تقریباً روزی یک بار تلفن می زد و حال مرا می پرسید.زن دایی هر بار به دیدنم می امد،قربان صدقه ام می رفت و مدام زیر گوشم حرفهای نه چندان دلچسب-برای من-قرقره می کرد.حوصله نداشتم،حتی حوصله جواب دادن به زن دایی را و این باعث شده بود او حرفهایی را که ان روز در خانه شان زده بودم،جدی بگیرد.راستش خودم هم از این موضوع بدم نمی امد.ترجیح می دادم از ایران دور باشم و بعد برای انچه اتفاق خواهد افتاده تصمیم بگیرم.
-نغمه چرا جواب منو نمی دی؟
-چی باید بگم؟
-زن دایی چی می گه؟
-نمی دونم منظورت چیه؟
-زنگ زده اجازه بگیره بیان حرف تو رو بزنن.
داغ کرده بودم،احساس ادمی را داشتم که خیلی ناگهانی زیر پایش خالی شده و از یک بلندی سقوط می کند.نازنین گفت:تو چه کار کردی نغمه؟!
-من کاری نکردم.به من چه اون می خواد واسه پسرش زن بگیره؟
-اگه تو روی خوش نشون نمی دادی،زن دایی جرات حرف زدن نداشت.
-تو ناراحتی من می خوام از ایران برم؟
نازنین به من خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام برم.
-می فهمی می خوای چه کار کنی؟
-نه!
-نغمه چت شده؟ما خواهریم،اگه دردامون رو به هم نگیم از کی می تونیم انتظار کمک داشته باشیم؟
-خسته ام نازنین.
-کاوه به درد تو نمی خوره.
-تو داری درباره ی پسر داییت حرف می زنی ها!
-می دونم درباره کی صحبت می کنم.
-خب بگو ما هم بدونیم در مورد کی حرف می زنی!
-ببین نغمه،بچگی نکن،گول خارج و زرق وبرق اونجا رو نخور.
-به تنها چیزی که فکر نمی کنم همین مساله شه!
-تو واقعاً دلت میاد مامان و بابا رو تنها بذاری و بری؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم.نازنین که احساس می کرد رگ خواب مرا به دست اورده،ادامه داد:مهمونیهای هفته به هفته،سر به سر گذاشتن ها،عمو و بچه هاش،عمه و بچه هاش،میلاد!
نگاهش کردم،بی توجه به من ادامه داد:دلت میاد؟
-واسه همه عادی می شه!
ناگهان با عصبانیت گفت:تو که کاوه رو نمی شناسی،نمی دونی چه جور ادمیه!
-تو که می شناسی بهم بگو!
-کاوه...کاوه...
ایستاد و گفت:به درد تو نمی خوره!
قصد بیرون رفتن از در را داشت که گفتم:
-نظر هیچ کس برام مهم نیست!
ایستاد لحظاتی به من خیره شد،سر برگرداندم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.صدای بسته شدن در اتاق که به گوشم خورد،روی تخت افتادم و قطرات اشک روی گونه هایم جاری شد.
در را که به رویم باز کرد،در نگاهش تعجب اشکاری موج می زد.وارد شدم.به سختی سعی می کردم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.گفت:به مادرت زنگ بزن،گفت رسیدی زنگ بزنی.
و من جواب دادم:
بهش گفتین میام پیش شما؟
سر تکان داد.می دانستم بی قرار شنیدن است،می دانستم از این که این طوری به دیدنش امده ام،تعجب کرده و دل توی دلش نیست.گفتم:بهش زنگ نمی زنم!
چیزی نگفت و از پذیرایی بیرون رفت.سری به اطراف چرخاندم؛خانه ای همیشه مرتب پر از تابلوها و دیوار کوبهای متنوع!نگاهم روی شومینه به عکس کاوه خورد.ناگهان احساس کردم چقدر با این ادم غریبه ام!مردی که اگر عکسش نبود،هیچ تصوری هم از او نداشتم!
بی اختیار بلند شدم و به طرف شومینه رفتم؛روبروی قاب عکس کاوه ایستادم و به ان خیره شدم.اتفاقات پیش امده در مقابل چشمهایم جان گرفتند.حوادثی که در چند روز اخیر ان قدر در مغزم تکرار شده بودند که بدون هیچ زحمتی،از مقابل چشمم می گریختند.
-به چی زل زدی دختر؟
دلم می خواست به جای این قاب،به قاب عکس محمود خیره می شدم.دلم برایش تنگ شده بود.
به طرف مبل برگشتم و روی ان نشستم.زن دایی ام فنجان چای را در مقابلم گذاشت و گفت:به چی...نه بهتره بگم به کی نگاه می کردی؟
به مبل تکیه دادم و گفتم:نمی دونم!
-نمی دونی؟!باشه،منم به روی خودم نمیارم که تو داشتی عکس کاوه رو نگاه می کردی!
-نمی دون،شایدم داشتم به کاوه فکر می کردم.
-خب دیگه؟
با بی تفاوتی گفتم:دیگه اش دیگه دست من نیست!
تعجب کرده بود و نمی توانست تعجبش را پنهان کند.پرسید:حالت خوبه؟
-نه اصلاً.
-می خوای به مامانت زنگ بزنم؟اصلاً می خوای...ببرمت دکتر؟
لبخندی از سر استیصال زدم و گفتم:ترسوندمتون؟
-راستش رو بخوای اره.
-چندتا؟
ای بی حیا!سر کارم گذاشتی؟
-نمی دونم.
جدی شد و پرسید:موضوع چیه؟
-می خوام از ایران برم.
بالاخره حرفم را گفتم؛صریح و بی مقدمه!
و زن دایی ام هاج و واج مانده بود.سر به زیر انداختم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.ذهنم پر از حرف بود دچار تردید شده بودم.می اندیشیدم شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کردم.شاید برای بازگشتن محمود،هنوز زمان باقی بود.یک ماه و شاید هم کمی بیشتر،زمان کمی برای تصمیم گرفتن بود و من تصمیم گرفته بودم از تمام متعلقاتم دل بکنم و بروم.حتی از محمود!می دانستم تصمیم احمقانه ای گرفته ام،می دانستم برای فرار از چاله،خودم را به چاه می انداختم،امابه این چاه بیشتر از ان چاله نیاز داشتم.
-من که از خدامه!
به خودم امدم وبه زن دایی ام نگاه کردم.لبخند روی لبهایش نشسته بود و گفت:از اول هم که تو عروس عزیز و خوشگل من بودی!
ارام و قرار نداشتم؛دلم می خواست بروم،ولی به زور خودم را به مبل چسبانده بودم.انچه گفته بودم و تصور انچه در انتظارم بود،عذابم می داد.مدام تکرار می کردم:«لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه!»سر درگم بودم،خودم همخ نمی دانستم چه می کنم و یا چه باید بکنم.حرفی را میزدم و به سرعت از گفتنش پشیمان می شدم.کاری را میکردم و خودم را به خاطرش سرزنش می کردم.
-پاشم یه زنگ به کاوه بزنم که کلی از شنیدن این خبر خوشحال می شه.
دلم می خواست بگویم:«نه،اشتباه کردم!»صورت محمود در مقابل چشمهایم جان گرفته بود.گرمای عشقش دوباره قلبم را گرم می کرد.انگار که اتش زیر خاکستر،جانی تازه می گرفت.زن دایی به طرف تلفن می رفت و با هر قدم،احساس می کردم جانم بالا می اید.حرف می زد،دهانش تکان می خورد و خوشحال بود.به ساعت دیواری نگاه کردم و ارزو کردم معجزه ای اتفاق بیفتد،هر چه باشد فقط مرا از روی این مبل بلند کند.کاری که انگار خودم نمی توانستم انجامش بدهم!
-نغمه جان،کاوه با شما کار دارن!
به زن دایی ام نگاه کردم،از من دور می شد،دور و دورتر و کوچک می شد!گوشی تلفن را به طرف من گرفته بود و می خندید.صدایش در سرم کش می امد،بلند شدم و به طرف او به راه افتادم.اشیاء خانه در اطرافم به پرواز در امده بودند.زمین کج و معوج می شد،انگار که روی ابرها قدم می گذاشتم.روی زمین افتادم و دیگر حال خودم را نفهمیدم.
****************
-سلام.
-سلام.
سری به اطراف چرخاندم.میلاد با خوشرویی گفت:بیمارستانیم!
با ناتوانی گفتم:اینجا چه کار می کنیم؟
-از شما باید پرسید!حالا دیگه به حرف من گوش نمی دی؟حقته که دکترها بهت امپول بزنن!
به سختی لبخند زدم و گفتم:تو از همون بچگی هم چشم دیدن منو نداشتی!
با تعجب گفت:جداً اینجوری فکر می کنی؟!
در اتاق باز شد و زن دایی ام با پریشانی به طرفم امد و گفت:به هوش اومدی عزیزم؟!تو که منو نصف عمر کردی چت شد یهویی تو دختر؟
-پس اوضاع خیلی خطری بوده؟
-سکته کردم.اگه اقا میلاد نمی رسید، نمی دونستم باید چه کار کنم.
-تعقیبم می کردی؟
-فکر کنم اره، من برای بعدازظهر وقت گرفته بودم، حاضر نبودم به خاطر لجبازی تو ابروم بره!
-که رفت؟
-حالا میدونم یه دلیل درست و حسابی داری، اما اون جوری دلم خیلی می سوخت!
-وقت چی؟
میلاد گفت:چیز مهمی نبود زن دایی.
-به مامانم که خبر ندادین؟
-میلاد نذاشت، گفت نگرانت می شن.
-کار خوبی کردین.
-اما داییت تو راهه.
نباید بهش می گفتین.
-حال مریض ما چطوره؟
-سلام.
-سلام.
دکتر بالای سرم ایستاد و گفت:حالت چطوره؟جاییت درد نمی کنه؟
-سرگیجه دارم، یه کم هم حالت تهوع!
-فشارت خیلی اومده بود پایین، موضوع چی بود؟
به تلخی جواب دادم:حل می شه!
میلاد گفت:به شرط اینکه اقای دکتر، یه 10،20 تایی امپول برات بنویسه!
-با کمال میل این کارو میکنم!
-نمی ترسم!
-من جدی گفتم.
-منم جدی گفتم.
صدای دایی ام در اتاق پیچید:تو رو تخت بیمارستان هم دست از لجبازی بر نمی داری؟
سلام و احوالپرسی کردیم.گفت:چی شده پهلوون؟
میلاد به جای من جواب داد:فشارش افتاده.
-شانس اورد که میلاد جان رسیدن ،من که حسابی هول کرده بودم.
-خواهش میکنم.
دکتر گفت:بحمدالله الان که خوبی؟
و رو به میلاد ادامه داد:براش داروی ارامبخش می نویسم و تقویتی، سعی کنید بیشتر مراقبش باشید. باید استراحت کنه.
-من خوبم.
-منم امیدوارم که این طور باشه!
میلاد به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.دایی گفت:خب حالا این فشارت کجا افتاد؟!
-اگه میدونستم که بیمارستان نمی اومدم.از همون جا ورش می داشتم می ذاشتمش سر جاش!
زن دایی ام غرولند کرد:اینجا هم دست از مسخره بازیتون بر نمی دارید؟
لبخند زدم و قلبم اتش گرفته بود.وانمود می کردم خوبم،ادای ادمهای با نشاط را در می اوردم.میلاد که وارد اتاق شد،غم غریبی در چشمهایش نشسته بود.نگاهمان در هم گره خورد،می دانستم او هم درد مرا می داند.
-به خواهرم گفتین؟
-نه، سکته میکنه بنده خدا.
-که چی؟نمی خواین بهش بگین؟
میلاد گفت:چرا بهش میگیم.
و رو به من پرسید:بهتر شدی؟
-اره.
دایی ام گفت:من برم به ابجیم زنگ بزنم.
-چه عجله ای دارین؟
-بچه شونه خانم، بعداً ممکنه ازمون گله کنن چرا بهشون نگفتیم.
-یه جور بهش زنگ نزنی پس بیفته ها!
-چرا خودت نمیای بهش بگی؟
-من؟!
به من و میلاد نگاه کرد و گفت:اره اینجوری خیالم راحت تره.
از در که بیرون رفتند، میلاد کنار تختم ایستاد و به من خیره شد.نگاه برگرداندم.گفت:خوبی؟
در صدایش نگرانی موج میزد.جواب دادم:نه!
-می دونم.
نگاهش کردم به نقطه نامعلومی خیره شده بود.گفتم:نمی دونم چم شد،سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
-شانس اوردی که خودت از هوش رفتی،وگرنه می خواستم چنان بلایی سرت بیارم که...
پوزخندی زدم و گفتم:دیگه چه خبر؟
خنده ای تلخ کرد و گفت:خیلی ضایع دروغ گفتم؟
-وحشتناک!خودتم می دونی که دست هیچ کس روی من بلند نمی شه. من قطع می کنم اون دستی رو که انگشتش به من بخوره!
-گاهی وقتا عمیقاً دلم برای حاضر جوابی هات تنگ میشه!
نگاهش کردم.به خود امد و گفت:زن داییت بنده خدا داشت پس می افتاد.
-عیشش ضایع شد!
-عیش چی؟!
نگاه به زیر انداختم.رنگ میلاد پرید.می خواست دهان باز کند که زن دایی با هیاهو وارد اتاق شد.
-من می دونستم تو نمی تونی از عهده یه کار ساده بربیای!
-خوب عزیز من، من که از اولم گفتم تو بیا بگو.
-خرابکاری کردین؟
-چه جورم!مادرت بنده خدا پس افتاد.
-به این شوری هم نبود دایی جان،پس پسم که نه!
-داره میاد اینجا؟
-اون جوری که داییت بهش گفت، تا سه بشمری اینجاست.
-من که جور بدی بهش نگفتم.
به میلاد نگاه کردم، در خود فرو رفته بود.متوجه نگاهم شد و من به سرعت از او رو برگرفتم.گفت:
با اجازه تون من دیگه برم.
-کجا؟
-شاید کار داره خانم .دستت درد نکنه میلاد جان.
-وظیفه ام بود.
رو به من کرد و ادامه داد:امیدوارم زودتر بهتر بشی.
-کاش منو نمی رسوندی بیمارستان!
-حرفای احمقانه نزن ،بهت نمیاد.مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
لحظاتی کوتاه خیره نگاهم کرد و بی انکه چیزی بگوید، از دایی و زن دایی ام خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.زندایی ام کنار تختم ایستاد و گفت:این یهویی چش شد؟!
چشمهایم را بستم و گفتم:خیلی خسته ام زن دایی.
-خانم بهتره راحتش بذارید، استراحت کنه.
من که کاریش نکردم.
به سختی لبخند زدم و گفتم:چیز مهمی نیست.
دایی ام بالای سرم ایستاد و گفت:سعی کن استراحت کنی.
صدای زن دایی ام را شنیدم که گفت:بریم یه زنگ به کاوه بزنیم، بچه ام نگرانه.
باید می خوابیدم تا شاید انچه را که پیرامونم اتفاق افتاده بود،از یاد ببرم.دلم می خواست دنیا را بدهم و محمود راداشته باشم.صداها ارام ارام دور و دورتر می شدند و من بین تمام رویاها و واقعیتها تقسیم می شدم.
**************
-امروز حالت چطوره؟
نگاهم را از حیاط برگرفتم و جواب دادم:خوبم.
ارام شده بودم و یا فکر میکردم که ارام شده ام.نازنین کنار تختم نشست و گفت:یه هفته اس از این اتاق بیرون نیومدی.
-بیرون کاری ندارم.
ما بالاخره نباید بفهیم چی شده؟
-چیزی نشده.
ناگهان لحنش تغییر کرد و در حالی که ملتمسانه به من چشم دوخته بود،گفت:همه نگرانت هستن نغمه.تو چت شده؟مامان،بابا،همه یه جوری شدیم،حال خودمون رو گم کردیم.
-متاسفم که باعث نگرانی تون شدم،چیزی نیست،حل می شه.
-حل میشه؟حتماً با راه حل های احمقانه!
-نه، به من کاری نداره،خودش حل می شه!
-میبینی نغمه،تو دیگه حتی حوصله جواب دادن هم نداری.
نگاهش کردم و نازنین حالتی جدی به خود گرفت و گفت:می خوام با هم حرف بزنیم.
ان قدر قاطع بود که نتوانستم مقاومت کنم.البته بیشتر حوصله بحث را نداشتم تا توان مقاومت!
-موضوع چیه؟
-کدوم موضوع؟
-کاوه!
رنگم پرید.تقریباً روزی یک بار تلفن می زد و حال مرا می پرسید.زن دایی هر بار به دیدنم می امد،قربان صدقه ام می رفت و مدام زیر گوشم حرفهای نه چندان دلچسب-برای من-قرقره می کرد.حوصله نداشتم،حتی حوصله جواب دادن به زن دایی را و این باعث شده بود او حرفهایی را که ان روز در خانه شان زده بودم،جدی بگیرد.راستش خودم هم از این موضوع بدم نمی امد.ترجیح می دادم از ایران دور باشم و بعد برای انچه اتفاق خواهد افتاده تصمیم بگیرم.
-نغمه چرا جواب منو نمی دی؟
-چی باید بگم؟
-زن دایی چی می گه؟
-نمی دونم منظورت چیه؟
-زنگ زده اجازه بگیره بیان حرف تو رو بزنن.
داغ کرده بودم،احساس ادمی را داشتم که خیلی ناگهانی زیر پایش خالی شده و از یک بلندی سقوط می کند.نازنین گفت:تو چه کار کردی نغمه؟!
-من کاری نکردم.به من چه اون می خواد واسه پسرش زن بگیره؟
-اگه تو روی خوش نشون نمی دادی،زن دایی جرات حرف زدن نداشت.
-تو ناراحتی من می خوام از ایران برم؟
نازنین به من خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام برم.
-می فهمی می خوای چه کار کنی؟
-نه!
-نغمه چت شده؟ما خواهریم،اگه دردامون رو به هم نگیم از کی می تونیم انتظار کمک داشته باشیم؟
-خسته ام نازنین.
-کاوه به درد تو نمی خوره.
-تو داری درباره ی پسر داییت حرف می زنی ها!
-می دونم درباره کی صحبت می کنم.
-خب بگو ما هم بدونیم در مورد کی حرف می زنی!
-ببین نغمه،بچگی نکن،گول خارج و زرق وبرق اونجا رو نخور.
-به تنها چیزی که فکر نمی کنم همین مساله شه!
-تو واقعاً دلت میاد مامان و بابا رو تنها بذاری و بری؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم.نازنین که احساس می کرد رگ خواب مرا به دست اورده،ادامه داد:مهمونیهای هفته به هفته،سر به سر گذاشتن ها،عمو و بچه هاش،عمه و بچه هاش،میلاد!
نگاهش کردم،بی توجه به من ادامه داد:دلت میاد؟
-واسه همه عادی می شه!
ناگهان با عصبانیت گفت:تو که کاوه رو نمی شناسی،نمی دونی چه جور ادمیه!
-تو که می شناسی بهم بگو!
-کاوه...کاوه...
ایستاد و گفت:به درد تو نمی خوره!
قصد بیرون رفتن از در را داشت که گفتم:
-نظر هیچ کس برام مهم نیست!
ایستاد لحظاتی به من خیره شد،سر برگرداندم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.صدای بسته شدن در اتاق که به گوشم خورد،روی تخت افتادم و قطرات اشک روی گونه هایم جاری شد.