>>>رمان نغمه<<<

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahar_19

عضو جدید
فصــــــــــــــــــــــــل دهم

در را که به رویم باز کرد،در نگاهش تعجب اشکاری موج می زد.وارد شدم.به سختی سعی می کردم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.گفت:به مادرت زنگ بزن،گفت رسیدی زنگ بزنی.
و من جواب دادم:
بهش گفتین میام پیش شما؟
سر تکان داد.می دانستم بی قرار شنیدن است،می دانستم از این که این طوری به دیدنش امده ام،تعجب کرده و دل توی دلش نیست.گفتم:بهش زنگ نمی زنم!
چیزی نگفت و از پذیرایی بیرون رفت.سری به اطراف چرخاندم؛خانه ای همیشه مرتب پر از تابلوها و دیوار کوبهای متنوع!نگاهم روی شومینه به عکس کاوه خورد.ناگهان احساس کردم چقدر با این ادم غریبه ام!مردی که اگر عکسش نبود،هیچ تصوری هم از او نداشتم!
بی اختیار بلند شدم و به طرف شومینه رفتم؛روبروی قاب عکس کاوه ایستادم و به ان خیره شدم.اتفاقات پیش امده در مقابل چشمهایم جان گرفتند.حوادثی که در چند روز اخیر ان قدر در مغزم تکرار شده بودند که بدون هیچ زحمتی،از مقابل چشمم می گریختند.
-به چی زل زدی دختر؟
دلم می خواست به جای این قاب،به قاب عکس محمود خیره می شدم.دلم برایش تنگ شده بود.
به طرف مبل برگشتم و روی ان نشستم.زن دایی ام فنجان چای را در مقابلم گذاشت و گفت:به چی...نه بهتره بگم به کی نگاه می کردی؟
به مبل تکیه دادم و گفتم:نمی دونم!
-نمی دونی؟!باشه،منم به روی خودم نمیارم که تو داشتی عکس کاوه رو نگاه می کردی!
-نمی دون،شایدم داشتم به کاوه فکر می کردم.
-خب دیگه؟
با بی تفاوتی گفتم:دیگه اش دیگه دست من نیست!
تعجب کرده بود و نمی توانست تعجبش را پنهان کند.پرسید:حالت خوبه؟
-نه اصلاً.
-می خوای به مامانت زنگ بزنم؟اصلاً می خوای...ببرمت دکتر؟
لبخندی از سر استیصال زدم و گفتم:ترسوندمتون؟
-راستش رو بخوای اره.
-چندتا؟
ای بی حیا!سر کارم گذاشتی؟
-نمی دونم.
جدی شد و پرسید:موضوع چیه؟
-می خوام از ایران برم.
بالاخره حرفم را گفتم؛صریح و بی مقدمه!
و زن دایی ام هاج و واج مانده بود.سر به زیر انداختم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.ذهنم پر از حرف بود دچار تردید شده بودم.می اندیشیدم شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کردم.شاید برای بازگشتن محمود،هنوز زمان باقی بود.یک ماه و شاید هم کمی بیشتر،زمان کمی برای تصمیم گرفتن بود و من تصمیم گرفته بودم از تمام متعلقاتم دل بکنم و بروم.حتی از محمود!می دانستم تصمیم احمقانه ای گرفته ام،می دانستم برای فرار از چاله،خودم را به چاه می انداختم،امابه این چاه بیشتر از ان چاله نیاز داشتم.
-من که از خدامه!
به خودم امدم وبه زن دایی ام نگاه کردم.لبخند روی لبهایش نشسته بود و گفت:از اول هم که تو عروس عزیز و خوشگل من بودی!
ارام و قرار نداشتم؛دلم می خواست بروم،ولی به زور خودم را به مبل چسبانده بودم.انچه گفته بودم و تصور انچه در انتظارم بود،عذابم می داد.مدام تکرار می کردم:«لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه!»سر درگم بودم،خودم همخ نمی دانستم چه می کنم و یا چه باید بکنم.حرفی را میزدم و به سرعت از گفتنش پشیمان می شدم.کاری را میکردم و خودم را به خاطرش سرزنش می کردم.
-پاشم یه زنگ به کاوه بزنم که کلی از شنیدن این خبر خوشحال می شه.
دلم می خواست بگویم:«نه،اشتباه کردم!»صورت محمود در مقابل چشمهایم جان گرفته بود.گرمای عشقش دوباره قلبم را گرم می کرد.انگار که اتش زیر خاکستر،جانی تازه می گرفت.زن دایی به طرف تلفن می رفت و با هر قدم،احساس می کردم جانم بالا می اید.حرف می زد،دهانش تکان می خورد و خوشحال بود.به ساعت دیواری نگاه کردم و ارزو کردم معجزه ای اتفاق بیفتد،هر چه باشد فقط مرا از روی این مبل بلند کند.کاری که انگار خودم نمی توانستم انجامش بدهم!
-نغمه جان،کاوه با شما کار دارن!
به زن دایی ام نگاه کردم،از من دور می شد،دور و دورتر و کوچک می شد!گوشی تلفن را به طرف من گرفته بود و می خندید.صدایش در سرم کش می امد،بلند شدم و به طرف او به راه افتادم.اشیاء خانه در اطرافم به پرواز در امده بودند.زمین کج و معوج می شد،انگار که روی ابرها قدم می گذاشتم.روی زمین افتادم و دیگر حال خودم را نفهمیدم.
****************
-سلام.
-سلام.
سری به اطراف چرخاندم.میلاد با خوشرویی گفت:بیمارستانیم!
با ناتوانی گفتم:اینجا چه کار می کنیم؟
-از شما باید پرسید!حالا دیگه به حرف من گوش نمی دی؟حقته که دکترها بهت امپول بزنن!
به سختی لبخند زدم و گفتم:تو از همون بچگی هم چشم دیدن منو نداشتی!
با تعجب گفت:جداً اینجوری فکر می کنی؟!
در اتاق باز شد و زن دایی ام با پریشانی به طرفم امد و گفت:به هوش اومدی عزیزم؟!تو که منو نصف عمر کردی چت شد یهویی تو دختر؟
-پس اوضاع خیلی خطری بوده؟
-سکته کردم.اگه اقا میلاد نمی رسید، نمی دونستم باید چه کار کنم.
-تعقیبم می کردی؟
-فکر کنم اره، من برای بعدازظهر وقت گرفته بودم، حاضر نبودم به خاطر لجبازی تو ابروم بره!
-که رفت؟
-حالا میدونم یه دلیل درست و حسابی داری، اما اون جوری دلم خیلی می سوخت!
-وقت چی؟
میلاد گفت:چیز مهمی نبود زن دایی.
-به مامانم که خبر ندادین؟
-میلاد نذاشت، گفت نگرانت می شن.
-کار خوبی کردین.
-اما داییت تو راهه.
نباید بهش می گفتین.
-حال مریض ما چطوره؟
-سلام.
-سلام.
دکتر بالای سرم ایستاد و گفت:حالت چطوره؟جاییت درد نمی کنه؟
-سرگیجه دارم، یه کم هم حالت تهوع!
-فشارت خیلی اومده بود پایین، موضوع چی بود؟
به تلخی جواب دادم:حل می شه!
میلاد گفت:به شرط اینکه اقای دکتر، یه 10،20 تایی امپول برات بنویسه!
-با کمال میل این کارو میکنم!
-نمی ترسم!
-من جدی گفتم.
-منم جدی گفتم.
صدای دایی ام در اتاق پیچید:تو رو تخت بیمارستان هم دست از لجبازی بر نمی داری؟
سلام و احوالپرسی کردیم.گفت:چی شده پهلوون؟
میلاد به جای من جواب داد:فشارش افتاده.
-شانس اورد که میلاد جان رسیدن ،من که حسابی هول کرده بودم.
-خواهش میکنم.
دکتر گفت:بحمدالله الان که خوبی؟
و رو به میلاد ادامه داد:براش داروی ارامبخش می نویسم و تقویتی، سعی کنید بیشتر مراقبش باشید. باید استراحت کنه.
-من خوبم.
-منم امیدوارم که این طور باشه!
میلاد به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.دایی گفت:خب حالا این فشارت کجا افتاد؟!
-اگه میدونستم که بیمارستان نمی اومدم.از همون جا ورش می داشتم می ذاشتمش سر جاش!
زن دایی ام غرولند کرد:اینجا هم دست از مسخره بازیتون بر نمی دارید؟
لبخند زدم و قلبم اتش گرفته بود.وانمود می کردم خوبم،ادای ادمهای با نشاط را در می اوردم.میلاد که وارد اتاق شد،غم غریبی در چشمهایش نشسته بود.نگاهمان در هم گره خورد،می دانستم او هم درد مرا می داند.
-به خواهرم گفتین؟
-نه، سکته میکنه بنده خدا.
-که چی؟نمی خواین بهش بگین؟
میلاد گفت:چرا بهش میگیم.
و رو به من پرسید:بهتر شدی؟
-اره.
دایی ام گفت:من برم به ابجیم زنگ بزنم.
-چه عجله ای دارین؟
-بچه شونه خانم، بعداً ممکنه ازمون گله کنن چرا بهشون نگفتیم.
-یه جور بهش زنگ نزنی پس بیفته ها!
-چرا خودت نمیای بهش بگی؟
-من؟!
به من و میلاد نگاه کرد و گفت:اره اینجوری خیالم راحت تره.
از در که بیرون رفتند، میلاد کنار تختم ایستاد و به من خیره شد.نگاه برگرداندم.گفت:خوبی؟
در صدایش نگرانی موج میزد.جواب دادم:نه!
-می دونم.
نگاهش کردم به نقطه نامعلومی خیره شده بود.گفتم:نمی دونم چم شد،سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
-شانس اوردی که خودت از هوش رفتی،وگرنه می خواستم چنان بلایی سرت بیارم که...
پوزخندی زدم و گفتم:دیگه چه خبر؟
خنده ای تلخ کرد و گفت:خیلی ضایع دروغ گفتم؟
-وحشتناک!خودتم می دونی که دست هیچ کس روی من بلند نمی شه. من قطع می کنم اون دستی رو که انگشتش به من بخوره!
-گاهی وقتا عمیقاً دلم برای حاضر جوابی هات تنگ میشه!
نگاهش کردم.به خود امد و گفت:زن داییت بنده خدا داشت پس می افتاد.
-عیشش ضایع شد!
-عیش چی؟!
نگاه به زیر انداختم.رنگ میلاد پرید.می خواست دهان باز کند که زن دایی با هیاهو وارد اتاق شد.
-من می دونستم تو نمی تونی از عهده یه کار ساده بربیای!
-خوب عزیز من، من که از اولم گفتم تو بیا بگو.
-خرابکاری کردین؟
-چه جورم!مادرت بنده خدا پس افتاد.
-به این شوری هم نبود دایی جان،پس پسم که نه!
-داره میاد اینجا؟
-اون جوری که داییت بهش گفت، تا سه بشمری اینجاست.
-من که جور بدی بهش نگفتم.
به میلاد نگاه کردم، در خود فرو رفته بود.متوجه نگاهم شد و من به سرعت از او رو برگرفتم.گفت:
با اجازه تون من دیگه برم.
-کجا؟
-شاید کار داره خانم .دستت درد نکنه میلاد جان.
-وظیفه ام بود.
رو به من کرد و ادامه داد:امیدوارم زودتر بهتر بشی.
-کاش منو نمی رسوندی بیمارستان!
-حرفای احمقانه نزن ،بهت نمیاد.مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
لحظاتی کوتاه خیره نگاهم کرد و بی انکه چیزی بگوید، از دایی و زن دایی ام خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.زندایی ام کنار تختم ایستاد و گفت:این یهویی چش شد؟!
چشمهایم را بستم و گفتم:خیلی خسته ام زن دایی.
-خانم بهتره راحتش بذارید، استراحت کنه.
من که کاریش نکردم.
به سختی لبخند زدم و گفتم:چیز مهمی نیست.
دایی ام بالای سرم ایستاد و گفت:سعی کن استراحت کنی.
صدای زن دایی ام را شنیدم که گفت:بریم یه زنگ به کاوه بزنیم، بچه ام نگرانه.
باید می خوابیدم تا شاید انچه را که پیرامونم اتفاق افتاده بود،از یاد ببرم.دلم می خواست دنیا را بدهم و محمود راداشته باشم.صداها ارام ارام دور و دورتر می شدند و من بین تمام رویاها و واقعیتها تقسیم می شدم.
**************
-امروز حالت چطوره؟
نگاهم را از حیاط برگرفتم و جواب دادم:خوبم.
ارام شده بودم و یا فکر میکردم که ارام شده ام.نازنین کنار تختم نشست و گفت:یه هفته اس از این اتاق بیرون نیومدی.
-بیرون کاری ندارم.
ما بالاخره نباید بفهیم چی شده؟
-چیزی نشده.
ناگهان لحنش تغییر کرد و در حالی که ملتمسانه به من چشم دوخته بود،گفت:همه نگرانت هستن نغمه.تو چت شده؟مامان،بابا،همه یه جوری شدیم،حال خودمون رو گم کردیم.
-متاسفم که باعث نگرانی تون شدم،چیزی نیست،حل می شه.
-حل میشه؟حتماً با راه حل های احمقانه!
-نه، به من کاری نداره،خودش حل می شه!
-میبینی نغمه،تو دیگه حتی حوصله جواب دادن هم نداری.
نگاهش کردم و نازنین حالتی جدی به خود گرفت و گفت:می خوام با هم حرف بزنیم.
ان قدر قاطع بود که نتوانستم مقاومت کنم.البته بیشتر حوصله بحث را نداشتم تا توان مقاومت!
-موضوع چیه؟
-کدوم موضوع؟
-کاوه!
رنگم پرید.تقریباً روزی یک بار تلفن می زد و حال مرا می پرسید.زن دایی هر بار به دیدنم می امد،قربان صدقه ام می رفت و مدام زیر گوشم حرفهای نه چندان دلچسب-برای من-قرقره می کرد.حوصله نداشتم،حتی حوصله جواب دادن به زن دایی را و این باعث شده بود او حرفهایی را که ان روز در خانه شان زده بودم،جدی بگیرد.راستش خودم هم از این موضوع بدم نمی امد.ترجیح می دادم از ایران دور باشم و بعد برای انچه اتفاق خواهد افتاده تصمیم بگیرم.
-نغمه چرا جواب منو نمی دی؟
-چی باید بگم؟
-زن دایی چی می گه؟
-نمی دونم منظورت چیه؟
-زنگ زده اجازه بگیره بیان حرف تو رو بزنن.
داغ کرده بودم،احساس ادمی را داشتم که خیلی ناگهانی زیر پایش خالی شده و از یک بلندی سقوط می کند.نازنین گفت:تو چه کار کردی نغمه؟!
-من کاری نکردم.به من چه اون می خواد واسه پسرش زن بگیره؟
-اگه تو روی خوش نشون نمی دادی،زن دایی جرات حرف زدن نداشت.
-تو ناراحتی من می خوام از ایران برم؟
نازنین به من خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام برم.
-می فهمی می خوای چه کار کنی؟
-نه!
-نغمه چت شده؟ما خواهریم،اگه دردامون رو به هم نگیم از کی می تونیم انتظار کمک داشته باشیم؟
-خسته ام نازنین.
-کاوه به درد تو نمی خوره.
-تو داری درباره ی پسر داییت حرف می زنی ها!
-می دونم درباره کی صحبت می کنم.
-خب بگو ما هم بدونیم در مورد کی حرف می زنی!
-ببین نغمه،بچگی نکن،گول خارج و زرق وبرق اونجا رو نخور.
-به تنها چیزی که فکر نمی کنم همین مساله شه!
-تو واقعاً دلت میاد مامان و بابا رو تنها بذاری و بری؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم.نازنین که احساس می کرد رگ خواب مرا به دست اورده،ادامه داد:مهمونیهای هفته به هفته،سر به سر گذاشتن ها،عمو و بچه هاش،عمه و بچه هاش،میلاد!
نگاهش کردم،بی توجه به من ادامه داد:دلت میاد؟
-واسه همه عادی می شه!
ناگهان با عصبانیت گفت:تو که کاوه رو نمی شناسی،نمی دونی چه جور ادمیه!
-تو که می شناسی بهم بگو!
-کاوه...کاوه...
ایستاد و گفت:به درد تو نمی خوره!
قصد بیرون رفتن از در را داشت که گفتم:
-نظر هیچ کس برام مهم نیست!
ایستاد لحظاتی به من خیره شد،سر برگرداندم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.صدای بسته شدن در اتاق که به گوشم خورد،روی تخت افتادم و قطرات اشک روی گونه هایم جاری شد.
 

bahar_19

عضو جدید
زن دایی دستهایش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:خانمها... اقایان!لطفاً یه لحظه توجه کنید!
همه ساکت شدند،احتیاج داشتم تنها باشم و باز هم یکی از همان میهمانی های هفتگی مادرم سکوت خانه را به هم زده بود.نازنین نگاهم کرد.خودم را در خانه زندانی کرده بودم و حوصله نداشتم،حتی حوصله خودم را و حالا میان ادمهایی نشسته بودم که با دلسوزی نگاهم می کردند و من نگاه از چشمهایشان می دزدیدم.زن دایی ادامه داد:ما می خواستیم یه چیزی رو اعلام کنیم!
رنگم پرید،دلم می خواست بلند شوم و به اتاقم پناه ببرم،اما بدنم سنگین شده بود و انگار به زمین چسبیده بودم،یارای حرکت نداشتم.دهانم مزه تلخی گرفته بود.
-اقا...
دایی ام خندید و گفت:من که نمی خواستم تو یه همچین موقعیتی مطرحش کنم،اما خانم پیشنهاد دادن و بنده هم دیدم معقوله!راستش ما می خوایم همین جا تو همین جمع،نغمه جون رو...
ایستادم،نفسها در سینه حبس شده بود.دایی ام ساکت به من خیره شده بود.ادامه داد:واسه کاوه...
به میلاد نگاه کردم،به قالی چشم دوخته بود.دلم می خواست سر بلند کند و نگاه ملتمسم را ببیند.یک نفر باید نجاتم می داد.در یک لحظه بحرانی تصمیمی گرفته بودم و حالا پشیمان بودم.تازگی ها به این نتیجه رسیده بودم که باید کمی تحمل می کردم،حداقل تا باز شدن مجدد دانشگاه،و محمود را می دیدم.باید از او می پرسیدم:«چرا؟»باید با بیتا حرف می زدم و وادارش می کردم با مادر محمود تماس بگیرد و بابت انچه گفته عذر خواهی کند.این روزها که در خانه بودم،فرصت زیادی برای اندیشیدن به انچه اتفاق افتاده بود،داشتم.
صدای «مبارک باشه،مبارک باشه»بلند بود.اولین کسی که برای بوسیدنم قدم پیش گذاشت،زن دایی بود.دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشوده بود و به طرفم می امد.قدم عقب گذاشتم،تعجب کرد و به روی خود نیاورد.قدمی دیگر به عقب برداشتم،سنگینی نگاه میلاد را احساس کردم.نگاه سرزنش بارش را به من دوخته بود.زن دایی ام مرا در اغوش کشید و گفت:عروس گل خودمه!
بی ان که بتوانم مقاومت کنم در میان بازوهایش به هم فشرده می شدم.نازنین سری به تاسف تکان داد و مادرم بی دفاع نگاهم کرد.خودم را از میان باروهای زن دایی بیرون کشیدم و گفتم:من باید فکر کنم!
صدایم را نشنید.به طرف مادرم رفت،میلاد ایستاد به بهانه تلفن زدن از در بیرون رفت.اهسته خودم را به درون اشپزخانه انداختم و پاورچین به اتاقم رفتم.در را بستم وبه ان تکیه دادم.نگاهم از پنجره به حیاط افتاد؛میلاد گوشه ای نشسته و سرش را میان دو دست گرفته بود.از انچه می دیدم،به سختی یکه خوردم.خودم را به پشت پنجره کشاندم و به حیاط خیره شدم.میلاد سرش را بلند کرد،هاله ای از غم،صورتش را در خود مچاله کرده بود.دستم را روی شیشه گذاشتم،فکرم کار نمی کرد،تمام انچه در طول این مدت اتفاق افتاده بود،سخت تر از ان بود که در تحمل من باشد.
پاهایم قدرت نداشتند،احساس مس کردم شانه هایم زیر بار تمام این حوادث خم می شوند.چشم بر هم گذاشتم.دو قطره اشک روی گونه هایم سر خورد.زیر لب نالیدم:«خدایا تحملش رو ندارم،تمومش کن خدا جون!»چشم باز کردم.میلاد زیر پرده ای از اشک محو و تار در خود فرو رفته بود و مستاصل به نظر می رسید.برای لحظه ای سر بلند کرد و نگاه هایمان در دو سوی پنجره در هم گره خورد.از پشت پنجره کنار امدم و خود را روی تخت انداختم.خسته بودم و در خود شکسته!
چند لحظه بعد،ضربه ای به در اتاقم خورد و نازنین بی ان که منتظر پاسخ بماند ،در را باز کرد.به او نگاه کردم که با چهره ای در هم ،در استانه در اتاق ایستاده بود.گفت:مامان می که کجا غیبت زد،سراغتو می گیرن.انقدر تلخ و گزنده حرف میزد که دلم به درد امد.گفتم:یه لحظه میای تو؟
با تعجب نگاهم کرد.در صدایم غم غریبی بود که ارامش کرد.لحظاتی با تردید نگاهم کرد و وارد اتا شد.روی تخت نیم خیز شدم.در کنارم نشست و منتظر ماند.گفتم:تو درباره ی کاوه چی میدونی؟
-واسه چی می پرسی؟
-تو خواهرمی،خواهر بزرگم،خب...خب...همین دیگه!
-حالا که همه چیز تموم شده؟
-هیچ چیز تموم نشده!
-اون بیرون که این جور فکر نمی کنن!
-خب برام مهم نیست اون بیرون چه خبره،می خوام بدونم تو این اتاق چه خبره.
-من هر چیزی رو که باید بهت می گفتم،گفتم.
-این که کاوه به درد من نمی خوره؟خب می خوام بگی چرا،چون این حرفت بدون دلیل و مدرکه!
-ببین عزیزم...مهم نیست،مامان گفته که سر به سرت نذاریم.
-حتی به قیمت از دست دادن اینده ام و خراب شدنش؟
شانه بالا انداخت و گفت:از اول چرا فکرش رو نکردی؟الان که دیگه هیچی،زن دایی دادار دودورشم راه انداخته!
-هیچ کس بدون اجازه من نمی تونه هیچ کاری بکنه!
-اجازه شما که قبلاًصادر شده!
دستهای نازنین را گرفتم و گفتم:من حالم خوش نبود،یه کاری کردم.
-گاهی وقتا حماقتهای ادم واسه اش خیلی گرون تموم می شه!
-از نظر من که هیچ اتفاقی نیفتاده.
نازنین پوزخندی زد و گفت:از نظر زن دایی و دایی،قضیه کاملاً بر عکسه!
-نازنین خواهش می کنم بهم بگو از کاوه چی می دونی!
-کاوه پیش از این که از ایران بره،پسر خوبی واسه دایی نبود.وقتی ایران بود خیلی اهل دوست و رفیق بازی بود.واسه خاطر همین اخلاقشم،دایی فرستادش اون طرف.همون اواخر،قبل از این که بره،با دختر همسایه شون طرح دوستی می ریزه،دختره که فکر می کرد کاوه می خواد بره خواستگاریش،خیلی زود با پسر دایی عزیز ما اخت می شه.کاوه...
سر به زیر انداخت و گفت:دختره خودکشی کرد!
به سختی گفتم:تا این حد؟!
به چشمهایم خیره شد و گفت:کاوه به درد تو نمی خوره.به جز همه اینا که به قول مامان واسه گذشته هاست،موضوع مهم اینه که کاوه از تو خیلی بزرگتره!
ایستاد و گفت:دلم یه جوریه نغمه.
نگاه پرسشگرم را دید ،گفت:اصلاًدلم نمی خواد تو به کاوه جواب مثبت بدی،اون جوری هم نگام نکن،واقعاً نمی دونم چرا این جوری ام...ببینم اون میلاد نیست؟
بند دلم پاره شد،نازنین پشت پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد.گفت:میلاد تو حیاط چه کار می کنه،تنها؟
و به من نگاه کرد.وانمود کردم در این مورد چیزی نمی دانم.شانه بالا انداختم و گفتم:لابد داره سیگار می کشه!
-مزخرف نگو،میلاد سیگاری نیست.
-من چه می دونم،بالاخره یه کاری می کنه دیگه.
-چقدر هم تو همه!
ناگهان به طرف من چرخید و انگار متوجه چیزی شده باشد،گفت:این یهویی...یعنی میلاد...
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:من تو کار خودم موندم،تو رفتی تو نخ کارای میلاد؟
به سختی سعی کردم وانمود کنم این موضوع هیچ ربطی به من ندارد.نازنین لحظه ای مردد ایستاد و به من نگاه کرد،بعد نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
-می خوام استراحت کنم.
-نغمه!
-من درگیر کارای خودمم نازنین،زندگیم به اندازه ی کافی به هم ریخته هست،فقط همینو کم دارم که تو واسه ام شریک جرمم پیدا کنی!
دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:موضوع بحث ما این نبود،این بود که تو باید از صرافت رفتن...
روی تخت نشستم وگفتم:اجازه نمی دم هیچ کس به جای من تصمیم بگیره!
نازنین بهت زده به من خیره شده بود.اتاق دور سرم می چرخید،دلم می خواست ارام باشم و نمی توانستم.محمود،میلاد،کاوه توی سرم فریاد می کشیدند،هر کدام حرفی می زدند،سر در گم بودم و نمی توانستم درست فکر کنم.پیش از انکه نازنین بتواند عکس العملی نشان دهد،در اتاق باز شد و مرجان سرش را تا گردن داخل اتاق کرد و گفت:چیه خلوت کردین؟مزاحم نمی خواین؟
روی تخت افتادم و پشتم را به انها کردم.مرجان با صدایی که کاملاً معلوم بود از من دلگیر شده،خطاب به نازنین گفت:زن دایی میگه رفتی نغمه رو بیاری،خودتم موندگار شدی؟
صدای پای نازنین را شنیدم که از اتاق بیرون رفت و صدای بسته شدن در را.چشمهایم را باز کردم،باید کاری می کردم،باید یک تصمیم درست می گرفتم و روی حرفم اصرار می کردم.باید خودم را از این سردرگمی ،این بی ارادگی بیرون می کشیدم،بی اختیار پشت پنجره ایستادم.
حوادث این چند ماه اخیر، مثل برق از مقابل چشمهایم رد شد.عقب رفتم،کمی عقب تر و باز هم عقب تر!کم کم احساس می کردم ارامش بر وجودم سایه می افکند.انگار از همه انچه که پیرامونم رخ داده است،جدا می شدم و به خودم می رسیدم.پیشانی ام را به پنجره چسباندم و پلک بر روی هم گذاشتم.پشت چشمهای بسته ام بزرگترین تصمیم زندگی ام شکل می گرفت.ارام شده بودم،احساس می کردم می دانم چه می خواهم.چشم باز کردم،میلاد به پنجره اتاق خیره شده بود،بی انکه نگاه از او بدزدم،به مرد تنهایی که به پنجره اتاقم خیره شده بود،چشم دوختم.
 

bahar_19

عضو جدید
دل توی دلم نبود،سینه ام بالا و پایین می رفت.حالت تهوع داشتم و چشمهایم دو دو میزد.کلاسورم را محکم در اغوش گرفتم،سر به زیر داشتم،دلم نمی خواست چشنهایم به چشمهای هم دانشکده ای های سابقم بیفتد و مجبور به احوالپرسی با انها شوم.اگر کمی صادق تر بودم،باید می گفتم دلم نمی خواست چشمم به محمود بیفتد.تمام دیشب را نخوابیده بودم،تصور این برخورد ان قدر در مغزم تکرار شده بود که تقریباً مطئن بودم اگر ناگهان سر راهم سبز شود،چه پیش خواهد امد.
هیاهویی برپا بود،سال اولی ها دانشگاه را روی سرشان گذاشته بودند.دلم می خواست به انها بگویم چندان هم خوشحال نباشید،چون چیزهایی در انتظارتان است که همیشه هم خوشایند نیست!بچه های قدیمی تر به هم می رسیدند و هیجان دیداری دوباره را تجربه می کردند.
-خانمهای سر به زیر رو می گیرن!
-سلام.
-سلام،کجا با این عجله؟خوبی؟
به سپیده نگاه کردم،روی زوایای صورتش دنبال تغییری می گشتم و چیزی مشخص نبود.
-به چی زل زدی؟
-معذرت می خوام.
-حالت خوبه؟
-بد نیستم.
-موقع ثبت نام ندیدمت،اومده بودی؟
-خیلی سریع کارم انجام شد و رفتم.
-اون قلت هم نیومده بود،کجاست؟نیومده؟
-نمیاد.
با تعجب پرسید:نمیاد؟واسه چی؟
-ازدواج کرده،رفته شهرستان.
-نه بابا،کی؟
-امتحان اخری رو هم نیومده بود.
-چه عجله ای داشت حالا؟شما دوتا از اولم یه چیزیتون می شد!حالا تو واسه این تو همی؟
-من؟نه،تو هم نیستم.
-اره خب،قیافه ات می گه خبری نیست!
-باید برم.
-کجا؟
-سر کلاس.
-بی خیال بابا!دانشگاه فقط 4 روزه شروع شده،حالا جلسه اوله،کی می ره که تو دومیش باشی؟
-سارا اومده؟
-رفتن بیرون،کارش داشتی؟
-نه.
-کلک،امار کی رو می خواستی ازش بگیری؟
از روی استیصال به ساعتم نگاه کردم و گفتم:دیرم شد.
و پیش از ان که سپیده چیزی بگوید،به راه افتادم.نمی دانم چرا از سارا پرسیده بود،تصمیم داشتم خونسرد باشم.به خودم گفته بودم ،باید وانمود کنم اتفاقی نیفتاده است.اصلاً مگر چیزی پیش امده بود؟حتی اندیشیده بود،دیدن یا ندیدن محمود برایم مهم نباشد،اما انگار تمام نقشه هایم نقش بر اب شده بود!
قدم به داخل سالن گذاشتم،احساس خفقان کردم.انگار که همه مرا با چشم و ابرو به هم نشان می دادند و درباره ام خرف می زدند.احساس می کردم همه مرا دارای عیبی می دانند که محمود را از من گریزان کرده است.با قدمهایی سست به طرف کلاس رفتم،چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند.ناگهان احساس دلتنگی عمیقی بر حانم چنگ زد.دلم برای مرضیه تنگ شده بود.یاد خاطرات یک سال پیش در قلبم جان گرفت.لبخند تلخی بر لبم نشست و وارد کلاس شدم.روی اولین صندلی مشرف به در نشستم و دل به خاطرات گذشته سپردم.روزهای خوب سال اول و طعم شیرین سال اولی بودن!غرق در رویاهایم بودم که اقای لطیفی وارد کلاس شد،ناگهان تمام احساسات گذشته در قلبم جان گرفت.خجالتزده سر به زیر انداختم.صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک می شد.نفسم را در سینه حبس کردم.جرات بلند کردن سرم را نداشتم،چشم بستم و صدای اقای لطیفی را شنیدم:سلام
فکر اینجا را نکرده بودم.ان قدر درگیر مسائل مربوط به خودم بودم که اتفاقاتی که این اواخردر دانشگاه افتاده بود،را فراموش گرده بودم.جواب دادم:سلام
-خوبن؟
صدایش می لرزید،به سختی ایستادم وجواب دادم:بله ممنون.
نمی توانستم سر بلند کنم،از لحن صدایش می توانستم حدس بزنم به چه منظور با من احوالپرسی می کند و میدانستم که من توان گفتنش را ندارم.چطور می توانستم به او بگویم مرضیه را برای همیشه از دست داده است در حالی که بهتر از هر کسی می دانستم غم از دست دادن کسی که صمیمانه دوستش داری،چقدر تلخ و عذاب اور است؟
-تعطیلات خوش گذشت؟
-نه زیاد،به شما چی؟
-چرا؟
شانه بالا انداختم.گفت:راستش به منم خوش نگذشت.
نگاهش کردم،در عمق چشمهایش دو علامت سوال بزرگ به چشم می خورد.با زبان بی زبانی از من می پرسید:«مرضیه کجاست؟»و من درمانده شده بودم.گفت:تنها نشستین؟
و صدایش اشکارا می لرزید.سرم گیج می رفت و نفسم سنگین شده بود.خجالتزده سر به زیر انداختم .به سختی پرسید :اتفاقی افتاده؟
باید حرف می زدم و زبانم سنگین شده بود،باید می گفتم و دلم نمی امد،باید می دانست و من توان گفتنش را نداشتم.سر بلند کردم.روبرویم ایستاده و به من خیره شده بود.رنگش پریده بود،چشم چرخاندم و نگاهم از در باز به سالن افتاد.محمود در سالن ایستاده بود،دستش را روی شانه یکی از دوستانش گذاشته و با خوشحالی مشغول خوش و بش بود.به سختی نفس میکشیدم،نمی توانستم چشم از صورت خندان و بی خیال محمود بردارم.به اقای لطیفی نگاه کردم.مردد و درمانده به من نگاه می کرد و دوباره نگاهم به محمود افتاد.در حالی که صدایم می لرزید و محمود را از پشت پرده ای از اشک محو و تار می دیدم گفتم:دیگه نمیاد،ازدواج کرده!
توان ایستادن نداشتم.کلاسورم را از روی میز برداشتم و به سرعت به طرف در رفتم.وارد سالن شدم،محمود سر برگرداند،لحظه ای بر جا ایستادم،خنده روی لبهایش ماسید،لحظاتی به چشمهای یکدیگر خیره شدیم،چهره در هم کشید و سر برگرداند.نمی دانستم چه می کنم،کجا هستم،به کجا می روم...انگار در خلاءگام بر میداشتم.
باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده است،بارها و بارها با خودم تمرین کرده بودم که اگر محمود را دیدم چه بکنم و ناگهان تمام تلاشم بر باد رفته بود.
دوستش داشتم؟دوستم داشت؟تردید بر جانم نشسته بود.از خودم می پرسیدم:«پس تمام ان حرفها چه بود؟ان همه دوست داشتن،رویاها،نگاهها،حداقل نگاهها که نمی توانستند به هم دروغ بگویند!»شاید من اشتباه کرده بودم.لطافت ادبیات من و منطقریاضی او نمی توانستند یکدیگر را قطع کنند.شاید اشتباه از طرف من بود که دنبال عشق اساطیری بودم و یادم رفته بود سال2007 است و سال2007 این چیزها سرش نمی شود.
نمی فهمیدم چه می کنم،چشمهایم اطراف را نمی دید و قدمهایم انگار که روی خلاءفرود می امد.یک نفر بازویم را کشید،تکان سختی خوردم و سعی کردم بازویم را از میان انگشتان گره خورده اش بیرون بکشم .دوباره بازویم را کشید،به طرفش برگشتم.میلاد گفت:اروم باش!
صدای هق هق گریه ام،سینه اسمان را شکافت.دستم را کشید و من بی اختیار به دنبالش روانه شدم.در را باز کرد و مرا با محبت و به ارامی روی صندلی نشاند.صورتم را با دو دست پوشاندم.سنگینی نگاههای بچه های دانشگاه را احساس می کردم.میلاد سوار شد.با صدای بلند گریه می کردم.بی ان که حرفی بزند،اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد.صدای هق هق گریه من سکوت اتومبیل را می شکست.
 

bahar_19

عضو جدید
-اروم شدی؟
-بهترم.
چشمهایم سرخ شده و صدایم گرفته بود.با لیوان ابمیوه ام بازی میکردم و نگاهم از پنجره به بیرون بود.می رفتم و نمی دانستم کجا.میلاد بازویم را چسبیدهفمرا سوار اتومبیلش کرده و اجازه داده بود گریه کنم.کم کم ارام شده بودم.گفت:بخورش.
به لیوان نگاه کردم.گفت:این جوری!
و ابمیوه اش را سر کشید.پوزخندی زدم و به لیوان خیره شدم.
-بهتر نشدی؟
سر به زیر انداختم و جواب دادم:بهترم.
-پس اینجوری اخم نکن.
از پنجره به بیرون خیره شدم.گفت:
-امیدوارم از این که اومدم جلوی دانشگاهتون ناراحت نشده باشی.
-بهش فکر نکردم.
-نازنین ازم خواست این کار رو بکنم.
-نازنین؟!
-گفت امروز روز اولیه که می خوای بری دانشگاه و ... نگرانت بود.
-فکر کنم حق داشت.
-خوشحالم که اینجوری فکر میکنی.
-حالا دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست.
-چرا؟
دوباره به لیوان ابمیوه خیره شدم و شانه بالا انداختم.
-خب بهتره دیگه ادای بچه کوچولوها رو درنیاری!
-دانشگاه رو ول میکنم،انصراف میدم.
-بیخود میکنی!
-انصراف میدم.
-به خاطر یه پسره ... اشتباه منو تکرار نکن.
یکه خوردم ،نگاهش کردم.به روبرو خیره شده بود، لحظاتی مردد بر جا ماندم و ارام گفتم:بهت حق می دم، تو هم سعی نکن جلوم رو بگیری.
-ولی من به تو حق نمی دم و جلوی این کارتم میگیرم!
-رطب خورده منع رطب کی کند؟
-ببین نغمه...
ساکت شد و من حتی منتظر ادامه صحبتش نبودم.ارام ادامه داد:من اشتباه کردم اجازه دادم یه نفر که حتی ارزش دوست داشتن نداشت ،با زندگیم، احساساتم اینده ام بازی کنه.
-همه ما گاهی از این اشتباهات میکنبم.
-اشتباهی که حسابی واسه مون گرون تموم میشه!
-هر چیزی یه تاوانی هم داره.
-من تاوان اشتباهم رو بدجوری پس دادم!
-من تاوان علاقه ای رو که داشتم پس می دم. چون ایمان دارم علاقه من اشتباه نبود.
-اکه ناراحتت نمی کنه می خوام بدونم چطور شد که با اون وضعیت از دانشگاه اومدی بیرون؟
نگاهش کردم،حالت پدرانه ای به خود گرفته بود،ناگهان احساس کردم هیچ قدرتی از خودم ندارم.میلاد حرف میزد و مرا به حرف زدن وا می داشت و من بدون ان که لحظه ای به انچه در حال اتفاق افتادن بود،فکر کنم،برایش از عشقم می گفتم.تصور این که شاید روزی او از این مطلب بر علیه خودم استفاده کند،ناگهان افکارم را بهم ریخت.ما هیچ دوستان خوبی نبودیم،اصلاًدوست نبودیم،به زحمت یکدیگر را به عنوان پسر عمه و دختر دایی قبول داشتیم یا حداقل این طور وانمود می کردیم.
صدا زد: نغمه؟
نگاهش کردم،گفت:متوجه شدی چی ازت پرسیدم؟
-اره.
-خب...
-به تو مربوط نیست.
یکه خورد و سرخ شد.صاف نشست و با لحنی تلخ گفت:حق با توئه به من مربوط نیست!
از انچه بر زبانم جاری شده بود،پشیمان شدم،زیر چشمی نگاهش کردم،دیگر میلاد لحظات قبل نبود.شده بود میلاد چند ماه قبل.اتومبیل را روشن کرد و گفت:متاسفانه مجبوری امروز تحملم کنی!
شانه بالا انداختم.گفت:منم مجبورم تحملت کنم. نمی تونی با این حال و روز بری خونه، زن دایی دق میکنه!
لیوان ابمیوه بین زمین و اسمان معلق مانده بود،گفتم:اینو چکارش کنم؟
-بندازش دور!
شیشه را پایین کشیدم ولیوان را به بیرون پرت کردم.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.میلاد پخش را روشن کرد.صورت محمود پشت پلکهای بسته ام نشست .نگاه اخرش، حرفهایی که با رفتار امروزش تفاوت داشت،روزهای خوب گذشته و...
-بسه دیگه نغمه!
با پشت دست، صورتم را پاک کردم و گفتم:میخوام برم خونه.
-با این حالت؟حتما!
-حالم به خودم مربوطه!
-نه تا وقتی با منی!
-به نازنین چه ارتباطی داشت که واسه من بپا بذاره؟
-گفتم که مجبوری تحملم کنی.
ناگهان با بدجنسی گفتم:وقتی از ایران رفتم دیگه لازم نیست تحملم کنی!
محکم روی ترمز زد، تکان سختی خوردم و گفتم:چته تو؟
-فکر میکنی من اهمیت میدم تو کدوم جهنم دره ای میری؟برو، خواهش میکنم زودتر برو ،چون دختر کوچولویی مثل تو حوصله منو سر میبره!
پوزخندی زدم و گفتم:ممنونم که شما اجازه فرمودید!فقط منتظر اذن شما بودم!
-حالا که اجازه گرفتی،لطفا زودتر برو!
شانه بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم.میلاد پخش را بلند تر کرد و با عصبانیت روی پدال گاز فشرد.ماشین به سرعت در بزرگراه پیش می رفت. پلکهایم را بستم و اجازه دادم صدای موزیک در عمیق ترین و تاریک ترین نقاط روحم نفوذ کند.اتومبیل که توقف کرد،چشم باز کردم،میلاد با چهره ای در هم کشیده گفت:
-باید به کارم برسم.
-بهتر بود منو میرسوندی خونه.
-بیا بالا، یه کم که حالت بهتر شد برا اژانس میگیرم.
-ترجیح میدم زودتر برم خونه.
-ببین دختر دایی!من به نازنین قول دادم نذارم زن دایی بیشتر از این نگرانت بشه.بنابراین خواهش میکنم تا چند ساعت اینده همه بچه بازیهات رو کنار بذار و بیا بالا.هروقت احساس کردم بهتری می تونی بری،واسه ات ماشین میگیرم.چون خودمم حوصله اعجوبه ای مثل تو رو ندارم. باشه؟
لحظاتی به او نگاه کردم،منتظر جواب نماند و پیاده شد.تصمیم گرفتم از جایم تکان نخورم.خم شد و گفت:
-همین جا می مونی؟
با حالتی که دلخوری ام را نمایان می کرد، ازاتومبیل پیاده شدم و در حالی که چهره در هم داشتم،به دنبال او راه افتادم.وارد ساختمان شدیم،با همه احوالپرسی می کرد و من مجبور بودم که به کسانی که نمی شناختم و طوری نگاهم مر کردند که انگار جن دیده اند،سلام کنم.سوار اسانسور شدیم و میلاد دکمه طبقه 4 را فشار داد.دستهایم را در هم حلقه کردم و به دیوار تکیه دادم. میلاد به سردی گفت:می شه لطفا جلوی همکارام با من لجبازی نکنی؟
-قول نمی دم.
-مهم نیست.
-اگه برم خونه دردسری واسه ات درست نمیکنم!
-گفتم که مهم نیست.
-به جهنم که مهم نیست!
اسانسور ایستاد و پیاده شدیم. میلاد به راه افتاد،چاره ای نداشتم و به دنبال او را افتادم.وارد شرکت که شدیم همه ی سرها به طرف ما چرخید و سیل سلام از هر طرف روانه شد. میلاد با حالتی جدی جواب سلام همه را داد و به طرف اتاقش به راه افتاد. نگاهها طوری به من خیره شده بود که احساس شرمندگی می کردم. پیش از ان که در اتاقی را باز کند،صدایی از پشت سرم گفت:سلام، چه عجب مهندس جان!
میلاد با خوشحالی به طرف صدا چرخید و گفت:سلام، شرمنده!درگیر بودم.
-سلام.
-سلام.
-تا باشه از این درگیری ها!
-ایشون دختر داییم هستن!
-نغمه خانم؟
با تعجب به میلاد نگاه کردم.اخمی کرد و گفت:بله.
-سلام عرض شد خانم!
-سلام.
-خوش اومدین ،خیلی خیلی از اشنایی با شما خوشوقتم خانم.
-ممنون.
میلاد گفت :بسه دیگه، نغمه!
در را باز کرده و کنار ایستاده بود.در حالی که با تعجب به مرد جوانی که کنارم ایستاده و به من چشم دوخته بود، نگاه می کردم وارد اتاق شدم. میلاد خطاب به مرد جوان گفت:بفرمایید جناب عالی فر!
اقای عال فر وارد اتاق شد. روی مبل نشستم و سری به اطراف چرخاندم.
-خیلی خوشحالم که شما رو از نزدیک ملاقات می کنم!
به میلاد نگاه کردم.چهره در هم داشت و پشت میزش جابجا می شد.به تندی گفت:بسه دیگه!
اقای عالی فر خودش را جمع و جور کرد و گفت:یه زنگ به صمیمیان بزن ،ظاهراً از طرح ها چندان خوشش نیومده!
-باهاش تماس میگیرم.
-سعیدی نیک هم سراغت رو میگرفت.
-نگفت چه کار داره؟
-به من که حرفی نزد.
-چی میخوری بگم واسه ات بیارن؟
-یه لیوان اب.
اقای عالی فر گفت:بگو نسکافه بیارن ،میل دارین که؟
-متشکرم، همون اب لطفاً.
بور شده بود.لبخند موذیانه ای گوشه لب میلاد نشست، اما به سرعت خودش را جمع و جور کرد، گوشی را برداشت و گفت:یه قهوه، یه نسکافه و یه لیوان اب!
گوشی را گذاشت.گفتم:جالبه!
-چی؟
به میلاد نگاه کردم، خودش را با کامپیوترش مشغول نشان می داد.
-هیچی!
-حسین جان، میشه لطفاً بری یه لیوان اب بیاری؟
اقای عالی فر لحظه ای مردد به میلاد نگاه کرد و در حالی که مشخص بود از انچه از او خواسته شده، راضی نیست، بلند شد و از رد اتاق بیرون رفت.در که بسته شد، از روی مبل بلند شدم و چرخی در اتاق زدم و گفتم:خوب پسرعمه، از کی تا حالا مهندس شدی و ما خبر نداریم؟!
-دو سالی میشه!
با تعجب نگاهش کردم.گفت:مهندسی برق... دانشگاه ازاد!
-نگفته بودی!
-کسی نمی دونه.
-حتی عمه اینا؟
-اون قدر بزرگ شدم که کارهام مربوط به خودم باشه!
-احمقانه اس!
-واسه ام مهم نیست چی فکر می کنی.
-دانشگاه رو ول کردی که بری دانشگاه ازاد درس بخونی؟
-الان حوصله توضیح دادن در این مورد رو ندارم.
-دستورم که می دی!
-یه مدیر موفق، مدیریه که بتونه به کاراش به خوبی نظم بده!
روی مبل نشستم و با طعنه گفتم:خب موفقیتهات رو دیدم ،حالا می تونم برم؟
-نیاوردمت که اینا رو بهت نشون بدم.
چندضربه به در خورد. میلاد گفت:بیا تو.
در باز شد و پیر مردی سینی به دست وارد اتاق شد و سلام کرد.لیوان اب را در مقابل من روی میز گذاشت و فنجان قهوه را در مقابل میلاد قرار داد. میلاد پرسید:امروز بهتری؟
-به مرحمت شما اقا.
-خودتو زیاد خسته نکن.
-خدا شما رو زنده نگه داره اقای مهندس.
اقای عالی فر درحالی که فنجان نسکافه اش را در دست داشت، وارد اتاق شد:سعیدی نیک پشت خطه، بگم وصل کنه اینجا؟
میلاد بلند شد و گفت: میرم تو اتاق تو، بگو وصل کنه اونجا.
به سرعت از مقابل من گذشت و از اتاق بیرون رفت. پیرمرد هم در حالی که سراپای مرا برانداز می کرد، از اتاق خارج شد.اقای عالی فر مشتاقانه روبروی من نشست و گفت:نسکافه میل دارین؟
-نه ،گفتم که.متشکرم.
-دقیقاً شبیه اون چیزی هستین که تو تصورم بودین!
-میشه بگین من تو تصور شما چه کار می کردم؟
-اوه معذرت میخوام.سوءتفاهم نشه خانم محترم.اون قدر این پسرعمه دیوونه تون از شما تعریف کرده که بنده ندیده و نشناخته، می دونستم شما چه جوری هستین...خب ... ناراحت شدین.
یکه خوردم و رنگم پرید گفتم:نه، میلاد درباره ی من به شما چی گفته؟
-مهندس...هیچی...چیز...چیز خاصی...که نگفته...یعنی از داییشون...از...چی بگم؟
-منو اورده اینجا چیزی رو که خودش نمی تونه بگه، شما بهم بگین؟
-نه، اصلاً این طور نیست!
-ولی من مثل شما فکر نمی کنم.
-ببینید خانم...متاسفم، همیشه می دونم که رفتارهام بچه گونه ست، اما بازم نمی تونم کنترلشون کنم.ظاهراً سوءتفاهم شده.
-بله، از رفتار شما کاملاً معلومه!
انگار که با خود حرف می زند،گفت:خدای من!
و رو به من ادامه داد:قضیه اون جوری که شما فکر میکنید نیست.
-مطمئنم که جور دیگه ای هم نیست!
-که چی؟
یکه خوردم و گفتم:بله؟!
-پرسیدم که چی؟مثلا چی رو می خواین ثابت کنین،پسرعمه تون دوستتون داره ،خب اره،داره!
ایستادم،دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:متاسفم...متاسفم...منظوری نداشتم.
ناگهان در باز شد و میلاد قدم به داخل اتاق گذاشت.سرخ شده بودم و احساس میکردم بخار داغی از سرم بالا می رود.لحظاتی بر جا ایستاد و به ما نگاه کرد.اقای عالی فر گفت:ما... یعنی... من...داشتم...داشتم برای خانم...
کیفم را از روی میز برداشتم و با عصبانیتی اشکار به طرف در رفتم.روبروی میلاد ایستادم،سر راهم ایستاده و به من خیره شده بود.بشدت عصبی بودم،طوری در چشمهای میلاد خیره شدم که خجالتزده سر به زیر انداخت.گفتم:نمی دونستم هر چی تو دلته پیش این و اون تعریف می کنی!
-پیش این و اون نگفتم واسه یه دوست درددل کردم!
پوزخندی زدم و گفتم:بدشانسی اوردی، دوستت دهن لقه!
اقای عالی فر گفت:من هیچ چیزی نگفتم.
-راست می گه، فقط در مورد یه احساس... واسه ات متاسفم پسرعمه!حرف دلتو باید از دهن این و اون شنید!
با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و در مقابل چشمهای گرد شده کسانی که با تعجب نگاهم می کردند، به طرف بیرون دویدم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصـــــــــــــل یازدهم

هوا تاریک شده بود.ازتماس هوای خنک غروب پاییز با پوست تنم،مورمورم می شد.از دفتر کار میلاد که بیرون امدم،نمی دانستم چه می کنم،بی هدف در خیابانها راه می رفتم.همه چیز در سرم به هم ریخته بود.همه چیز را از قبل می دانستم و باز هم احساس می کردم غافلگیر شده ام.شاید هم دلم می خواست اینچنین وانمود کنم.
زنگ در را فشردم،ترس غریبی در دلم پیچید،دقایقی بعد،بی ان که کسی بپرسد «کیه؟» در باز شد و ارام وارد شدم.خانه در سکوت فرو رفته بود.سلانه سلانه به طرف ساختمان رفتم.نگاهم بی اختیار از حیاط به پنجره اتاقن افتاد.تمام بعدازظهر سعی کرده بودم بعضی مسائل را برای خودم حل کنم،برای بعضی سوالاتم جواب پیدا کنم و بعضی قسمت ها را از زندگی ام دور بریزم.
در را باز کردم و وارد پذیرایی شدم.از انچه که می دیدم یکه خوردم.میلاد ایستاده بود و پدر و مادر نشسته بودند.
-سلام.
پدر و مادر به سردی جواب سلامم را دادند و میلاد زیر لب پاسخم را داد.به طرف اتاقم به راه افتادم.مادرم گفت:میلاد برای دیدن تو اومده.
-من خسته ام.
-مهم نیست.
با تعجب به مادرم نگاه کردم و سپس نگاه ملتمسم را به پدرم دوختم.چهره در هم کشیده بود و سر به زیر داشت.نگاهم به طرف میلاد چرخید.خجالتزده ایستاده بود.مادرم بی توجه به حالم گفت:بهتره بیای بشینی.
-زوریه؟
و پدرم با قاطعیت جواب داد:بله!
یکه خوردم، ارام و با دلخوری گفتم:الان میام.
میلاد گفت:معذرت می خوام.
سرها به طرف او چرخید.گفت:دایی جان اگه اجازه بدین نغمه لباساشو عوض کنه، ما بریم بیرون؟
به سرعت گفتم:من خسته ام.
مادر و پدرم به هم نگاه کردند و مادر گفت:فکر خوبیه.
-من...
-زودتر اماده شو.
به پدرم نگاه کردم.به سردی گفت:زودتر اماده شو!
با عصبانیت به طرف اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. به شدت عصبی بودم و خودم هم نمی دانستم چرا. تمام بعدازظهر را به این اتفاق اندیشیده بودم و حالا که به ان رسیده بودم، نمی دانستم چه باید بکنم.
لباسم را عوض کردم،جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم؛ان قدر دودده گرفته بودم که شبیه ماهی دودی شده بودم.لحظاتی به خودم خیره نگاه کردم،از قیافه ام خنده ام گرفت.با ارامش،دست و صورتم را شستم و به اتاقم برگشتم.کمتر از یک ربع بعد اماده بودم.این بار که به ایینه نگاه کردم،احساس غرور کردم. ارایش ملایمی که روی صورتم نشست،چنان تغییرم داد که خودم هم لذت بردم.
از اتاق بیرون امدم و در حالی که سعی می کردم نگاهم به جمع نیفتد،گفتم:من اماده ام!
میلاد ایستاد و گفت:اجازه می دین؟
پدرم سر تکان داد ،دست پدرم را فشرد و از مادرم هم خداحافظی کرد. نگاهی به من انداخت و به طرف در رفت.مادر گفت:زود برگردین، میلاد جان،زن دایی یواش رانندگی کن.
-چشم!
ایستاده بودم، میلاد از در بیرون رفت،مادرم گفت:به چی نگاه میکنی؟
با عصبانیت جواب دادم:خودم!
به نشانه تاسف سر تکان داد.با دلخوری مشهودی به طرف در رفتم. میلاد منتظرم بود، به سردی از مقابلش گذشتم و به طرف در حیاط رفتم. بی ان که چیزی بگوید به دنبالم راه افتاد. از در که بیرون رفتم و دو طرف خیابان را نگاه کردم.صدایش را از پشت سرم شنیدم:تو کوچه پایینی پارکش کردم.
نگاهش کردم.ارام شده بود.گفت:ترسیدم ماشینو ببینی نیای خونه.
لبخندم را به زحمت فرو خوردم و به تلخی گفتم:واقعا که بچه ای!
-بچه نیستم، از بچگی بعضی ها میترسم!
-خوبه به زور وادارم کردی باهات بیام، ظاهراً یه چیز هم بدهکارم!
-کجا میریم؟
کمی نگاهم کرد و به راه افتاد.در عمق چشمهایش چیزی بود که مرا از انچه گفته بودم،پشیمان کرد.دنبالش به راه افتادم.با قدمهایی بلند و جلوتر از من می رفت.مردد مانده بودم که خودم را به او برسانم یا نه...و عابران نگاهمان می کردند که ایستاد، و من به او رسیدم.بی ان که حرفی بزنیم شانه به شانه یکدیگر به راه افتادیم.در اتومبیل را برایم باز کرد.سوار شدم،در را بست،چرخی دور اتومبیل زد و سوار شد.نمی دانستم چه باید بگویم.ان قدر ارام و در عین حال مغرور بود که نمی دانستم چگونه باید شروع کنم.حرکت کرد و من اندیشیدم بهترین راه این است که چیزی نگویم.از پنجره به عبور تند مناظر اطراف خیره شدم.بیشتر از کوچه پس کوچه می رف تا به ترافیک نخوریم.اتومبیل با سرعتی ملایم به طرف محله های بالای شهر در حرکت بود و من و میلاد هیچ حرفی با هم نمی زدیم.کم کم حوصله ام سر رفت.دلم می خواست بدانم به پدرم و مادرم چه گفته و چگونه وادارشان کرده اجازه بدهند با او بیرون بروم.خیالهای خوش ساعات اولیه،تصور این که در مورد خودش و احساساتش با خانواده ام حرف زده است،کم کم جای خود را با تصویر تلخ این که ممکن است در مورد محمود و انچه امروز اتفاق افتاد با پدرم و مادرم صحبت کرده باشد،عوض می کرد.دلشوره به جانم نشسته بود و مدام در سرم داستان می بافتم.به خودم جرات دادم و پرسیدم:کجا می ریم؟
-میریم!
-کجاش مهمه!
-فعلاً که داریم میریم.
-زوری منو با خودت اوردی، جواب سربالا هم میدی؟
-چندانم زوری نیست دختر دایی، به من بدهکار بودی!
-نه بابا!گفتم که اخرش بدهکارم می شیم!
-اون بار که بردمت یادته، گفتم بمونه بعداً حساب میکیم؟ذخیره اش کرده بودم واسه یه همچین روزی ،فقط نمی خواستم این جوری بشه!
-چه جوری؟
-رسیدیم در موردش حرف میزنیم!
-اگه من نخوام برسم چی؟
-دل بخواهی شما نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:شجاع شدی پسرعمه!
-اره راستش از وقتی از در شرکت رفتی بیرون با خودم به این نتیجه رسیدم، یه نفر باید شجاعت به خرج بده و خودش رو از این لوس بازی های تو نجات بده!
-لازم نیست به خودت زحمت بدی، خودم تمومش میکنم!
-نه اشتباه منم این بود که فکر میکردم تو باید تمومش کنی.
می دانستم منظورش چیست و وانمود می کردم که متوجه نشده ام،گفتم :من که سر در نیاوردم تو چی میگی؟
سرعت اتومبیل را بیشتر کرد، سعی کردم وانمود کنم برایم مهم نیست چه اتفاقی در حال افتادن است، اتومبیل با سرعت بالایی در کوچه پس کوچه های خلوت شمال شهر پیش میرفت.دستگیره را محکم چسبیدم و گفتم:یواشتر!
نگاهم کرد، نگاه ملتمسم را به او دوخته بودم.از سرعتش کم کرد و گفت:معذرت میخوام.
ارام تر شده بودم و گفتم:مهم نیست.
ارام کنار کشید و مقابل خانه ای بزرگ نگه داشت.به خانه نگاه کردم و پرسیدم:وایستادی؟
سرش را روی فرمان گذاشت و گفت: نغمه ...من...
سکوت سنگینی در اتومبیل حاکم شد.اسمان سیاه شده بود و ما زیر نور لامپ سر در یک خانه بزرگ ویلایی در محله ای ارام ایستاده بودیم.لحظاتی به همین منوال گذشت، میلاد سرش را بلند کرد و گفت : اینجا همه غریبه ان ،فقط من وتو هستیم که همدیگه رو میشناسیم.
سر به زیر انداختم.خندید و گفت:فکرشم نمی کردم یه روز تو یه همچین وضعیت عجیبی بخوام باهات حرف بزنم و بهت بگم که...
سربرگرداندم و از پنجره به بیرون خیره شدم.ادامه داد:همه چیز خیلی اروم پیش اومد، اون قدر اروم که خودمم نفهمیدم چی شد.به خودم که اومدم دیدم ای بابا،چرا من هیچوقت متوجه نغمه نشده بودم واحمقانه دل به کسی بسته بودم که اصلا ارزشش رو نداشت.اروم اروم دیدم عاشقت شدم، اما تو...
با حالتی عصبی خندید و ادامه داد:رفتارت با من طوری بود که مدام به خودم می گفتم، به لج منم که شده، واسه این که پیش همه کنف بشم، بهم میگی نه.
سر به زیر انداختم.
-دانشگاه که قبول شدی ،به خودم گفتم بهتره تا بلایی که سر من اومده بود سر تو نیومده،پا پیش بذارم، اما اونقدر دست دست کردم که اون چیزی که نباید بشه، اتفاق افتاد.
دستهایش را بالا برد و گفت:نمی خوام فکر کنی از موقعیت پیش اومده واسه تو خوشحالم،مقصر من بودم که باعث شدم تو توی زندگیت ضربه بخوری.
-چرا تو؟
-چون اونقدر عقب ایستادم و نگات کردم که وقتی ادما اذیتت کردن، دیگه دستم به جایی بند نبود.اگه زودتر بهت گفته ...
-فکر میکنی فرقی میکرد؟
یکه خورد، سر به زیر انداخت و گفت:ترس از همین جمله بود که باعث شد تمام این مدت عقب بایستم و نگاه کنم.
-وقتی تنهات گذاشتن، چشمت منو دید؟
-مثل بچه ها حرف نزن نغمه.
دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم.
-وقتی تنهام گذاشتن، فهمیدم راهم رو اشتباهی رفته بودم.وقتی اون شب از پنجره اتاقت نگاهم می کردی، مطمئن شدم که نمی ذارم تو راهت رو اشتباه بری.
نفس عمیقی کشیدم.گفت:من دوستت دارم نغمه.
نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم.گفت:ازت انتظار ندارم با توجه به وضعی که پیش اومده، همین الان جوابم رو بدی ،فقط خواهش میکنم بهش فکر کن.
-دیگه کیا می دونن که تو...
سرم را بیشتر خم کردم.
-هیچکس!
-به جز دوستت؟!
-اگه با هیچکس در این مورد حرف نمی زدم، می ترکیدم.متاسفم که باعث ناراحتیت شدم.این مرد یه دهن لق حسابیه!
-ناراحت نشدم.
-ولی شدی!
-نمی خواستم یه غریبه بهم بگه احساست درمورد من چیه.
-بهت حق میدم.
-حالا از من چی میخوای؟
-که دوستم داشته باشی.
نگاهش کردم به من خیره شده بود.گفتم:الان به تنها چیزی که نمی تونم فکر کنم دوست داشتنه!
-فکر کنم از رفتن پیش پسرداییت بهتر باشه.
-فکر کنم این حق منه که واسه اینده ام تصمیم بگیرم.
رنگش پرید.سر به زیر انداخت و گفت:اره حقته!
-میخوام برم خونه.
نگاهم کرد،سربرگرداندم و گفتم:خیلی خسته ام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد.تمام مسیر برگشت در سکوت طی شد.میلاد را نمی دانم،اما من برای صدهزارمین بار در این روزها،گذشتههایم را مرور و روی این لحظات اخر پافشاری خاصی می کردم.
اتومبیل که متوقف شد،چشم باز کردم.گفت:رسیدیم.
در را باز کردم، نگاهش کردم.انقدر به هم ریخته بود که احساس کردم قلبم به سختی فشرده شده بود. گفتم:مرسی.
بی انکه نگاهم کند،جواب داد:من باید از شما تشکر کنم که وقتتون رو در اختیارم گذاشتین.
جدی شده بود و سرد!گفتم:من...
نمی دانستم چه باید بگویم. قلبم به سختی فشرده می شد.تمام مسیر را به این اندیشیده بودم که حالا چه باید بکنم. وتا این لحظه جوابی برای پرسشم نیافته بودم.
لحظاتی خیره به او نگاه کردم.سربرگرداند و گفت:خداحافظ.
کلمه «خداحافظ» به سختی از بین لبهایم بیرون امد.پیاده شدم و سلانه سلانه به طرف در حیاط رفتم. قدمهایم سنگین بود و قلبم سنگین تر.فکرم کار نمی کرد.در این چند قدم، هزاران جمله در مغزم بالا و پایین رفته بود.ایستادم و به طرف اتومبیل میلاد چرخیدم.به سرعت نگاه از من برگرفت و سر به سویی دیگر چرخاند.
به طرفش رفتم و خم شدم.متوجه من نبود یا وانمود می کرد حواسش به من نیست و عزم رفتن دارد.چند ضربه کوچک به شیشه زدم،در حالی که سعی می کرد نگاه از من بدزدد، شیشه اتومبیل را پایین کشید. گفتم:فکر میکنی...
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:فکر میکنی فردا می تونی...
چشم باز کردم ،به من خیره شده و منتظر بود.به خودم جرات دادم و گفتم:بیای دنبالم منو برسونی دانشگاه؟
با ناباوری به من خیره شده بود.با لحنی معصوم گفتم:اگه میتونی؟
ناگهان لبخند روی لبهایش نشست و با اشتیاق گفت:با کمال میل!چه ساعتی؟
-ساعت...
-امشب بهت زنگ میزنم ازت میپرسم، خوبه؟
لبخند زدم و گفتم:خوبه!
روی فرمان کوبید و گفت:خیلی خوبه!
-ولی پسرعمه...من...زمان...
دستش را به نشانه سکوت در مقابل بینی اش گرفت و گفت:صبر میکنم،صبر میکنم...برم تا پشیمون نشدی!
اخمی تصنعی کردم و گفتم:بی مزه!
چشمهایش از خوشی میدرخشید.لبخندی زدم و گفتم:سلام برسون.
-الان نمیتونم برم خونه،باید برم جایی.
-کجا؟
-یه جایی که بتونم داد بزنم!
-فکر نمیکردم این قدر احساساتی باشی!
خندید و گفت:این دفعه اول و اخرمه!
-من که هنوز...
-خواهش میکنم خرابش نکن نغمه!
سر به زیر انداختم و گفتم:باشه خداحافظ.
-خداحافظ.
قد راست کردم در حالی که نگاه مشتاق و مهربانش را به من دوخته بود، حرکت کرد.ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم.از سر کوچه که پیچید، لبخند روی لبهایم ماسید،قلبم یخ کرد و یاد محمود دقایقم را به اتش کشید.سر بلند کردم و به جای خالی اتومبیل میلاد،سر کوچه نگاه کردم.نفس عمیقی کشیدم.حق با میلاد بود من احتیاج به زمان داشتم.زنگ در را فشردم و لحظاتی بعد مارم پرسید:کیه؟
-منم.
در باز شد به دو طرف کوچه نگاه کردم.تاریکی خودش را روی سر شهر پهن کرده بود.محمود را پشت در گذاشتم و وارد حیاط شدم.
پایان-10/8/1386
 

bahar_19

عضو جدید
:w27:دوستای عزیزم سلام:w27:
:w27:رمان نغمه هم تموم شد:w27:
:w27:امیدوارم لذت برده باشین:w27:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا