رقصی به ســـوی خــــــــدا

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نام خدا


می گویند عشق یک تعهد نیست یک انتخاب است انتخابی لحظه به لحظه .
چون عشق واقعی زمانی بین دو انسان اتفاق می افتد که
با هم و دست در آغوش هم به سوی یک مقصد در حرکتند .
مقصصدی به نام کمال والاترین مرتبه زیبایی خوبی دانایی در یک کلام بهترین همه چیزخداوند .
فقط و فقط در این صورت است که خط زمانی زندگی دو انسان تا ابد بر هم منطبق می شود
که از نقطه و مبدا خواست برای حرکت به سمت خوبی و زیبایی مطلق آغاز شود
و به مقصد نهایت خوبی و زیبایی هر لحظه ادامه یابد
در این صورت در هرنقطه این خط یا هر لحظه این دو راه این دو زندگی یگانه اند
که عشق همان یکی شدن برای حرکت و سلوک به یک مقصد ارزشمند است
و بالاترین لذت زندگی مگر جز حرکت به سوی کاملتر شدن است
و معنای مذهب مگر جز راهی است که به سوی نهایت خوبی و زیبایی ختم می شود.
در این صورت عشق تعهد ناگریز دو انسان برای با هم بودن نیست
انسان هایی که گرچه از لحاظ فیزیکی در کنار هم زندگی می کنندولی
خود واقعیتشان بی نهایت از هم دور است بلکه انتخاب آزادانه و بهترین انتخاب برای هر لحظه از زندگی است.
دلیل ناپایداری تمام عشق ها همین عدم درک مقصد مشترک یا انتخاب نادرست است
که در این صورت دو خط زمانی از یک نقطه آغاز می شود چون یک مقصد ندارد تبدیل به دو خط واگرا شده
و چون رفته رفته از هم دور می شوندو به جایی می رسند که
آنقدر از هم دورند که هیچ تعهدی نمی تواند انها را در کنار هم نگهدارد .
این است مشکل تمام عشق هایی که برخلاف سرشت واقعی دوست داشتن لحظه ای و ناپایدارند
ولی :
عشق واقعی از جنس خود زندگی است
یا زندگی واقعی از جنس عشق
و هردو از جنس خداوند ابدی و بی نهایت
و زندگی با عشق رقص دو جلوه از زندگی است
دست در دست هم بسوی خداوند .


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شعری در وصف خدا

پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره ، پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او ، آسمان
نقش روي دامن او ،كهكشان

رعد وبرق شب ، طنين خنده اش
سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب
برق تيغ خنجر او ماهتاب

هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

بود ،اما در ميان ما نبود
مهربان وساده وزيبا نبود


در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا
از زمين ،از آسمان ،ازابرها

زود مي گفتند :اين كار خداست
پرس وجوازكاراو كاري خداست

هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تاشدي نزديك ، دورت مي كند

كج گشودي دست ، سنگت مي كند
كج نهادي پاي ، لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو وغول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهاي سركشم

دردهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرزآتشين

محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...

نيت من ، درنماز و در دعا
ترس بود و وحشت ازخشم خدا


هر چه مي كردم ،همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسله

مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست دردست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر

درميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديدم ، خوب وآشنا


زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟
گفت ، اينجا خانه ي خوب خداست!

گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

با وضويي ، دست و رويي تازه كرد
با دل خود ، گفتگويي تازه كرد

گفتمش ، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

گفت :آري ،خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم ،نامي از نشانيهاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي ، شيرين تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستي را دوست ، معني مي دهد
قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست
قهري ا وهم نشان دوستي است...

تازه فهميدم خدايم ،اين خداست
اين خداي مهربان وآشناست

دوستي ، از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر

آن خداي پيش از اين را بار برد
نا م او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي ، نقش روي آب بود

مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا
دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا


مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد زهاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند

مي توان مثل علفها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان وآشنا :
« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابی دیدم ...
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم .
بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد .
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم .
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد .
به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم .
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم .
فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است .
همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است .
این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم :
خدایا : تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود .
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جای پا وجود داشت .
نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی .
خدا پاسخ داد :
بنده ی بسیار عزیزم
من در کنارت هستم
و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت .
اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی ...
زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم ...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها !

مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !

او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد

او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ...
 
بالا