فقط ذره ای نسیم
برای ریختن اشکهایم کافی بود
در غبار شادیت چه زود
زدودم کاش مهربانی نذر میکردی
زمانی که ميمردم کاش خدا نزدیک بود
وقتی از تو دور میشدم کاش محبت اختیاری بود
ولی این بار
در خانه حبسش میکنم
من خدایی دارم که در این نزدیکی است مهربان،خوب،قشنگ،چهره اش نورانی است گاه گاهی سخنی می گوید بادل کوچک من ساده تر از سخن ساده ی من او مرا می فهمد او مرا می خواند نام او ذکر من است در غم و در شادی چون به غم می نگرم آن زمان رقص کنان می خندم که خدا یار من است که خدا یار من است او خدایی است که مرا می خواهد.............
با تب تنهایی جانكاه خویش زیر باران می سپارم راه خویش سیل غم در سینه غوغا می كند قطره ی دل میل دریا می كند قطره ی تنها كجا،دریا كجا دور ماندم از رفیقان تا كجا!!!! همدلی كو تاشوم همراه او؟ سرنهم هرجا كه خاطر خواه او! شاید از این تیرگی ها بگذریم ره به سوی روشنایی ها بریم می روم،شاید كسی پیدا شود بی تو كی این قطره دل،دریا شود؟؟
نمی دونم این روزا چرا همش فکرم مشغوله؟..... به چی باید فک کنم!!!!!به ذهنم رسید شاید 1جایی نامهربون بودم شاید دل کسیو شکوندم ولی دوستم میگه نه هیچ جا نامهربون نبودی تقصیر تو نیست تقصیر.......روزگاره....... شاید به این نتیجه برسم که هرچی خوبی کنی بدی می بینی.یه روزی یکی از دوستام بهم گفت ای کاش ی کمی بد بودی تا راحت تر بهت اعتماد میکردم خیلی دلم سوخت ولی...... هنوزم می شینم وفک می کنم ببینم کجا نا مهربون بودم که نامهربونی می بینم.........
من عاشق او بودم اما او عاشق دیگری و دیگری هم عاشق دیگری...... حالا می فهمم که چرا اول همه ی داستان ها می گوید:یکی بود،یکی نبود! یکی بود یکی نبود داستان زندگی ماست!همیشه همین بوده،در اذهان ما با هم بودن نمی گنجد،باهم بودن وبا هم ساختن! برای بودن یکی باید دیگری نباشد! هیچ قصه گویی نیست که داستانش را این گونه شروع کند:یکی بود ودیگری هم بود وهمه با هم بودند!!! همیشه برای بودن یکی،دیگری را نیست کرده ایم،همیشه بودنمان وابسته به نبودن دیگری بوده است واین هنری است که خوب آموخته ایم: هنر نبودن دیگری...........
تو را دوست دارم نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته و با خاطره قطارهای در گذر قیاس کنم تو آخرین قطاری که ره می سپارد شب و روز در رگهای دستانم تو آخرین قطاری من آخرین ایستگاه تو. تو را دوست دارم نمی خواهم تو را با آب . . . یا باد با تقویم میلادی یا هجری با آمد و شد موج دریا با لحظه کسوف وخسوف قیاس کنم بگذار فال بینان یا خطوط قهوه در ته فنجان هر چه می خواهند بگویند چشمان تو تنها پیشگویی است برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است زیبا چشم تو شعر چشم تو شاعر است من دزد شعرهای چشم تو هستم زیبا کنار حوصله ام بنشین بنشین مرا به شط غزل بنشان بنشان مرا به منظره ی عشق بنشان مرا به منظره ی باران بنشان مرا به منظره ی رویش من سبز می شوم زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار بر من ببار تا که برویم بهاروار چشم از تو بود و عشق بچرخانم بر حول این مدار زیبا زیبا تمام حرف دلم این است من عشق را به نام تو آغاز کرده ام در هر کجای عشق که هستی آغاز کن مرا
بغض نکن گریه نکن اگرچه غم کشیده ای
برای من فقط بگو خواب بدی که دیده ای
اگر که اعتماد تو به دست این و آن کم است
تکیه به شانه ام بده که مثل صخره محکم است
به پای صحبتم بشین،فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن،جان مرا تو نوش کن
ترا به شعر می کشم،چو واژه پیش میروی
مرگ فرا نمی رسد،تو تازه خلق می شوی
تو در شب تولدت،به شعله فوت می کنی
به چشم من که می رسی،فقط سکوت میکنی
اگر کسی در دل توست،بگو کنار میروم
گناه کن،به جای تو بر سر دار میروم
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سر ریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس ِ نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید .
عشق من ، خنده ی تو
در تاریكترین لحظه ها می شكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است ،
بخند ، زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در كناره ی دریا
موج كف آلوده اش را
باید برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه ی كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه كه پاهایم میروند ، و باز میگردند
نان را ، هوا را ،
روشنی را ، بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم