قصه ی موسی و شبان آیینه ی تاریخ فرهنگ دینی است و عصاره ی درهم پیچیدن عقل با عشق متکلم با عارف تشبیه گر با تنزیه گر را در خود دارد و با ظرافت تمام از خدا و عبادت و گوهر دین و ایمان سخن می گوید.
ابتدا به جست و جوی پیشینه ی تاریخی این قصه می رویم.
ماجرا با کیفیت و تقریری که مولانا آورده در کتب قدما ظاهرا" نیامده است و محصول طبع آفریننده و پردازشگر خود اوست اما نمونه هایی وجود دارد که در آنها کم و بیش مشابهتی می توان جست.
به عنوان مثال در تفسیر ابو الفتوح رازی آمده است :روزی رسول نماز بامداد می گزارد و اعرابی نو مسلمانی نیز به او اقتدا کرده بود.حضرت پس از حمد سوره ی النازعات می خواند تا به این جا رسید که خدای تعالی از فرعون خبر داد که او گفت:"انا ربکم الاعلی".اعرابی از سر اعتقاد پاک و عصبیت دینی طاقت نیاورد و به یکباره حین نماز گفت:کذب ابن الزانیه.پس از سلام نماز اطرافیان آداب دان که این سو ء ادب را بر نتافته بودند با او در آویختند که این چه سو ء ادب بود که در نماز رسول خدا کردی.اعرابی درماند.جبرئیل نازل شد وبه پیامبر گفت:خدایت سلام می کند و می گوید این قوم را بگو زبان ملامت از او کوتاه کنند که من فحش او را به منزله ی تسبیح و تهلیل گرفتم.
حال ببینیم کدام نکته عنان خاطر مولوی را به سوی این قصه کشانده است .نکته ی مورد نظر مولوی این جاست که خداوند با آن که می داند ما آدمیان مست تصویر و خیالیم و ذکر و فکر ما آلوده به شوائب و خیال است و دست ما از درک ذات احدیت کوتاه و عاجز است و او از تسبیح ما مستغنی ست باز هم مارا به ذکر و یادکرد خویش امر فرموده است:
"یا ایها الذین آمنوا اذکرو الله ذکرا"کثیرا" و سبحوه بکره و اصیلا"(آیات 41 و 42 سوره ی احزاب)
ای مومنان ذکر حق و یاد خدا بسیار کنید و صبح و شام به تسبیح و تنزیه او بپردازید.
مست تصویر و خیال بودن و ماوراء طبیعت را با طبیعت قیاس کردن از مقتضیات وجود محدود بشری است.و چنان که خود مولانا هم تذکار می دهد برای بیشتر آدمیان تجربه ی بیرون آمدن و عریان شدن از خیال میسر نیست و مکاشفات بیشتر عارفان در همین عرصه ی خیال صورت می گیرد و نادر کسی می تواند خود را از عالم صور برهاند و بی صورت به نظاره ی خدا بنشیند. ذکر و یادکرد او نزد ما آدمیان همیشه یاد کردن صورتی از صور است و هر چه هم دغدغه ی تنزیه داشته باشیم به تنزیه تام و کامل نمی رسیم و در نهایت تنزیهی آمیخته به تشبیه از آب درخواهد آمد.گریزی هم از این نیست و بیش از این از آدمیان متوسط نمی توان خواست و تا وقتی در جغرافیای خیالیم و زلزله ی خیال ما را سخت می لرزاند این عیب و خلل در عمارت ذکر طبیعی ست.
در این داستان چند چهره را می توان سراغ گرفت از آن پیام های دلنشین مولوی را آموخت
1)از یک حیث می توان قصه ی موسی و شبان را قصه ی نزاع تاریخی و اندیشه سوز "تشبیه" و "تنزیه" گرفت و داوری مولانا را نیز در این نزاع نظاره کرد
ما به عنوان مثال وقتی از مهربانی خداوند سخن می گوییم ناخودآگاه موجود مهربانی را تصور می کنیم که همانند پدر و مادر یا دوست و محبوب با ما مهربانی و لطافت می ورزد و وقتی با او سخن می گوییم و دعا می کنیم آن چنان او را به خود نزدیک می بینیم و می یابیم که گویی کسی چون ماست که دلی رقیق دارد.داشتن چنین تصویری از خداوند همان "تشبیه"است
اما با غور در فلسفه و پاره ای از متون دینی چنین تصویری رنگ می بازد.وقتی از چشم عقل و فلسفه به خداوند می نگریم در می یابیم که قیاس خداوند با آدمیان قیاسی از بن باطل است.خداوند در وهم نمی گنجد و صورت بر نمی دارد و مثل و مانندی ندارد و احوالش دیگرگون نمی شود و دچار خشم و رقت و غیره نمی گردد و به طور کلی افعال و اوصافش بشری و انسانی نیست.دور داشتن خداوند از شوائب انسانی همان گام زدن در وادی "تنزیه"است . اما پیشروی و تاکید در تنزیه ما را به وادی "تعطیل" می کشاند.چنان که برخی به این ورطه افتاده اند و از فرط مهابت و عظمت و نزاهت خداوند تنها راه توصیف او را توصیفات سلبی دانسته اند(مانند این که:جاهل نیست عاجز نیست و امثال آن. via negativaدر اصطلاح کلام مسیحی)
ما در هر دو جانب افراط و تفریط یعنی تشبیه و تنزیه دچار مشکلیم.از یک طرف تشبیه در ایجاد رابطه با خداوند و عشق و محبت ورزیدن با او بسیار کارآمد است و آدمی در این تصویر خود را با خداوند بسیار قریب و پیوسته می یابد و خشم و رحمت و کلام و وحی او را آسان درک می کند و از سوی دیگر تنزیه اگرچه خداوند را در جایگاه خداوندیش استوارتر می نشاند اما گویی چنین تصویری خدا را از دسترس بشر دور نگه می دارد و اندک رغبتی برای دوستی ورزیدن سخن گفتن ودعا کردن و نزدیک تر شدن به او باقی نمی گذارد.در این میان ارائه ی تصویری صائب و دور از شوائب بشری و در عین حال خواستنی و دوست داشتنی امر صعب و بسیار دشواری ست.
هر کس می تواند به خویش مراجعه کند و ببیند چه تصویری از معبود و محبوب خویش دارد و واقعا" چه خدایی را می پرستد.
خدای هر کس به قدر قامت اوست.خدای خارجی واحد است اما آدمیان به اندازه ی ظرف وجود خویش و به تناسب اضلاع و ابعاد آن از خداوند پر می شوند.خداوند به دریایی می ماند که در سبوهای متفاوتی ریخته شده است.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
دم که مرد نایی اندر نای کرد
در خور نای است نه در خورد مرد
اینک به قصه ی موسی و شبان و نزاع تشبیه و تنزیه باز می گردیم تا ببینیم مولانا چگونه به داوری نشسته است.از زبان مولانا آوردیم که ما آدمیان غرق تصویر و خیالیم و لذا زمانی که از خداوند سخن می گوئیم کار ما قالب سازی و یادآوری تصویری از صور است این امر اجتناب ناپذیر است.از این رو بیش از این هم از آدمیان نمی توان خواست از این روی در مقام تخطئه ی خدای دیگری بر آمدن دلیری بسیار می خواهد.موسی چنین کرد و عتاب خداوند را سزاوار شد.موسی در این داستان یک تنزیه گر است و شبان یک تشبیه گر.خداوند وقتی بین این دو داوری می کند هم به موسی و هم به شبان و هم به تماشگران این حادثه ی نادر و شریف می فهماند که هر دو مقبولند چون دو سطح از دینداری اند و در بن این تشبیه ها و تنزیه ها ایمانی هست که ملاک مقبولیت آن هاست.داوری مولانا در این میان همان است که از زبان خداوند به موسی بیان می دارد:
هر کسی را سیرتی بنهاده ام
هر یکی را اصطلاحی داده ام
یعنی مراتب متفاوت است و در نتیجه زبان ها با هم فرق دارد.چوپان با سادگی و خامی خود همان را می خواهد بگوید که متکلمان و عارفان فرهیخته می گویند.اما سخن چوپان از متکلمان پذیرفته نیست.همچنان که سخن متکلمان برای چوپان درک کردنی نیست.اما عشقی که در بن این هر دو گفتار است به هر دو روح و جاذبه می بخشد.سخن چوپان برای او مایه ی قرب و وصال است اما برای موسی مایه ی بعد و فراق و عذاب.زبان و قال ملاک دینداری واقعی نیست.درون و حال است که در چشم خداوند بها و اهمیت دارد.آداب دانان را از سوخته جانان و حاملان" درس دین" را از حاملان "درد دین" باید فرق نهاد. غایت همه ی این حرکات و عبادات قرب به خداست.و موسی باید با خود بیاندیشد که با مو شکافی متکلمانه اش راه قرب را هموارتر می کند یا راه فلسفه ورزی های غفلت آور را؟...

از کتاب "قمار عاشقانه ی شمس و مولانا" نوشته ی دکتر عبد الکریم سروش
ابتدا به جست و جوی پیشینه ی تاریخی این قصه می رویم.
ماجرا با کیفیت و تقریری که مولانا آورده در کتب قدما ظاهرا" نیامده است و محصول طبع آفریننده و پردازشگر خود اوست اما نمونه هایی وجود دارد که در آنها کم و بیش مشابهتی می توان جست.
به عنوان مثال در تفسیر ابو الفتوح رازی آمده است :روزی رسول نماز بامداد می گزارد و اعرابی نو مسلمانی نیز به او اقتدا کرده بود.حضرت پس از حمد سوره ی النازعات می خواند تا به این جا رسید که خدای تعالی از فرعون خبر داد که او گفت:"انا ربکم الاعلی".اعرابی از سر اعتقاد پاک و عصبیت دینی طاقت نیاورد و به یکباره حین نماز گفت:کذب ابن الزانیه.پس از سلام نماز اطرافیان آداب دان که این سو ء ادب را بر نتافته بودند با او در آویختند که این چه سو ء ادب بود که در نماز رسول خدا کردی.اعرابی درماند.جبرئیل نازل شد وبه پیامبر گفت:خدایت سلام می کند و می گوید این قوم را بگو زبان ملامت از او کوتاه کنند که من فحش او را به منزله ی تسبیح و تهلیل گرفتم.
حال ببینیم کدام نکته عنان خاطر مولوی را به سوی این قصه کشانده است .نکته ی مورد نظر مولوی این جاست که خداوند با آن که می داند ما آدمیان مست تصویر و خیالیم و ذکر و فکر ما آلوده به شوائب و خیال است و دست ما از درک ذات احدیت کوتاه و عاجز است و او از تسبیح ما مستغنی ست باز هم مارا به ذکر و یادکرد خویش امر فرموده است:
"یا ایها الذین آمنوا اذکرو الله ذکرا"کثیرا" و سبحوه بکره و اصیلا"(آیات 41 و 42 سوره ی احزاب)
ای مومنان ذکر حق و یاد خدا بسیار کنید و صبح و شام به تسبیح و تنزیه او بپردازید.
مست تصویر و خیال بودن و ماوراء طبیعت را با طبیعت قیاس کردن از مقتضیات وجود محدود بشری است.و چنان که خود مولانا هم تذکار می دهد برای بیشتر آدمیان تجربه ی بیرون آمدن و عریان شدن از خیال میسر نیست و مکاشفات بیشتر عارفان در همین عرصه ی خیال صورت می گیرد و نادر کسی می تواند خود را از عالم صور برهاند و بی صورت به نظاره ی خدا بنشیند. ذکر و یادکرد او نزد ما آدمیان همیشه یاد کردن صورتی از صور است و هر چه هم دغدغه ی تنزیه داشته باشیم به تنزیه تام و کامل نمی رسیم و در نهایت تنزیهی آمیخته به تشبیه از آب درخواهد آمد.گریزی هم از این نیست و بیش از این از آدمیان متوسط نمی توان خواست و تا وقتی در جغرافیای خیالیم و زلزله ی خیال ما را سخت می لرزاند این عیب و خلل در عمارت ذکر طبیعی ست.
در این داستان چند چهره را می توان سراغ گرفت از آن پیام های دلنشین مولوی را آموخت
1)از یک حیث می توان قصه ی موسی و شبان را قصه ی نزاع تاریخی و اندیشه سوز "تشبیه" و "تنزیه" گرفت و داوری مولانا را نیز در این نزاع نظاره کرد
ما به عنوان مثال وقتی از مهربانی خداوند سخن می گوییم ناخودآگاه موجود مهربانی را تصور می کنیم که همانند پدر و مادر یا دوست و محبوب با ما مهربانی و لطافت می ورزد و وقتی با او سخن می گوییم و دعا می کنیم آن چنان او را به خود نزدیک می بینیم و می یابیم که گویی کسی چون ماست که دلی رقیق دارد.داشتن چنین تصویری از خداوند همان "تشبیه"است
اما با غور در فلسفه و پاره ای از متون دینی چنین تصویری رنگ می بازد.وقتی از چشم عقل و فلسفه به خداوند می نگریم در می یابیم که قیاس خداوند با آدمیان قیاسی از بن باطل است.خداوند در وهم نمی گنجد و صورت بر نمی دارد و مثل و مانندی ندارد و احوالش دیگرگون نمی شود و دچار خشم و رقت و غیره نمی گردد و به طور کلی افعال و اوصافش بشری و انسانی نیست.دور داشتن خداوند از شوائب انسانی همان گام زدن در وادی "تنزیه"است . اما پیشروی و تاکید در تنزیه ما را به وادی "تعطیل" می کشاند.چنان که برخی به این ورطه افتاده اند و از فرط مهابت و عظمت و نزاهت خداوند تنها راه توصیف او را توصیفات سلبی دانسته اند(مانند این که:جاهل نیست عاجز نیست و امثال آن. via negativaدر اصطلاح کلام مسیحی)
ما در هر دو جانب افراط و تفریط یعنی تشبیه و تنزیه دچار مشکلیم.از یک طرف تشبیه در ایجاد رابطه با خداوند و عشق و محبت ورزیدن با او بسیار کارآمد است و آدمی در این تصویر خود را با خداوند بسیار قریب و پیوسته می یابد و خشم و رحمت و کلام و وحی او را آسان درک می کند و از سوی دیگر تنزیه اگرچه خداوند را در جایگاه خداوندیش استوارتر می نشاند اما گویی چنین تصویری خدا را از دسترس بشر دور نگه می دارد و اندک رغبتی برای دوستی ورزیدن سخن گفتن ودعا کردن و نزدیک تر شدن به او باقی نمی گذارد.در این میان ارائه ی تصویری صائب و دور از شوائب بشری و در عین حال خواستنی و دوست داشتنی امر صعب و بسیار دشواری ست.
هر کس می تواند به خویش مراجعه کند و ببیند چه تصویری از معبود و محبوب خویش دارد و واقعا" چه خدایی را می پرستد.
خدای هر کس به قدر قامت اوست.خدای خارجی واحد است اما آدمیان به اندازه ی ظرف وجود خویش و به تناسب اضلاع و ابعاد آن از خداوند پر می شوند.خداوند به دریایی می ماند که در سبوهای متفاوتی ریخته شده است.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
دم که مرد نایی اندر نای کرد
در خور نای است نه در خورد مرد
اینک به قصه ی موسی و شبان و نزاع تشبیه و تنزیه باز می گردیم تا ببینیم مولانا چگونه به داوری نشسته است.از زبان مولانا آوردیم که ما آدمیان غرق تصویر و خیالیم و لذا زمانی که از خداوند سخن می گوئیم کار ما قالب سازی و یادآوری تصویری از صور است این امر اجتناب ناپذیر است.از این رو بیش از این هم از آدمیان نمی توان خواست از این روی در مقام تخطئه ی خدای دیگری بر آمدن دلیری بسیار می خواهد.موسی چنین کرد و عتاب خداوند را سزاوار شد.موسی در این داستان یک تنزیه گر است و شبان یک تشبیه گر.خداوند وقتی بین این دو داوری می کند هم به موسی و هم به شبان و هم به تماشگران این حادثه ی نادر و شریف می فهماند که هر دو مقبولند چون دو سطح از دینداری اند و در بن این تشبیه ها و تنزیه ها ایمانی هست که ملاک مقبولیت آن هاست.داوری مولانا در این میان همان است که از زبان خداوند به موسی بیان می دارد:
هر کسی را سیرتی بنهاده ام
هر یکی را اصطلاحی داده ام
یعنی مراتب متفاوت است و در نتیجه زبان ها با هم فرق دارد.چوپان با سادگی و خامی خود همان را می خواهد بگوید که متکلمان و عارفان فرهیخته می گویند.اما سخن چوپان از متکلمان پذیرفته نیست.همچنان که سخن متکلمان برای چوپان درک کردنی نیست.اما عشقی که در بن این هر دو گفتار است به هر دو روح و جاذبه می بخشد.سخن چوپان برای او مایه ی قرب و وصال است اما برای موسی مایه ی بعد و فراق و عذاب.زبان و قال ملاک دینداری واقعی نیست.درون و حال است که در چشم خداوند بها و اهمیت دارد.آداب دانان را از سوخته جانان و حاملان" درس دین" را از حاملان "درد دین" باید فرق نهاد. غایت همه ی این حرکات و عبادات قرب به خداست.و موسی باید با خود بیاندیشد که با مو شکافی متکلمانه اش راه قرب را هموارتر می کند یا راه فلسفه ورزی های غفلت آور را؟...

از کتاب "قمار عاشقانه ی شمس و مولانا" نوشته ی دکتر عبد الکریم سروش
آخرین ویرایش: