یکی از آرزوهای بچگیم این بود که صبح زود بیدار نشم (چون مامانم معلم بود باید میرفتم مهد) دوست داشتم وقتی بیدار میشم مامانم پیشم باشه یادم میاد وقتی بیدار میشودم دنبالش میگشتم وقتی پیداش نمیکردم کلی گریه میکردم خلاصه یکی از خاطرات تلخ بچگیم جدا شدن از مامانم و رفتن به مهد بود
ی خاطر دیگه که یادم میاد همیشه دوست داشتم ی قوطی شیرخشک واسه خودم داشته باشم که مجبور نباشم یواشکی شیرخشک خواهرم بخورم ولی بازم خیلی حال میداد یواشکی

ی خاطر دیگه که یادم میاد همیشه دوست داشتم ی قوطی شیرخشک واسه خودم داشته باشم که مجبور نباشم یواشکی شیرخشک خواهرم بخورم ولی بازم خیلی حال میداد یواشکی
