در هر کشوری عشق چگونه اتفاق می‌افتد؟

Behrooz79

عضو جدید
آمریکا: جیم و فیبی
جیم وقتی شش ساله بود عاشق اسپایدرمن شد، وقتی دوازده ساله شد عاشق بت‌من شد. وقتی هجده ساله شد عاشق آنجلینا جولی شد، وقتی 24 ساله شد مدتی را با گابریلا دختر مکزیکی هم‌کلاسی دانشگاهش گذراند اما نتوانست عاشقش بشود، چون گابریلا از مسابقات nba متنفر بود. وقتی سی سالش شد هر روز دنبال پایان‌نامه‌ی دانشگاهش بود و به همین دلیل با فیبی کتاب‌دار دانشکده دوست شد. بعد از پنج سال که با هم زندگی کردند فیبی ترکش کرد، چون از این زندگی خسته شده بود. جیم تازه احساس می‌کرد که عاشق فیبی شده است، شبی از دوری فیبی شدیدا افسرده شد و مست کرد و به خانه آمد. وقتی وارد خانه شد، دید فیبیی بازگشته و جلوی خانه خوابش برده است. آنها با هم ازدواج کردند و در حال حاضر چهار فرزند دارند.

فرانسه: رومئو و ژولیت و جمال
رومئو توی متروی سن‌ژرمن ژولیت را دید و احساس کرد تمام تنش گرم شده است. شب وقتی کنار رودخانه قدم می‌زدند، ژولیت گفت که سردش شده است. با هم به خانه‌ی رومئو رفتند و شب را با هم گذراندند، اما عشقی دیگر در انتظار بود، وقتی که رومئو، فرانسوا خواهر ژولیت را دید، عاشقش شد. ژولیت عصبانی شد و با پی‌یر، پدر رومئو رابطه برقرار کرد. ژانین، همسر پی‌یر وقتی دید شوهر پنجاه و هفت ساله‌اش با یک دختر بیست و سه ساله روی هم ریخته است، با جمال شاگردش که مراکشی بود و بیست و پنج سال از او کوچک‌تر بود، رابطه برقرار کرد. رومئو یک هفته‌ای با فرانسوا گذراند، اما فرانسوا نمی‌توانست به رابطه‌اش با رومئو ادامه دهد، رومئو به اندازه‌ی کافی چیزی نبود که فرانسوا می‌خواست. رومئو تنها ماند و به خانه برگشت. وقتی در خانه ژولیت را در کنار پدرش دید، به توالت رفت و ساعت‌ها گریه کرد. ژولیت و پدر از گریه او بیدار شدند. آن‌ها از آن پس تصمیم گرفتند همه با هم زندگی کنند، جمال، ژولیت، فرانسوا، پیر، رومئو و ژانین. هشت سال بعد رومئو و ژولیت احساس کردند همدیگر را دوست دارند، به همین دلیل تصمیم گرفتند دیگر هم‌دیگر را نبینند. چون می‌ترسیدند عاشق هم بشوند و آزادی‌شان را از دست بدهند.

شوروی سابق: ناتالیا و الکسی
ناتالیا و الکسی به عنوان دو عضو فعال حزب احساس می‌کردند که از هم‌دیگر متنفرند، آن شب، آن دو در مهمانی حزب ودکای فراوانی خوردند و شب را تا صبح در حال مستی با هم گذراندند. هر دو به هم اعتراف کردند که از رفیق استالین متنفرند. صبح که از خواب بیدار شدند، احساس کردند که عاشق هم‌دیگر هستند. یک هفته بعد با هم ازدواج کردند و توسط ‌kgb دست‌گیر شدند و تا پایان عمر هم‌چنان عاشق همدیگر بودند، پایان عمر آن‌ها پانزده روز بعد از ازدواج و سیزده روز بعد از دست‌گیری آن‌ها بود.

انگلیس: استنلی و کامیلا
استنلی وقتی سی و چهار ساله شد عاشق سوزان بیست و پنج ساله شد. آن‌ها سه سال با هم دیوانه‌وار و عاشقانه زندگی می‌کردند. در روزهای تعطیل با هم خوش‌گذرانی می‌کردند و از شب تا صبح پیکادلی را زیر پایشان می‌گذاشتند. بعد از سه سال سوزان به استنلی گفت: من دوست دارم بچه‌دار بشم. استنلی گفت: منم دوست دارم بچه‌دار بشم. سوزان گفت: و دوست دارم از مردی که شوهرم هست بچه‌دار بشم. استنلی گفت: و من هم همین طور. سوزان و استنلی هر کدام وارد اتاقشان شدند و مشخصات همسر ایده‌آل خودشان را یادداشت کردند.بعد به این نتیجه رسیدند که باید از هم جدا شوند تا با همسر ایده‌آلشان ازدواج کنند.

جمهوری آذربایجان: رشید و زلیخا
رشید قدش کوتاه بود، سبیل پهنی داشت، چشمانش قهوه‌ای بود و ابروهای پرپشتی داشت، زلیخا قسم خورده بود که با مردی ازدواج کند که قدی بلند داشته باشد و چشمانی سبز و موهایی بور، زلیخا از سبیل پهن مردان متنفر بود. زلیخا اصلا دوست نداشت با اعضای خانواده‌اش ازدواج کند. رشید تصمیم گرفت برای همیشه به دبی برود و در آن‌جا راننده‌ی یک خانواده‌ی ترک بشود. رشید به زلیخا که دخترعمویش بود، گفت: من هفته‌ی آینده برای همیشه به دبی می‌روم. در یک لحظه زلیخا احساس کرد رشید قدش بلند شد، چشم‌هایش سبز شد، موهایش بور شد و دیگر پسرعمویش نیست. عشق در دلش شعله کشید و همه جایش را سوزاند. آنان با هم ازدواج کردند و اکنون هفت فرزند به اسامی سالم، جاسم، عبود، زیدعلی محمد ابراهیم حسن و چند نام دیگر دارند.

ایتالیا: ورساچه و والنتینو
لئوناردو صبح که از خواب بیدار شد، کت و شلوار ماسیمو دوتی خودش را پوشید، پیراهن زارا را تنش کرد، کراوات ورساچه‌ی زرد را زد، عینک رالف لورن خودش را به چشم زد، با ادوکلن دولچه گابانا دوش گرفت، موهایش را جلوی آینه نگاهی کرد و بعد از این که چشمانش را خمار کرد، از خانه بیرون آمد. جولیتا صبح که از خواب بیدار شد، دامن جنیفر خودش را با یک تاپ ماسیمو دوتی پوشید، یک کفش جورجیو بروتینی به پا کرد و یک عینک والنتینو زد به چشمش. یک ساعتی خودش را آرایش کرد و به خیابان رفت. لئوناردو در خیابان چشمش به عینک والنتینوی جولیتا افتاد و عاشق چشم‌هایش شد، جولیتا هم چشمش به کراوات ورساچه‌ی لئوناردو افتاد و دل‌باخته‌ی شخصیت او شد. آن دو، ساعت‌های زیادی را با هم گذراندند و یک ماه بعد رییس کارخانه‌ی ورساچه با دختر رییس کارخانه‌ی والنتینو ازدواج کرد.

ترکیه: اورهان و عایشه
اولین بار اورهان در کافه عایشه را دید که داشت آواز سوزناکی می‌خواند. احساس کرد یک دل نه صد دل عاشق عایشه شده است. چنان به عایشه خیره شده بود که وقتی لیوان در دستش شکست متوجه شکستن لیوان نشد. خون از دست‌هایش راه افتاده بود و تمام کف کافه را گرفته بود، اما صاحب کافه که عاشق عایشه بود، از این موضوع عصبانی شد و دستور داد ماموران کافه اورهان را چنان بزنند که دست و پایش بشکند و بعد او را به خیابان بردند و چند بار با ماشین از روی او رد شدند، بعد یک کامیون خاک روی او خالی کردند، به شکلی که فقط دستش از خاک بیرون بود. فردا صبح عایشه وقتی از سرکار برمی‌گشت دست‌های اورهان را دید که از خاک بیرون است، دست‌هایش را در دست گرفت و در حالی که به شدت می‌گریست یک ساعت و نیم برایش آوازهای سوزناک خواند. بعد اورهان را از زیر خاک بیرون آورد و باهم ازدواج کردند و به مدت یک ماه به خوبی و خوشی زندگی کردند.

آلمان: رالف و هانا
رالف وقتی شش ساله بود عاشق لی‌لی مارلین شد، بعدها وقتی فهمید لی‌لی با گشتاپو هم‌کاری می‌کرد، قلبش شکست و احساس تنهایی کرد. پدرش او را در سن هشت سالگی ترک کرد. مادرش نیز در سن سیزده سالگی ازدواج کرد و با وجود این که رالف عاشقش بود، اما هیچ وقت او را نبخشید و هرگز با او کلمه‌ای سخن نگفت. برادرش وقتی شانزده ساله بود برای همیشه به آمریکا رفت و او قسم خورد که دیگر برادرش را نبیند. خواهرش در سن 18 سالگی خودکشی کرد و رالف تنهای تنها ماند. او عاشق فاسبیندر فیلم‌ساز بزرگ آلمانی شد، اما وقتی خبر خودکشی او را شنید، فقط توانست کنار راین برود و گریه کند. وقتی سی و سه ساله بود وولف، سگ ژرمن‌شپرد را به خانه آورد و عاشقش شد. وقتی سی و نه ساله شد احساس کرد که از هانا، زن سی ساله‌ای که در آپارتمان پایینی زندگی می‌کرد خوشش می‌آید. یک شب هانا را به خانه دعوت کرد و با هم شراب خوردند، یک ماه بعد با هانا به دیسکو رفتند، یک سال بعد هانا او را به خانه دعوت کرد تا سگ تریر خودش را به او و و ولف نشان بدهد. یک ماه بعد آن‌ها به سفر پاریس رفتند و با هم عشق‌بازی کردند. از آن پس آن‌ها هر روز با هم بودند، در مورد فلسفه و شعر حرف می‌زدند، با هم آب‌جو می‌خوردند، با هم می‌رقصیدند. یک روز هانا گفت: من فکر می‌کنم اگر چند سال دیگه با هم باشیم ممکنه عاشق هم بشیم، من می‌ترسم. رالف گفت: شاید. آن‌ها تصمیم گرفتند از هم جدا شوند، سه روز گذشت، صبح ساعت نه هانا در زد، رالف که مثل همیشه غم‌گین بود، در را باز کرد، پاپی سگ هانا پرید توی خانه و رفت سراغ وولف. هانا به رالف گفت: ما نمی‌تونیم از هم جدا بشیم. رالف گفت: تو هم مثل من دلتنگ شدی؟ هانا گفت: نه، ولی احساس می‌کنم پاپی عاشق وولف شده. آن چهار نفر سال‌ها با هم زندگی کردند.

هند: نقش اول زن و نقش اول مرد
آن دو هم‌دیگر را دیدند و بقیه‌ی چیزها طبق سناریو پیش رفت.

عربستان سعودی: عبدالله و یک زن
عبدالله وقتی که ماشین پدر دختر را دید عاشقش شد. و زن بعد از این که فرزند هفتمش را به دنیا آورد احساس کرد دیگر از عبدالله متنفر نیست و او را به همه‌ی مردانی که آخرین بار بیست سال قبل دیده بود، ترجیح می‌دهد. عبدالله شش ماه بعد، در سن هشتاد سالگی در حالی که با سرعت 280 کیلومتر با ماشین پورشه‌اش رانندگی می کرد، با یک تپه‌ی شنی تصادف کرد و کشته شد.

هلند: آنا و آنه ماری
توماس با وجود این که احساس زیبایی در مورد آنا داشت، اما هنوز نمی‌دانست که رابطه‌ی دو ساله‌اش با آنا عشق است یا نه، به همین دلیل با دوستش بارتل مشورت کرد. بارتل از همسرش آنه‌ماری خواست تا در یک مراسم شام با توماس و آنا شرکت کنند. مراسم شام در رستوران کوچک و زیبایی در آمستردام برگزار شد. وقتی چشمان آنا به آنه ماری افتاد، احساسی عجیب آن‌ها را فراگرفت، آن‌ها عاشق هم‌دیگر شدند. و سال‌ها با هم زندگی کردند.

ایران: کامی و پانته‌آ
کامی وقتی پانته‌آ را دید تصمیم گرفت با او حال کند، پانته‌آ هم تصمیم گرفت کامی را سرکار بگذارد، کامی و پانته آ به یک پارتی رفتند و در آن‌جا احساس کردند که از هم‌دیگر خوششان می‌آید. کامی به پانته‌آ گفت که دیگر حق ندارد به چنین پارتی‌هایی پا بگذارد، پانته‌آ هم به کامی گفت که باید تمام روابطش را با تمام دوستان قبلی‌اش اعم از دختر و پسر به هم بزند. کامی و پانته‌آ سه روز بعد در یک مراسم عروسی مفصل ازدواج کردند و سه سال بعد وقتی با هم‌دیگر آشنا شدند، تصمیم گرفتند از هم‌دیگر جدا شوند، اما با هم دوست بمانند. آن دو یک هفته بعد از هم جدا شدند و پس از جدایی بود که فهمیدند که عاشق هم‌دیگر هستند، کامی با دختری به اسم رویا ازدواج کرد و پانته‌آ با پسری به اسم داریوش ازدواج کرد!!!!
 

Similar threads

بالا