دريافت حسي مقدم بر تجربه در فيزيك

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دريافت حسي مقدم بر تجربه در فيزيك

مفاهیمی که در عالم طبیعت وجود دارند وضعیات و قرار دادهایی هستند که به آنها اطلاق کرده ایم و زمینه های شناختی ما نیز از همین مفاهیم قراردادی نشات می گیرد.و تمامی این زمینه های شناختی از گیرنده های حسی ما حاصل می شوند؛زمینه های تجربی ما نیز از همین گیرنده ها حاصل می شود. خارج از این گیرنده ها هیچگونه شناختی وجود ندارد.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش نخست

مفاهيمي كه در عالم طبيعت وجود دارند وضعيات و قرار دادهايي هستند كه به آنها اطلاق كرده ايم و زمينه هاي شناختي ما نيز از همين مفاهيم قراردادي نشات مي گيرد.و تمامي اين زمينه هاي شناختي از گيرنده هاي حسي ما حاصل مي شوند؛زمينه هاي تجربي ما نيز از همين گيرنده ها حاصل مي شود. خارج از اين گيرنده ها هيچگونه شناختي وجود ندارد.

به طور مثال اگر كسي توان ديدن را نداشته باشد شناخت او محدود به شنيدن و حواس ديگر او مي شود حالا اگر هيچ توان حسي نداشته باشد تخيلي در او شكل نمي گيرد كه بخواهد به چيزي فكر كند. اين حواس هستند كه آغازگر فهم انسان هستند چراكه رفتار و منش انساني نيز بر حول محور شناخت او شكل مي گيرد.

اما اين زمينه هاي شناختي صرفا بعدي از ظاهر اشيا را در ذهن ما حاصل مي كنند همه حقيقت آن را، افلاطون نيز در جمهوري درباره شناخت معتقد است كه انسان توسط حواس خود اطلاعاتي را كسب مي كنند اما اين اطلاعات نسبي هستند و از اين روي نمي توان آنها را مبناي شناخت قرار داد.

دريافت هاي شناختي مطمئنا از فردي به فرد ديگر متغير و در اين زمينه حق با افلاطون است اما مسئله ي ديگري كه وجود دارد اين است كه پديده هاي خارجي كه توسط آنها دريافت مي شوند به شكل وضعي و قراردادي و آن هم بر مبناي فهم و احساس مشترك در ميان همه ي انسانها عمومي مي شوند.

اگر به چند نفر يك شاخه گل سرخ نشان دهيم طبق نام وضعي كه دارد آن را گل سرخ مي خواند اما ممكن است اگر از آنها بخواهيم درباره ي آن توضيح دهند چندين ديدگاه و توضيح متفاوت از آن دريافت مي شود.پس مي توان گفت كليت شناخت در انسانها يكسان است و اين برداشتها از يك موضوع است كه متفاوت مي باشد.

بايد بين برداشت و شناخت تفكيك قايل شد.

ارتباط ميان مفاهيم اوليه ي تفكر روزانه ومجموعه هاي تجربه هاي حسي را تنها از شم و شهود مي توان دريافت و تثبيتي كه به نحوي علمي منطقي باشد بر آن قابل تطبيق نيست.

مجموعه ي اين ارتباط ها كه هيچ يك از آنها را نمي توان برحسب مفاهيم بيان كرد، تنها چيزي است كه بناي بزرگ علم را از طرح منطقي ولي ميان تهي مفاهيم متمايز سازد.از راه اين ارتباط ها است كه قضاياي صرفا تصوري علم به احكامي كلي درباره ي مجموعه هاي تجربيات حسي تبديل مي شود.

مفاهيمي را كه مستقيما و از راه شهود با مجموعه هاي تجربيات حسي مرتبط اند، مفاهيم اوليه خواهيم ناميد.از ديدگاه فيزيك هم ي مفاهيم ديگر تنها در صورتي داراي معني اند كه از راه قضايا به مفاهيم اوليه مرتبط باشند. برخي از اين قضايا تعريفهاي مفاهيم و احكامي كه بنابر قواعد منطقي از آنها استنتاج مي شود هستند و بعضي ديگر قضايايي هستند كه از تعاريف نتيجه نمي شوند و دست كم روابط ضمني ميان مفاهيم اوليه و از اين راه روابط ميان مفاهيم اوليه و از اين راه روابط ميان تجربيات حسي را بيان مي كنند. قضاياي نوع اخير – احكامي درباره ي واقعيت – يا واقعيت طبيعتند يعني قضايايي كه چون بر تجربه هاي حسي كه مشمول مفاهيم اوليه اند تطبيق داده شوند،صحت و اعتبار خود را نشان مي دهند. اين سوال كه از ميان اين قضيه ها كدام را بايد از زمره تعاريف شمرد و كدام را قوانين طبيعي دانست تا حد زيادي به طرز ارائه اختيار شده بستگي دارد. در واقع اين تفكيك و تمايز زماني ضرورت مطلق پيدا مي كند كه خواسته باشيم ببينيم كل دستگاه مفاهيم تا چه اندازه از جنبه ي فيزيكي ميان تهي نيست.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش دوم – علم



هدف علم از يكسو درك هرچه كاملتر ارتباط ميان تجربيات حسي در كليت آنهاست و از سوي ديگر تحقق اين هدف است با استفاده از كمترين شمار مفاهيم و روابط اوليه تا سرحد امكان در پي وحدت منطقي تصوير جهان يعني قلت اجزاي منطقي بودن.

علم از همه ي مفاهيم اوليه يعني مفاهيمي كه مستقيما با تجربه هاي حسي مرتبط اند و قضايايي كه آنها را به هم مي پيوندند استفاده مي كند. علم در نخستين مرحله ي تكامل خود چيز ديگري را شامل نيست.تفكر روزانه ما نيز كلا به اين سطح قانع مي شود. ولي چنين صورتي از امور نمي تواند كسي را راضي كند كه براستي داراي فكري مي آيد بلكه فاقد وحدت منطقي است.

اينشتين براي جبران چنين نقصي دستگاهي را پيشنهاد مي كند كه عده ي مفاهيم و روابط آن كمتر است:

(( دستگاهي كه در آن مفاهيم اوليه و روابط قشر نخستين به صورت مفاهيم و روابطي كه از راه منطق استنتاج شده اند،حفظ مي شود. اين دستگاه دوم بهاي وحدت منطقي بيشتر خود را با داشتن آن مفاهيم بنيادي (مفاهيم قشر دوم) مي پردازد كه با مجموعه ي تجربيات حسي مستقيما مرتبط نيستند.

تلاش بيشتر در راه وحدت منطقي به دستگاه سومي مي انجامد كه عده ي مفاهيم و روابط آن باز هم كمتر است و مفاهيم و روابط قشر دوم از آن استنتاج مي شود.بدين ترتيب اين رشته ادامه پيدا مي كند تا به دستگاهي مي رسيم كه بيشترين وحدت قابل تصور را همراه با كمترين شمار مفاهيم و شالوده هاي منطقي دارد و در عين حال با مشاهداتي كه به وسيله ي حواس ما صورت مي پذيرد سازگار است.))

مطمئنا اين قشرها از يكديگر مجزا نيستند و حتي اين كه كدام مفاهيم به كدامين قشر مرتبط است چندان روشن نيست اما اين باعث نمي شود كه كند و كاو ذهني انسان براي يافتن حقيقت متوقف شود.پيوند ميان اين مفاهيم تنها از طريق كشف و حواس انساني است كما اينكه حواس تنها دريافت سطحي اين اطلاعات اند و دسته بندي و تبديل و تفسير اينها به دستگاه پيچيده اي در درون انسان بازمي گردد.

اطلاعات سطحي و اوليه را بايد دريافتي ناقص و بدون پردازش دانست كه در مراحل بالاتر شناختي پردازش مي شوند. دستگاهي كه اينشتين در اين زمينه ارئه مي دهد از نظر روانشناسي نمي تواند كامل باشد اما از اين نظر كه كلي است مي تواند قابل تامل باشد.*{مراجعه شود به مقاله فرآيند شناخت از منظر روانشناسي همين نويسنده.}

تجربه هاي حسي علي رغم اين كه آغازگر زمينه ي شناختي هستند و مقدمه علم هستند اما همه ي علم نيستند. مسئله ي ديگر كه وجود دارد در مجموعه تجربه هاي حسي عمومي بصورتي است كه در هيچ مورد تجربي عدم قطعيتي در اعتبار حكمي پيش نمي آيد.

غرض اصلي اين است كه مفاهيم و قضاياي گوناگوني كه به تجربه نزديك هستند به صورت قضايايي نشان داده مي شوند كه به طرزي منطقي از شالوده هرچه محدودتري از مفاهيم بنيادي و روابط بنيادي استنتاج شده اند. پروسه ي پردازش بخشي از فهم مفاهيم است اما نه همه ي آن بسياري از مفاهيم در تجربه هاي به كارگيري يا يادآوري هستند كه به آنها شناخت مي يابيم.

اصول بنيادي كه در مراحل اوليه شناخت وجود دارد سبب وضع اصول و قوانين مختلف در حيات ا.جتماعي مي شود نه تفسير و تعبير آنها.

اين عقيده كه طبيعت بصورتي كه با حواس پنجگانه ما دريافتني است،امري ايماني است.در حقيقت پيروزيهايي كه تاكنون نصيب علم شده است تا حدي مشوق اين عقيده است.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش سوم – فضا ، در كون و فساد


يكي از خصوصيات مهم تجربه هاي حسي ما و به طور كلي همه ي تجربيات ما ترتيب زماني آنها است. اين نوع ترتيب به تصور زمان ذهني كه الگوي نظم دهنده اي براي تجربيات ماست منجر مي شود.

زمان ذهني از طريق مفهوم شي مادي و فضا به مفهوم زمان عيني مي انجامد.ولي مقدم بر مفهوم زمان عيني،مفهوم فضا قرار دارد و مقدم بر اين يكي مفهوم شي مادي سات. مفهوم اخير با مجموعه ي تجربيات حسي ما پيوند مستقيم دارد.

يكي از ويژگي هاي مفهوم شي مادي آن است كه بدان وجودي مستقل از زمان و مستقل از اينكه به وسيله ي حواس ما دريافت شده است نسبت داده مي شود.

واقعيتي كه در مفهوم اشياء وجود دارد و آن را با مفهوم فيزيك همراه مي سازد تغيير مكاني است.وقتي مي خواهيم شي را تعريف كنيم ويژگي هاي ظاهري آن بر مي شماريم چراكه عامل تمييز دادن اشيا از يكديگر حقيقت ماهيت آن است نه وجود آن و در معرف ما خصوصيات ماهوي آن را به كار مي بريم نه وجودي آن را –مفهوم زمان و فضا در معرف اهميت چنداني ندارد.

به طور مثال ما براي تعريف گلدان نمي گوييم جسمي كه وجود و هستي دارد يا جسمي كه در زمان ۱۲:۲۰ دقيقه بر روي ميز است چرا كه اين مفاهيم هم ارزش چنداني در شناخت ندارند و ثانيا وجودشان را منوط به حضور بديهي مي شماريم.

مفهوم وجود و فضا تنها در تحليل مطلق وجود جسم كاربرد دارند و ابعادي پيچيده و گاها ناشناخته دارند همچنين اشتراك معنوي مفهوم فضا و وجود سبب عدم تمييز اشياء خارجي از يكديگر مي گردد چراكه همه يما مي دانيم كه تمام اشياء موجود در فضا در سه بعد مكان قرار دارند و يك بعد زمان پس در حركت اند و زوال؛ چرا كه گذر زمان علي رغم اين كه از فساد اشياء جلوگيري مي كند آنها را رو به فنا و مستهلك شده مي برد.

اما مفهوم فسادي كه ارسطو در كتاب ((كون و فساد)) خود به معني عدم حركت و و سكون مي داند مانند بسياري از تئوري هاي او جامعيت ندارد. تكه پلاستيكي اگر صد قرن يكجا بماند تحرك و حركت تغيير چنداني نمي كند و ممكن است حتي پس از آن هم تغيير نيابد. مفهوم فساد به معناي عدم حركت در موجودات زنده و داراي حيات مصداق بيشتري دارد تا اشيا بي جان.

اين كه اشيا مادي وجود دارند كه در محدوده ي معيني از مشاهدات نبايد هيچ تغيير حالتي برايشان قائل شد، بلكه بايد فقط تغييرات مكان را به آنها نسبت داد،مفهومي است كه در پيدايش مفهوم فضا داراي اهميت اساسي است؛چنين شي را جسم عملا صلب مي ناميم.

اگر به عنوان موضوع مشاهده ي خود دو جسم عملا صلب را به طور هم زمان (يعني به صورت يك واحد منفرد) در نظر بگيريم آنگاه براي اين مجموعه تغييراتي وجود دارد كه به هيچ روي نمي توان آنها را تغييرات مكان كل مجموعه شمرد هرچند كه براي هريك از دو جزء تشكيل دهنده چنين باشد.اين مطلب به مفهوم ((تغيير مكان نسبي)) دو شي و مآلا به مفهوم مكان نسبي دو شي مي انجامد علاوه بر اين معلوم شده است كه در ميان مكانهاي نسبي وضعيت خاصي وجود دارد كه آن را تماس نام مي دهيم.

فضا مفهوم ذهني ما از روابط ميان مكانهاي اشيا مادي را به مفهوم مكان اين اشيا در فضا تبديل كرد. علاوه بر اين از راه مفهوم فضا به ديدي دست مي يابيم كه در آن هر توصيفي از مكان به صورت ضمني توصيفي از تماس به شمار مي رود.



منبع: ايرانيكا
 

kambadena

کاربر بیش فعال
ين كه اشيا مادي وجود دارند كه در محدوده ي معيني از مشاهدات نبايد هيچ تغيير حالتي برايشان قائل شد، بلكه بايد فقط تغييرات مكان را به آنها نسبت داد،مفهومي است كه در پيدايش مفهوم فضا داراي اهميت اساسي است؛چنين شي را جسم عملا صلب مي ناميم.

اگر این محدوده رو کنر بزاریم به یک تکامل در مبحث ابعاد میرسیم که مثلا میشه همون جسم صلب رو از سه بعد به n بعد تغییر وضعیت داد

مفید بود مرسی(تشکرم تموم شده بود)
 
بالا