دختر بازی ( حکایت )
جوانی پیشه اش را کرده بود دختر بازی و هر روز معشوق جدیدی را بر خود می گزید و عشق بازی با آنان را از نان شب بر خود واجب می دانست . اخبار این شیطنت های جوان نقل مجلس دوستان و آشنایان شده بود که خبر به گوش پدر وی نیز میرسد. پدر آبرو مند که از شنیدن این اخبار در احوال فرزند ناخلفش سخت آشفته گردیده بود ، شب هنگام به محض ورود پسر به خانه، او را فرا می خواند تا مورد ملامت و سرزنش قرار دهد. پسر که گوشش به گفته های پدر بود فکرش به زلف یار، در پاسخ به پدر چنین میگوید:
تو خال سیاه و ابروی کمان ندیده ای تو تاکنون زلف پریشان ندیده ای
خال سیاه و زلف پریشان به یک طرف در این میان بوسه جانان ندیده ای
پدر که خود نیز مردی دوران دیده بود ، فرزندش را نزدیکتر فرا می خواند و چنین گفت :
تو تا کنون سفره بی نان ندیده ای تو تاکنون گریه ی طفلان ندیده ای
سفره بی نان و گریه ی طفلان به یک طرف در این میان رسیدن مهمان ندیده ای
جوانی پیشه اش را کرده بود دختر بازی و هر روز معشوق جدیدی را بر خود می گزید و عشق بازی با آنان را از نان شب بر خود واجب می دانست . اخبار این شیطنت های جوان نقل مجلس دوستان و آشنایان شده بود که خبر به گوش پدر وی نیز میرسد. پدر آبرو مند که از شنیدن این اخبار در احوال فرزند ناخلفش سخت آشفته گردیده بود ، شب هنگام به محض ورود پسر به خانه، او را فرا می خواند تا مورد ملامت و سرزنش قرار دهد. پسر که گوشش به گفته های پدر بود فکرش به زلف یار، در پاسخ به پدر چنین میگوید:
تو خال سیاه و ابروی کمان ندیده ای تو تاکنون زلف پریشان ندیده ای
خال سیاه و زلف پریشان به یک طرف در این میان بوسه جانان ندیده ای
پدر که خود نیز مردی دوران دیده بود ، فرزندش را نزدیکتر فرا می خواند و چنین گفت :
تو تا کنون سفره بی نان ندیده ای تو تاکنون گریه ی طفلان ندیده ای
سفره بی نان و گریه ی طفلان به یک طرف در این میان رسیدن مهمان ندیده ای
